4_6026138582882716752.mp3
1.85M
حتما چشمات خیسه که من ...💔
#امام_زمان 🌱
محمد ابراهیمی اصل ↻
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💛👑💛👑💛 👑💛👑💛 💛👑💛 👑💛 💛 #Part20 عاشقی زوگذر "از زبان آقای وکیلی" امشب قرار بود از خادم های حسینیه تشک
💛👑💛👑💛
👑💛👑💛
💛👑💛
👑💛
💛
#Part21
عاشقی زودگذر
حاضر که شدم عطر تلخم رو زدم گوشیم و برداشتم رفتم بیرون که مبینا گفت=واییی داداش چه خوشتیپ شدی ماشالله
+مرسی اجی جونم😘
از خونه اومدم بیرون به سوی مسجد حرکت کردم .....
نماز رو خوندیم و گفتن که اماده برای اجرا منم فقط با سر جواب دادم
برنامه شروع شد و رفتم سالن از دور حمید رو دیدم دستم رو براش بلند کردنم اونم اومد به سمتم سلام علیک کردیم ولی قشنگ معلوم بود حواسش نیست😂
یه هویی یکی از بچه ها رو صدا زد درگوشش نمیدونم چی گفت که بیچاره معلوم بود به زور قبول کرده بعد رفت به دوتا دختر که معلوم.بود یکیش خواهرش بود یه چیفت اونا هم تغییر مسیر دادن رفتن یه جا دیگه نشستن...
+حمید جان داداش چی شده ....😂
منظورم رو فهمید که بیچاره سرش رو انداخت پایین گفت=چی بگم والا داداش توکه غریبه نیستی....
ببچاره نمیتونست ادامه حرفش رو بزنه منم زیاد اصرار نکردم
با دست زدم به شونه اش و گفتم=هرچی بود به خودم بگو تا اخرش باهاتم داداشم
یه چشمک زد و منم از پله ها سِن رفتم بالا تو دلم آیت الکرسی رو خوندم بلند گو رو چک کروم و شروع کردم به خوندن سوره بقره....
در حین اجرا برنامه سنگینی نگاهی رو حس میکردم ولی زیاد توجهی نکردم بهش
مبینا گفت خوشتیپ شدم نه دیگه در این حد از فکر خودم خنده ام گرفته بود ولی برای این که برنامه خراب نشه خودم رو کنترل کردم....
تقدیر تشکر از خادم های آقا کردیم و رسیدیم به قسمت خواهران یکی یکی اومدن رو سِن کادو ها لوح تقدیرشون رو گرفتن .... تا رسیدم به اسم خانم ها کیانا مشتاق و هستی عسگری....
دیدم کسی نمیاد سرم رو بلند کردم دیدم دوست خواهر حمید همین طوری وایساده ....
بعد خواهر حمید میزد به شونه اش تا یه کم حواسش برگشت ولی گنگ بود انگار...
حالا چرا خدا میدونه🧐
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#N
✨پارت اول رمان #سرباز ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421
✨پارت اول رمان #ناحله ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669
✨پارت اول رمان #مقصودمازعشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
✨پارت اول رمان #مدافععشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2392
✨پارت اول رمان #پلاکپنهان ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2988
✨پارت اول رمان #دستوپاچلفتی ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2993
✨پارت اول رمان #عاشقیزودگذر ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/3835
✨پارت اول رمان #ازمنتافاطمه ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4420
https://harfeto.timefriend.net/16416273359987
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
8.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شہادت داستان ماندگارے آنانےست کہ دانستند دنیا جاے ماندن نیست...
باید پرواز کرد🕊
پرواز تا اوج...🍃
پرواز تا خدا :)♥️🖇
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸
#شاه_بیت
🍂مدهوشم از این عطر پراکندۀ سیب
این است همان رایحۀ روح فریب...
🍂گفتم: که شبِ فراق، طولانی شد
گفتند: بخوان «اَلَیسَ صُبحُ بِقَریب»...
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان عجل الله
🌸🌸اَلهُمَ عَجِل لِوَلیِکَ الفَرَج🌸🌸
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
۱⇦خیلیییی ممنونمممم عزیز دلممممم🌺🌸
۲⇦چشم عزیزمم وقت کنم مینویسم
۳⇦چشم حتما ، عزیزی شماااا
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
16.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دردو درمونه حسن...🕊🖤
.
