eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
404 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
https://harfeto.timefriend.net/16416273359987 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
وقت اموزش پست ادیتور🌺🌺👇🏻 بگید ببینم بزارم یانه😉👇🏻👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#جواب‌پیام‌های‌نا‌شناس🌸🌸🌸👇🏻
بزار جیگر ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤عاشقتم چشم عزیز دلمممممم منم همین طور🌸🌸🌸🌸😘 @kafeQom سلام حمایت؟ دوستان حمایت کنید🌸
امروز دوبار براتون رمان میزارم😍😍😍😍😍🌺
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 💓قسمت #بیست . 💓از زبان مینا💓 . -خواستگ
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت دیگه ادامه ی حرف مامانم رو نشنیدم... سرم داشت گیج میرفت.😣 . رفتم تو اتاقم و حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم... نه صبحانه خوردم و نه ناهار...😔 فقط دوست داشتم بخوابم و بیدارشم و ببینم اینا همه یه خواب بوده.. اروم میرفتم زیر پتو و گریه میکردم که صدام بیرون نره و مامان اینا نشنون😢😭😭 ای کاش میخوابیدم و دیگه بیدار نمیشدم😞 مامان نگران شد و چند بار اومد تو اتاقم و حالم پرسید ولی گفتم چیزی نیست و خوبم 😞 . چند روز وضعیتم همین بود... روزا میخوابیدم و شبا هم تا صبح انواع و اقسام دعاها رو میخوندم و از خدا میخواستم یه جوری بهم بخوره و مینا اصن خوشش نیاد از پسره 😞😞 . میگفتم ای کاش پسره یه مشکلی داشته باشه و ردش کنن 😞 . گذشت تا روز چهارشنبه که صبح کلاس داشتم و نرفتم 😞😞 مامان دیگه واقعا نگرانم شده بود.. اومد تو اتاق و پیش تختم نشست... چشامو بستم و رفتم زیر پتو 😢😢 مامانم اروم پتو رو کنار زد و گفت نبینم مجید کوچولوم ناراحت باشه ها...چی شده مجید؟ -هیچی مامان😞 -چرا... یه چیزی شده حتما...به مامانت نمیگی؟😯 -دوباره رفتم زیر پتو و چیزی نگفتم و صدای پای مامانم رو شنیدم که داشت بیرون میرفت همونجا تصمیمم رو گرفتم... باید میگفتم😞 سرم رو اوردم بیرون و با صدای لرزون به مامانم که دیگه اروم داشت در اتاقم رو میبست گفتم حالا پسره چیکارست؟ چند سالشه؟😞 -مامانم برگشت و من رو نگاه کرد و گفت: پسره کیه؟😯 -چیزی نگفتم ولی بغض راه گلومو گرفته بود 😞 -آهاااا...خواستگار مینا رو میگی؟ -اروم سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و رفتم زیر پتو تا مامان اشکام رو نبینه😢 -پس حدسم درست بود...مجید کوچولوم عاشق شده 😊😉 تا این حرف مامانم رو شنیدم نتونستم خودم رو کنترل کنم و زار زار زدم زیر گریه 😭 مامانم پتو رو کنار زد و بغلم کرد و سرم رو نوازش کرد و گفت : _حالا که چیزی نشده...خواستگار عادیه برای یه دختر تو سن و سال مینا...نگران نباش ولی اینم بدون که دختر مثل مینا زیاده اگرم نشد تو نباید ناراحت بشی😕 -این حرف مامانم یعنی همه چیز تموم شده😞 با همون حالت گریه گفتم مامان تورو خدا یه کاری کن...من مینا رو دوست..💔🤐 نتونستم بقیش رو بگم 😞 . -قربون پسر خجالتیم برم😊خب عزیزم زودتر میگفتی چرا تو دلت نگه داشتی عزیزم 😊 حالا پاشو اشکاتو پاک کن و یه چی بخور برو دانشگاه تا بابات بیاد بعد از ظهر من و بابات بریم خونه ی خاله ببینیم جه خبره. -راست میگی مامان😯😟 -اره...مگه یه گل پسر بیشتر دارم...کی اصن بهتر از تو 😊پاشو پسرم...پاشو که با گریه چیزی درست نمیشه. 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓💓💓💓💓💓
