eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
412 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت کمیل سریع اسلحه اش را چک کرد، به دو مردی که از ماشین پیاده شدند، نگاهی انداخت، متوجه ماشینش نشده بودند. آرام در را باز کرد، و از ماشین پیاده شد،باید قبل از اینکه به ماشین سمانه نزدیک میشدن،آن ها را متوقف می کرد، اسلحه را بالا آورد و شلیک هوایی کرد. آن دو هراسان به عقب برگشتند، با وحشت به کمیل و اسلحه اش نگاه کردند. یکی از آن ها با لکنت گفت: ــ تو.....،تو زنده ای؟ کمیل همزمان که آن ها را، هدف گرفته بود، با دقت به چهره شان نگاهی انداخت، اما او را به خاطر نیاورد. ــ کی هستی؟برا چی دنبال این ماشینید؟ نفر دومی آرام دستش را، به سمت اسلحه اش برد که با شلیک کمیل جلوی پایش، دستپاچه اسلحه بر روی زمین افتاد. عصبی غرید: ــ با پا بفرستش اینور وقتی از غیر مسلح بودن آن، ها مطمئن شد،دوباره سوالش را پرسید، اما یکی از ان دو بدون توجه به سوال کمیل وتیر شلیک شده دوباره پرسید: _مگه تو نمردی؟من خودم بهت شلیک کردمـ کمیل پوزخندی زد! ــ پس تو بودی که شلیک کردی؟تیمور شمارو فرستاد؟ تا میخواستن لب باز کنند، ماشین های یگان وارد کوچه شدند. آن دو که میدانستند، دیگر امیدی برای فرار نیست، دست هایشان را روی سر گذاشتند، و بر زمین زانو زدند. دو نفر از نیروه های یگان، به سمتشان آمدند، و آن ها را به سمت ماشین بردند، تا آخرین لحظه نگاه شوکه ی آن مرد بر روی کمیل بود. یاسر به سمتش آمد و با لبخند خسته از گفت: ــ تیمور دستگیر شد😊 کمیل ناباور گفت: ــ چی؟😧 ــ تیمور دستگیر شد،همین یک ساعت پیش ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت ــ باورم نمیشه! یاسر دستش را بر شانه اش گذاشت وفشرد. ــ دیدی جواب این همه سختی هایی که کشیدی،گرفتی؟ ــ برام همه چیزو بگو یاسر به ماشین سمانه اشاره کرد و گفت: ــ فک کنم قبلش کار دیگه ای بخوای انجام بدی کمیل با دیدن ماشین سمانه، بدون هیچ حرفی سریع به سمت ماشین رفت. ضربه ای به شیشه ی ماشین زد، سمانه که سرش را بر روی فرمون گذاشته بود، با وحشت سرش را بالا آورد، اما با گره خوردن چشمان خیس و سرخش در چشمان کمیل، نفس راحتی کشید. در را باز کرد، و از ماشین پیاده شد. کمیل این را درک می کرد، که سمانه الان نیاز به تنهایی دارد، تا بتواند اتفاقات سنگین امروز را هضم کند. به یکی از نیروها اشاره کرد که به طرفش بیاید. ــ بله قربان ــ خانم حسینی رو تا منزل برسونید ــ چشم قربان روبه سمانه گفت: ــ تنهات میزارم تا درست فکر کنی، میدونم برات سخت بوده، اما مطمئن باش برای من سخت تر بوده، امیدوارم درست تصمیم بگیری، و نبود من تو این چهارسالو پای خودخواهیِ من نزاری، من فردا دوباره میام، تا بهتر بتونیم حرف بزنیم سمانه که ترس دقایق پیش را فراموش کرده بود، عصبی پوزخندی زد و گفت: ــ لازم نکرده ما حرفی نداریم، در ضمن من ماشین دارم، با ماشین خودم میرم به طرف ماشین