↻🚛🌿••||
°•هِزارعـٰاشقِدیوآنہدرمناست؛کہهرگز
°•بِہهیچبندوفزونۍنمۍکند،رَهـٰایت...🌿!
🌿⃟🚛¦⇢ #پسرانہ
. 🌱
#آیھراهنما
«اِنْ یَنْصُرُُکٌمْ اللّه فَلاَ غالِب لَکُمْ وَ اِنْ یَخْذُلَکُمْ فَمَنْ ذَاالَّذِیْ یَنْصُرُُکٌمْ مِنْ بَعْدِهِ وَ عَلَی اللّه فَلْیَتَوَکلُ الْمُوْمِنونْ» آل عمران۱۶۰
•┈—┈—┈✿┈—┈—┈•
اگر خدا شما را یاری کند هیچ کس بر شما غالب نخواهد شد و اگر دست از یاری شما بردارد چه کسی بعد از او شما را یاری خواهد کرد و مؤمنان باید تنها بر خدا توکل کنند.🌱🥀
•
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
?👑💛👑💛 👑💛👑💛 💛👑💛 👑💛 💛 #Part19 عاشقی زودگذر نمازمون تموم شد و طبق گفته آقای عسگری(داداش هستی) رفتیم تو
💛👑💛👑💛
👑💛👑💛
💛👑💛
👑💛
💛
#Part20
عاشقی زوگذر
"از زبان آقای وکیلی"
امشب قرار بود از خادم های حسینیه تشکر کنن و بهشون کادو بدن
دیگه نمیدونم چرا منو انتخاب کردن برا قاری شدن و مجری برنامه....
ساعت 4/30 بود از خواب بلند شدم.... رفتم حموم یه دوش ۱۰ دقیقهای گرفتم....سشوار رو روشن کردم شروع کردم به سشوار کردن،اونم چه سشوار کردنی دستم رو بالا گرفتم مستقیم میخورد به وسط سرم😅
با حس اینکه یه گرمایی از سرم رفت از فکر کردن دست کشیدم(حالا خودمم نمیدونستم فکر چی😂😂)
دیدم مامان سشوار رو از دستم گرفت وبا حالت تاسف باری نگام کردو گفت=خجالت بکش یعنی واقعا خاک... با حوله سه ساعت وایسادی سشوارم روشن کردی هم گرفتی به سرت نمیگی اون یه ذره مغزم که داری آب میشه
(ببخشیدا کلا مامانم شوخ هستن...😁)
خجالتم نمیکشه... ای خدا من از دست این پسر چه کار کنمممم فقط قیافه داره عقل که نداره...
+اِ مامانم خواهشا تموم کنید.... حواسم نبود یه چند لحظه رفتم تو فکر.... همین دیگه دعوا نداره ول نمیکنی... بی زحمت تشریف ببرید بیرون میخوام لباس عوض کنم ممنونم
(من کلا با خانواده به جز خواهرم کلارسمی حرف میزنم....بله کلا با ادب هستم 😂)
یه شلوار اسپرت پوشیدم با تیشرت سفید گوشیم رو برداشتم به حمید زنگ زدم
+الو سلام آقا حمید حال و احوال چه طوره آقا
_ سلام بر هنرمند هئیت فدائیان زینب چه طوری داداش؟!
+قربونت داداش زنگ زدم هم صدات رو بشنوم هم بگم که اگه میخوای برا نماز بری مسجد بیا باهم بریم....
_ داداش شرمندت آجیم هم امشب هست آخه جزء خادم ها بوده میخواد با دوستش بیاد
﴿خب عزیزان، حمید همون داداش هستی است﴾
+آهان باشه داداش مزاحمت نمیشم
_ داداش ناراحت که نشدی اگه میخوایی به اونا بگم خودشون برن من بیام سراغت باهم بریم
+نه عزیزِ من زشته دوتا خانم تنها راه بیوفتن تو خیابون ..... مزاحمت نمیشم یاعلی...
_ عزیزی توووو مراقب خودت باش..
وضو رو گرفتم و دوباره سشوار آوردم، تا روشن کردم مامان گفت= انقدر سشوار نکش بچه جان موهات میریزه، دیگه بچه که نیستی۱۹ سالته
+به روی چشم الان خاموشش میکنم
مامان رفت بیرون منم شونه رو برداشتم موهام رو حالت دادم....
رفتم سراغ کمد لباس ها دوست داشتم از مبینا خواهرم کمک کنم آخه خیلی خوش سلیقه بود
+مبینا آجییی
مبینا=بله داداش مهدی
+مبینا خواهشا یه دست لباس خوشگل جذاب برام انتخاب کن بدو که خیلی دیرم شده
مبینا=باشه داداش...
بعد از چند دقیقه کت و شلوار مشکیم رو با یه لباس مشکلی آورد
مبینا=بفرما داداشی چون محرم بود نمیشد لباس روشن انتخاب کنم
گونه مبینا رو بوسیدم و گفتم=دست گلت درد نکنه خواهری جونم....
