eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
404 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
: برادران و خواهرانم و تمامي دوستانم، از شما خواهش مي‌كنم پشت به رهبر نكنيد و حامي ولايت فقيه باشيد؛ شما مي‌توانيد در هر سنگري كه هستيد، از آن سنگر به خوبي دفاع كنيد...
﷽ -حواسِت‌هست...؟! _به خودت/:! _به اعمالِت/:! _به گناهات/:! -که باید جبران کنی و مدام؛ -امروز و فردا می‌کنی!! -خودتو جلوی آینه نگاه کن... -داره میگذره..(: -عمرِت سَر برسه چی...؟!
وقتۍخدا،درۍروبہ‌روت‌میبنده اصراربہ‌کوبیدنش‌نکن!! اینوبدون‌کہ،هرچۍپشتِ‌اون‌درهست بہ‌صلاح‌ِتونیست((: هرچۍخدابخوادهمون‌درستہ، مطمںٔن‌باش💚. . 🌱
-میگفت : یکی‌از‌راه‌های‌نجات‌انسان‌ازگناه، ❪ پناه‌بردن‌به‌امام‌زمان‌‹ع›است.❫ ايشان‌به‌انتظارنشسته‌اند تاكسی‌دستش‌را‌به‌سمتشان‌دراز‌كند، تا‌ايشان‌او‌راهدايت‌ڪنند. آیت‌الله‌جاودان تعجیـل‌در‌ظهـور امام زمان صلـوات🙂🌱
«گرچه‌گاهی‌تندبادی شاخه‌ای‌را‌هم‌شکست! سرو‌می‌ماندولی طوفان‌به‌پایان‌می‌رسد...🌱` سرت سلامت آقا جانم...♥️» 😍🌹
🦋🍃🦋🍃🦋 🦋 ✍ "عقیق" زنگ زد به امید این که بتواند جواب بگیرد. جواب می‌خواست. با خودش می‌گفت حتما برگشتنش از این ماموریت یعنی باید باز هم اصرار کند. زبرجدی مثل همیشه، پدرانه راهش داد. پذیرایی کرد. مهمان نوازی کرد. اما ابوالفضل دنبال چیز دیگری بود. زبرجدی هم می‌دانست و به روی خودش نمی‌آورد. ابوالفضل منتظر بود و به روی خودش نمی‌آورد. آخر زبرجدی حرف دل ابوالفضل را زد: -می‌دونم اومدی که باهاش حرف بزنی، خونه نیست؛ رفته ماموریت. فهمید باید تا برگشتن بشری منتظر بماند؛ فهمید فقط برگشتن خودش برای مشخص شدن تکلیفشان کافی نیست. -نمی‌دونید کی میان؟ -فکر نکنم بیشتر یه هفته طول بکشه. پ.ن:یه قسمت کوتاه😊 ↩️ 🚫 🦋🍃🦋🍃🦋
🦋🍃🦋🍃🦋 🦋 ✍ "فیروزه" وارد که شد، مادر داشت اسباب مهمان‌داری را جمع می‌کرد. بشری را که دید، مثل همیشه در آغوشش گرفت و به شوق دوباره دیدن بشری، بعد یک هفته اشک ریخت. -مهمون داشتیم؟ -آره، همین الان رفت. -بابا کجاست؟ -رفته مهمون رو برسونه خونه‌شون! -مگه کی بود؟ چندنفر بودن؟ -ابوالفضل بود. هفته پیش هم اومد، نبودی. امشبم اومد، می‌خواست با خودت حرف بزنه. روش نشد خیلی منتظر بمونه. کار داشت، بابات رسوندش. نفسش را بیرون داد که یعنی خدا را شکر! -لیلا عزیزم! انقدر بی توجهی نکن خوب نیست. مهرش به دل من که افتاده. پ.ن:یه قسمت کوتاه دیگه😊 ↩️ 🚫 🦋🍃🦋🍃🦋
