۵ بهمن ۱۴۰۰
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوچهل_وشش
کمیل به دیوار سرد بیمارستان تکیه داد، و چشمانش را بست.
یک ساعت از وقتی که به خانه رفته بود گذشت،
دکتر بعد از معاینه ی سمانه،
لازم دید که به بیمارستان منتقل شود، فقط خدا می دانست وقتی سمانه را در این حال دیده بود،چه به سرش آمد.
راهروی بیمارستان،
در این ساعت خلوت بود، و فقط صدای زمزمه های آرام سمیه خانم، و تیک تاک ساعتش شنیده می شد!
با باز شدن در اتاق،
سریع چشمانش را باز کرد، و از جایش بلند شد، و به سمت دکتر رفت.
دکتر مشغول نوشتن چیزهایی بود،
و میان نوشتن هایش توضیحاتی به پرستار می داد،
با دیدن کمیل لبخندی زد و گفت:
ــ نگران نباشید آقای برزگر، حال همسرتون خوبه
کمیل نفس راحتی کشید و خداروشکری زیر لب گفت.
ــ پس این تب برا چیه؟
ــ تب خانمتون ناشی از عصبانیت و استرس بیش از حد هستش، نمیدونم دقیقا چه اتفاقی براشون افتاده، اما باید از هر چیزی که عصبانیش میکنه، و استرس بهش وارد میکنه، دورش کنید
کمیل سری تکان داد و گفت:
ــ میتونم ببینمش؟
ــ با اینکه خواب هستن، اما کنارش باشید بهتره، نسخه ی داروهارو پرستار میارن براتون
ــ خیلی ممنون خانم دکتر
دکتر لبخندی زد و گفت:
ــ وظیفه است
بعد از رفتن دکتر،
سمیه خانم به نمازخانه رفت، تا نماز شکری به جا بیاورد،
اما کمیل سریع به اتاق سمانه رفت.
در را آرام باز کرد،
تا او را بیدار نکند،به چهره ی غرق در خوابش نگاهی انداخت،در خواب بسیار معصوم میشد.
کنارش روی صندلی نشست،
و دست سردش را در دست گرفت،سمانه تکانی خورد اما بیدار نشد،
باورش نمی شد،
این چهار سال با تمام مشکلات و سختی ها، با تمام تلخی ها و دوری ها تمام شده، و الان کنار سمانه است.
با اینکه سمانه،
هنوز با او کنار نیامده بود،اما همین که الان کنارش بود، و دستانش در دستان او بود،برایش کافی بود....
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
۵ بهمن ۱۴۰۰
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوچهل_وهفت
چشمانش را آرام باز کرد،
مکان برایش غریب بود،به اطراف نگاهی انداخت، با دیدن دکور و تجهیزات، متوجه شد، که در بیمارستان است.
اما او چرا اینجاست؟!
چشمانش را روی هم فشار می دهد،
و کمی به خودش فشار می اورد، که شاید چیزی یادش بیاید،
آخرین چیزی که یادش آمد،
بحث کردنش با کمیل و سردرد و خوابیدنش بود،
تصاویر مبهمی از کمیل،
که بالا سرش نام او را فریاد می زد، در ذهنش تکرار میشد، اما دقیق یادش نمی آمد، که چه اتفاقی افتاده.
تا میخواست دستش را تکان دهد، متوجه اسیر شدن دستش میان دستان و سر کمیل شد،با دیدن کمیل خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید.
به صورت غرق در خوابش نگاه کرد، باورش سخت بود،
بعد از چهارسال کمیل الان کنارش باشد، با اینکه هیچوقت نمی توانست، نبود کمیل را باور کند،
حتی این را به سمیه خانم گفته بود،
اما سمیه خانم در جواب به او گفته بود:
"شهدا زنده اند و نزد خدا روزی می گیرند"
اما الان خدا کمیل را،
به او برگردانده بود،آنقدر دلتنگش شده بود، که دوست داشت، روزها به تماشای او بنشیند،
با اینکه اوایل از اینکه خود را،
چهارسال از آن ها دور کرده بود، عصبی شده بود، و حتی به جدایی فکر کرد،اما الان کمی آرام تر شده بود،
و به این نتیجه رسید،
که او بدون کمیل نمی تواند، لحظه ای آرامش داشته باشد،
دقیقا مانند این چهار سال...
نگاه به ساعت روی دیوار انداخت،
عقربه ها ساعت ۸ صبح را،
نشان می دادند،تا، خیز برداشت، که از جایش بلند شود، سوزشی را در دستش احساس کرد، و آخی گفت. کمیل سریع بیدار شد،
و از جایش بلند شد.