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 💓قسمت #بیست_ویک دیگه ادامه ی حرف مامان
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت _خب عزیزم زودتر میگفتی...چرا تو دلت نگه داشتی عزیزم 😊حالا پاشو اشکاتو پاک یه چیزی بخور برو دانشگاه تا بابات بیاد بعد از ظهر من و بابات بریم خونه ی خاله ببینیم چه خبره... -راست میگی مامان😯 -اره...مگه یه گل پسر بیشتر دارم...کی بهتر از تو 😊پاشو پسرم...پاشو که با گریه چیزی درست نمیشه... . از بچگی هر وقت مامانم قولی میداد میدونستم عملی میشه و با گفتن این حرفش یهو ته دلم قرص شد...😍 لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه ولی تا غروب که کلاسا تموم بشه همه فکرم به این بود که یعنی خاله اینا چی میگن به مامانم😯😯 حال عجیبی داشتم😕 از یه طرف ناراحت بودم از یه طرف خوشحال از اینکه حرفمو گفتم...👌 احتمال میدادم که قبول میکنن و دیگه کم کم باید فکر محرم شدن و عروسی باشم و تو این رویاها سیر میکردم 😊 مطمئن بودم حداقل مینا من رو از یه غریبه بیشتر دوست داره 😊 . غروب رفتم خونه و دیدم بابا رو مبل نشسته و داره فوتبال نگاه میکنه... اروم سلام کردم و منتظر جواب نشدم و رفتم تو اتاق... راستش از بابام خجالت میکشیدم😶 . رفتم رو تختم و خدا خدا میکردم مامان بیاد و بگه که چی شده😞 زیر پتو بودم و تند تند صلوات میزدم و دعا میکردم همه چیز ختم بخیر شده باشه😥 صدای باز شدن دستگیره در اتاقم رو شنیدم و فک کردم مامانمه و اروم از زیر پتو نگاه کردم ولی دیدم بابامه که اومد تو و پشت سرش مامانم اومد😨 داشتم سکته میکردم😧 قلبم تند تند میزد😥 از گرمای زیر پتو خیس عرق شده بودم و نفس کشیدن سخت شده بود😣 . بابام اومد کنار تختم نشست و بدون مقدمه شروع کرد: . -مامانت هم محلیمون بود...هم سن و سال تو بودم که حس کردم عاشقش شدم...به خاطر مامانت قید خیلی چیزها رو زدم و رفتم سر کار و سربازی تا بهش برسم.😊☝️امروز خیلی خوشحال شدم که شنیدم پسرم به فکر ایندشه و مرد شده 😇اما اینو بدون پسرم ازدواج لباس نیست که خوشت نیومد عوضش کنیا😕 کفش نیست که پاتو زد بندازی کنارا صحبت یک عمر زندگیه فکراتو بکن..😐 . بعد گفتن اینا بابام پاشد و رفت و منم اروم سرم رو اوردم بیرون و با چهره ی مامانم رو به رو شدم که یه لبخند رو لبشه و بهم نگاه میکنه. آروم و با صدای لرزون گفتم: -مامان چی شد؟؟😧 -آقا رو باش...اینجوری از زیر پتو میخوای زن بگیری ؟😕 -مامان بگو دیگه قلبم اومد تو دهنم😢 -هیچی...مثل اینکه قضیه با اونا جدیه و حتی حلقه نشون هم خریدن ...خالت گفت چرا زودتر نگفتین به ما....😐 -یعنی همه چی تمومه؟😭 -نه...خالت گفت امشب با مینا حرف میزنه و فردا بهم میگه مزه ی دهنش چیه.. بالاخره باید علاقه دو طرفه باشه دیگه😉 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓💓💓💓💓💓
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 💓قسمت #بیست_ودو _خب عزیزم زودتر میگفتی.