🦋🍃🦋🍃🦋 🦋 ✍ رکاب (آقا) دور خودم می‌چرخم. به خودم می‌پیچم. می‌سوزم. خودم را می‌خورم. موهایم را چنگ می‌زنم. دکمه بالای پیراهنم را باز می‌کنم. کف دستم را به صورتم فشار می‌دهم. دلم در هم می‌پیچد. می‌سوزم. همه وجودم می‌سوزد. قلبم تیر می‌کشد. می‌دانستم با بی شرف‌هایی طرف هستیم که تخصص‌شان کشتن زن و بچه مردم است، اما فکرش را هم نمی‌کردم بشری خانه باشد. مادرش می‌گفت رفته بوده به خانه سر بزند و وسایلش را بردارد. باورم نمی‌شود آن مردک پست بی غیرت، از پس بشری بربیاید. بشرایی که من می‌شناختم، صدتا مثل او را حریف بود. بچه‌ها می‌گفتند طوری مرد را زده که تن لشش حداقل یک ساعت بی‌هوش بیفتد و دوستانش نتوانند جمعش کنند و یک تیر حرامش کنند. چقدر دلم می‌خواست زنده گیرم می‌آمد تا بلایی سرش می‌آوردم که تمام اجدادش را با نام و سابقه به خاطر بیاورد. بشری می‌توانسته بکشدش، اما فقط بی‌هوشش کرده. احتمالا نخواسته تا باردار است، دستش به خون کسی آلوده شود. می‌گویند حال بچه خوب است، اما حال بشری تعریفی ندارد. می‌گویند سطح هوشیاری‌اش پایین است و ممکن است توی کما برود. می‌گویند فشار زیادی را تحمل کرده و زنده بودن بچه هم شبیه معجزه است. می‌گویند به کمر و سینه‌اش ضربه سنگینی وارد شده و دنده‌هایش شکسته. برای همین است که دارم می‌سوزم. دارم غیرت سوز می‌شوم. برای همین بود که بچه‌ها نگذاشتند برای بازجویی کسانی که دست‌گیر کردیم بمانم. می‌دانستند با کسی که دستش روی بشری بلند شود شوخی ندارم. می‌دانند آمادگی کامل دارم تا دنده که هیچ، استخوان‌های همه‌شان را خرد کنم. گلویم می‌سوزد و لب‌هایم خشک است. اگر بشری برود، اگر تنهایم بگذارد، نه! من بیش از آن‌چه با هم قرار گذاشته بودیم دوستش دارم. من وابسته‌اش هستم؛ در واقع زیر قولمان زده‌ام. قرار بود انقدر لیلی و مجنون نشویم که اگر برای هرکدام‌مان اتفاقی افتاد، از پا دربیاییم. اما من نتوانستم به قولم عمل کنم. تقصیر خودش بود. خودش انقدر خوب بود که اگر نباشد، حس می‌کنم من هم نیستم. پدرش بالای سرم می‌ایستد. حقم است اگر بگوید بی غیرتم. من باید الان مرده باشم، اما زنده‌ام. حق دارد اگر سرزنشم کند و بگوید این بود امانت داریت؟ حق دارد اصلا یک سیلی محکم حواله‌ام کند. خجالت می‌کشم نگاهش کنم. کنارم می‌نشیند. نه سرزنش می‌کند، نه سیلی می‌زند. دستم را محکم و پدرانه می‌فشارد. همیشه پدرم بوده. صورتش تیره شده. او هم دارد می‌سوزد. او هم غیرت سوز شده. دارم خفه می‌شوم. بغض تمام گلویم را گرفته. دلم می‌خواهد مثل بچه‌ها زار زار گریه کنم، اما نمی‌شود. اصلا ما رسم نداریم بلند گریه کنیم. گریه هم بکنیم، یک گوشه هیئت، یا نیمه شب تنها توی اتاق کار؛ آن هم بی صدا. چشمانم تار می‌بینند. مادرش است یا بی بی که گوشه‌ای تسبیح می‌گرداند؟ نمی‌دانم. نفسم بالا نمی‌آید. صدا را به سختی از پشت بغض بیرون می‌دهم: -بذارید ببینمش. می‌خوام پیشش باشم. بلندم می‌کند. صداها را گنگ می‌شنوم. به خودم که می‌آیم مقابل شیشه اتاق ICU هستم. کاش چشمانش را باز کند، گریه کند، چشمانش خمار شود و لذت ببرم. کاش یک‌بار دیگر دیوانه صدایم بزند. کاش مثل روزهای اول ازدواجمان، وقتی می‌گویم لیلای من، لبش را بگزد و اخم کند و بگوید: -دیوانه مجنون! پیشانی‌ام را به دیوار تکیه می‌دهم. صورتش سرخ و لبش زخمی است. مردک پست، خجالت نکشیده دست روی زن بلند کرده؟ نه! امثال او خیلی وقت است را دور ریخته‌اند. دلم می‌خواهد محکم به دیوار مشت بزنم. نامردها بدجور زخمم زدند. کاش دنده‌های من شکسته بود. کاش من روی تخت بودم. بشری نباید اینطور غریبانه، آن هم به خاطر من برود. باید بماند. من نمی‌توانم بچه، مادر می‌خواهد. صدای بی بی است که فکر کنم کنارم ایستاده: -توسل کن به حضرت زهرا(س)، مادرجون. خود بشری هم موقع رفتنم گفت اگر کارتان گره خورد، صلوات حضرت زهرا(س) بفرستیم. حالا کارم بدجور گره خورده است. تمام دنیایم را نذر حضرت مادر می‌کنم که لیلایم بماند! پ.ن:غیرت سوز💔 پ.ن:تاحالا به کلمه غیرت دقت کردید؟ معنیش چیه؟ ↩️ 🚫 🦋🍃🦋🍃🦋
🦋🍃🦋🍃🦋 🦋 ✍ عقیق باران بهاری، تند و کوتاه بود. کنار یکی از حجره‌ها نشسته بود و به گنبد نگاه می‌کرد. هرکس از صحن رد می‌شد، قدم تند می‌کرد که از زیر باران در برود. این قم آمدنش، دست خودش نبود. انگار کسی دستش را گرفته بود و آورده بودش. به کسی نگفته بود. بعد چندبار که خواست با بشری حرف بزند و پیدایش نکرد، به قم رفت. نمی‌دانست باید از بشری شکایت کند یا دخیل ببندد؟ نشست یک گوشه و فقط نگاه کرد. فقط خواست. خواست این بار که از زبرجدی سراغ می‌گیرد، بشری خانه باشد. اصرار پدربزرگ بود که ابوالفضل سر و سامان بگیرد؛ بلکه دستش به زن و بچه بند شود و کم‌تر خودش را بدهد دم تیر! ابوالفضل هم بشری را پیشنهاد داد؛ می‌خواست هم حرف پدربزرگ زمین نماند و هم سرش به ازدواج گرم نشود. می‌دانست بشری دختری نیست که دلش به نامزد بازی و شب عروسی خوش باشد. برای هردو بهتر بود. مادربزرگ هم همان اول عاشق بشری شده بود و باهم، هم داستان شدند. فقط یک نفر مانده بود، خود بشری! اما وقتی ته دلش را ناخن می‌زد، حس می‌کرد دلیل انتخاب بشری اصرار پدربزرگ یا شغل بشری نبوده. که اگر دلیلش این‌ها بود، با جواب رد اول بی خیال می‌شد. اصل کار، خودش بود و دلش. تازه می‌فهمید بشری تنها کسی است که ناخواسته، توانسته از دیوار بلند و بتنی دور قلب‌ ابوالفضل عبور کند. کاری که نگین با همه خودنمایی‌اش، آن هم در اوج جوانی ابوالفضل نتوانست بکند. نگین فقط خودش را خرد کرد. به تمام تبعات تصمیمش فکر کرد. به این که ممکن است فردای روز عقد، خودش یا بشری نباشند. این که بشری نمی‌تواند خانه داری کند و همیشه در خانه باشد؛ حتی ممکن است برای چندماه ماموریت برود. این که اخلاق بشری هم نظامی و جدی است و خیلی چیزهای دیگر. با این حال، بازهم می‌خواست برگردد و با بشری حرف بزند. باز هم می‌خواست جواب مثبت بگیرد. باران تمام شده بود اما همان‌جا، داخل همان حجره ماند تا بازهم گنبد را نگاه کند. این حجره و این زاویه دید، حالش را خوب می‌کرد. حس خوبی داشت. به دلش افتاد چندروز دیگر، بشری برمی‌گردد و می‌تواند با او حرف بزند. می‌تواند رضایتش را بگیرد. پ.ن:♥️ ↩️ 🚫 🦋🍃🦋🍃🦋
