[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #سیزدهم _خانم با صدای پسری👤 نگاهش را به سمت دیگر
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #چهاردهم
شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگران شد😧
اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهیا او را شناخت
مهیا به سمت او آمد فاصله اشان خیلی به هم نزدیک بود شهاب از او فاصله گرفت
مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید
_حالتون خوبه؟؟
مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد
شهاب نگرانتر شد😨
_حالا آقای معتمد بد شده ؟؟
تا مهیا می خواست جواب بدهد پسرها👥👥 رسیدن
مهیا با ترس😰 پشت شهاب خودش را پنهان ڪرد
شهاب از او فاصله گرفت و به آن چشم غره ای رفت 😠✋ که فاصله را حفظ کند با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد
شهاب با اخم به سمت پسرها رفت
_بفرمایید کاری داشتید😠
یکی از پسرها جلو امد
_ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر
و خنده ای کرد
_اونوقت کارتون چی هست😏😠
_فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس😏
شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد
با اخم در چشمانِ پسره خیره شد
_بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم
مهیا با تعجب😳 به شهاب نگاه می کرد
شهاب برگشت
_بفرمایید دیگه برید😠
_چرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ ....
شهاب یه طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد .
دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید😠💪
_لازم نیست تویِ عوضی کسیو برسونی
و مشتی😠👊 حواله ی چشمش کرد...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #چهاردهم شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #پانزدهم
با این ڪارش مهیا جیغی زد😱
پسرا سه نفر بودند و شهاب تنها😰
شهاب می دانست امشب قرار نیست بخیر بگذرد
با هم درگیر شده بودند😠👊😡✋
سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود
سخت درگیر بودند
یکی از پسرا به جفتیش گفت
_داریوش تو برو دخترو بگیر
تا خواست تڪان بخورد شهاب پایش را کشید و روی زمین افتاد
شهاب رو به مهیا فریاد زد🗣
_برید تو پایگاه درم قفل کنید
ولی مهیا نمی توانست تکان بخورد شهاب به خاطر او داشت وسط خیابانِ خلوت آن هم نصف شب کتک می خورد
با فریاد شهاب به خودش آمد
_چرا تکون نمی خورید برید دیگه
بلند تر فریاد زد😡🗣
_برید
مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد
همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود
از پنجره نگاهی کرد👀 کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود😞
وضعیتش خیلی بد بود تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود ڪه از خودش دفاع می کرد
باید کاری می کرد
تلفنش هم همراهش نبود
نگاهی به اطرافش انداخت
گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد
از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند
با دیدن تلفن☎️ به سمتش دوید
گریه اش😭 گرفته بود دستانش می لرزید
نمی توانست آن را به برق وصل کند دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود اشکانش روی گونه هایش سرازیر شد
_اه خدای من چیکار کنم
با هق هق به تلاشش ادامه داد😭
با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گوشی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود😣
دیگر نمی دانست چیکار کند محکم تلفن را به دیوار کوبید
و داد زد
_لعنت بهت
صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد😭
به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند
خواست از جایش بلند شود ولی با شنیدن آخ کسی
و داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت
_کشتیش عوضی کشتیش
دیگر نتوانست بلند شود
سر جایش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی توانست بلند شود و برود ببیند که چه اتفاقی افتاده
امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تمام شده
اما خبری نشد
ارام ارام دستش را روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در را باز کرد
به اطراف نگاهی کرد....
خبری از هیچکس نبود جلوتر رفت از دور کسی را دید که بر روی زمین افتاده کم کم به طرفش رفت دعا می کرد که شهاب نباشد
با دیدن جسم غرق در خونِ شهاب جیغی زد...
😭😱😵
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #پانزدهم با این ڪارش مهیا جیغی زد😱 پسرا سه نفر
تقدیم نگاه های زیباتون💛💫👆🏻👆🏻
✨پارت اول رمان #سرباز ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421
✨پارت اول رمان #ناحله ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669
✨پارت اول رمان #مقصودمازعشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
✨پارت اول رمان #مدافععشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2392
✨پارت اول رمان #پلاکپنهان ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2988
✨پارت اول رمان #دستوپاچلفتی ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2993
✨پارت اول رمان #عاشقیزودگذر ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/3835
✨پارت اول #رمانازمنتافاطمه
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4420
✨پارت اول #رمانجانممیرود
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4652
https://harfeto.timefriend.net/16416273359987
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
7.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زلف حسن گره خورده به ذوالفقار علی...💪
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
#حرفاتون🌸🌺👇🏻
بله خیلی خوشم مطالب جالبی داشت
اگه کسی دوست داره لینک کانال رو داشته باشه
این پیام رو ریپ بزنه توی پی وی من براتون بفرسم🌸🌺🌸🌺🌸
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
↻🧡🔗••||
شُعلہ؎ِاَنفَـسوآتَـشزَنہِ؎ِآفـٰآقاَسـت
غَـمقَـرآرِدِلِپُـرمَشـغَلہِ؎ِ؏ـشـٰآقاَسـتシ!-
🧡⃟☁️¦⇢ #پسرانہ
#والپیپر
#تصویرزمینه
#کارخودمونه
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