.💚.
ســایهٔ الطاف یـارم مُستَــدام
ای ڪریـم آل طـاهآ ، الـــسَلام
السَلام ای دلبَـر شیرین سُخن
ای امام مِهــــربانَم یا حَسَــــن
.
#کریمآلطه
#الحمدللهامامحسنیام
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
( #امام_زمان ) دبیر دینی فقط گفت که انتظار فرج از بهترین اعمال است اما...💔 نگفت که انتظار فـــــرج
( #امـام_زمان )
دبیر عربی به ما یاد داد که مهـــدی اسم خاصی است که تنوین پذیر است!اما...
نگفت که مهـــدی خاص ترین اسم خــــاص است🔥
که تمام غربتــــ و تـنـــهایـی را پذیـرا شده است...💔
فـــــدای غربتت یابن الحسن
12.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞نماهنگ شاد و زیبا |"مُحَمَّد"
⭕جدیدترین و متفاوت ترین اثر:
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
🎵همخوانی موزیکال و شاد در مدح پیامبر گرامی اسلام، حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم
🌐مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت اثر:
📺 aparat.com/v/lkK0m/
🖥شناسه عضویت در کانال ایتا و تلگرام:
📲 @tasnim_esf
#مبعث
#عید_مبعث
#بعثت
#دلتنگی...
آرزو داریم تا آرزو !!!
و چہ آرزویی قشنگ تر از آرزوی حرمت :)❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نوای نقاره در حرم مطهر امام رضا (ع) مصادف با شب بعثت حضرت محمد (ص)
#عید_مبعث
♥“!
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part45 عاشقی زودگذر معلم زبان اخرین پرسش رو ازم کرد و خداروشکر عالی جواب دادم
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part46
عاشقی زودگذر
+هستی پاشو لباس بپوش بریم مسجد هم نماز بخونیم هم قضیه نذری ها رو بگم پاشو...
هستی=کیانا خیلی خسته ام نمیشه خودت بری امروز خیلی بازی کردیم
یه هویی حمید گفت=لازم نکرده یه دختر تنها بره هوا تاریک
+خب من مسجد کار دارم
حمید=خب منم میخوام بیام با دوستام خدافظی کنم میخواییم فردا غروب حرکت کنیم
+مامان من میرم لباس عوض کنم
مامان=کیانا با اقا حمید برو تنها نری
متعجب نگاهش کردم و زیر لب باشه آرومی گفتم
رفتم تو اتاق پیرهن خردلی با شلوار مشکی و روسری خردلی
چون پوستم سفید بود خرولی بهم خیلی میومد
چادر جده رو سرم کردم و رفتم بیرون دیدم اقا حمید حاضر اماده نشسته رو مبل و داره با هستی حرف میزنه
سرفه مصلحتی کردم که دوتاشون برگشتن طرفم هستی با دیدنم اومد طرفم و زیر لب گفت=اوهههه کیانا چه خوشگل شدی
لبخند محوی زدم و تشکر کردم
حمید=خب کیانا خانم بریم؟
سر تکون دادم و اول رفتم.پیش مامانم=مامانی من رفتم
خانم عسگری گفت=دخترم پول رو دادم به حمید ، پول رو ازش بگیر و بده به مسئول نذری ها
+چشم خاله جان
خانم عسگری=چشمت پر فروغ عزیز دلمم
خدافظی کردم و کفش هام رو پوشیدم
رفتم پایین و اقا حمید منتظر چشم دوخته بود در، با دیدن من یک قدم اومد طرف و گفت=بفرمایید...
وسط راه بودیم که حرف خانم عسگری اومد تو ذهنم با مکث گفتم=ببخشید اقا حمید
برگشت سمتم و گفت=ج....بله؟!
+مامانتون گفتن که پولی که دادن بهتون رو بدید به من تا بدم به مسئولش
با لبخند بهم گفت=باشه بفرمایید بهتون میدم...
وارد مسجد شدیم ، وسط حیاط وایساد و دست کرد جیبش پول رو داد بهم که یکی از بچه ها اومد گفت=مبارک اقا حمید شیرینی ، چیزی ؟!
منو اقا حمید با حالت منگی نگاهش کردیم که باز گفت= چه وقت نامزد کردید؟!
حمید=هنوز چیزی معلوم نیست چی میگی واسه خودت برادر من
یعنی چی که معلوم نیست این چی میگه؟!
+ببخشید اقای عسگری یعنی چی چیزی معلوم.نیست درست صحبت کنید
حمید برگشت سمتم و گفت=اشتباه شد شما بفرمایید نماز
با حالت عصبی رفتم سمت قسمت خواهران ، خداروشکر هنوز نماز رو شروع نکرده بودن
ذهنم درگیر حرف های چند دقیقه پیش اقا حمید بود
نمیفهمدم حرفاش و کاراش رو
خدایا هرچی هست خودت کمکم کن....
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