🦋🍃🦋🍃🦋 🦋 ✍ "فیروزه" پنج شنبه‌ها زودتر می‌آمد؛ البته اگر کار نداشت. از همان در حیاط، گردن کشید که ببیند کفش‌های غریبه دم در هستند یا نه؟ نبودند. هنوز نفس راحتش از سینه خارج نشده بود که در زدند. پدر در را باز کرد. بشری قدم تند کرد که خودش را در اتاق پنهان کند؛ اما صدای مردانه‌ای از پشت سرش گفت: -سلام خانوم زبرجدی. صدای پدر نبود. ابوالفضل گیرش انداخته بود. بشری مجبور شد روی پله دوم ایوان بایستد و جواب بدهد: -سلام. صدای بسته شدن در را شنید. قبل از این که قدم از قدم بردارد، ابوالفضل گفت: -چرا نه؟ حرصش گرفت. این همه برای پدر روضه خوانده و گفته به ابوالفضل بگوید بشری به درد زندگی نمی‌خورد. حالا آقا آمده‌اند بپرسند چرا نه؟ برگشت و گله‌مندانه گفت: -کشیک می‌کشیدید که من کی میام؟ لب‌های ابوالفضل کمی کش آمد، اما اخمش به لبخند چربید: -چرا نه؟ -قبلا توضیح دادم. -منم اون دلایل رو قبلا شنیدم. -خب؟ پس چرا تمومش نمی‌کنید؟ -چون اونا برای من دلیل نمیشه! بشری درماند چه بگوید. ابوالفضل سر به زیر و دست به سینه، حق به جانب و متواضع ایستاده بود؛ منتظر جواب بود. بشری دلش می‌خواست برگردد و پدر را ببیند و از او بخواهد ابوالفضل را دست به سر کند؛ اما نمی‌شد. فکر می‌کرد شاید با این کار ابوالفضل درماندگی‌اش را بفهمد. چشمش روی موزائیک‌های حیاط دنبال راه فرار می‌چرخید. انگار از هوش و ذکاوت و زرنگی خالی و تبدیل به یک دختر چهارده ساله شده بود. صدای ابوالفضل گرفته‌تر شد: -ما امنیتی‌ها دل نداریم؟ -اگه قرار بود به خودمون و زندگیمون فکر کنیم جونمون رو کف دستمون نمی‌گرفتیم. -اگه بخوایم خوب کار کنیم، باید دلمون آروم باشه یا نه؟ -من نمی‌تونم از پسش بر بیام. این همه دختر خوب، زن زندگی، مومن، متدین، چرا من؟ -خیلی از همکارا این کار رو کردن. اینجوری بهتر هم رو درک می‌کنن. بشری هنوز به جواب سوالش نرسیده بود. فهمید ابوالفضل خواسته از زیر جواب به سوال «چرا من؟» در برود. بازهم نمی‌دانست چه جوابی بدهد. دوباره گیر کرد و فقط یک کلمه گفت: -نه! ابوالفضل نفس عمیقی از استیصال کشید؛ شاید هم از خشم: -این حرف دله یا عقل؟ بشری کمی مکث کرد. تا الان اصلا توجهی به دلش نداشت. دلش این وسط چه نظری داشت درباره ابوالفضل؟ نمی‌دانست. نخواسته بود دل را دخالت دهد؛ از تبعات بعدش می‌ترسید. می‌ترسید دل بر عقل غلبه کند. گفت: -عقل. -عقلتون چی میگه؟ -میگه وقتی از پس کاری برنمیای قبولش نکن! -مگه چه کار می‌خواید بکنید؟ بشری کلافه گفت: -چندبار بگم؟ من که دائم ماموریتم و سر کارم و انقدر درگیرم، نمی‌تونم برای کسی همسری کنم! نمی‌تونم مادری کنم! -مگه من با شما فرق دارم؟ مگه من می‌تونم مرد زندگی باشم؟ -منم همین رو میگم! -همکارایی که اینجوری ازدواج کردن، از اول از همدیگه انتظار یه همسر کامل رو نداشتن. انتظار یه زندگی رویایی رو نداشتن. فقط یه همراه می‌خواستن، یه همرزم، یه مأمن. چیزی که همه‌مون بهش نیاز داریم. باور کنید همه آدما نیاز دارن، چه امنیتی باشن، چه دکتر، چه مهندس، چه معلم، هرچی. بالاخره پدر بشری را نجات داد: -بیاین تو، هوا ابریه الان بارون میاد. ابوالفضل فهمید مدت زیادی است که دارد با بشری بحث می‌کند. از این که داخل نرفته و به زبرجدی سلام نکرده خجالت کشید: -سلام حاج آقا، شرمنده، نیومدم عرض ادب کنم! زبرجدی خندید: -علیک سلام. دشمنت شرمنده. نه دیگه... شما با کس دیگه‌ای کار داشتی تا براش عرض استدلال کنی که الحمدلله اومد. بفرمایین تو. گوش‌های ابوالفضل سرخ شد و لبخند ریزی زد. سریع لبش را به دندان گرفت: -زحمت نمیدم. دیگه باید برم. ان شالله با خانواده خدمت می‌رسیم که بحثمون رو ادامه بدیم. بشری گر گرفت، کمی سرخ شد. پدر گفت: -بابا هوا سرده، می‌خوای بری داخل؟ بشری انگار منتظر فرمان پدر بود که به اتاق پناه ببرد. تند رفت اما در آستانه در، صدای ابوالفضل متوقفش کرد: -لیلا خانوم؟ یخ کرد و خشکش زد. ابوالفضل از کجا فهمیده بود لیلا صدایش می‌زنند؟ اصلا چرا به اسم کوچک، آن هم لیلا صدایش زد؟ ضربان قلبش تند شد؛ آن‌قدر تند که صدایش را شنید. آهنگ صدای ابوالفضل موقع تلفظ «لیلا خانوم» به نظرش قشنگ آمد. اخم کرد و کمی برگشت که ابوالفضل صورت گر گرفته‌اش را نبیند. منتظر شد جمله آخر را بشنود. می‌دانست ابوالفضل می‌خواهد در این جمله ضربه فنی‌اش کند: -از دید هردوی ما عقل حرف اول رو می‌زنه، اما توی این قضیه، بذارید دلتون هم نظر بده، یاعلی. پ.ن:ضربه فنی ابوالفضل📎 ↩️ 🚫 🦋🍃🦋🍃🦋
🦋🍃🦋🍃🦋 🦋 ✍ رکاب (خانم) سبکم. خود خودمم؛ مجبور نیستم جسم سنگین را دنبال خودم بکشم. تجربه جدید و عجیبی است. برزخ میان ماندن و رفتن. چقدر انتظار می‌کشیدم برای رفتنم. چقدر از خدا خواسته بودم شهادتم را بدهد. اما حالا، ابوالفضل نگهم داشته است. به خودش می‌پیچد. لب‌هایش خشک است، عرق کرده. کاش می‌شد یک لیوان آب دستش بدهم، مقابلش بایستم و بگویم من خوبم؛ آن قدر خودت را عذاب نده. اما نمی‌بیندم. اگر می‌دید، می‌فهمید که دائم تا مقابل در بهشت می‌روم و نمی‌توانم تنهایش بگذارم؛ برمی‌گردم و یک دور دورش می‌چرخم و دوباره می‌روم تا خود . آن‌جا، خجالت می‌کشم وارد شوم. . می‌دانم تا راضی نشود، نمی‌توانم سرم را مقابل بالا بگیرم. نگرانش هستم. انگار دارد دیوانه می‌شود. حق دارد. هر مردی باشد جنون به سرش می‌زند، مگر این که مثل ابوالفضل من کوه باشد. سرش پایین