#السلامعلیڪیااباعبداللھ
#بینالحرمین
#پروفایل
↯♥
#امام_زمان
#فاطمیه
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
🎧
#ذِکـرروزِچھـٰارشـنبـہ:
••¦ـیـٰاحَۍُّیـٰاقیّـوم..!
••¦ـا؎زنـدھ؛ا؎ݐآینـدھ..シ🗞
26.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ݕࢪٵכࢪڄٵن
🌷
🌺🌷
🌷🌺🌷
🌺🌷🌺🌷
🌷🌺🌷🌺🌷
🌺🌷🌺🌷🌺🌷
مادر²بخش است
『ما و در』
وقصہیتیمے
ما؛ازڪنارِدَر
شـروعشد . . .💔!
✿−−−−−−−−✿
☁️⃟🖤#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ ) پارت شصت: معصومه خانم دست و پا شکسته بلند شد همان موقع محمدرضاهم وا
رمانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ
پارت شصت و یک :
شش ماه بعدシ
تلفن زنگ میخورد.
دست از اشپزی میکشم و به سمتش میروم.
_بله؟
_س..س..ل..ام ..
_محمدرضا؟ سلام ...
_صدات قطع ..و..و.ص..ل میشه
_خوبی؟
_جا..ن..
بلندتر میگویم : میگم خوبی؟
صدای خنده اش می اید .
_الحمدالله .
_کی برمیگردی؟
_انشا..الله..
پشت تلفن صدایش خش دار میشود.
_انشا..الله.. هفته..ا..اینده ....
_خداروشکر.
_کاری نداری؟...بقیه..هم..می..خوان ..ز..زنگ بز..ن..نن
_نه . التماس دعا. خدا نگهدار.
_خداحافظ .
تلفن را قطع میکنم .
نفسم را اسوده بیرون میدهم.
زنگ را میزنن..
اهسته چادر به سرمیکنم و خود را به در می رسانم .
_کیه؟
صدایی نمی اید اما همچنان در میزنن...
فکر میکنم .
خانه ی بی بی از ما دور است .
خانه ی معصومه خانم هم..
مجدد زنگ میزنن ...
اهسته در را باز میکنم .
سرم را به دور و بر میچرخانم..
ناگاه ضربه ی شدیدی را احساس میکنم .
دیگر هیچ نمیفهمم ..
فقط اهسته چادرم را میفشارم.
چشمانم را باز میکنم .
نور مستقیم لامپ اذیتم میکند .
_ا..اب..
سایه ای اشنا جلوی نور می ایستد.
_خوب خوابیدی ها .
_ت..تو..ف..رزانه...
_فکر نمیکردم اینقدر زود بشناسی.
اخم هایم را درهم میکنم.
_بیا بزن برو . من خونه کار دارم.
_این دفعه دیگه نمیزارم .
_چی از جونم میخوای؟ محمدرضام برمیگرده بفهمه دیگه نمیتونی..
با سیلی که به صورتم زد ساکت شدم.
گز گز صورتم اشک را روانه ی چشمانم کرد.
_خیلی طی این چندسال حرف زدی . دیگه پرحرفی هات رو باید خاک کنی .
چیزی نمیگویم .
انقدر شوک سیلی من را ازار داده است که ...
نگاهم را به دورو بر میدوزم .
خداروشکر میکنم که چادر به سر دارم.
_اینجا کجاست من رو اوردی؟
_نچ . دیگه به سر هیج کس هم نمیرسه تو اینجا باشی .
اهسته گوشی اش را روشن کرد .
جلوتر امد.
بدون چادر چقدر پست شده بود .
نزدیکم شد دوربین را روشن کرد .
فندکش را روشن کرد .
_پست فطرت چیکار میخوای بکنی؟
_هیس . خانم کوچولو.
چادرم را سفت چسبیدم.