رفت، وسریع پشت فرمون نشست،خودش هم از این همه جراتی که پیدا کرده تعجب کرده بود، نمی دانست جرات الانش را باور کند یا ترس و لرز دقایق پیش را..... یاسر که متوجه اوضاع شده بود، به یکی از نیروها اشاره کرد که ماشین را از سر راه بردارد. به محض اینکه سمانه، از کوچه خارج شد، دستور داد که یک ماشین تا خانه آن را اسکورت کند، با اینکه تیمور دستگیر شده بود، اما نمی توانست ریسک کند. کمیل نگاهی قدردان، به خاطر همه چیز به یاسر انداخت، که یاسر با لبخند جوابش را داد. ــ میخوای صحبت کنیم ــ آره، یاسر چه خبره؟ تیمور چطور دستگیرشد؟ چرا من در جریان نیستم؟ ــ میگم همه ی اینارو میگم،اما الان باید برگردیم وزارت ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت ــ چرا خبرم نکردید؟ ــ سردار اینو از ما خواست کمیل ناراحت چشمانش را بست و پرسید: ــ الان حال سردار چطوره؟ یاسر آهی کشید و گفت: ــ بهتره،اوردنش بخش. ــ کی مرخصش میکنن ــ چون گلوله نزدیک قلبش بوده،یه چند روز باید بستری بشه کمیل سری تکون داد. یاسر ــ اول قرار بود، تو هم تو این عملیات باشی، اما وقتی سردار دید، با دیدن همسرت اینجوری آشفته شدی، نظرش عوض شد، از شدت خطر این عملیات خبردار بود، و نگران بود، که اتفاقی برای تو بیفته،برای همین از من خواست سرتو گرم کنم. ــ سمانه هم بهترین گزینه بود؟درسته؟تو دیگه چرا یاسر. ــ به روح مادرم قسم کمیل مجبور بودم، سردار میدونست به محض دستگیری تیمور، ادماش میان سراغ خانوادت، اونا خبردار شده بودن که تو زنده ای. ــ خانواده م؟ ــ اوه ما هم از سرهنگ کمک خواستیم کمیل با تعجب پرسید: ــ دایی محمد!! ــ آره، همه چیزو براش توضیح دادیم، و ازش خواستیم، که مادرتو به خانه اش ببره، و ازش محافظت کنه، و خانومتو پیش خودت نگه داشتیم. کمیل سرش را میان دستانش فشرد، دستان یاسر بر شانه هایش نشست. ــ الان همه از زنده بودن تو خبر دارن کمیل، از سرهنگ خواستیم، قبل از اینکه بری خونتون، سرهنگ بقیه رو آماده کنه کمیل با چشمانی پرا از تشکر به یاسر نگاهی انداخت و گفت: ــ ممنونم داداش ــ کاری نکردم ،یه روز تو هم این کارارو برام میکنی😂 و بلند خندید. کمیل لبخند تلخی زد و گفت: ــ امیدوارم هیچوقت از خانواده ات دور نشی، چون خیلی سخته خیلی یاسر از جایش بلند شد لبخندی زد و گفت: ــ من برم دیگه، سردار گفت که یک هفته با خانوادت باش، بعد باید بیای سرکار، البته دیگه به خاطر این اتفاقات و باخبر شدن همه از کارت نمیتونی تو وزارت بمونی، از هفته ی بعد همکار دایی جونت میشی هر دو خندیدن.😁😁 یاسر از اینکه توانسته بود موضوع را عوض کند خوشحال شد. ــ من دارم میرم سردارو ببینم ،میای؟ ــ اره بریم ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت سمانه روی تخت نشست، و با بغض به عکس کمیل روی دیوار خیره شد. صداهای خنده در حیاط، پیچیده بود، از صبح همه با شنیدن خبر آمدن کمیل به خانه، آمده بودند. دایی محمد و یاسین و محسن، کمیل را به نوبت در آغوش گرفتند، و مردانه اشکـ ریختند. صغری برای مدت طولانی، در آغوش کمیل مانده بود، و گریه می کرد، که با اصرارهای همسرش کمی آرام گرفت. در طول روز سمیه خانم، کنار کمیل نشسته بود، و دستانش را در دست گرفته بود. کمیل همه ی وقت، یک نگاهش به همسر خواهرش بود، و یک نگاهش به دَر خانه، در انتظار آمدن سمانه. اما سمانه همه ی اتفاقات را، از پنجره اتاق مشاهده می کرد، و از وقتی کمیل آمده بود، به اتاقش رفته بود، حتی با اصرارهای مادرش و زهره و بقیه هم، حاضر نشد، که پایین بیاید. در زده شد، و صفرا وارد اتاق شد،سمانه لبخندی زد و گفت: ــ داری میری؟ ــ اره،پایین نیومدی گفتم بیام باهات خداحافظی کنم سمانه صغرا را در آغوش گرفت و آرام گفت: ــ بسلامت عزیزم صغری غمگین به او نگاهی انداخت و گفت: ــ سمانه اینکارو نکن،کمیل داغونه داغون ترش نکن سمانه تشر زد: ــ تمومش کن صغری ــ باشه دیگه چیزی نمیگم،اما بدون کمیل بدون تو نمیتونه ــ برو شوهرت منتظرته ــ باشه صغری بوسه ای بر گونه ی سمانه نشاند و از اتاق خارج شد. همه رفته بودند، سمانه چمدانی که آماده کرده بود، را روی تخت گذاشت، به طرف چادرش رفت، که در اتاق باز شد، و سمیه خانم وارد اتاق شد. ــ دخترم سمانه،برات شام بز.. با دیدن چمدان آماده، حرفش نصفه ماند و با صدای لرزانی گفت: ــ این چمدون چیه؟ ــ خاله گ.. ــ سمانه گفتم این چمدون چیه ؟ ــ دارم میرم خونمون سمیه خانم تشر زد: ــ خونه ی تو اینجاست ،میخوای تنهام بزاری؟ سمانه با صدای لرزونی گفت: ــ پسرت برگشته، دیگه تنها نیستی ــ اون پسرمه، اما تو دخترمی، عروسمی ــ من دیگه عروست نیستم ،باید برم خاله صدای سمیه خانم بالا رفت و جدی گفت: ــ تو چهار سال اینجا زندگی کردی،تو این اتاق، کنار من. پس این خونه ی تو هستش، این خونه ی شوهرته پس جای تو اینجاست ــ خاله لطفا .. ــ سمانه با من بحث نکن ــ من اینجا نمی مونم در باز شد و کمیل وارد اتاق شد: ــ دلیل رفتنت اومدن من به این خونه است؟ ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت سمانه سکوت کرد، و سرش را پایین انداخت، تا کمیل حرف های دلش را مثل همیشه از چشمانش نخواند. ــ سمانه من همه چیزو برات توضیح دادم، ولی نمیدونم، چرا نمیخوای باور کنی! سمانه پوزخندی زد،که کمیل عصبی گفت: ــ به جای پوزخند زدن برای من حرف بزن، بگو چته؟ ــ من حرفمو زدم،اینجا دیگه جای من نیست، میخوام برم خونمون ــ مامان هم گفت که اینجا خونه ی تو هستش، خونه ی شوهرت یعنی خونه ی تو ــ من شوهری ندارم، شوهرم چهارسال پیش شهید شد کمیل عصبی به سمتش رفت و بازویش را در دست گرفت و فشرد! ــ من محرمتم ،من شوهرتم سمانه اینو بفهم سمانه بازویش را از بین دست کمیل بیرون کشید و عصبی فریاد زد: ــ نیستی ،تو شوهر من نیستی،اگه بودی چرا گذاشتی تو همین خونه بیان خواستگاری من، اگه بودی چرا باید چهار سال من زجر بکشم، چرا باید تکیه گاه نداشته باشم،؟؟ چرا چهارسال از ترس چهار ستون بدنم شب و روز بلرزه،چرا؟؟ از کمیل دور شد و به بیرون اشاره کرد و با صدای لرزان فریاد زد: ــ اگه شوهر دارم چرا باید هر شب از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم، چرا باید از مردم حرف بشنوم، چرا وقتی کمک خواستم، تکیه گاه خواستم نبودی، میتونی جواب این چراهارو بدی؟؟؟ سمانه در سکوت، به چشم های سرخ کمیل خیره شده بود، تنها صدایی که در اتاق میپیچید،صدای گریه های سمیه خانم بود. سمانه نتوانست جلوی بارانی نشدن صورتش را بگیرد،اشک هایش را پاک کردو با بغض گفت: ــ وقتی اومدم خونه و فهمیدم خاله مراسم خواستگاری برام راه انداخته،با خودم میگفتم، اگه کمیل زنده بود گردن این خواستگارو میشکوند😭 کل این خونه رو با دادهایش، روی سرش میگذاشت، که چرا اجازه دادید خواستگار پا به این خانه بگذارد. خنده ی تلخی کرد وگفت: ــ اما ای دل غافل،شوهرم بود و کاری نکرد، شوهرم بود و حرفی نزد😭 هق هق اش امانش را برید و نتوانست حرفش را ادامه بدهد. به دیوار تکیه داد، شانه هایش از شدت گریه میلرزیدند،و صورتش را با دو دست پوشانده بود. کمیل که با شنیدن حرف های سمانه، دیگر پاهایش او را برای ایستادن یاری نمیکردن. روی دیوار تکیه داد، و کم کم نشست،چشمانش می سوخت، دستانش مشت شده برو روی زانوانش بود. سمانه وسط گریه گفت: ــ تو این چهار سال کارم شده بود شبا که خاله و صغری میخوابیدن، بیام تو اتاقت، و تا شب با عکست حرف بزنم، و گریه کنم، قلبم میسوخت، احساس میکردم داره میترکه ، همیشه منتظره اومدنت بودم ، باور نمی شد که رفتی.!😭 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود، کار من شده بود، گریه های شبانه تو اتاقت، حتی نمیتونستم راحت گریه کنم، جلوی دهنمو محکم با دست میگرفتم، تا خاله نشنوه تا دوباره حالش بد نشه. دوباره با دست اشک هایش را پاک کرد وادامه داد: ــ مریض شدم تو نبودی،!! درد داشتم تو نبودی!! خاله حالش بد شد، بستری شد، اما تو نبودی،!! صغری ازدواج کرد، بچه دار شد، اما باز هم تو نبودی!!!!😭کمیل تو، تو مهمترین لحظات زندگیمون نبودی، چرا؟کارت مهمتر بود؟نجات دادن آرش مهمتر بود، سمیه خانم که نگران سمانه شده بود، با چشمان اشکی به سمانه نزدیک شد و گفت: ــ قربونت برم مادر آروم باش الان حالت بد میشه ــ بزار بگم خاله، بزار پسرت بشنوه، تو این چند سال چی به من گذشته بزار بدونه دردم چیه نگاهش را به سمت کمیل که نگاهش را به زمین دوخته بود، سوق داد. ــ منو نگاه کن،دارم میگم منو نگاه کن کمیل چشمان سرخش را دو چشمان سمانه گره زد. ــ میدونی درد من چیه؟ کمیل آرام زمزمه کرد: ــ چیه قطره ی اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه های سردش نشست و با صدای لرزان گفت: ــ تو هیچوقت منو دوست نداشتی،از اول هم به خاطر عذاب وجدان و مواظبت از من پیش قدم شدی ،حرف های اون شبت درست بود،خاله و صغری تورو مجبور به این وصلت کردن کمیل از جایش بلند شد، و به طرف سمانه آمد ،با خشم هر دو بازویش را در مشت گرفت و غرید: ــ بفهم چی میگی؟ فهمیدی.؟؟؟ هزار بار بهت گفتم تورو من انتخاب کردم نه کسی دیگه، دوست دارم سمانه ،اون چند سال سکوتم هم بخاطر تو بود والا زودتر از اینا پیشقدم می شدم😠 ــ بسه نمیخوام بشنوم😠😭 به طرف چمدان رفت، و قبل از اینکه دستش به آن برسد، سمیه خانم با گریه جلویش ایستاد ــ کجا میری دخترم ــ اینجا دیگه جای من نیست کمیل که دیگر تحمل بحث با سمانه را نداشت،گفت: ــ من میرم تو بمون..... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت سمیه خانم دستان خیسش را، با لباسش خشک کرد، و از آشپزخانه بیرون آمد، نگاهی به ساعت انداخت، ساعت۱۲شب بود.🕛🌃 از وقتی که کمیل رفته بود، سمانه از اتاقش بیرون نیامده بود،حدس می زد که شاید خوابیده باشد. با یادآوری چند ساعت پیش، آهی کشید، برای اولین بار بود، که اشک را در چشمان پسرش می دید، هر چقدر میخواست، کمیل را امشب در خانه نگه دارد ،قبول نکرد، وحشت رفتن سمانه، از این خانه را در چشمان تک پسرش را به وضوح دید. آهی کشید و از پله ها بالا رفت، در اتاق سمانه را آرام باز کرد،چراغ ها خاموش بود. کمی صبر کرد، تا چشمانش به تاریکی عادت کند،با دیدن سمانه که بر روی تخت خوابیده بود، نزدیکش شد. صدایی شنید، بیشتر به سمانه نزدیک شد،متوجه ناله های سمانه شنیده بود،که کمیل را صدا می کرد. متوجه شد که خواب دیده، صورتش از عرق خیس شده بود،سمیه خانم دستی بر صورت سمانه کشید،که با وحشت دستش را از روی صورتش برداشتت!! سریع پتو را کنار زد ، تمام بدن سمانه خیس عرق شده بود،زیر لب ناله می زد و کمیل را صدا میکرد، سمیه خانم آن را تکان داد اما سمانه بیدار نمی شد. ــ سمانه دخترم چشماتو باز کن،خاله عزیزم، بیدار شو سمیه خانم که دید، سمانه بیدار نمی شود ،سریع به طرف تلفن رفت، و شماره را گرفت بعد از چند بوق آزاد، صدای خسته ی کمیل در گوشی پیچید: ــ بله ــ کمیل مادر کمیل با شنیدن صدای لرزان مادرش، سریع در جایش نشست و نگران پرسید: ــ چی شده مامان ــ سمانه مادر کمیل نگران پرسید: ــ رفت؟ ــ نه مادر تب کرده،حالش خیلی بده، بدنش اتیش گرفته، نمیدونم چیکار کنم کمیل سریع از جایش بلند شد، و سویچ ماشین را از روی میز چنگ زد. _اومدم مامان،الان به دکتر زنگ میزنم که بیاد خونه سمانه خانم گوشی را روی میز گذاشت، و سریع به آشپزخانه رفت، و کاسه ی بزرگی را پر از آب کرد، و با چند دستمال تمیز به اتاق برگشت. کنار سمانه نشست، و دستمال خیس را بر روی پیشانی اش گذشت، لرزی بر تن سمانه افتاد، و دوباره زیر لب زمزمه کرد. ــ کمیل....😣🤒 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
https://harfeto.timefriend.net/16416273359987 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤 🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
سلام بله حتما سر وقت گذاشته میشه🌸 عزیز جان عکس مورد نظر تو بفرس برام🌺 @ShahidGomnam_1386
سلام مرسیییی گلمممممم چشم ان‌شاءالله مرسی خوشگلمممم🌺🌺😍😍😍