eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
-۱۱۸۱ چـیـسـٺ؟! +هـیچـے! -فقـط‌سن‌یہ‌آقـایـےِ‌هست ڪہ‌منتظـرِ‌313‌نفـره.!🥀 بیـخیال‌بہ زندگی مون برسیـم.!💔:)
آنچه ما با خود کردیم هیچ نابینا نکرد، در میان خانه گم‌کردیم صاحب خانه را...💔! بابا مهدی جانم(:
-هࢪۅقټ‌بیڪاࢪ شڊۍ...! یھ‌ټسبیح‌بگیࢪدسټټ‌ۅبگۅ : ‹اللّهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَليِّكَ‌اَلْفَرَج› هم‌ڊݪِ‌خۅڊټ‌آࢪۅم‌میگیࢪھ،هم‌ڊݪِ‌آقا ڪھ‌یڪۍڊاࢪھ‌بࢪاظهۅࢪش‌ڊعامیڪݩھ.☝🏽♥️
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 عمه، همراهش را به طرفم دراز میکند: بیا، چند روز قبل از شهادت این صوت رو پر کرده که اگه تو رو ندید و یه روزی حقیقتو فهمیدی بشنوی. با ولع همراه را میگیرم و صوت را پخش میکنم؛ صدای مهربانش گرفته و هربار سرفه های خشک، سخنش را قطع میکند: - حوراء جون، سلام بابا؛ ببخشید که قبل از دیدن تو دارم میرم... منو ببخش که هیچوقت نشد ببینمت و اونجور که میخوای... برات پدری کنم... فکر نکن به قول مادرت... من بچه های حلبچه رو بیشتر از تو... دوست داشتم... ولی یادت باشه خدا رو... بیشتر از همه شما که همه زندگیمید دوست داشتم... بچه های معصوم حلبچه هم... مثل تو معصوم بودن... کمک میخواستن... دستور خدا بود که... به مظلوم کمک کنم... اگه میدیدی... چه کربلایی بود بابا... منو ببخش... مواظب خودت و برادرت و عمه هانیه باش... غصه چیزی رو هم نخور... منم همیشه کنارتم... دعات میکنم... تو هم منو دعا کن... اگه همو ندیدیم، قرارمون کربلا. صدای گریه بلند میشود و صوت به پایان میرسد؛ راست میگفت، اولین بار که دیدمش، کربلا بود. چمدانم را روی موزاییک های حیاط متوقف میکنم؛ احساس خوبی دارم، مطمئنم که اینجا خانه من است؛ عمه راهنمایی ام میکند به طبقه بالا؛ عمو رحیم چمدان را از پله ها بالا می آورد و با لحنی پدرانه و غمگین میگوید: مطمئنی عمو؟ دلمون برات تنگ میشه ها! عمه اما خوشحال است؛ چمدانم را به اتاقی میبرد که پیداست صاحب ندارد، یک فرش دارد و یک کمد قدیمی و چند رختخواب؛ اما منظرۀ پنجره اش بد نیست. ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 _اینجا رو از اول که ساختیم، عباس میخواست اتاقاش زیاد باشه که مادرت راحت باشه، اما بعد طلاقشون این اتاق بی صاحب موند؛ بهترین اتاقم هستا، عباس میگفت بالاخره یه روز حوراء میاد دلم میخواد این اتاق مالش باشه. چمدان را گوشه ای میگذارم؛ زن عمو در آغوشم میگیرد: تو مثل دخترمون بودی... کاش پیشمون میموندی... بهمون سر بزن، فرض کن منم مادرتم. صورتش را میبوسم: چشم زن عمو، دستتون بابت همه زحمتایی که کشیدین درد نکنه، خیلی اذیتتون کردم. - تو رحمت بودی حوراء. قرار شده بعد از آمدن حامد، برویم خانه مادر و بقیه وسایلم را هم بیاوریم؛ با رفتن عمو و زن عمو، عمه نفس راحتی میکشد که حالا دیگر کنارش ماندگار شدهام؛ او هم از تنهایی درآمده و خوشحالم، حالا میفهمم چقدر دوستش دارم. طول