است و پیشانی‌اش را روی دستانش گذاشته. مثل آتش‌فشانی است که هر آن ممکن است فوران کند. مقابلش زانو می‌زنم. همیشه او منت می‌کشید، نازم را می‌کشید اما حالا دلم می‌خواهد آن قدر نازش را بکشم که راضی شود. کاش می‌فهمید مقابلش هستم. کاش جسمم بود که دستانش را بگیرم و نوازش کنم؛ اما جسمم روی تخت است. کاش صدایم را می‌شنید که می‌گویم: -ابوالفضل... ابوالفضل جان... دیوانه مجنون من؟ چرا این قدر اذیت می‌کنی خودت رو؟ تو که می‌دونستی همه‌مون مسافریم، نه؟ پس قبول کن من برم. راضی شو، قول میدم تو رو هم باخودم ببرم. پدرم کنارش می‌نشیند. نمی‌تواند به چشمان پدرم نگاه کند. می‌گویم: -تقصیر تو که نبوده. فدای سرت. خدا رو شکر که تو جای من روی تخت نخوابیدی. پدرم دستش را می‌گیرد. ابوالفضل بالاخره به حرف می‌آید: -بذارید ببینمش، می‌خوام پیشش باشم. پدرم بلندش می‌کند، و مقابل اتاق ICU بردمش. هردو پیر شده‌اند. چقدر برایشان مهم بودم و نمی‌دانستم. همان بهتر که من جای آن‌ها روی تختم. اگر اتفاقی برایشان بیفتد، مثل آن‌ها قوی نیستم. از درون آب می‌شوم. به جسمم نگاه می‌کند. حیف که نمی‌توانم جلوی چشمانش را بگیرم. دوست ندارم بیشتر از این آب شود. صدایم را نمی‌شنود: -دیوانه! منم! من این جام... اون جسم اهمیتی نداره... من این جام، سالم سالمم! سرش را به دیوار تکیه می‌دهد. بی بی که تا الان داشت برای سلامتی‌ام قرآن می‌خواند، در گوشش می‌گوید: -توسل کن به حضرت زهرا(س)، مادرجون. چشمانش از اشک پر می‌شوند. خودم گفتم اگر کارش گره خورد صلوات حضرت زهرا(س) بفرستد. شروع می‌کند به صلوات فرستادن. همراهش می‌فرستم. همه دنیا صلوات می‌فرستند؛ همه، ملائک، جمادات، گیاهان، همه! -اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها والسر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک... کوچه خاکی، دیوارهای گلی، در چوبی، بوی دود می‌آید. آتش است که زبانه می‌کشد. بوی دودش آشناست! می‌شناسمش! این آتش، آتش فتنه است. آتشی از جنس آتش شب‌های فتنه‌هشتادوهشت رحم ندارد، می‌سوزاند. به دامان ولایت‌مدارها می‌افتد، به دامان پرچم‌های عزای پسر فاطمه(ع). این بار آمده که کجا را بسوزاند؟ صدای زنی از پشت در می‌آید. از پشت در؟ نه! انگار از آسمان است! لگدی به در می‌خورد. گدازه‌های آتش این سو و آن سو می‌جهند. در با ضرب باز می‌شود یا بهتر بگویم می‌شکند و به دیوار می‌خورد. پشت در خانمی ایستاده بود، پشت در میخ داشت. نکند... آخ! می‌سوزم؛ سوزنده‌تر از آتش. هیچ کاری از دست من برنمی‌آید؛ اما از دست این‌ها که در کوچه‌اند، چرا! مگر مرد نیستند؟ پس چرا دست روی زن بلند می‌کنند؟ مگر مسلمان نیستند که به خانه دختر پیامبرشان حمله می‌کنند؟ پ.ن:سبک سبک💔 یه لحظه یاد زندگی پس از زندگی افتادم🕶 ادامه👇👇 🦋🍃🦋🍃🦋