eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
407 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
😍😍😍😍😍
خب بریم سراغ سه پارت دیگه از رمان مقصودم از عشق 😍💛💛💛💛💛👇🏻👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
(رمانـ #مقصودم‌ازعشق ) پارت: سه _پس با اجازه . _خدانگهدارت به سمت خونه قدم بر میدارم..کلید رو میچرخ
(رمانـ ) پارت: چهار با صداے در چادر رنگی ام را سر میکنم.. همان طور که در را باز میکنم میگویم : بفرمایید . معصومه خانم از قاب در خارج میشود و به سمتم می اید.. _خوش اومدین. پشت سر او نرگس وارد میشود... میخواهم در را ببندم که نرگس می گوید : صبرکن... با تعجب به او نگاه میکنم که در کمی باز میشود و دختری شبیه به نرگس وارد.. اهسته سلام میکنم و میگویم : شرمنده از اومدن شما اطلاع نداشتم. سرد نگاهم میکند و خشک سلام میدهد... از لحنش در شوک فرو میروم... نرگس نزدیکم میشود و میگوید : دختر عمه ام .. فرزانه.. و اهسته دم گوشم میگوید : اخلاقش تنده به دل نگیر.چیزی نمیگویم.. میخواهم در را ببندم که در با شتاب باز میشود.. یکی دیگر از همسایه ها وارد میشود... _سلام خوشگل خانم. _سلام. شرمنده.. هواس ند... حرفم را می برد... _بریم تو عزیزم. پشت سرش داخل میشوم.. به اشپزخانه میروم.. استکان هارا اماده میکنم.. چای را خوش رنگ در استکان ها میریزم... به سمت پذیرایی میروم .. _اینده با خودشه... به بی بی نگاه میکنم.. لبخندی میزند.. همان طور که چای را تارف میکنم به صحبت های همسایه هم گوش میدم.. _والا نجمه جان.. چی بگم.. راستش.. اگه عزیزم ..موافقت کنی انشاالله فرداشب واسه امرخیر خدمت برسیم.. چشمانم را از شوک روی هم فرو میبرم... _ من قصد ازدواج ندارم.. _دخترم همه ی دخترا این حرف رو میزنن.. اخرش که باید متاهل بشی... _م..من قصد ادامه تحصیل دارم.. _پسرم مشکلی نداره.. خودشم داره درس میخونه... کنار بی بی میشینم.. پس برای همین زن همسایه زودتر اومده... _من اقا پسر شمارو ندیدم.. و هنوز ایشون رو نمیشناسم.. م..من میلی به ازدواج ندارم.. بلند میشوم و به اشپز خانه میروم... تکیه ام را به دیوار میدهم.. هیچ وقت نمیخوام بی بی رو تنها بزارم.. _نجمه تو اینجایی؟ با صدای نرگس هواسم را به او میدهم.. _نرگس! من.. نمیخوام بی بی روتنها بزارم.. راستش ..من..من..از خواستگاریش حال خوبی ندارم.. من ..نمیخوام.. ازدواج کنم.. شونه ام را ماساژ می دهد و میگوید: الرژی به ازدواج.. روبه رویم می ایستد و میگوید : نکنه انتظار داری عاشق بشی ؟ _نرگس؟... _خیلی خوب دختر خوب.. بهش فکر نکن.. بیا بریم زحمت مهمون های تازه روهم بکشیم _بریم. اخرین مهمان که میرود نفس راحتی میکشم.. بشقاب هارا در ظرف شور میریزم و انها را میشورم.. بی بی قصد خواب کرده و چراغ هارا خاموش کرده... تشکم را در اتاقم می اندازم .. میخواهم خلوت کنم.. میدانم این همسایه ی لجوج دست از سر من برنمیدارد... ادعیه هایم را که میخوانم.. به نماز شب می ایستم.. با پایان اخرین رُکن نماز به ساعت نگاه میکنم.. چیزی تا اذان نمانده.. تجدید وضو میکنم.. و مجدد به نماز می ایستم.. ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