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . 💓از زبان مینا💓 . قرار بود فردا خواستگارا بیان و من نگران و افسرده بودم.😥 نمیدونستم قراره چی بر سر آیندم بیاد 😞 حوصله هیچ کس رو نداشتم و فقط با شیوا چت میکردم و براش درد و دل میکردم و گریه میکردم و ازش کمک میخواستم. اونم نمیدونست چی باید بگه و دلداریم میداد و میگفت فردا به خود پسره بگو که نمیخوای اونو. ولی میدونستم که اگه بیان به من اجازه صحبت نمیدن و خودشون میبرن و میدوزن😕 با دیدن عکسهای تو گروه داغ دلم تازه تر میشد و گریم میگرفت😢 میخواستم دلم رو بزنم به دریا و بهش بگم تا اون کاری کنه ولی شیوا جلوم رو گرفت و گفت با این کار فقط اون رو از خودم دور میکنم😞 داشتم دیوونه میشدم... سر ناهار مامان گفت _بعد از ظهر خاله اینا میخوان بیان اینجا😊 ولی من خودم رو به نشنیدن زدم و رفتم تو اتاقم و تو همون حالت قهرم موندم 😞 میدونستم حتما برا فوضولی میخواستن بیان که ببینن خواستگار کیه و😤 . خوابم برد و بعد از ظهر وقتی از خواب بیدار شدم دیدم صدای صحبت خاله میاد... چون اتاقم نزدیک پذیرایی بود صداشون کامل میومد... خاله داشت به مامان میگفت: -راستش غرض از مزاحمت آقا مجید ما یه چیزیش اینجا جا مونده😉 -چی جا گذاشته؟؟ دسته کلیدشو؟؟😳 -نه خواهر😂😅یه چیز مهم تر☺ -چرا بیست سوالی میپرسی.بگو برم بیارم دیگه😐 -نه به این راحتیا نیست اوردنش😂 آخه دلش جا مونده اینجا😊 -دلش؟؟؟ یعنی چی؟؟😳 -یعنی اینکه عاشق مینا خانم شما شده اونم نه یک دل بلکه هزار دل☺️ -چییی؟؟ مجید؟؟ شوخی میکنی 😧 -شوخی چیه...از اونروز شنیده که برا خانم خانما خواستگار میخواد بیاد نه غذا میخوره نه دانشگاه میره بچم😊 -خب چرا زودتر نگفت آخه؟؟😧 -خجالت میکشید بچم☺️ -خودمینا هم خبر داره؟؟😟 -نمیدونم والا😊 -اخه اینا فردا دارن میان با حلقه هم دارن میان و اصن میان قرار عقد رو مشخص کنن🙄 -حالا خودت یه کاری بکن دیگه خواهر☺️ -ای کاش زودتر میگفت.😕هم من هم بابای مینا مجید رو خیلی دوست داریم... مخصوصا آقا همش مجیدرو به عنوان یه جوان سالم مثال میزنه ولی بازم نمیدونم. 🙁حالا شب با مینا حرف میزنم ببینم چی میگه.الان که قهر کرده..شایدم به خاطر اقا مجید شما قهر کرده😅😊 . . این حرفها رو که میشنیدم عصبانیتم بیشتر میشد...😡 میخواستم برم بیرون داد و بیداد کنم و بگم چی از جون اینده من میخواید قضیه رو به شیوا گفتم و گفت: -جدی میگی مینا؟ یعنی اقا مجید دلو به دریا زد 😯😳 -آره 😞اینم شد قوز بالا قوز -خب مبارکه 😂😂 -اصن حوصله شوخی ندارما شیوا😑عهههه -خب حالا...ولی خب این خنگ تره بهتره دیگه 😆😜 -شیواااا😑😡 -مینا😨مینا یه فکری به ذهنم زد -چی؟😯 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓💓💓💓💓💓