ــ چی شد؟ درد داری
رد نگاه سمانه را گرفت،
با دیدن جای خونی سوزن سرم ،اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم
سمانه آرام روی تخت دراز کشید
بعد از چند دقیقه در باز شد،
و کمیل نگران همراه پرستار وارد اتاق شدند.
پرستار نگاهی به دست سمانه انداخت و گفت:
ــ چیزی نیست سوزن سرمت کشیده شده،برای همین زخم شده خون اومده.
ــ حالش چطوره خانم؟
پرستار نیم نگاهی به کمیل انداخت و گفت:
ــ حالشون خوبه،نیم ساعت دکتر میاد، بعد از اینکه وضعیت بیمار چک شد، مرخص میشه
ــ خیلی ممنون
پرستار سری تکان داد، و از اتاق بیرون رفت.
کمیل به سمانه نزدیک شد،
و با چشمان نگران به صورت بی حال او نگاهی انداخت،
و آرام پرسید:
ــ حالت خوبه سمانه؟
ــ خوبم
ــ دراز بکش تا دکتر بیاد
سمانه انقدر ضعف داشت،
که نای لجبازی را نداشت، پس بدون حرف روی تخت دراز کشید
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
۵ بهمن ۱۴۰۰
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوچهل_وهشت
بعد از آمدن دکتر،
و امضای برگه ی ترخیص ،سمیه خانم به سمانه کمک کرد تا آماده شود.
کمیل بعد از تسویه حساب،
و خرید دارو ،به سمت سمانه و سمیه خانم که کنار ماشین بودند، رفت،
سریع ماشین را روشن کرد، و کمک کرد، تا سمانه سوار شود.
در طول راه کسی حرفی نزد،
با صدای گوشی سمیه خانم، سمانه از خواب پرید،
نگاهی به اطراف انداخت،
نزدیک خانه بودند،سرگیجه داشت برای همین چشمانش را بست.
ــ کی بود مامان؟
ــ صغری است،قرار بود صبح بیاد خونمون، الان زنگ زد نگران بود
ــ الان کجاست
ــ تو خونه منتظره
وارد کوچه شدند،
کمیل ماشین را در خیابان پارک کرد، و در جواب سوال مادرش گفت، که جایی کار دارد،
اما سمانه خوب می دانست،
به خاطر او میخواست از اینجا دور باشد.
به محض پیاده شدن سمانه،
سنگینی نگاه کسی را👁 بر روی خودش حس کرد،
همان نگاه همیشگی،
که چهار ستون بدنش را از ترس می لرزاند.
با گرمای دستی که بر دستش نشست، سرش را بالا آورد، و نگاه ترسان و وحشت زده اش در نگاه کنجکاو کمیل گره خورد،
برای اینکه کمیل متوجه نشود،
سریع سرش را پایین انداخت.
ــ چرا دستات اینقدر سردن؟
ــ چیزی نیست،ضعف دارم
کمیل مشکوک پرسید:
ــ لرزیدن صدات هم به خاطر ضعفه؟
سمانه هول کرد،
و برای چند ثانیه نگاهش را به مرد همسایه که او را با لبخند کریهی نگاه می کرد، انداخت، اما سریع نگاهش را دزدید!
کمیل همین نگاه چند ثانیه ای،
برایش کافی بود، تا یاد حرف های سمانه بیفتد.
" من شوهر ندارم،اگه شوهر دارم چرا باید هر روز از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم "
سمانه از فشاری که کمیل بر دستانش وارد کرد،آرام نالید:
ـ کمیل
کمیل یا چشمان سرخ از خشم،آرام غرید :
ـ خودشه؟😡
سمانه متوجه منظور کمیل شد اما گفت:
ــ کی خودشه؟ چی میگی کمیل؟😥
ــ سمانه بگو خودشه؟؟؟😡
سمانه دستپاچه لبخندی زد و قدمی برداشت و گفت:
ــ بریم داخل حالم خوب نیست
کمیل بازویش را محکم فشرد و تشر زد:
ــ پس خودشه!!😡
ــ نه نه کمیل یه لحظه صبر کن!
تا میخواست جلوی کمیل را بگیرد،
کمیل به سمت آن مرد رفت،
مرد تا میخواست ازجایش بلند شود، مشت کمیل بر روی صورتش نشست.