-کریماهلبیت-
#دوشنبههایامامحسنی
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه...🌺🍃 قسمت #بیستم #هوالعشق علی به سمت ما امد ٬بایدداز خیابان رد میشدیم
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #بیست_و_یکم
#فاطمه_نوشت
زمانی که وارد حیاط شد
چشمش لحظه ای به من افتاد و محو من شد که پدرش با دست گذاشتن روی شانه اش او را از دنیای خود بیرون کشید
٬لبخندی به لب اورد
و به همگی سلام داد😁✋ به من که رسید زیر لبی سلامی داد و نگاهش را به آن سمت گرفت.
همه زیر چشمی حرکاتش را زیر نظر داشتند و به او میخندیدند
٬اخر داماد هم انقدر دست پاچه؟
باهمه خداحافظی کردیم و سوار ماشینی شدیم که گل های سرخ و نرگس تزیینش شده بود.
علی در را برایم باز کرد تا چادرم خیس نشود٬پشت فرمان نشست و لبخندی به لب داشت ٬زبان به کلام باز نمیکرد که من شروع کردم:
-اهم٬علی اقا؟😍
-...
-سید؟😉
-....
-علییییی☺️🙈
-جانم😍😍
هزار بار سرخ و سفید شدم و سرم را پایین انداختم چقدر لوس شده بود خخ.
-کجا میخوایم بریم؟
-سوپرایزه٬او نه غافلگیری!😉
زبان به دهان گرفتم و راه افتادیم
ساعت ۱ونیم بود اما هوا پاییزی و پاییزی بود٬شیشه پنجره را پایین دادم و باتمام وجود هوای سبک را بلعیدم٬نمیدانم هوای سنگین تهران چگونه انقدر سبک شده بود
٬اما سریع شیشه را بالا دادم تا عطر وجود علی را تنفس کنم که از هر هوایی مرا #حوا تر میکند..
به جاده مخصوص رسیدیم جاده ای که به مزار شهدا میرسید٬خوب اینجا را میشناسم ٬وای خدای من علی ٬علی٬علی...
با ذوق دست هایم را به هم زدم و روبه علی برگشتم٬عشقم را در چشمانم ریختم و به سوی چشمان علی جاری کردم٬از خوشحالی من لبخند پررنگی به لب اورد و گفت
-قابل شمارو نداره خانوم٬اوردمت خونه اصلیمون😊
راست میگفت از اینجا به علی رسیدم و از اینجا خدا را دیدم٬شهدا دوست ها و فامیل های من بودند٬همشان... پیاده شدیم٬همه با لبخند نگاهمان میکردند و بعصی ها که از کنارمان رد میشدند ٬صمیمانه تبریک میگفتند٬به مزار شهدای گمنام رسیدیم
٬ناخوداگاه زانو زدم٬احساس میکردم تمام قبور دب پاشی شده و خاکی نیست و لباسم کوچک ترین خاکی نگرفت٬پس زانو زدم و گل نرگسم را با قبور شهدا نورانی کردم٬علی کنارم نشست ٬اوهم هوایی شده بود٬انگار حاجت گرفته بود که گفت
-دستتون درد نکنه٬٫ #حاجت_روا شدم
دلم میخواست آن لحظه بلند داد بزنم که من هم حاجتم را گرفتم ان هم چه زیبا گرفتم چه خوب..مردی کنارمان نشست و به ما تبریک گفت٬مردی با محاسن سفید و صورتی میانسال چقدر اشنا بود... روبه ما کرد و گفت
-خوشبخت بشین باباجان٬به حق اقا حسین سرور و سالار شهیدان خوشبخت بشین .
-ممنون پدر جان٬بادعای خیرشما
-خب دخترم میخواید براتون یه مولودی بخونم؟
به علی نگاه کردم و رنگ تایید را در چشمانش دیدم٬
-ممنونم پدر جان٬حتما
و شروع کرد به خواندن مولودی زیبا٬خودش دست میزد و میخواند
٬کم کم مردمی را دیدم که به سمت ما می آمدند و کنارمان مینشستند ٬جمعیتمان کم کم زیاد شد ٬به طوری که صدای دست های زیبایشان در گلزار پیچیده بود
٬خانمی مهربان شکلاتی که به همراه داشت بین همه پخش کرد٬پیرمردی روحانی گلاب بر سرمان میریخت و این جمع الهی مرا به گریه از شوق وادار میکرد..
خدارا در دل هزاران بار شکر کردم و به علی نگاه میکردم
٬با نگاهش جان میگرفتم و با وجودش نفس میکشیدم.
🍃🌺ادامه دارد....
نویسنده؛ نهال سلطانی
#با_هوایش_حوا_شدم