اےڪاشدلمشبیہگنبدمیشد
عالمهمگۍشبیہمشھدمیشد
#یاضامنفطرتالھۍ:)🔗💛!
🌿'
یک برگ بر زمین می افتد،
در عالم تاثیر گذار است.
چه طور فکر می کنید که
گناه تاثیر گذار نیست !
- علّامه طباطبایی -
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
#سلام_به_ارباب✋🏻
ای بادصبا برسون به حسـین«علیهالسلام»
سـلآم برحسـین«ع»
سـلآم از راه دور
سـلآم ای کربلآ
سلآم ای نینوا
سـلآم ای خـآمسِ آل عبا
#جان_عالم_به_فدای_تو_شود♥️🌱
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
چریڪبودنبہلباسنظامۍداشتننیست!
بہخدمتمردمبودناست(:
-توفیقخدمتانشاءاللہ"🤞🏿🕶"
#پسرونہ
|💚|
یک عمر گذشت و عاقبت فهمیدیم
از دل نرود هر آنکه از دیده رود..!
+هورداد
#پسࢪآنہ
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_وشش
روبه روی مزار کمیل زانو زد،
به عکس کمیل که روی سنگ حکاکی شده بود،خیره شد.👀😭
به اشک هایش اجازه ی سرازیر شدن را داد،دیگر ترس از دیده شدن را نداشت،
در اولین روز هفته و این موقع،
که هوا تاریک شده بود،کسی این اطراف دیده نمی شود.
او یک دختر بود،
زیر این همه سختی و درد نباید از او انتظاره استقامت داشت،او همسرش، تکیه گاهش، کسی که دیوانه وار دوست داشت، را از دست داد.
با صدایی که از گریه خشدار شده بود نالید:
ــ قول داده بودی بمونی، تنهام نزاری، یادته دستمو گرفتی گفتی، تا هستی از هیچکس نترسم جز خدا،نگفتی هیچوقت نگران نباش، چون هر وقت خواستی کنارتم، گفتی هیچکس نمیتونه اذیتت کنه، چون من هستم.!😭
هق هق هایش نمی گذاشتند،
راحت حرف بزند،نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ پس چرا الان تنهام،چرا از نبودت میترسم، چرا کنارم نیستی، چرا همیشه نگرانم، چرا همه دارن اذیتم میکنن، و تو... نیستی بایستی جلوشون، چرا، چرا کمیل؟؟
با مشت بر سنگ زد و با نالید:
ــ دارن مجبورم میکنن ازدواج کنم،مرد همسایه همیشه مزاحمم میشه،پس چرا نیستی ،کمیل دارم از تنهایی دق میکنم، دیگه نمیکشم.
شانه هایش از شدت گریه تکان میخوردند، و هر لحظه احساس میکرد، قلبش بیشتر فشرده می شد.
ــ کمیل چهارسال نبودنت برای من کافیه، همه میگن همسر شهیدم باید #صبر داشته باشم، اما منم آدمم، نمیتونم،چرا هیچکس #درکم نمیکنه، چرا منو عاشق خودت کردی بعد گذاشتی رفتی، چرا پای هیچکدوم از قولات نموندی،توکه بدقول نبودی!!!
با دست اشک هایش رو پس زد و گفت:
ــ چرا صبر نکردی،؟ چرا تنها رفتی،؟ چرا منتظر نموندی نیرو بیاد،کمیل به دادم برس، از خدا بخواه به من صبر بده یا منو هم ببره پیش تو ،دلم برات تنگ شده بی معرفت😭
صدای گریه هاش درمحوطه مزار میپیچید، نگاهی به مزار انداخت و زمزمه کرد:
ــ چرا بعد از چهارسال نمیتونم رفتنتو باور کنم،؟ چرا؟
اشک هایش را با دست پاک کرد،
هوا تاریک شده بود،و کسی در مزار نبود، ترسی بر وجودش نشست،تا میخواست از جایش بلند شود،
با قرار گرفتن دستمال جلویش،
و دیدن دستان مردانه ای که جلوی چشمانش بود،از ترس و وحشت زانوهایش بر روی زمین خشک شدند
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_وهفت
از ترس لرزی بر تنش افتاد،
جرات نداشت، نگاهش را بالا بیاورد، و صاحب دست را ببیند.
ــ بفرمایید
با شنیدن صدای مردانه و خشداری،
که به دلیل سرما خوردگی بدجور گرفته بود، آرام نگاهش را از دستمال بالا آورد که به صحنه آشنایی برخورد کرد.
مردی قدبلند با صورتی که
با چفیه پوشانده شده، مطمئن بود این صحنه آشنا است.
او این مرد را دیده،
در ذهنش روزهای قبلی را مرور کرد تا ردی پیدا کند.
با یادآوری سردار احمدی و همراهش، لحظه ای مکث کرد و از جایش بلند شد.
ــ سلام،اگه اشتباه نکنم شما همراه سردار هستید
مرد سرفه ای کرد،
و سری تکان داد،سمانه اطراف را نگاه کرد، و با نگاه به دنبال سردار گشت، اما با صدای آن مرد، دست از جستجو برگشت.
ــ تنها اومدم
سکوت سمانه که طولانی شد،
مرد به طرف سمانه برگشت و برای چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد.
ــ کمیل دوست من هم بود
سمانه خیره به چشمان مشکی و غرق در خون آن مرد مانده بود،
با شنیدن سرفه های مرد،
به خود آمد، و ناخوداگاه قدمی به عقب برگشت.
احساس بدی به او دست داد،
سریع کیفش را از روی مزار برداشت و خداحافظی کرد.
به قدم هایش سرعت بخشید،
از مزار دور شد، اما سنگینی نگاه آن مرد را احساس می کرد،
احساس می کرد،
مسافت تا ماشین طولانی شده بود،بقیه راه را دوید،به محض رسیدن به ماشین سریع سوار شد،و در ها را قفل کرد،
نفس نفس می زد،
فرمون را با دستان لرزانش فشرد،تا کمی از حس بدش کم شود.
کیفش را باز کرد،
گوشی اش را بیرون آورد، و نگاهی به ساعت انداخت، ده تماس بی پاسخ داشت،
لیست را نگاهی انداخت،
بی توجه به همه ی آن ها، شماره سمیه خانم را گرفت،بعد از سه بوق بلافاصله صدای ترسیده سمیه خانم در گوش سمانه پیچید:
ـــ سمانه مادر کجایی،بیا مادر از نگرانی دارم میمیرم
ــ ببخشید خاله.گوشیم روی سایلنت بود
ــ برگرد سمانه، بیا خونه قول میدم، به روح کمیل قسم دیگه حرف از ازدواج نمیزنم، فقط بیا پیشم مادر
ــ دارم میام
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•