کمیل با تمام توان،
به او مشت می زد،با صدای جیغ سمانه والتماس های سمیه خانم در باز شد،
و «علی» همسر صغری،
با دیدن کمیل سریع به سمتش رفت، سمانه که سرگیجه اش بیشتر شد،کمیل را تار می دید، و لکه های تیره جلوی دیدش را گرفته بودند،
به ماشین تکیه داد،
و دستش را برسرش گرفت،احساس می کرد زمین به دور او می چرخید.
علی سعی می کرد،
کمیل را از آن مرد دور کند،اما کمیل به هیچ وجه راضی نبود، که از مشت زدن هایش دست بکشد.
ــ کمیل سمانه خانم حالش خوب نیست، ول کن اینو🗣
با فریاد علی،
کمیل مرد را بر روی زمین هل داد، و نگاهش را به سمت سمانه کشاند،
با دیدن سمانه بر روی زمین،
و مادرش کنار او،یا خدایی گفت و به سمتش دوید....
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
۵ بهمن ۱۴۰۰
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوچهل_ونه
صغری بالشت را مرتب کرد،
و به سمانه کمک کرد تا به آن تکیه بدهد.
ــ اینجوری راحتی؟
ــ آره خوبه
صغری پتو را روی پاهای سمانه،
مرتب کرد، و با نگرانی به او لبخند زد، و آرام پرسید:
ــ بهتری؟چیزی لازم داری؟
ــ نه عزیزم چیزی لازم ندارم،ببخشید اذیتت کردم
صغری اخمی به او می کند!
ــ خجالت بکش دختر،من برم پیش مامان داره برات سوپ درست میکنه
از جایش بلند شد،
و دست امیر👦🏻 را گرفت، و به طرف در رفت،
امیر گریه کنان،
از صغری می خواست، تا او را کنار سمانه نگه دارد، اما صغری این موقعیت را بهترین موقعیت، برای کمیل می دید، که با سمانه صحبت کند.
دست امیر را کشید و با اخم گفت:
ــ بدو بریم مامان، عصبیم کنی امشب نمیمونیم خونه مامان جون!
امیر از ترس اینکه امشب نماند،
با چشمان اشکی به دنبال مادرش رفت.
صغری قبل از اینکه،
از اتاق خارج شود،به کمیل که به چارچوب در تکیه داده بود، نزدیک شد، و گفت:
ــ با سمانه حرف بزن ،اما اگه ناراحتش کردی، این بار با من طرفی!
کمیل سری تکان داد،
و از جلوی در کنار رفت تا صغری از در خارج شود.
کمیل در را بست،
و به طرف سمانه رفت،نگاهی به سمانه که سر به زیر مشغول ور رفتن با پتو بود، کرد.
کنارش روی تخت نشست،
و نگاهی یه چهره ی بی حالش انداخت.
ــ میتونی صحبتای منو گوش بدی؟
سمانه که در این مدت،
منتظر صحبت های کمیل بود، سری تکان داد.
کمیل نفس عمیقی کشید و لبان خشکش را تر کرد و گفت:
ــ نمیخواستم توضیح بدم،اما بعد تصمیم های تو لازم دیدم، که یه توضیح کوچیکی بدم، امیدوارم مثل همیشه که کنارم بودی، و تک تک صحبت های منو باور کردی، و درک کردی، و کنارم موندی، این بارم اینطور باشه.
نگاهی به چشمان منتظر سمانه دوخت، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ تیمور،سرکرده ی یک گروه خلافکاری و ضد انقلابیه،خیلی باهوش و معروف،کار خودشو خیلی خوب بلده. تو یکی از عملیات ها، من به یکی از آدماش تیراندازی کردم، که بعدا فهمیدیم که برادرشه، اون هم همیشه منتظر تلافی بود.!
لبخند تلخی زد!!
ــ موفق هم شد،اون روز که سراغش رفتم، بی هماهنگی نبود، باسردار احمدی هماهنگ کردم، اون شب...
ــ اون شب چی کمیل؟
ــ اون شب درگیری بالا گرفت، آرشو از دست چنگشون بیرون کشیدم، اما موقعی که میخواستم، از ساختمون بیرون بیام، تیر خوردم
سمانه هینی کشید و دستانش را بر دهانش گذاشت!!
ــ دایی محمد اولین نفری بود که به من رسید...
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
۵ بهمن ۱۴۰۰
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوچهل_ونه
صغری بالشت را مرتب کرد،
و به سمانه کمک کرد تا به آن تکیه بدهد.
ــ اینجوری راحتی؟
ــ آره خوبه
صغری پتو را روی پاهای سمانه،
مرتب کرد، و با نگرانی به او لبخند زد، و آرام پرسید:
ــ بهتری؟چیزی لازم داری؟
ــ نه عزیزم چیزی لازم ندارم،ببخشید اذیتت کردم
صغری اخمی به او می کند!