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 💓قسمت #بیست_وسه . 💓از زبان مینا💓 . قرار
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . -اصن حوصله شوخی ندارما شیوا😑عهههه -خب حالا...ولی خب این خنگ تره بهتره دیگه 😆😜 -شیوااااااا 😑😑😡 -مینا....مینا یه فکری به ذهنم زد...😇 -چی شده؟؟🙄 -فک کنم خدا جواب دعاهاتو داد -میگی یا نه؟؟ جون به لب شدم 😒 -مگه نگفتی این مجیده هم سن توهه... -اره..خب؟ -خب هنوز سنش به عنوان یه پسر برا ازدواج کمه. درسته؟ -خب که چی؟وایسم بزرگ بشه😒 -نه خله 😂😂😃به خانوادت بگو به مجید علاقه داری -وااااااا....که چی بشه؟😒 -بگو علاقه داری ولی باید بمونین حد اقل بیست سالتون بشه که هم اون بزرگ تر بشه و ثابت کنه عشقش از رو هوس نیست هم تو بتونی فکر کنی..👌 -خب برای چی؟؟ من صد سالم فکر کنم باز دوسش ندارم 😑 -برای اینکه به این بهونه این خواستگار فردا رو کنسل کنی👎 از اونورم این دوسال هی فرت فرت خواستگار نیاد برات از اینورم کلی وقت داریم برای نزدیک کردنت به محسن 😊😊 -واییی راست میگیا...اما مجید😕نمیخوام دلبسته تر بشه 😞 -خب تو اینو به خانواده ها میگی عوضش از اونور باز باهاش سردی کن و جوابش رو دیر به دیر بده و یه جوری که ازت دل بکنه😕فقط بگو خانوادت به این مجیده هیچ قولی ندن و بگن فاصلتون مثل قدیما باید حفظ بشه و زیاد خودشو بهت نزدیک نکنه...😐 . مجبور بودم پیشنهاد شیوا رو قبول کنم چون تنها راهی بود که برای بیرون رفتن از این گرفتاری داشتم..😞 . شب مامان اومد پیشم و من همچنان با خالت قهر سر سنگین بودم باهاش... قضیه مجید رو تعریف کرد و کاملا ساکت بودم...آخرش پرسید: _مینا؟ تو به مجید علاقه داری؟ به نفس عمیق کشیدم و گفتم: _بالاخره از هر پسری مجید رو بیشتر میشناسم و با خصوصیاتش آشنا ترم... -اااااا؟؟ پس تو هم بهش علاقه داری ناقلا -هیچی نگفتم و سرم رو پایین انداختم...نه میخواستم دروغ بگم نه میخواستم نقشمون خراب بشه 😞 -قربون اون حیا و خجالتت برم...☺️ -مامان حالا قضیه خواستگاری فردا چی میشه؟؟ -قضیه مجید رو بابات که شنید با اینکه خیلی جلوی رییسش رودروایسی داره ولی گفت با توجه به شناختی که از هردوتا داره مجید گزینه بهتریه و آقا تره...حداقل سطح فرهنگ و خونوادش مثل ماست... -با شنیدن این حرف از خوشحالی تو دلم قند داشت آب میشد ولی نمیخواستم مامان بفهمه...😍🙊 -خب مینا؟؟ الان به خالت چی بگم؟ فردا منتظر جوابه...بگه بیان خواستگاری؟ -نه مامان...چه خواستگاری ما که هم مجید رو میشناسیم هم میدونیم خانوادش کیه...غریبه نیست که...الانم که فعلا مجید مستقل نیست و فک نکنم امادگی ازدواج داشته باشه..یه یکی دوسالی صبر کنیم تا هم عشقش ثابت بشه هم بزرگتر بشه....😇 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓💓💓💓💓💓