eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت شب بخیری گفت، و به اتاقش رفت، با ورودش صدای گوشی اش بلند شد، لیوان نسکافه را کنار پنجره گذاشت، و گوشی اش را برداشت، پنجره را باز کرد، با برخورد هوای خنک به صورتش نفس عمیقی کشید، پیام از طرف محمد بود،📲 می توانست حدس بزند متن پیام چه خواهد بود، با خواندن پیام لبخندی زد : 📲ــ سعادت اینکه خبر خوبو من به کمیل بدم نصیب من شد؟ سمانه بسم اللهی گفت، و کوتاه تایپ کرد، 📲_بله محمد سریع جواب داد: ــ خوشبخت بشید دایی جان گوشی را کنار گذاشت، و به بیرون خیره شد، و به آینده ای که قرار بود، در کنار کمیل بسازد، فکر سپرد... ❣📲📲❣❣❣📲❣ با صدای پیام گوشی اش،📲 چشمانش را باز کرد، و با دست به دنبال گوشی اش گشت، گوشی اش را روشن کرد، با دیدن پیامی از کمیل، نگران به ساعت نگاه کرد، ساعت هشت صبح بود، پیام را سریع باز کرد، با دیدن متن پیام گیج ماند: 📲ــ سلام، ببخشید هرچقدر خواستم، جلوشونو بگیرم که نیان، نشد. سمانه تا می خواست، پیام را تحلیل کند،صدای مادرش را شنید که با ذوق میگفت: ــ شوخی میکنی سمیه، شوخی میکنی و بعد صدای قدم های شتاب زده، به سمت اتاقش را شنید،در باز شد سمانه شوکه بر روی تخت نشست و به خاله اش ومادرش خیره شد، با نگرانی لب زد: ــ چی شده؟ سمیه خانم به سمتش آمد و او را در آغوش گرفت ــ قربونت برم بلاخره عروسم شدی،بخدا که دیگه هیچ آرزویی ندارم سمانه کم کم متوجه، اتفاقات اطرافش شد، خجالت زده سرش را پایین انداخت، و حرفی نزد، سمیه خانم بوسه ای بر روی گونه اش نشاند و با بغض گفت: ــ باور نمی کنی فرحناز دیشب که کمیل و محمد بهم گفتند، باورم نمیشد، قربونش برم مادر اصلا خوشحالی رو تو چشماش میتونستم ببینم فرحناز خانم، بعد از غر زدن به جان سمانه، که چرا او را در جریان نگذاشته بود، همراه خواهرش به آشپزخانه رفتند، تا صبحانه را آماده کنند، سمانه با شنیدن صدای صغری، که بعد از تماس سمیه خانم سریع خود را رسانده بود، از اتاق بیرون آمد. ــ کجاست این عروسمون ،بزار اول ببینیم از چندتا از انگشتاش هنر میریزه بعد بگیریمش، میگم خاله شما جنس گرفته شده رو پس میگرید؟😝😁 با مشتی که به بازویش خورد بلند فریا‌ زد: ــ آخ اخ مادر مردم،دستِ بزن هم داره که بدبخت داداشم😫😁 سمیه خانم صندلی کناری اش را کشید، تا سمانه کنارش بنشیند،سمانه تشکری کرد و روی صندلی نشست. ــ خوب کردی مادر محکم تر بزنش تا آدم بشه😁 صغری با حرص گفت : ــ خاله نگا، چطور همدست شدن،حالا اگه تو یه پسری داشتی منو براش میگرفتی میرفتیم تو یه تیم😜😢 فرحناز که از شنیدن این خبر، سرحال شده بود، بوسه ای بر گونه ی خواهرزاده اش زد و گفت: ــ ای کاش داشتم همه مشغول صبحانه شدند، اما صغری متفکر به سمانه خیره شده بود سمانه ــ واه چته اینجوری به من خیره شدی؟ صغری ــ میدونی همش دارم به این فکر میکنم، کمیل با این همه غرور و بداخلاقی و اخم وتخمش، چیکار کردی که پا شده اومده خواستگاریت سمانه بی حواس گفت: ــ اصلنم اینطور نیست! خیلی هم مهربونه با خنده ی سمیه خانم و فرحناز خانم، هینی گفت، و دستانش را بر دهانش گذاشت‌،خجالت زده سرش را پایین انداخت. ــ راستس خواهر جان کمیل گفت که نمیخواد مراسم خواستگاری و عقد طول بکشه ــ باشه ولی من باید با پدر و بردارش صحبت کنم صغری با التماس گفت: ــ خاله امروز صحبت کنید،ما شب بیایم خواستگاری فرحناز خندید و گفت: ــ تو از برادرت بیشتر عجله داری😁 ــ نه خاله جان ،کمیل اصلا همین الان میخواست بیاد مامانم بزور فرستادش سر کار و دوباره خجالت زده شدن سمانه،🙈و خنده های آن سه نفر....😁😄😃 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت سمانه با استرس نگاهی به آینه انداخت، با استرس دستی به روسری یاسی رنگش انداخت، و کمی او را مرتب کرد، باورش نمیشد، که چطور همه چیز اینقدر زود پیش رفت، همین دیروز بود، که خاله اش خانشان بود،همان موقع با اقا محمود صبحت کرد، و بعد از موافقت آقا محمود،قرار خواستگاری را برای امشب گذاشتند. همزمان با صدای آیفون، صدای فرحناز خانم که سمانه را صدا می کرد به گوش رسید،سمانه بسم الله ای گفت و از اتاق خارج شد. کنار مادرش ایستاد، زینب هم با آن لباس صورتی اش کنارش ایستاده بود و با کنجکاوی منتظر داماد بود. همه آمده بودند، همه منتظر همچین روزی بودند، و از خوشحالی نتوانستند، در خانه بمانند. بعد از سلام و احوالپرسی با همه، نوبت به کمیل رسید،که با سبد گل قرمز به سمتش آمد. ــ سلام بفرمایید سمانه سبد گل را از دستش گرفت، بوی خوش گل ها در مشامش پیچید،بی اختیار نفس عمیقی کشید، سرش را بالا گرفت تا تشکر کند، که متوجه لبخند کمیل شد،خیلی وقت بود، که لبخند کمیل را ندیده بود، خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت: ــ سلام،خیلی ممنون با صدای زینب به خودشان امدند ــ عمو کمیل داماد تویی؟ کمیل کنارش زانو زد و بوسه ای بر موهایش نشاند: ــ اره خوشکل خانم ــ ولی عمه دوست نداره هر دو با تعجب به زینب نگاه کردند. ــ از کجا میدونی؟ ــ خودم شنیدم خونه عزیز جون به خاله صغری گفت،این داداشتو یه روز خودم میکشم، خب اگه دوست داشت که نمیکشت سمانه با تشر گفت: ــ زینب!! کمیل خندید و آرام گفت: ــ اشکال نداره بزارید بگه،بلاخره باید بدونم چه نظراتی در موردم داشتید سمانه که انتظار، این شیطنت ها را از کمیل نداشت،چشم غره ای به زینب رفت، با صدای محمد، که صدایشان می کرد به خودشان آمدند. جمعیت زیاد بود،و سمانه با کمک مژگان و ثریا از همه پذیرایی کردند، بعد از کلی تعارف و صحبت های همیشگی، محمد که به جای پدر کمیل در جمع حاضر شده بود، از محمود آقا اجازه گرفت که باهم صحبت کنند،سمانه بعد از اینکه محمود آقا از او خواست کمیل را همراهی کند از جایش برخاست و همراه کمیل به حیاط رفتند. ــ قدم بزنیم یا بشینیم سمانه در جواب سوال کمیل آرام گفت : ــ هر جور راحتید کمیل اشاره ای به تختی که، وسط بوته ها بود کرد ،با هم به سمتش قدم برداشتند، و روی آن نشستند، صدای آبی که، از فواره حوض وسط حیاط می آمد، همراه با بوی گل ها و زمین خیس همه چیز را برای صحبت های شیرین آن ها مهیا کرده بود. ــ من شروع کنم ؟ سمانه سری به علامت تایید تکان داد. ــ خب ،فعلا شما بیشتر از همه از کارای من خبر دارید. ــ دایی محمد هم هستن البته کمیل به لحن شاکی سمانه لبخندی زد و گفت: ــ دایی خودش نخواست که خبر دار بشید، خب نمیدونم دقیقا چی بگم، شما از کارم خبر دارید، از خانوادم کلا تا حدودی آشنایی کامل دارید، اما بعضی چیزا لازمه گفته بشه. انگشتر یاقوتش را در انگشتش چرخاند و گفت: ــ خانوادم خط قرمز من هستن،بخصوص مامانم و صغری، کارمو خیلی دوس دارم، با اینکه خطرات زیادی داره، اما با علاقه انتخابش کر‌دم ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت ــ نمیخوام با این حرفام خدایی نکرده بترسونمتون، اما خب اگه قبول کردید، و این وصلت سر گرفت، باید خودتونو برا این چیزا آماده کنید، من ماموریت میرم، ماموریتام خیلی طولانی نیستن، اما اینکه سالم از این ماموریت ها زنده بیرون بیام دست خداست، نمیدونم چطور براتون بگم، شاید الان نتونم درست توضیح بدم، اما من میخوام، کنار شما زندگی آرومی داشته باشم، من قول میدم، که بحث کار بیرون خونه بمونه و هیچوقت شمارو تو مسائل کاری دخیل نکنم ــ من به این زندگی میگم،زندگی مشترک، پس هرچی باشه باید نفر مقابل هم باخبر باشه، حالا چه مسئله کار یا چیز دیگه ای کمیل که انتظار این حرف را، از سمانه نداشت‌،کم کم لبخند شیرینی بر روی لبانش نشست. ــ نمیدونم شاید حرف شما درستر از حرف من باشه، خب من حرف دیگه ای ندارم اگه شما صحبتی دارید، سراپا گوشم سمانه سربه زیر مشغول ور رفتن با گوشه ی چادرش، لبانش را تر کرد وگفت: ــ حرف های من هم زیاد نیستن، با شناختی که از شما دارم، بعضی از حرفا ناگفته میمونن ــ ترجیح میدم همه رو بشنوم ــ خب در مورد احترام متقابل، و خانواده و آرامش زندگی، که با شناختی که از شما دارم از این بابت نگران نیستم، اما در مورد درسم، من میخوام ادامه تحصیل بدم، یک سال و نیم دیگه دانشگام تموم میشه، و میخوام بعد از پایان دانشگاه ازدواج کنیم ــ یعنی عقد هم.. ــ نه نه منظورم عروسی بود کمیل با اینکه ناراضی بود، و دوست داشت هر چه زودتر برود سر خانه و زندگی اش اما حرفی نزد. ــ اما در مورد کارتون،دایی یه چیزایی گفت بهم ــ دایی گفت که چه چیزایی به شما گفته، از این بابت نگران نباشید، من نمیزارم این وسط اتفاقی براتون بیفته ــ منظورم این نیست، منظورم این هست که بلاخره این وسط من و دایی میدونم کارتون چی هست، و گفت که فشار کاریتون زیاده، اگه قراره تو این زندگی همراهتون باشم، برای من از همه اتفاقات بگید، نزارید چیزی نگفته بماند، و شمارو اذیت بکنه کمیل آرام خندید و گفت: ــ این هم چشم ،امر دیگه ای؟ سمانه با گونه های سرخ سرش را پایین انداخت و آرام گفت ــ چشمتون روشن ــ بریم داخل؟ ــ بله هر دو بلند شدند، و به طرف پذیرایی رفتند،به محض ورودشان همه سکوت کردند. محمد اقا گفت: ــ عروس خانم چی شد دهنمونو شیرین کنیم سمانه که از حضور یاسین و محسن و آرش و بقیه خجالت میکشید سرش را پایین انداخت وگفت: ــ هر چی خانوادم بگن این بار آقا محمود دخالت کرد و گفت: ــ باباجان جواب تو مهمه سمانه احساس می کرد، نفس کم آورده،دستانش را با استرس می فشرد، سمیه خانم با خنده گفت: ــ سکوتتو بزاریم پای جواب مثبتت؟ سمانه آرام بله ای گفت، که صدای صلوات در خانه پیچید،نفس عمیقی کشید، احساس می کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد، با شنیدن صدای آرام کمیل با تعجب سرش را پرخاند ــ امشب مطمِنم از گردن درد نمیتونید بخوابید سمانه دوباره سرش راپایین انداخت و آرام خندید.😅🙈 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت ثریا ــ این عالیه سمانه بیا تنت کن سمانه ــ بابا بیاید بریم بشینیم یه جا پاهام درد گرفت مژگان به سمتشان آمد، و دست سمانه را گرفت و به سمت کافه ای که در پاساژ بود کشاند. مژگان ــ کشتید این دخترو خب،پا نموند براش از بس بردینش اینور و اونور سمانه نگاهی به مژگان انداخت، برعکس خواهرش او همیشه مهربان بود، و نگاه هایش رنگ مهربانی و محبت را داشت، و مانند نگاه های تحقیر آمیز و غیر دوستانه ی نیلوفر نبود. وارد کافه شدند، و دور یکی از میزها نشستند،بعد از چند دقیقه صغری و ثریا هم به جمعشان اضافه شدند، سه ساعتی می شد، برای خرید عقد چهارتایی به بازار آمده بودند،اما هنوز خریدی نکرده بودند. سمانه نگاهی به آن ها انداخت، که در حال بحث در مورد لباس هایی که دیده اند،بودند،با صدای گوشی صغری سکوت کردند، صغری با دیدن شماره کمیل گفت: ــ وای کمیله،فک کنم الان میخواد بیاد برید حلقه انتخاب کنید مژگان با ناراحتی گفت: ــ دیدید اینقدر لفتش دادیم تا کمیل اومد سمانه که از فکر اینکه تنهایی، با کمیل برای خرید برود شرم زده می شد،گفت: ــ خب باهم میریم دیگه خرید ،هم حلقه هم لباس با اخم کردن هر سه ساکت شد. ثریا ــ دیگه چی؟میخوای با شوهرت بری حلقه بخری بعد من با مژگان و صغری دنبالت اومدیم برا چی؟ ــ ثریا چه اشکالی داره آخه؟ صغری که برای صحبت با کمیل، کمی از آن ها دور شده بود ،روی صندلی نشست: ــ خانما کمیل اومده آدرس دادم الان میاد سمانه با استرس به ثریا نگاه کرد، ثریا با لبخند دستان سرد سمانه را در دست گرفت. وآرام گفت: ــ آروم عزیزم دلم،چیزی نیست داری با شوهرت میری خرید حلقه ــ نمیدونم چرا استرس گرفتم ــ عادیه همه اینطورن،بعدشم کمیله ها ترس نداره،همون کمیلی که بیشتر وقتا کلی مورد عنایت قرارش میدادی یادت نرفته که.! 😜 و چشمکی برایش زد،سمانه با حرص مشت آرامی به او زد: ــ یادم ننداز ثریا😅🤦‍♀ ثریا خندید وگفت: ــ شوخی کردم گلی میخواستم حال و هوات عوض بشه ،الانم یکم بخند قیافت اینهو میت شده با صدای مردانه ای، هر چهار نفر به سمت صدا برگشتند. سمانه نگاهش را، از بوت های مشکی و اور کت بلند مشکی بالا گرفت، و نگاهش به کمیل رسید، که او را نگاه می کرد، با ضربه ای که ثریا به پایش زد، به خودش آمد، و و آرام سلام کرد. ــ ببخشید مزاحم جمعتون شدم، اما گفتید، ساعت۸خریدتون تموم میشه همه به هم نگاه کردند، و ریز خندیدند،ثریا خنده اش را جمع کرد و گفت: ثریا ــ نه آقا کمیل ،از عصر تا الان اینقدر اینور و اونور چرخیدیم فقط خانمتو گیج کردیم ،والا هیچ نخریدیم کمیل ــ جدی میگید؟اگه میدونستم خانممو نمیدادم دستتون از لفظ خانمم، که کمیل با آن سمانه را مورد خطاب قرار داد،لرزی بر قلب سمانه انداخت. کمیل ــ خب پس ما میریم خرید حلقه ،شما هستید ثریا خانم؟ ثریا ــ بله هستیم ماهم باید بریم خرید بعدا میبینیمتون با اشاره ی ثریا، از جا بلند شدند، و خداحافظیه سریعی با سمانه کردند، و در عرض یک دقیقه از کافه خارج شدند. کمیل ــ بریم سمانه خانم سمانه لبانش را که از استرس خشک شده بودند را تر کرد وآرام لب زد : ــ بله از روی صندلی بلند شد، و همراه کمیل از کافه خارج شدند،اول به سمت مغازه ای در همان پاساژ رفتند، فروشنده دوست کمیل بود، و از آن ها به خوبی استقبال کرد، و بهترین حلقه ها را برایشان آورد ،سمانه و کمیل هر دو سختگیری نکردند و سریع انتخابشان را کردند، موقع حساب کردن حلقه ها ، سمانه کارتش را از کیف در آورد که با چشم غره ای که کمیل برایش رفت، دستش در مسیر خشک شد،کمیل سریع هر دو حلقه را حساب کرد و از مغازه خارج شدند. ــ آقا کمیل! کمیل ایستاد و به سمانه نگاهی انداخت و گفت: ــ جانم سمانه به رسم این چند روز، سریع سرش را پایین انداخت تا گونه های گر گرفته اش را از کمیل پنهان کند، کمیل سعی کرد، جلوی خنده اش را بگیرد که موفق شد. ــ چیزی میخواستید بگید؟ ــ آها اره،حلقه ی شما رو مـ... کمیل نگذاشت سمانه ادامه بدهد ا با اخم گفت: ــ وقتی با من هستید حق ندارید دست تو جیبتون بکنید،اینو گفتم که تا آخر عمر که باهم هستیم فراموش نکنید... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت تاثیر صحبت کمیل، انقدر زیاد بود، که دیگر سمانه لب به اعتراض باز نکرد. با صدای گوشی کمیل نگاهش از سمانه گرفت و جواب داد ــ الو زنداداش ــ..... ــ خب صبر کنید بیام برسونمتون ــ ... ــ مطمئنید محسن میاد؟ ــ ... ــ دستتون درد نکنه،علی یارتون تماس را قطع کرد، و گوشی را در جیب اور کتش گذاشت. سمانه ــ چیزی شده؟ کمیل ــ نه زنداداش بود،گفت خریداشون تموم شده،ثریا خانم زنگ زده به محسن بیاد دنبالشون سمانه دستانش را مشت کرد، و در دل کلی غر به جان آن سه نفر زد، که می دانستند، از تنها ماندن با کمیل شرم می کرد، اما او را تنها گذاشتند. ــ سمانه خانم ــ بله ــ بریم خرید لباس؟نه من نه شما لباس نخریدیم ــ نه ممنون من فردا با دخترا میام کمیل اخمی کرد و گفت: ــ چرا دوست ندارید با من خرید کنید؟ ــ من همچین حرفی نزدم، فقط اینکه شما نمیزارید، خریدامو حساب کنم، اینجوری راحت نیستم. کمیل خندید و گفت: ــ باشه هر کی خودش خریداشو حساب میکنه.خوبه؟ ــ خوبه در پاساژ قدم می زدند، و به لباس ها نگاهی می انداختند،کمیل بیشتر از اینکه حواسش به لباس ها باشد، مواظب سمانه بود، که در شلوغی پاساژ کسی با او برخورد نکند. سمانه به مانتویی اشاره کرد و گفت: ــ این چطوره؟ کمیل تا می خواست جواب بدهد، نگاهش به دو پسری که در مغازه بودند، و به سمانه خیره شده بودند، افتاد. اخمی کرد و گفت: ــ مناسب مراسم نیست سمانه که متوجه نگاه های خشمگین کمیل، با آن دو پسر شد، حرفی نزد، و به بقیه ویترین ها نگاهی انداخت. سمانه نگاهی به مغازه ی نسبتا بزرگی انداخت، همه چیز سفید بود، حدس میزد، که مغازه مخصوص لباس های مراسم عروسی و عقد باشد. ــ بریم اینجا؟ کمیل نگاهی به مغازه انداخت اسمش را زمزمه کرد: ــ ساقدوش،بریم وارد مغازه شدند، سمانه سلامی کرد،دختری که موهایش در صورتش پخش شده بودند،سرش را بالا آورد و سلامی کرد، اما با دیدن سمانه حیرت زده گفت: ــ سمانه تویی؟ ــ وای یاسمن تو اینجا چیکار میکنی در عرض چند ثانیه در آغوش هم فرو رفتند. ــ وای دختر دلم برات تنگ شده ــ منم همینطور،تو اینجا چیکار میکنی؟مگه نرفتی اصفهان؟! یاسمن اهی کشید و گفت: ــ طلاق گرفتم ــ وای چی میگی تو؟ ــ بیخیال دختر تو اینجا چیکار میکنی، این آقا کیه؟ سمانه که حضور کمیل را فراموش کرده بود ،لبخندی زد و گفت ــ یاسمن دوستم،کمیل نامزدم کمیل خوشبختمی گفت، یاسمن جوابش را داد و دوباره سمانه را در آغوش گرفت. ــ عزیز دلم ،مبارکت باشه ــ ممنون فدات شم،اومدم برا خرید لباس عقد ــ آخ جون بیا خودم آمادت میکنم دست سمانه را کشید، و به طرف رگال های لباس برد،و همچنان با ذوق تعریف می کرد ــ یادته میگفتیم تورو هچکس نمیگیره میمونی رو دستمون بلند خندید، و موهایش را که پریشان بیرون ریخته بودند را مرتب کرد. سمانه را به داخل پرو برد، و چند دست لباس به او داد.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت به سمت پیشخوان رفت، تا سریع حساب کند و به دنبال کمیل برود. ــ آقا صورت حساب میز 25 میخواستم ــ حساب شده خانم سمانه با تعجب تشکری کرد، و از رستوران خارج شد، و گوشی اش را دراورد، تا شماره کمیل را بگیرد، اما با دیدن کمیل که با لبخند به ماشین تکیه داد، متوجه قضیه شد. ــ چرا اینکارو کردید،مگه قول ندادید من حساب کنم؟ کمیل در را باز کرد و گفت: ــ من یادم نیست به کسی قول داده باشم سمانه چشم غره ای برایش رفت، و سوار ماشین شد. در طول مسیر، حرفی بینشان رد و بدل نشد، و درسکوت به موسیقی گوش می دادند. کمیل ماشین را کنار در خانه، نگه داشت، هر دو پیاده شد‌ند.کمیل خرید ها را تا حیاط برد. ــ بفرمایید تو ــ نه من دیگه باید برم سمانه دودل بود اما حرفش را زد: ــ ممنون بابت همه چیز، شب خوبی بود، در ضمن یادم نمیره، نزاشتید چیزیو حساب کنم کمیل خندید و گفت: ــ دیگه باید عادت کنید،ممنونم امشب عالی بود سمانه لبخندی زد،کمیل به سمت در رفت. ــ شبتون خوش لازم نیست بیاید بیرون برید داخل هوا سرده بعد از خداحافظی، به طرف ماشینش رفت،امشب لبخند قصد نداشت، از روز لبانش محو شود. صدای گوشی اش بلند شد، میدانست محمد است،و می خواهد ببیند چه کار کرده است،اما با دیدن شماره غریبه تعجب کرد. با دیدن عکس های، امروز خودش و سمانه و متن پایین عکس ها عصبی مشتی محکمی بر روی فرمون کوبید.😡 ــ مواظب خانومت باش آرامشی که در این چند ساعت، در کنار سمانه به وجودش تزریق شده بود، از بین رفت، دیگر داشت به این باور می رسید، که آرامش و خوشبختی بر او حرام است. خشمگین غرید: ــ میکشمتون، به ولای علی زنده نمیزارمتون...😡 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
ده پارت تقدیم نگاهتون🌸🌸🌸👆🏻
https://harfeto.timefriend.net/16416273359987 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
رفیقش مۍگفت👀'': درخواب‌محسن‌رادیدم‌که‌مۍگفت: هرآیه‌قرآنۍ‌که‌شمابراۍشهدامۍخوانید دراینجاثواب‌یك‌ختم‌قرآن‌رابه‌اومۍ‌دهند📖'' ونورۍهم‌برای‌خواننده‌آیات‌قرآن فرستاده‌مۍشود..✨''
بچه ها لیست رمان ها سنجاق شد برا عزیزایی که تازه عضو شدن🌷