(رمانـ #مقصودم‌ازعشق ) پارت: چهار با صداے در چادر رنگی ام را سر میکنم.. همان طور که در را باز میکنم
(رمانـ ) پارت: پنج باصدای تلفن پلک های سنگینم را تکان میدهم.. اهسته بلند میشوم.. _بفرمایید ؟ _سلام خانم خفتک. _سلام. نرگس تویے؟ _مزاحم همیشگیت... _مزاحم چیه؟ _بگذریم ..واسه یک چیزه دیگه زنگ زدم. حرفی نزدم و منتظر ادامه ی جملش شدم. _جمعه ها همیشه با داداش میریم کوه... لطف کن و منت بزار و توهم جمع مارو پر کن.. _منت چیه؟ ... راستش نمی تونم بی بی رو تنها بزارم. تک خنده ای کرد و گفت : بی بی خانم تون اینجاست.. _واقعا؟... اهسته نگاهم را برای دیدن بی بی درخانه چرخاندم...نبود.. _سلام کنین بی بی ... صدای بی بی تو گوشم پیچید...: سلام نجمه جان .. _سلام . بی بی دیگه مارو قال میزارین؟ _قال چیه دخترم .. خواب بودی.. مزاحم معصومه خانم شدم.. لبخندی زدم و گفتم: خوش بگذره.. خواستم تماس رو قطع کنم که صدای شاد نرگس تو گوشم پیچید. _دیر نکنی تا یک ربع دیگه دم در باش.. _برو نرگس برو... _منتظریم خداحافظ. تا خواستم چیزی بگم تلفن قطع شد... به سمت اشپزخونه رفتم.. سفره برایم پهن بود.. میلی به خوردن نداشتم. سفره را جمع کردم و بدون توقف برای حاضر شدن به سمت اتاقم دویدم. چادر را که روی سرم مرتب کردم از خونه فاصله گرفتم.. کفش هایم را پازدمو از حیاط گذشتم.. در را اهسته باز کردم.. نرگس و برادرش روبه رویم منتظر بودن... قدم هایم را تند کردم و به انها نزدیک شدم.. _سلام. شرمنده معطل شدین.. نرگس همان طور که دروباز میکرد سلام کرد و گفت : خوبه تو از اشناهاش نیستی مگرنه تیکه بزرگه گوشت بود.. سوالی نگاهش کردم که ابروانش را به حالت اشاره به برادرش بالا داد.. عرق شرمم را پاک کردم و صندلی عقب تکیه دادم.. تارسیدن به کوه یک ربع راه بود.. در این مدت ..سر سنگین نرگس بود که روی شونه ی من سنگینی میکرد.. _رسیدیم. از ماشین پیاده شد و از ما فاصله گرفت .. اهسته به سمت نرگس چرخیدم.. _نرگس جان .. بلند شو ..رسیدیما.. بلند تر گفتم : نرگس؟ اهسته بلند شد.. همان طور که خمیازه میکشید گفت : حسابے چسبید. و اینک من بودم که پوکر نگاهش میکردم.. از ماشین پیاده شدیم.. خاک پایین چادرم را تکان دادم .. نرگس زودتر از من به سمت برادرش رفت.. من و نرگس جلوتر از او ..از کوه بالامیرفتیم.. و او برای مراقبت از ما عقب راه میرفت.. نصف کوه را بالا نرفته بودیم.. ضعف شدیدی گرفتم.. دست و پایم شل شد و سرما در انگشتان دستم جمع شد.. بدون مکث به زمین افتادم.. _چی شدی؟ نجمه خوبی؟ _معذرت میخوام.. ضعف..گر..رفتم.. _صبحانه خوردی؟ _نه.. ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
(رمانـ #مقصودم‌ازعشق ) پارت: پنج باصدای تلفن پلک های سنگینم را تکان میدهم.. اهسته بلند میشوم.. _بفر