💛
👑💛
💛👑💛
👑💛👑💛
💛👑💛👑💛
نویسنده📝
#N
✨پارت اول رمان #سرباز ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421
✨پارت اول رمان #ناحله ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669
✨پارت اول رمان #مقصودمازعشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
✨پارت اول رمان #مدافععشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2392
✨پارت اول رمان #پلاکپنهان ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2988
✨پارت اول رمان #دستوپاچلفتی ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2993
✨پارت اول رمان #عاشقیزودگذر ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/3835
✨پارت اول رمان #ازمنتافاطمه ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4420
https://harfeto.timefriend.net/16416273359987
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
#حسینجانم💔🌿
|•عاشـق آن اسـتْ
ڪہ فڪرش همہ خدمـت باشـدْ . . .
صبـحها در عطـشْ
عـرض ارادتـ باشـدْ . . .
بـهترازحضـرت اربـابْ
ندیـدم شاهے؛
ڪهـ چـنین باخـبراز حـال رعـیت باشـد•|
#السلام_علیڪ_یا_ابا_عبدالݪہ |
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #پانزدهم #هوالعشق #فاطمه_نوشت✏️ علی تقاضا کرد که به خانه برو
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #شانزدهم
#هوالعشق
میدانم نمیخواست این را بگوید اما پاپیش نشدم٬
-علی اقا٬من اصلا پشیمون نیستم٬اینبار تنها تصمیم نگرفتم٫اینبار ائمه کمکم کردن٬مادرم...
و علی از حرفم لبخندی از سر رضایت زد و راضی نفسی عمیق کشید٬این حس آرامش به من هم منتقل شد.غذا آماده شد و هردویمان با ولع خوردیم و خندیدیم٬خداروشکر به خاطر انتخاب درست علی میزمان در دید نبود تامن راحت تر غذایم را بخورم٬خیلی احساس خوبی بود که برای هر قدمی که من برمیداشتم یک قدم جلوتر میرفت و راه را برایم امن میکرد٬حساب کردیم و به بیرون رفتیم٬لحظه ای نگاهم به دختری افتاد که کنار جدول نشسته بود و برگ مو میخورد٬بی اختیار جلوتر رفتم٬کنارش نشستم ٬باترس کمی فاصله گرفت و مظلومانه به من نگاه کرد٬لبخندی مهربان به صورتش پاشیدم دستانش را محکم فشار دادم ٬دستانش زبر و زمخت شده بود٬دستانی که باید الآن بازی میکرد و با آن دست ها شادی میکرد نه کار...نگاهم در نگاه علی گره خورد چشم هردویمان اشک بار شد٬اما نگذاشتم پایین بیاید که احساس ترحم کند٬علی به داخل رستوران برگشت تعجب کردم اما همانجا نشستم٬به تسبیح های زیبایش نگاه کردم٬و به اندازه اعضای خانواده علی و برای خودم تسبیح خریدم٬خیلی زیبا بودند٬به اندازه همان اندازه پول به دختر دادم
-اسمت چیه خانوم خوشگل؟
-فرشته
-واااای چه ناززز پس واسه همینه انقدر خوشگل و مهربونی
-واقعا خوشگلم؟
-معلومههه
و از صحبتم ذوقی کودکانه کرد و دستی به موهای طلایی بیرون از روسری کوچکش کشید٬لبخندی زدم و گفتم
-خببب فرشته خانومی چقدر تونستی امروز دربیاری از این تسبیحای خوشگل؟
دسته ای از پول هایش را نشانم داد که تمامش خورد بود٬لبخندی توأم با غم زدم و طوری که او نفهمد چند تراول قاطی پول هایش گذاشتم که عزت نفس و غرورش جریحه دار نشود ٬و پول هارا دوباره بی توجه داخل جیبش گذاشت٬علی آمد اما غذا به دست٬لبخندی از سر رضایت زدم و با نگاهم از او تشکر کردم٬
-دخترنازم٬اسمت چیه؟
از لفظ دخترم که استفاده کردم بدنم یخ بست از لذت اینکه دختری به مهربانی علی نصیبمان شود و پدر دخترم مرد بزرگی چون علی باشد٬
-اسمم فرشتس عمو٬خاله میگه خوشگلم راس میگه؟
نگاهی زیبا به من انداخت و گفت
-معلومههه خیلی هم خوشگلی خیلیاا
سرش را به زیر انداخت و لپ های سفیدش گلبهی شد٬من و علی خنده مان گرفت و فرشته هم ریز خندید٬باعلی کمک کردیم سوار ماشین شود تا اورا به خانه برسانیم چون ظهر بود و هوا گرم٬طبق ادرسش به کوچه ای تنگ رسیدیم ٬پیاده شدیم و کمکش کردیم تا وسایلش را به خانه ببرد٬در را با فشار باز کرد حتی قفل هم نبود٬وارد خانه شدیم و
گفت:
🍃🌺ادامه دارد....
#نویسنده_نهال_سلطانی