فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✿−−−Shahid gomnam −−−✿:
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
بیایید برای هم دعای خیر کنیم
شما برای من و من برای شما
قلبی نورانی
تقدیری خیر و سراسر زیبا
ضمیری ارام
عاقبتی ختم به خیر و
هزاران دعای دیگر از خدا بخواهیم
✨✨شبتون زیبا✨✨
سلاااااممم روز شنبه تون بخیر 🌸🌸🌸
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️✔️
تقدیم به همه
•
.
سھممنهمازجنگپدرےبود
ڪههیچوقت
بھجلسهاولیاءمربیانمدرسهنیامد..'!
#فرزندانشهدا🖐🏻💔
پ.ن : خیلیمدیونشهدابهخصوصخوانواده
شهداهستیم!
(مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ )
پارت : یک
کمدم رو باز میکنم...
لباس های مشکی ام را بیرون می اورم ...
کدوم یکی بهتراست؟ ...
مشکل همیشگی دخترا ...
_نجمه ؟ ..
لباس هارا روی تخت رها میکنم ..
پله هارا دوتا یکی پایین می ایم...
_جانم بی بی ؟
به پرچم ها و کتیبه های حسینی اشاره میکند و میگوید : من با این کمر نمی تونم این هارو بچسبونم ببین تو میتونی ؟
_چشم.
کتیبه ی مربعی شکل را برمیدارم... زورم را میزنم تا دستم به بالای دیوار برسد...
_بی بی قد منم جواب نمیده..
نفسش را بیرون میدهد و میگوید...: کاش مرد های این خونه زنده بودند..
اشک گوشه ی چشمش رو از پشت عینکش پاک میکند..
کنارش میروم و میگویم : ای بابا بی بی جون قراره ما این بود؟
نگاهش را به صورتم سوغ میدهد و میگوید : تا تو عروس نشے من خیالم راحت نمیشه ...
_عه بی بی جون؟
همان موقع در را میزنند ... لبخندی به صورتش میزنم و میگویم : من میرم.
چادرم را از روی بند بر میدارم و پشت در می ایستم..
_کیه؟
_براتون اش اوردم..
در را اهسته باز میکنم ... خانمی با صورتی مهربان و لبخندی زیبا ..
_بفرمایید دخترم ...
_دست شما درد نکنه... من شمارو تو این محل ندیدم..
_همسایه ی جدید هستیم ..خونه ی روبه رویی..
وبعد به خانه نگاه میکند.. درست میگوید... هنوز اسباب هایشان را به خانه میبرند ..
_خوش اومدین..
کاسه را از دستش میگیرم .. میخواهد بروم که صدایش میزنم ..
_خانم؟
نگاهش را برمیگرداند...
_معصومه هستم .
_معصومه خانم .. انشاالله فردا روضه داریم تشریف بیارین ..
_چشم.. خوشحال میشیم...
در را میبندم ... به سمت بند میرم چادرم را از سرم جدا میکنم ..
_بی بی جون ؟
صدایش را از اشپزخونه میشنوم ...
_جانم ؟
به سمت اشپز خانه میروم..
_میدونستی همسایه ی جدید داریم؟
_اره دخترم ..
_اش اوردن..
_خدا خیرشون بده..
ادامه دارد•••