#یــافــاطـــمــة_الـزهــرا💔
لگدی خـورد به در ، در
که نه، #دیـوار شکست
خانه لرزید و تــمام تـنِ
تــــــب دار شــکــســت
ســــمــت دیـوار و #در
آنقدر هــجــوم آوردنــد
عاقــبــت #پـهـلــوی آن
#مــادر بـیــمار شکست
آجـرک الله #یاصاحب_الزمان😔
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
خب بریم برا رمان
من ساعت یک ظهر نمیتونم پارت رو بزارم براهمین الان براتون قرار میدم 😍😍😍😍
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان_مدافع_عشق_قسمت1
#هوالعشــــــق:
یڪے از چشمانم را میبندم و با چشم دیگر در چهارچوب ڪوچڪ پشت دوربین عڪاسےام دقیق میشوم...
هاله لبخندلبهایم را می پوشاند؛ سوژه امرا پیدا ڪردم.
پسری با پیرهن شونیز سرمه ای ڪه یڪ چفیه مشڪے نیمے از بخش یقه و شانه اش راپوشانده.
شلوار پارچهای مشڪےو یڪ ڪتاب قطور و به ظاهر سنگین ڪه دردست داشت.
حتم داشتم مورد مناسبـے برای صفحه اول نشریه مان با موضوع " تاثیر طالب و دانشجویان در جامعه " خواهد بود.
صدا میزنم:
_ قا یڪ لحظه...
ببخشیدا
عڪس العملـےنشان نمیدهےوهمان طور سربهزیربه جلوپیش میروی.
یم ودوباره صدا میزنم
با چندقدمبلندو سریعدنبالت مےا :
_ ببخشیییید... ببخشید با شمام
با تردید مڪث میڪنے،مےایستےو سمت من سرمیگردانی اماهنوز نگاهت به زیراست. آهسته میگویــی
ا :
_ بله؟؟..بفرمایید
دوربین رادر دستم تنظیم میڪنم...
_ یڪ لحظه به اینجا نگاه ڪنید ) و به لنز اشاره میڪنم )
نگاهتهنوز زمین را میڪاود
_ ولـے....برای چهڪاری؟
_ برای ڪار فرهنگے، عڪس شما روی نشریهما میاد.
_ خــچ چرا از جمع بچــه هــا نمینــدازیــد...؟ چرا
انفرادی؟
با رندی جواب میدهم:
_ بین جمع، شما، طلبه جذاب تری بودید...
چشـــــــــمـهـــــای بـــــه زیـرت ـرد و چـهره ات درهم
میشود.
زیر آهســـــته چیزی میگویــی ڪه در بین آن
جمالت"الالله اال الله"را بخوبـی میشنوم
ســـر میگردانـــــــــــے و به ســرعت دور میشــوی،من
مات تا به خود بجنبم تو وارد ســـــــاختمان حوزه
میشوی...
#سوژه_عکاسی_ام_فرار_کرد
باحرص شالم را مرتب و زیرلب زمزمه میڪنم:
چقدر بـےادب بود...
***
یڪبرخوردڪوتاه و تنها چیزی ڪه درذهنم
از تـو #طـلـبـــــه_بـی_ادب مـــــانـــــد، یـــــڪ چهره
جدی،مو و محاسن تیره بود ...
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان_مدافع_عشق_قسمت2
#هوالعشــــــق:
روی پله بیرون از محوطه حوزه میشــینم و افرادی ڪه اطرافم پرســـه میزنندرا رصـــد میڪنم؛ ســـاعتی اســـت ڪه ازظهر میگذرد و هوا
بشدت رم است. جلوی پایم قوطی فلزی افتاده ڪه هرز اهےبا اشاره پا تڪانش میدهم تا سر گرم شوم
تقریبا ازهمه چیزو همه ڪس عڪس گرفته ام فقط مانده...
_ هنوزطلبه جذابتون رو پیدا نڪردید؟
رو
میگردانم سمت صدای مردانه آشنایی که با حالت تمسخر جمله ای را پرانده بود...
همان چهره جدی و پوشش ساده چفیه، ڪوله ڪه باعث میشد بقول یکی ازدوستانم #نور_باال_بزنه.
_ چطور مگه؟... مفتشـے..؟!
اخم میڪنے،نگاهت را به همان قوطےفلزی مقابل من میدوزی
_ نعخیر خانوم!!.. نه مفتشم نه عادت به دخالت دارم اونم تو ڪار یه نامحرم... ولـے...
_ و لےچے؟.... دخالت نڪنید دیگه... وگرنه یهو خدا میندازتتون توجهنما
_ عجب... خواهر من حضور شما اینجا همون جهنم ناخواسته اس
عصبـےبلندمیشوم...
_ ببینید مثال برادر! خیلی دارید از حدتون جلومیزنید! تاڪےقصدبه بےاحترامی دارید!!!
_ بےاحترامی نیست!... یڪ هفتس مدام توی این محوطه می چرخید اینجا محیط مردونس
_ نیومدم توڪه.... جلو درم
_ اها! یعنی
اقایون جلوی در نمیان؟... یهو به قوه الهے از ڪالس طی االرض میڪنن به منزلشـــــون؟... یا شـــــایدم رفقا یاد رفتن پرواز
ڪنن و ما بـےخبریم؟
نمیدانم چرا خنده ام میگیرد و سڪوت میڪنم...
نفس عمیقی میڪشےو شمرده شمرده ادامه میدهی:
_ صالح نیست اینجا باشید...! بهتره تمومش ڪنید و برید.
_ نخوام برم؟؟؟؟؟
_ الله اڪبرا...اگرنرید...
صدایــی بین حرفش میپرد:
_ بابا #سید... رفتی یه تذکر بدیا! چه خبرته داداش!
نگاه میڪنم،پسری با قدمتوسط و پوششی مثل تو ساده.
حتمن رفیقت است. عین خودت پررو!!
بی معطلےزیر لب یاعلی میگویــی و بازهم دور میشوی..
یڪ چیز دلم را تڪان میدهد..
#تو_سیدی..
بچه ها عکس هایی که با متن رمان ریپلای مال خود رمان هست یعنی واقعی هست 🌺🌺🌺
https://harfeto.timefriend.net/16388577357725
رفقا حرفاتونو ناشناس بزنید ❤️❤️❤️❤️👆🏻
نظرتون تا اینجا چیه ؟؟؟
سلام خیلی ممنون عزیزمممم
خب اخرای رمان ناحله نوشته شده معنی یعنی چی🌺
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