eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
406 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊عید ولادت بانوی عصمت و طهارت، مادر بچه سیدها محضر صاحب الزمان"عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف" پیشاپیش مبروک و خجسته باد🌻🍃✨
مراقب نگاهت باش بخاطر امام زمان...:) •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
۰همونی برات رقم بخوره که برای دیگران آرزو میکنی...!🌱❤️ ⠀‌‌‎‌‌♥️❄ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
تنـهایی بـا گمنـام‌ها را بیشتـر از شلوغی مشهورها دوستـــ دارم ...♥️ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
「🐯💛」 یڪبار ڪہ‌ جلوی دوستانم‌ قیافہ‌ گرفتہ‌ بودم😎 ابراهیم‌ ڪنارم‌ آمد و آرام‌ گفت: نعمتے‌ ڪہ‌ خداوند‌ بہ‌ تو‌ داده بہ‌ رخ‌ دیگران‌ نڪش...🌱 • • 🐯⃟💛|↜ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
✋🏻 فرمانده دلت هرشهیدی را که دوستش داری کوچه دلت را به نامش کن یقین بدان در کوچه پس کوچه های پر پیچ و خم دنیا تنهایت نمےگذارد... 🌱 •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
به وقت رمان پلاک پنهان🌸👇🏻🌸👇🏻🌸👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت یاسر سریع لیوان آبی ریخت، و به سمت کمیل که از خشم نفس نفس می زد گرفت. ــ بیا بخور کمیل کمیل لیوان را پس زد، و با صدای خشداری گفت: ــ نمیخوام اما یاسر که در این چهار سال، کمیل را به خوبی شناخته بود، و میدانست، بسیار لجباز است، دوباره لیوان را به سمتش گرفت و با عصبانیت گفت: ــ بخور کمیل،یه نگاه به خودت بنداز الان سکته میکنی!😠 کمیل برای اینکه از دست اصرارهای یاسر راحت شود، لیوان را از دستش گرفت، و قلپ آبی خورد، و لیوان را روی میز گذاشت. امیدوار بود، با نوشیدن آب سرد، کمی از آتش درونش کاسته شود، اما این آتش را چیزی جز شکستن گردن تیمور خاموش نمی کرد. کمیل مصمم از جایش برخاست، و به سمت در رفت،اما قبل از اینکه دستش بر روی دستگیره ی در بنشیند، یاسر در مقابلش قرار گرفت، و دستش را روی سینه کمیل گذاشت، و او را به عقب برگرداند. ــ کجا داری میری؟ کمیل چشمانش را محکم بر هم فشرد، و زیر لب چند بار ذکری را تکرار کرد، تا کمی آرام بگیرد، و حرفی نابجا نزد، که باعث ناراحتی یاسر شود. پس سعی کرد، با ارامش با جدیت با یاسر صحبت کند: ــ یاسر یک ساعت پیش تیمور رفت سراغ زنم، زنمو تا جا داشت ترسوند، و اگه به موقع او در لعنتی باز نمی شد ،الان اتفاق دیگه ای هم می افتاد، پس از جلوی راهم برو کنار بزار برم، این مساله رو همین امشب تمومش کنم! اما یاسر که از نقشه و افکار پلید تیمور خبر داشت با لحنی آرام گفت : ــ گوش کن کمیل، الان رفتن تو هیچ چیزو درست نمیکنه ،بلکه بدتر هم میکنه، شنیدی سردار چی گفت؟ تیمور به زنده بودنت شک کرده، اون میتونست راحت بپره تو خونتون ،اما اون فقط میخواست از زنده بودنت مطمئن بشه کمیل غرید: ــ میفهمی چی میگی یاسر؟از من میخوای اینجا بشینم، به ترس و لرز زنم و مزاحمت های تیمور نگاه کنم؟ تو میدونی تا خودمو رسوندم اونجا، داشتم جون میدادم،؟؟ میفهمی وقتی زنت اسمتو فریاد بزنه، و ازت کمک بخواد، ولی تو کاری نکنی، نابود میشی؟؟؟ میفهمی یاسر؟؟ 😡🗣 میفهمیِ آخر را فریاد زد. یاسر، به چشمان سرخ و رگ های متورم کمیل نگاهی انداخت. می دانست چه لحظات سخت و زجر آوری بر کمیل گذشته بود، هنوز فریاد های کمیل در گوشش بودند، اگر او و سردار، جلویش را نمی گرفتند، از ماشین پیاده می شد، و به سراغ تیمور می رفت. