eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
409 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام عزیز بله چشم 👌🏻
↯♥ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
🎧 : ••¦ـیـٰاحَۍُّیـٰاقیّـوم..! ••¦ـا؎‌زنـدھ‌؛ا؎‌ݐآینـدھ..シ🗞
26.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ݕࢪٵכࢪ‌ڄٵن 🌷 🌺🌷 🌷🌺🌷 🌺🌷🌺🌷 🌷🌺🌷🌺🌷 🌺🌷🌺🌷🌺🌷
مادر²‌بخش است 『ما و در』 وقصہ‌یتیمے ما؛از‌ڪنارِدَر شـروع‌شد . . .💔! ✿−−−−−−−−✿ ☁️⃟🖤 •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چھ‌فاطمیھ‌ای..💔
به به خیلی خوش اومدید عضو های جدید❣❣❣
بریم سراغ رمان 😍😍😍👇🏻👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
 رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت شصت: معصومه خانم دست و پا شکسته بلند شد همان موقع محمدرضاهم وا
رمانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و یک : شش ماه بعدシ تلفن زنگ میخورد. دست از اشپزی میکشم و به سمتش میروم. _بله؟ _س..س..ل..ام .. _محمدرضا؟ سلام ... _صدات قطع ..و..و.ص..ل میشه _خوبی؟ _جا..ن.. بلندتر میگویم : میگم خوبی؟ صدای خنده اش می اید . _الحمدالله . _کی برمیگردی؟ _انشا..الله.. پشت تلفن صدایش خش دار میشود. _انشا..الله.. هفته..ا..اینده .... _خداروشکر. _کاری نداری؟...بقیه..هم..می..خوان ..ز..زنگ بز..ن..نن _نه . التماس دعا. خدا نگهدار. _خداحافظ . تلفن را قطع میکنم . نفسم را اسوده بیرون میدهم. زنگ را میزنن.. اهسته چادر به سرمیکنم و خود را به در می رسانم . _کیه؟ صدایی نمی اید اما همچنان در میزنن... فکر میکنم . خانه ی بی بی از ما دور است . خانه ی معصومه خانم هم.. مجدد زنگ میزنن ... اهسته در را باز میکنم . سرم را به دور و بر میچرخانم.. ناگاه ضربه ی شدیدی را احساس میکنم . دیگر هیچ نمیفهمم .. فقط اهسته چادرم را میفشارم. چشمانم را باز میکنم . نور مستقیم لامپ اذیتم میکند . _ا..اب.. سایه ای اشنا جلوی نور می ایستد. _خوب خوابیدی ها . _ت..تو..ف..رزانه... _فکر نمیکردم اینقدر زود بشناسی. اخم هایم را درهم میکنم. _بیا بزن برو . من خونه کار دارم. _این دفعه دیگه نمیزارم . _چی از جونم میخوای؟ محمدرضام برمیگرده بفهمه دیگه نمیتونی.. با سیلی که به صورتم زد ساکت شدم. گز گز صورتم اشک را روانه ی چشمانم کرد. _خیلی ‌طی این چندسال حرف زدی . دیگه پرحرفی هات رو باید خاک کنی . چیزی نمیگویم . انقدر شوک سیلی من را ازار داده است که ... نگاهم را به دورو بر میدوزم . خداروشکر میکنم که چادر به سر دارم. _اینجا کجاست من رو اوردی؟ _نچ . دیگه به سر هیج کس هم نمیرسه تو اینجا باشی . اهسته گوشی اش را روشن کرد . جلوتر امد. بدون چادر چقدر پست شده بود . نزدیکم شد دوربین را روشن کرد . فندکش را روشن کرد . _پست فطرت چیکار میخوای بکنی؟ _هیس . خانم کوچولو. چادرم را سفت چسبیدم. نزدیکم شد و محکم چادرم را از سرم کشید به چادر و دستان او نگاه میکردم اشک از گونه هایم می غلتید . _این چادر ازادی برام نزاشت . محمدرضا من فقط بخاطر تو چادر سرم کردم . اما مثل اینکه چادر هم تو رو رو غلتک نیاورد. چادر را میسوزاند . گریه من فضا را پر کرده بود . یاد بی بی دوعالم دلم را سوزاند. _احترامش رو نگه دار . نسوزونش . فرزانهههه. با ضربه ای که به من زد دیگر هیچ نفهمیدم و خوابم برد ادامه دارد...
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و یک : شش ماه بعدシ تلفن زنگ میخورد. دست از اشپزی میکشم و به
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و دو: چشمانم را باز میکنم . بوی سوختگی چادرم را میشنوم.. اهسته بلند میشوم. بدنم کوفته شده است و حال خوشی ندارم. _اهای کجایی نامرد؟ هرچند داد میزنم صدایش را نمی فهمم. اهسته قدم برمیدارم. به اتاق ها سرک میکشم. _کسی نیست؟ از ساختمان خارج میشوم . نگاهم را به دوروبر میدوزم . به غیراز جاده ی خاکی و یک چشمه چیز دیگری نمی بینم. بلند داد میزنم _ خدااا صدایش میکنم . گشنم شده . خانه را میگرم خوراکی پیدا نمیکنم. مجدد وارد ساختمون میشم. هوا کم کم تاریک میشود . دلم گرفته است میدانم خدا هوایم را دارد. چوب هارا تکه تکه جمع میکنم . به بدبختی اتشی درست میکنم . تکه پارچه ای را به عنوان چادر سر میکنم همانجا از درد .. دراز میکشم بی اهمیت نسبت به گشنگی سرم رامیگذارم وهمان طور که چشمانم بسته میشود میگویم :آبـ و کم کم خواب من را میروبوید. صدای غرش شکم خوابم را از سرم ربوده. همان طور که اشک نشسته بر چشمم را پاک میکنم بلند میشوم. صدای زوزه سگ تنم را میلرزاند . دور خودم میچرخم . هق هقم امانم را میبرد. یاد خوابم اشک میریزم. [اب ... اب... صدایش را می شنوم.. _من اومدم نجمه جان ..نترس.. بیا..بخور .. ] هنوز صدایش اکو میشود اهسته ذکر میگویم . _خداوندا اگر قسمتم این است . خودت کمکم کن ... همان طور که شوری اشکانم امانم را میبرد نشسته به خواب میروم. صدای تق تق را میشنوم لبخندی میزنم . هواسم نیست در خانه نیستم . لبخندم محو میشود . سرم را بین دستانم میگیرم. _محمدرضا ...م..حمدرضا... بوی عطری اشنا .. صدایش زمزمه گوشم میشود . _جانم؟ ..جانم نجمه؟... _کاش صدایت را بازهم بشنوم ..کاش یک بار دیگر... گرمی دستانش را حس میکنم. نگاهم را با بهت برمیگردانم. _محمدرضا؟ اشک هایم را پس میزنم . همان طور که دستش را میفشارم گریه میکنم. _خد..ا..ی..ا..ش..ک..رت.. اهسته کنارش می نشینم و همان طور که سرم را کنار دیوار تکیه دادم گریه میکنم. نگاهم میکند ..اوهم گریه میکند... ناگهان عقم میگیرد.. فکر میکنم گشنم است.. _چی شدی؟ _ضعف کردم الان بهتر میشم . پر استرس بلند میشود ... دست پاچه دورو اطراف را دید میزند . _نیاز نیست بگردی . اینجا هیچی واسه خوردن نداریم ادامه دارد•••