( رمـانـ ) پاࢪت : شش نرگس نگاهش را به برادر‌ش میدهد و تیز میگوید : چرا واستادی؟ خوب برو یک چیزی بخر... لرزش صدایم را کنترل میکنم و میگویم: دیگه بیشتر از این من رو شرمنده نکنین.. بعد به کیفم اشاره میزنم و میگویم: من تو کیفم حتما شکلات دارم.. قند داره میخورم بهتر می‌شم.. _اصلا حرفشم نزن .. سپس رویش را به برادرش میکند و میگوید : برو برادر من.. محمد رضا کلافه و پر استرس راه رفته را برمیگردد.. سرم را به سنگی تکیه میدهم و حالت تهوع ام را کنترل میکنم.. _خانما کمک نمیخواین؟ با تعجب کمی چ‌شمانم را باز میکنم...با دیدن دوپسر.. با وضعی که کم از خانم های حالایی ندارن چشمانم به لرزه می افتد.. استغفرا... میگم و سرم را پایین میندازم.. نرگس پر استرس کنارم می نشیند.. دوباره زبون می ریزد و استطراب را به ما وارد میکند.. _اخے گشنشه... نرگس لب باز میکند تا جوابش را بدهد که پسر با شتاب بر روی زمین می افتد.. چشمانم را به اطراف میدوزم.. این محمدرضاست که با صورتی قرمز گون و رگے از غیرت پسر را تیز نگاه میکند. به سمت پسر می رود.. یقه اش را در دستانش مچاله میکند و میگوید: اخه بی ناموس .. غیرت سرت میشه؟... ها..خودت ناموس نداری؟..بدت نمیاد یکی به مادرت نزدیک بشه؟.. بعد با سری افکنده میگوید : به والله توهم دست کمی از کوفی های اون زمان نداری.. خجالت بکش.. حیا کن.. بعد بلند تر فریاد میکشد : حداقل تومحرم... پسر نفس نفس میزند.. ارام محمدرضا را به عقب حل میدهد.. سرش را پایین می اندازد و بلند میشود.. _شرمنده... و از ما فاصله میگیرد.. محمد رضا نفسش را اسوده بیرون میدهد و نگاهش را به نرگس ... _حالتون خوبه؟ نرگس لبخندی به لبانش میدهد و میگوید : خوبم. قربونت بشم... بعد از کیفش بطری را در می اورد و به دستان محمدرضا میدهد. _بخور . عصبی شدی. محمدرضا تشکری میکند و یک جا اب را سر میکشد.. اهسته به اربابش سلام میدهد.. تازه از خوراکی که برایم خریده یاد میکند و به نرگس نزدیک میشود. _بفرمایید . خوراک را به دست نرگس میدهد.. نرگس شیطونی میکند و میگوید : مگه من میخوام بخورم؟ محمدرضا استغفر ال... میگوید و خوراک را از نرگس میگیرد... نزدیکم میشود.. سرش را پایین می اندازد. _بفرمایید . تا خوراک را میگیرم.. زود از من دور میشود.. تشکر مختصری میکنم.. و با اولین گاز طعم دلچسب گو‌شت را حس میکنم. ادامه دارد•••
بفرمایید 👆🏻👆🏻👆🏻 ✨پارت اول رمان https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421 ✨پارت اول رمان https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669 ✨پارت اول رمان https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
•💓🌻• |ـحجـآبـ🌸 |ـظاهر‌عاشقانہ‌دختریستـ🧕🏻 |ـکھ‌دلش‌برآۍ‌خدایش🌱 |ـبآتمام‌وجود‌مےتپد❤️
‹🔗📙› مِثـل‌آن‌خوآبۍڪه‌حَتۍقـٰابل‌ِتوضـیح‌نیست ؏ـِشق‌شیرین‌است،اَمـٰاقـٰابل‌توضیح‌نیستシ..! 🍁⃟ 🧡 ¦⇢
‹🔗📗› باید‌بہ‌این‌باوࢪ🙂 ‌برسیم‌کہ‌بسیجےبودن🌱 ‌فقط‌تولباس"چریکی"خلاصہ‌نشدہ..✋🏻 اصل‌اینہ‌کہ‌نفس‌و‌باطنمون‌رو یہ‌پا‌بسیجےمخلص‌تربیت‌کنیم..!シ♥ ˹
‹🔗📒› ‌‌❬دَرعِشق‌اَگَرچٖہ‌مَنزِل‌آخَرشَھآدَت‌اَست‌ تَڪلیٖف‌اَوّل‌اَست‌‌شَھیٖدآنہ‌زیٖستَن...ッ❭ 🌻⃟ 💛 ¦⇢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✿−−−Shahid gomnam −−−✿: •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•