https://harfeto.timefriend.net/16416273359987
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
سلام عزیزمم
اره واقعا مال من که دوتا مونده اوناهم بدم دیگه تمومه
هوففف
ولی خسته شدیم😂😂😂😂
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حـاݪوهـواےامـتحانۍ🥺😂
حال و هواتون عوض بشه
یهه ذره بخندیم😂😂😂😂
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
✿−−−−−−−−✿
“‘🖇🔐
دࢪ این بازاࢪ ࢪنگاࢪنگ دنیا
من ؏شق ࢪا..♥
دࢪسࢪخے خۅنِ ࢪیخٺہاٺ دیدم
؏شق یعنے...
چشمہایٺ نظارھ گࢪ ا؏ماݪ من اسٺ░✨
-عزیزبرادرم
#شهیدابراهیمهادۍ🌸
(و علاوه براین که از شهید ابراهیم هادی پیام گذاشته میشه روزی سه پارت رمان هیجان انگیز مذهبی هم گذاشته میشه 😍
دیگه این کانال فوقالعاده هست 🌸 )
@ebrahimdelhaa
رمان پلاک پنهان دربارهی سمانه دختری مهربان و فعال در عرصههای فرهنگی سیاسی دانشگاه است که به دلیل رابطهی فامیلی با یکی از مردان خانواده، هدف انتقام گروه خلافکاری میشود. این سبب میشود که در انتخابات، اتفاقی دور از انتظار برایش اتفاق بیفتد.
﴿ࢪݦاݩ پݪاڪ پڹہاݩ﴾
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
بچه ها قراره که امروز رمان کی نوشتم رو براتون بزارم😍😍😍
امیدوارم لذت ببرید❤️❤️
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
بچه ها قراره که امروز رمان کی نوشتم رو براتون بزارم😍😍😍 امیدوارم لذت ببرید❤️❤️
توضیحی درمورد رمان❤️
بچه ها رمان آنلاین هست و ممکنه که پارت ها دیر و یا زود بشه و خودت دیگه باید ببخشید
و معلوم نیست چند پارت هست و بیشتر اتفاق های که قراره در آینده توی رمان بیوفته بر اساس واقعیت هست
اسم رمان هست(عاشقی زودگذر)
ان شاءالله با انرژی های که بهم میدید به تونم یه رمان عالی رو تقدیم نگاهتون بدم❤️
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
25.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 #فیلم | #روضه | بابا با پای پر ورمم...
____
🔻مراسم عزاداری ایام فاطمیه
♦️هیئت فدائیان حسین(ع)
🔹کربلایی سیدرضا نریمانی
📍آستان مقدس شاه میرحمزه علیه السلام اصفهان
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #هفتادوشش
سمانه سریع وارد پارک شد،
و با چشم به دنبال کمیل می گشت،هوا سرد بود، و ابرها گه گاهی غرش می کردند،
پارک خلوت بود،
و از اینکه کمیل را پیدا نمی کرد، کلافه شده بود،اما طول نکشید که کمیل را دید که به سمتش قدم برمیداشت، برای چند لحظه گونه هایش گل انداختن و خجالت زه سرش را پایین انداخت.
خودش هم حیرت زده شده بود،
که از کی به خاطر روبه رو شدن با کمیل خجالت زده می شد،با صدای کمیل نگاهش را از بوت های مشکی مردانه ی کمیل گرفت
و سرش را بالا اورد:
کمیل ــ سلام
سمانه ــ س... سلام
ــ بریم تو الاچیق تا بارون نزده
سمانه سری تکان داد.
و به نزدیک ترین الاچیق رفتند،روبه روی هم نشسته اند،سمانه کیفش را روی میز بینشان گذاشت و منتظر صحبت های کمیل ماند.
ــ ببخشید نیومدم دنبالتون، آخه نخواستم کسی بدونه با من هستید،چون این حرفایی که میگم، میخوام بین ما دو نفر بمونه فعلا
سمانه نگران پرسید:
ــ اتفاقی افتاده؟تورو خدا بگید
ــ نه اتفاق بدی نیفتاده
سمانه نفس راحتی کشید و گفت:
ــ پس چی شده؟
کمیل نفس عمیقی کشید و گفت:
ــ اون شب
ــ کدوم شب؟
ــ اون شرط ازدواجو که گفتم...
سمانه چشمانش را روی هم فشرد:
ــ لطفا این موضوعو باز نکنید
ــ باید بگم
ــ لطفا
ــ سمانه خانم لطفا به حرفام گوش بدید، من اون حرفارو به خاطر شرایطم گفتم، به ولای علی برا گفتنشون خودم هم داغون شدم،
سمانه با حیرت به او خیره شد.
ــ وقتی صغری و مادرم بحث ازدواج و خواستگاری از شما رو وسط کشیدند،اول قبول کردم، اما وقتی به خودم اومدم، دیدم نمیتونم جلو بیام، و شمارو درگیر زندگی پر دردسرم کنم.
دستی به صورتش کشید،
گفتن این حرف ها برایش سخت بود اما باید می گفت
ــ واقعیتش میترسیدم
سمانه ارام زمزمه کرد
ــ از چی؟
ــ از اینکه به خاطر انتقام از من، سراغ شما بیان، اونشب پشیمون شدم، و نخواستم این حرفارو بزنم، ولی وقتی برای چند لحظه به اون روزی که شما به خاطر من آسیب ببینید، فکر کردم...
نتوانست ادامه بدهد،
سمانه شوکه از حرف های کمیل و این همه احساسی که فکر نمی کرد در وجود شخصی مثل کمیل باشد،بود.
ــ الان این حرف هارو برا چی میزنید؟
ــ سمانه خانم با من ازدواج میکنید؟
شُک دومی بود،
که در این چند لحظه به سمانه وارد شد، سمانه دهن باز می کرد، تا حرفی بزند، اما صدایی بیرون نمی آمد.
باورش نمی شد،
کمیلی که به خاطر اینکه به او آسیبی نرسد، ازش دوری کرد، و الان دوباره از او خواستگاری کرده بود؟
ــ یعنی...یعنی الان دیگه نگران نیستید که به من آسیبی بزنن!!😥
ــ غلط کردند😠
غرش کمیل، لرزی بر قلب دخترک روبرویش انداخت.
ــ به مولا علی قسم نمیزارم بهتون نزدیک بشن، حاضرم از جونم بگذرم، اما آسیبی بهتون زده نشه، جوابتون هر چیزی باشه، اگر قراره همسرم بشید، یا همون دختر خالم بمونید، بدونید اگه بخوام کاری کنن به خاک سیاه مینشونمشون!
سمانه سرش را پایین انداخت،
قلبش تند می زد،احساس می کرد صدایش در فضا میپچید،فکر مزاحمی که به ذهنش خطور کرد را ناخوداگاه به زبان آورد
ــ یعنی به خاطر اینکه مواظبم باشید دارید پیشنهاد ازدواج می دید؟!
ابروان کمیل در هم گره خوردند،
با صدایی که سعی می کرد آرام باشد گفت
ــ از شما بعید بود این حرف،فکر نمیکردم بعد این صحبتام این برداشتو بکنید
سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت.
کمیل ــ ازدواج اینقدر مقدسه که من نخوام به خاطر دلایل بی مورد اینکارو بکنم، من میتونستم مثل روز هایی که گذشت مواظبتون باشم، پس پیشنهاد ازدواج منو پای مواظبت از شما نزارید
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•