[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
♥️✨♥️ #عشق_با_طعم_سادگی #قسمتx بلند گفت: چی؟ نگاه چند نفر نزدیکمون که در حال قرآن خوندن بودن چرخی
♥️✨♥️
#عشق_با_طعم_سادگی♥️
#قسمت
فقط سر تکون دادم به نشونه مثبت
-دلم براش تنگ شده
عطیه- خب بهش زنگ بزن ...چرا کشش می دی؟
بی فکر گفتم: دیروز امیرعلی برگشت خونه آقای رحیمی وقتی من رفتم؟
براق شد-صبر کن ببینم نکنه تو به امیرعلی هم شک داری؟
نه نداشتم ولی این سوال از دیروز مغزم رو می خوردکه بعد من برگشته اونجا یا نه ؟ شاید یکی از
دلیل زنگ نزدنمم همین بود که اگر بفهمم اونجاست حس حسادتم شعله بکشه حسی که
هیچوقت نداشتم و فقط روی امیرعلی فعال شده بود !
-نه خب ...
عطیه سری از روی تاسف تکون داد-واقعا که خلی محیا...نخیرم دیروز که یکدفعه غیب شدین
دیگه امیر علی نیومد حتی امروز صبحم یک راست اومدحسینیه!
دلم از خوشحالی ضعف رفت و روی لبهام اثر گذاشت ...آرنج عطیه رفت توی پهلوم و من باصورت
جمع شده از درد تند نگاهش کردم که اخم کرد!
-عقل کل حالا که خوشحال شدی یک زنگ به شوهرت بزن قهر و دعوا بسه!
لب چیدم –روم نمیشه!
-خدا میدونه دیروز چه حرفها که بار داداشم نکردی که روت نمیشه!
اخم کردم-عطیه!
-عطیه و کوفت من میشناسمت اعصاب که نداری فکر حرفهات و نمی کنی همون اول میزنی جاده
خاکی!
راست می گفت باید روی این رفتارم تجدید نظر می کردم!
- -خب حالا تو بگو چه غلطی بکنم؟
با تخسی گفت: هیچی بدو زود برو دست بوسی داداشم بگو غلط کردم!
#ادامه_دارد
پ.ن:از دست عطیه😂
♥️✨♥️
♥️✨♥️
#عشق_با_طعم_سادگی♥️
#قسمتx
چشمهام گرد شد-بی ادب
ریز خندید – خودتی
صدای یاالله یا الله گفتن که بلند شد من و عطیه دست از حرف زدن کشیدیم و فهمیدیم از جلسه
ختم سوم و سخنرانی هیچی نفهمیدیم !
بالشت امیرسام رو زیر سرش مرتب کردم ...عجب خواب سنگینی داشت این بچه ..چون همه بعد
از جلسه می رفتن سرخاک من مجبور شدم برگردم خونه به خاطر امیر سام و اون هم همینطور
خواب بود!
موقع بیرون اومدن از حسینیه فقط از دور امیرعلی رو دیده بودم که صورتش حسابی گرفته بود و
من چه قدر دلم می خواست برم نزدیک و بغلش کنم ویک ببخشید غلیظ بگم برای تموم کردن
این قهری که حسابی به جای نیروی دافعه نیروی جاذبه و دلتنگی ام رو بیشتر کرده بود !
به صفحه گوشیم نگاهی انداختم و اسم امیرعلی رو لمس کردم و با اولین صدای بوق قلبم بی
تاب شد ودلتنگ برای شنیدن صداش !
بغض کردم...دفعه دوم بود که جواب نمی داد یعنی هنوزم قهر بود؟
کنار امیرسام به پهلو دراز کشیدم و ساق دستم شد بالشتم ...روی گونه امیرسام و نوازش کردم
غرق خواب بود!
باخودم ولی جوری که انگار امیر سام مخاطبم باشه زمزمه کردم-یعنی هنوز عموت باهام قهره ؟
دلم تنگه براش امیرسام!
امیر سام توی خواب لبخندی زد که لبخند محوی هم روی صورت من نشوند و من باز زمزمه
کردم- وروجک دلتنگی من خنده داره آخه؟؟
اون قدر به صورت امیر سام زل زدم که خوابم برد ...دستم خواب رفته بودو گز گز می کرد ولی قبل
اینکه خودم تکونی بخورم دستی آروم سرم و بلند کردو بعد با ملایمت گذاشت روی بالشت ...تا
خواستم چشمهام رو باز کنم و از مامان تشکر ,روی پلکم آروم بوسیده شد و قلب من هری ریخت
و تازه متوجه عطر امیرعلی شدم که همه اطرافم و پر کرده بود!
پ.ن:امیرعلی اومده؟!
#ادامه_دارد
♥️✨♥️
♥️✨♥️
#عشق_با_طعم_سادگی♥️
#قسمتx
دلم می خواست چشمهام رو روی هم فشار بدم از هیجان ..ولی میفهمید بیدارم و اصلا دلم این و
نمی خواست ...فکر می کردم اگه بیداربشم اخم میکنه و بازم قهر !
نگاه سنگینش رو حس می کردم و دست آخر طاقتم تموم شدو آروم چشمهام و باز کردم و
امیرعلی نگاه از من دزدید و من خجالت زده از یادآوری دیروزو بوسه یواشکیش آروم
گفتم:سلام
نزدیکم نشسته بود و زانوهاش و بغل کرده بود...سرش و بالا آورد و نگاهش و به چشمهام
دوخت_سلام
اینبار من نگاهم رو دزدیدم و سرجام نشستم ...موهام و زدم پشت گوشم
-امیرعلی
سکوت کرده بود و منتظر بودانگار حرفم و کامل کنم
-ببخشید ...معذرت می خوام ...من....
پرید وسط حرفم- منم مقصر بودم!
این وسط مقصر بودن امیر علی برام عجیب بود ! هنوز توی بهت بودم که گفت: ببخشید!
همیشه فکر می کردم مردها غرور دارن و اگر مقصر کامل هم باشن عذرخواهیی در کار
نیست!..حالا امیرعلی به خاطر اشتباهی که بیشتر تقصیر من بود عذر خواهی می کرد...لبخندی
روی لبم نشست !دلش بزرگ بود شوهرم!
-منم یکم عصبی بودم تند باهات حرف زدم !
با خودم فکر کردم من بیشتر تند حرف زده بودم و هر چی که اومده بود سرزبونم گفته بودم !
بازم طاقت نداشتم به صورتش نگاه کنم وخیره شدم به انگشتهای گره کردم
- این و نگو بیشتر خجالتم میدی...من واقعا معذرت می خوام !
دستش اومد زیر چونه ام و نگاهش خیره شد به چشمهام و یک لبخند مهربون همه صورتش و پر
کرده بود که بی اختیار من هم لبخندش و جواب دادم !
اینم شد خوشی آشتی کنون!
#ادامه_دارد
پ.ن:😍
♥️✨♥️