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت یاسر جلوی کمیل، که بر روی صندلی نشسته بود، زانو زد، و دستش را بر روی زانویش گذاشت. ــ کمیل داداش، باور کن، همه ی ما اینجا نگران خانوادتیم، شاید نتونم نگرانیتو نسبت به همسرت درک کنم، چون خودم همسری ندارم. اما مرد هستم، حالیمه غیرت یعنی چی، پس بدون ما هم کنارت داریم عذاب میکشیم.! نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _تیمور الان به خاطر اینکه شَکش رو بر طرف کنه، خودش وارد بازی شد، میدونست، در صورتی که خودش بیاد سراغ خانمت، و اگر زنده باشی جلو میای، ندیدی وقتی همسرت اسمتو فریاد زد، برا چند لحظه ایستاد، و گارد گرفت. چون فکر میکرد، الان سر میرسی، اما بعد بیخیال شد، پس نزار بهونه دستش بدیم. ــ نمیدونم چطور شک کرده؟مطمئنم بویی از نقشه برده!. یاسر آهی کشید و گفت: _سردار هم از وجود یه جاسوس بین ما خبر داد، ولی قول داد، به یک هفته نکشیده کار تیمور تموم بشه.😊 لبخندی زد و با دست شانه ی کمیل را فشرد و گفت: ــ تو هم میری سر خونه زندگیت، دیگه هم از غر زدنات راحت میشم😁 ❤️❤️🍃🍃🍃❤️🍃🍃🍃❤️❤️ سمیه خانم به سمانه نگاهی انداخت، و آهی کشید. ــ مادر جان چی شده؟چند روزه که از این اتاق بیرون نیومدی! سمانه بی حال لبخندی زد و گفت: ــ چیزی نیست خاله فقط کمی حالم بده ــ خب مادر بگومریضی؟جاییت درد میکنه؟ کسی اذیتت کرده؟ چند روزه حتی سرکار نمیری! ــ چیزی نیست خاله سمیه خانم که از جواب های تکراری که در این چند روز از سمانه شنیده، خسته شده بود، از اتاق خارج شد. سمانه زانوهایش را در بغل گرفته، و روی تخت نشسته بود، از آن سایه و آن مرد، با آن زخم عمیق بر روی صورتش، چند روزی است، که پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود. به پرده ی اتاقش نگاهی انداخت، و لبخند غمگینی بر لبانش نشست،حتی از ترس پرده را کنار نمی زد.😥 این همه ترس و ضعف، از سمانه غیر باور بود،اما از دست دادنِ تکیه گاه محکمی مثل کمیل، این ترس را برای هر زن قویی ممکن می ساخت.! دوباره به یاد کمیل، چشمه ی اشک هایش جوشید، و گونه هایش را بارانی کرد.😭 نبود کمیل در تک تک لحظه ها، و اتفاقات زندگی اش، احساس میشد، اگر کمیل بود، دیگر ترسی نداشت، اگر کمیل بود او الان از ترس خودش را در اتاقش زندانی نمی کرد. او حتی از ترس آن مرد، چند روزی است بر مزار کمیل هم نرفته بود...😣 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت کمیل کلافه رو به یاسر گفت: ــ مگه خودت نگفتی، خطرناکه من با سمانه دیدار داشته باشم؟! ــ آره خودم گفتم ــ پس الان چرا میگی باید برم و خودمو نشونش بدم؟ ــ نقشه عوض شده،باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه، تیمور داره همه ی خط قرمزهارو رد میکنه، هر لحظه ممکنه خبری بدی بشنویم، ما الان بریم به خانوادت بگیم، که حواستونو جمع کنید، از خونه بیرون نیاید، یا ببریم خونه ی امن، نمیپرسن برا چی؟ اونوقت ما چی داریم بگیم. کمیل روی صندلی نشست و گنگ به یاسر خیره شد. ــ کمیل الان مادرت و همسرت فکر میکنن، چون تو زنده نیستی، پس خطری اونارو تهدید نمیکنه، برای همین باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه. مگه خودت اینو نمیخواستی؟ ــ میخواستم اما نمیخوام خطری اونارو تهدید کنه! یاسر لبخند مطمئنی زد و گفت: ــ اتفاقی نمیفته نگران نباش، ما حواسمون هست، الانم پاشو یه خورده به خودت برس، قراره بعد چهارسال خانومت ببینتت.😁 کمیل خنده ی آرامی کرد،😄 و چشمانش را بست،تصویر سمانه مقابل چشمانش شکل گرفت، و ناخوداگاه لبخندی بر لبانش نشست، باورش نمی شد، سمانه را بعد از چهارسال از نزدیک خواهد دید، نمی دانست چه باید به او بگوید؟ یا عکس العمل سمانه چه خواهد بود؟ میترسید که سمانه، حق را به او ندهد،و به خاطر این چهار سال او را بازخواست کند.! ــ به چی فکر میکنی که قیافت دوباره درهم شد؟ کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ هیچی ــ باشه من هم باور کردم😁 کمیل از جایش بلند شد و کتش را تن کرد و چفیه اش را برداشت. ــ من میرم بیرون یکم هوا بخورم ــ باشه برو،اما زود برگرد عصر باید بری دیدنش کمیل سری تکان داد، و از اتاق خارج شد.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•