کشیده تا با اخلاقش خو بگیرم، اخلاقی به سبک مادران ایرانی؛ مهربان، دلسوز و نگران؛ برای همین است که دائم برای حامد جانش دعا میخواند و صدقه میدهد، زنگ تلفن از جا میپراندش و روزشماری میکند تا حامد برسد. تلفن زنگ میخورد، عمه سریع گوشی را برمیدارد؛ متوجه مکالمه‌اش نیستم؛ تا وقتی صدای یا زهرا "س" گفتنش را بشنوم و حدس بزنم اتفاق ناگواری افتاده، یک لحظه تمام احتمالات از ذهنم میگذرد تا میرسد به یک کلمه: حامد! دوباره همان حس غریب به سراغم میآید، دلشوره؛ بی آنکه بخواهم نگران میشوم و میروم به پذیرایی تا عمه را ببینم؛ عمه روی مبل نشسته و گریه میکند. روبرویش مینشینم: چیشده عمه؟ ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 چروک های پیشانی و پای چشمش بیشتر میشود: حامد... دوست حامد بود... گفت حامد زخمی شده. سعی میکنم خودم و عمه را آرام کنم: خوب گریه نکنین ان شالله که چیزی نیست. - نه... من میدونم وقتی بگن زخمی شده، حتما شهید شده... این بچه آخر خودشو به کشتن داد! وای خدا بچم. گویا واقعا حالش خوب نیست، نمیدانم بروم آب قند بیاورم یا با حرف زدن آرامش کنم. - از کجا معلوم؟ شاید واقعا هم زخمی شده باشه! اصلا گفتن الان کجاست؟ - گفت اصفهانه... بیمارستانه... - خب دیگه خودتونم که میگید بیمارستانه! چیزی نیست نترسید! - باید بریم بیمارستان... تا با چشمای خودم نبینم آروم نمیشم! تنها راه آرام شدنش همین است؛ تسلیم میشوم: چشم، شما آماده شین میریم بیمارستان. راهروها را یک به یک میگذرانیم و عمه با هر قدم، یک صلوات میفرستد یا ذکری میگوید؛ بوی تند مواد ضدعفونی اعصابم را خرد میکند، نمیدانم در اولین مواجهه، باید چه رفتاری داشته باشم؛ دلهره چند لحظه بعد، نمیگذارد به راحتی نفس بکشم؛ هرچه به اتاقش نزدیکتر میشویم، قدمهای من هم کندتر میشود؛ اتاقی را با دست نشان عمه میدهم: اونجاست. عمه ناگهان میپرسد: خودت نمیای تو؟ ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 سوالش خون را در رگ هایم منجمد میکند؛ سر تکان میدهم: فعلا نه، حالا شما برین، منم میام. عمه با عجله وارد میشود؛ صدای قربان صدقه رفتنش را میشنوم؛ پشت در میایستم و دزدکی نگاه میکنم؛ صدایشان را بهتر میشنوم: - الهی دورت بگردم... چیشدی پسرم؟ آخه من از دست تو چکار کنم بچه؟ - وا مادر چیزی نیس که! اینا لوس بازی درمیارن میگن برو بیمارستان! ببین! یه خراش کوچولوئه. از دفعه قبل که دیدمش، پوستش کمی آفتاب سوخته شده و محاسنش بلندتر؛ چهرهاش هربار از درد درهم میرود اما میخندد؛ موهایش کمی بهم ریخته است؛ نمیتوانم بفهمم چطور مجروح شده، با خودم کلنجار میروم که وارد بشوم یا نه؟ اصلا بروم چه بگویم؟ مثلا بگویم سلام برادر عزیزم! شاید لازم باشد کمی دعوایش کنم، یا بی محلی کنم که بفهمد نباید میرفتۀ شاید هم باید مثل عمه گریه و زاری راه بیندازم و مانند خواهری مهربان و دلسوز رفتار کنم؛ اعتراف میکنم از همان اول، بخاطر شباهتش به پدر حس خوبی به او داشتم اما حالا نمیدانم باید چه حسی داشته باشم. انگار که چیزی به یاد آورده باشد، میپرسد: پس حوراء با شما نیومد؟ قلبم میایستد؛ اگر الان اصرار کند که بروم داخل، چکار کنم؟ گوش تیز میکنم که ببینم عمه چه جوابی میدهد. - اومد، دم در وایساده؛ بهش حق بده غریبی کنه، الهی بمیرم این مدت خیلی ساکت بود، تو خودش بود. ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 _میشه صداش کنین بیاد؟ - ممکنه قبول نکنه ها! - حالا شما صداش کن، قبول نکرد با من! دستانم میلرزند؛ هنوز همان جاذبه را دارد و حس میکنم باید بروم تا بشناسمش، اما نمیتوانم؛ دلم میخواهد بدانم چرا مدام باهم مواجه میشدیم و دلیلی داشته یا نه؟ عمه تا دم در میآید: حوراء جون، عزیزم! بیا تو... حامد میخواد ببینتت. ناخودآگاه سر به زیر میاندازم و فقط یک کلمه، به سختی از دهانم خارج میشود: نه! عمه اصرار نمیکند و دوباره برمیگردد کنار تخت حامد: گفتم که! نمیاد. صدای نفس های حامد می آید؛ اما نفس من در سینه حبس شده؛ بعد از چند لحظه، حامد با آرامش و مالیمت خاصی میگوید: حوراء خانم... میشه تشریف بیارید تو؟ چند ثانیه ای مکث میکند، جواب نمیدهم؛ دوباره تلاش میکند: خواهش میکنم... چرا غریبی میکنی؟ اتفاق خاصی نیفتاده که! بیا تو خواهرجون! لحنش احساسم را قلقلک میدهد، به دیوار تکیه میدهم؛ بازهم اصرار: حوراء خانوم... بخاطر من نه، بخاطر بابا بیا! از کجا میداند روی اسم پدر حساسم؟ در دل نیت میکنم: فقط بخاطر پدر! پ.ن:خواهر جون!😊😍 ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 با تردید در چهارچوب در می ایستم؛ سرم را پایین می اندازم و قدم کوتاهی داخل میگذارم؛ ساکت و سربه زیر، منتظر عکس العملش میشوم؛ خوشحالی از صدایش پیداست و بغض خفیفی کلامش را لرزان میکند: سلام حوراء خانوم! وقتی سکوت طولانی ام را میبیند میگوید: جواب سلام واجبه ها! بی آنکه نگاهش کنم زیرلب سلامی میپرانم؛ هنوز غریبهام؛ عمه تشویقم میکند جلو بروم: بیا جلو عزیزم، بیا داداشتو ببین! چقدر روابط خانوادگی از دید آنها مهم و صمیمی ست؛ اگر برای نیما چنین اتفاقی میافتاد نه کسی ترغیبم میکرد عیادتش بروم و نه خودم میخواستم؛ اما این خانواده "یعنی خانواده واقعی من" جاذبه خاصی دارند که مرا به طرف تخت حامد میکشد؛ چند قدم دیگر هم برمیدارم تا برسم به تخت؛ متوقف میشوم، شاید بخاطر بغض نفس گیری که در گلویم گیر کرده. کسی حرفی نمیزند؛ انگار حامد نمیداند از کجا شروع کند، برای شکستن سکوت، حامد صدا صاف میکند: حالت خوبه؟ اما نمیخواهم مهر سکوتم را بشکنم، حامد روی تخت جابجا میشود، ابروهایش را بخاطر درد کمی درهم میکشد و میگوید: انقدر برات غریبه ام؟ با این حرفش، بیآنکه بخواهم، اشکی از گوشه چشمم میجوشد و تا بخواهم پاکش کنم، فرو میچکد؛ همین میشود پاسخ سوالش، شاید هم میخواهم بپرسم: اینهمه سال کجا بودی؟ پ.ن:جبرانی!😁 ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/976912 نظرت در مورد قسمت های امشب