نزدیکم شد و محکم چادرم را از سرم کشید
به چادر و دستان او نگاه میکردم
اشک از گونه هایم می غلتید .
_این چادر ازادی برام نزاشت .
محمدرضا من فقط بخاطر تو چادر سرم کردم .
اما مثل اینکه چادر هم تو رو رو غلتک نیاورد.
چادر را میسوزاند .
گریه من فضا را پر کرده بود .
یاد بی بی دوعالم دلم را سوزاند.
_احترامش رو نگه دار . نسوزونش . فرزانهههه.
با ضربه ای که به من زد دیگر هیچ نفهمیدم و خوابم برد
ادامه دارد...
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ پارت شصت و یک : شش ماه بعدシ تلفن زنگ میخورد. دست از اشپزی میکشم و به
رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ
پارت شصت و دو:
چشمانم را باز میکنم .
بوی سوختگی چادرم را میشنوم..
اهسته بلند میشوم.
بدنم کوفته شده است و حال خوشی ندارم.
_اهای کجایی نامرد؟
هرچند داد میزنم صدایش را نمی فهمم.
اهسته قدم برمیدارم.
به اتاق ها سرک میکشم.
_کسی نیست؟
از ساختمان خارج میشوم .
نگاهم را به دوروبر میدوزم .
به غیراز جاده ی خاکی و یک چشمه چیز دیگری نمی بینم.
بلند داد میزنم _ خدااا
صدایش میکنم .
گشنم شده .
خانه را میگرم خوراکی پیدا نمیکنم.
مجدد وارد ساختمون میشم.
هوا کم کم تاریک میشود .
دلم گرفته است میدانم خدا هوایم را دارد.
چوب هارا تکه تکه جمع میکنم .
به بدبختی اتشی درست میکنم . تکه پارچه ای را به عنوان چادر سر میکنم
همانجا از درد .. دراز میکشم
بی اهمیت نسبت به گشنگی سرم رامیگذارم
وهمان طور که چشمانم بسته میشود میگویم
:آبـ
و کم کم خواب من را میروبوید.
صدای غرش شکم خوابم را از سرم ربوده.
همان طور که اشک نشسته بر چشمم را پاک میکنم بلند میشوم.
صدای زوزه سگ تنم را میلرزاند .
دور خودم میچرخم .
هق هقم امانم را میبرد. یاد خوابم اشک میریزم.
[اب ... اب... صدایش را می شنوم.. _من اومدم نجمه جان ..نترس.. بیا..بخور .. ]
هنوز صدایش اکو میشود
اهسته ذکر میگویم .
_خداوندا اگر قسمتم این است . خودت کمکم کن ...
همان طور که شوری اشکانم امانم را میبرد نشسته به خواب میروم.
صدای تق تق را میشنوم لبخندی میزنم .
هواسم نیست در خانه نیستم .
لبخندم محو میشود . سرم را بین دستانم میگیرم.
_محمدرضا ...م..حمدرضا...
بوی عطری اشنا .. صدایش زمزمه گوشم میشود .
_جانم؟ ..جانم نجمه؟...
_کاش صدایت را بازهم بشنوم ..کاش یک بار دیگر...
گرمی دستانش را حس میکنم.
نگاهم را با بهت برمیگردانم.
_محمدرضا؟
اشک هایم را پس میزنم .
همان طور که دستش را میفشارم گریه میکنم.
_خد..ا..ی..ا..ش..ک..رت..
اهسته کنارش می نشینم و همان طور که سرم را کنار دیوار تکیه دادم گریه میکنم.
نگاهم میکند ..اوهم گریه میکند...
ناگهان عقم میگیرد..
فکر میکنم گشنم است..
_چی شدی؟
_ضعف کردم الان بهتر میشم .
پر استرس بلند میشود ...
دست پاچه دورو اطراف را دید میزند .
_نیاز نیست بگردی . اینجا هیچی واسه خوردن نداریم
ادامه دارد•••