ــ خجالت بکش دختر،من برم پیش مامان داره برات سوپ درست میکنه
از جایش بلند شد،
و دست امیر👦🏻 را گرفت، و به طرف در رفت،
امیر گریه کنان،
از صغری می خواست، تا او را کنار سمانه نگه دارد، اما صغری این موقعیت را بهترین موقعیت، برای کمیل می دید، که با سمانه صحبت کند.
دست امیر را کشید و با اخم گفت:
ــ بدو بریم مامان، عصبیم کنی امشب نمیمونیم خونه مامان جون!
امیر از ترس اینکه امشب نماند،
با چشمان اشکی به دنبال مادرش رفت.
صغری قبل از اینکه،
از اتاق خارج شود،به کمیل که به چارچوب در تکیه داده بود، نزدیک شد، و گفت:
ــ با سمانه حرف بزن ،اما اگه ناراحتش کردی، این بار با من طرفی!
کمیل سری تکان داد،
و از جلوی در کنار رفت تا صغری از در خارج شود.
کمیل در را بست،
و به طرف سمانه رفت،نگاهی به سمانه که سر به زیر مشغول ور رفتن با پتو بود، کرد.
کنارش روی تخت نشست،
و نگاهی یه چهره ی بی حالش انداخت.
ــ میتونی صحبتای منو گوش بدی؟
سمانه که در این مدت،
منتظر صحبت های کمیل بود، سری تکان داد.
کمیل نفس عمیقی کشید و لبان خشکش را تر کرد و گفت:
ــ نمیخواستم توضیح بدم،اما بعد تصمیم های تو لازم دیدم، که یه توضیح کوچیکی بدم، امیدوارم مثل همیشه که کنارم بودی، و تک تک صحبت های منو باور کردی، و درک کردی، و کنارم موندی، این بارم اینطور باشه.
نگاهی به چشمان منتظر سمانه دوخت، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ تیمور،سرکرده ی یک گروه خلافکاری و ضد انقلابیه،خیلی باهوش و معروف،کار خودشو خیلی خوب بلده. تو یکی از عملیات ها، من به یکی از آدماش تیراندازی کردم، که بعدا فهمیدیم که برادرشه، اون هم همیشه منتظر تلافی بود.!
لبخند تلخی زد!!
ــ موفق هم شد،اون روز که سراغش رفتم، بی هماهنگی نبود، باسردار احمدی هماهنگ کردم، اون شب...
ــ اون شب چی کمیل؟
ــ اون شب درگیری بالا گرفت، آرشو از دست چنگشون بیرون کشیدم، اما موقعی که میخواستم، از ساختمون بیرون بیام، تیر خوردم
سمانه هینی کشید و دستانش را بر دهانش گذاشت!!
ــ دایی محمد اولین نفری بود که به من رسید...
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
۵ بهمن ۱۴۰۰
۵ بهمن ۱۴۰۰
✨پارت اول رمان #سرباز ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421
✨پارت اول رمان #ناحله ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669
✨پارت اول رمان #مقصودمازعشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
✨پارت اول رمان #مدافععشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2392
✨پارت اول رمان #پلاکپنهان ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2988
✨پارت اول رمان #دستوپاچلفتی ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2993
✨پارت اول رمان #عاشقیزودگذر ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/3835
۵ بهمن ۱۴۰۰
https://harfeto.timefriend.net/16416273359987
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
۵ بهمن ۱۴۰۰
بچه ها خدایی انقدر که شما ها لف میدید انرژی برای من نمی مونه هم برای پست گزاری هم نوشتن رمان
خواهش ممبر هارو ببرید بالا
کانال رو معرفی کنید
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
۵ بهمن ۱۴۰۰
•°🌱🕊°•
فآشبگویم ...↯
هیچڪسجــزآنـڪه
دلبهخداسپردهاسٺ
رسمدوسٺداشتـنرا
نمیدانـد..♥️
#شهـیدآوینی
#رفیـقآسمـانی 🕊
•
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
۵ بهمن ۱۴۰۰
از ۲۸۵ باید برسه ۲۸۰
😑😑😑😑😑
نمیفهمم چرا؟؟؟
اگر کوتاهی چیزی بوده بگید https://harfeto.timefriend.net/16416273359987
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
یا از این راه👆🏻👆🏻
@ShahidGomnam_1386
یا از این راه تویی پی وی 👆🏻👆🏻👆🏻
۵ بهمن ۱۴۰۰