eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
ارسالی ممبر جان🧡🍁👆🏻
به وقت رمان🌸🌺 جانم میرود😍🌸👇🏻👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #چهل_وپنج مهیا سرش را بلند ڪرد... با دیدن شهاب
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت 🎙مــــیباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی .... مهیا فقط بهانه ای برای ریختن اشک هایش می خواست😭 که با صدای زیبای مداح سر جایش نشست و شروع به گریه کرد 🎙من مانوســــم با حرمت آقا حرم تو والله بروم بهشته انگار دستی اومدا از غیب روی دلم اینجوری برات نوشته همه جوونا هم صدا مداح را همراهی ڪردند... _ڪربلا ڪربلا ڪربلا اللهم ارزقنا مهیا به هق هق افتاده بود😣😭 خودش نمی دانست چرا از آن روز که تو هیئت با آن مرد که برایش غریبه بود دردو دل ڪرده بود آشنا شده بود کلافه شده از آن روز خودش نمی دانست چه به سرش آمده بود... یواشکی کتاب های پدرش را می برد و مطالعه می کرد بعضی وقت ها یواشکی در گوگل اسم 🌴امام حسین🌴 را سرچ می کرد و مطالب را می خواند او احساس خوبی به آن مرد داشت سرش را بلند کرد و روبه آسمان گفت _میشه همینطور که امام حسین بقیه هستی امام حسینم بشی😭🙏 سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد😭😣 🎙میدونم آخر یه روزه ڪنار تو آروم بگیرم با چشمای تر یا ڪه توی هیئت وسط روضه بمیرم ... بی اختیار یاد بچگی هایش افتاد که مادرش با لباس مشکی او را به هیئت می آورد... با یاد آن روز ها وسط گریه هایش لبخندی روی لب هایش نشست 🎙یادم میاد ڪه مادرم هرشب منو میاوردش میون هیئت یادم میاد مادر من با اشڪ می گفت توررو کشتن تو اوج غربت ... مهیا با تکان هایی که به او داده می شود سرش را بلند کرد پسر بچه ای بود👦🏻 با بغض😢 به مهیا نگاه می کرد _خاله مهیا اشک هایش را پاک کرد _جانم خاله پسر بچه دستی روی چشمان مهیا کشید _خاله بلا تی گلیه می کلدی مهیا بوسه ای😚 به دستش زد _چون دختر بدی بودم😢 _نه خاله تو دختل خوبی هستی اینم برا تو😍 مهیا به تیکه ی 💚پارچه سبزی💚 که دستش بود انداخت _بلات ببندم خاله؟ مهیا مچ دستش را جلو پسر بچه گرفت _ببند خاله😊 پسر بچه کارش که تمام شد رفت مهیا نگاهی به گره ی شل پارچه انداخت با بغض رو به آسمون گفت _میشه اینو نشونه بدونم امام حسینم😭 🎙من مانوسم با حرمت آقا حرم تو والله برام بهشته انگار دستی اومده از غیب روی دلم اینجور برات نوشته... 🍃ادامہ دارد....
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #چهل_وشش 🎙مــــیباره بارون روی سر مجنون توی خیاب
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مداحی تمام شد... مهیا از جایش بلند شد به طرف شیر آبی رفت صورتش را شست تا کمی از سرخی چشمانش کم شود صورتش را خشک کرد و به طرف دخترا رفت _سارا سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت _جانم😊 _کمک می خواید😊 _آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون با دست به دری🚪 اشاره کرد مهیا به طرف در رفت در را زد صدای زهرا اومد _کیه _منم زهرا باز کن درو زهرا در را باز کرد شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند شهاب و دخترا با دیدن مهیا هم شوکه شدند 😳😧اما حرفی نزدند زهرا دستکشی و ظرف زرشک را به او داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد... مریم ناراحت به شهاب نگاهی کرد شهاب هم با چشم هایش به او اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکند مهیا سری تکون داد و مشغول شد.. تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده ڪردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان ڪارهایشان هم تمام شده بود حاج آقا موسوی_ عزیزانم خدا قوت اجرتون با امام حسین برید نماز پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای هست دخترا با هم به طرف وضو خانه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خانه رفت وضو گرفتن و به طرف پایگاه رفتن نماز هایشان را خواندند مهیا زودتر از همه نمازش را تمام کرد روی صندلی نشست و بقیه نگاه می کرد از وقتی که آمده بود با هیچکس حرفی نزده بود با شنیدن صدای در به سمت در رفت در را که باز کرد شهاب را پشت در دید _بله بفرمایید مهیا کیسه های غذا را از دستش گرفت می خواست به داخل پایگاه برود که با صدای شهاب ایستاد _خانم مهدوی😔 _بله _می خواستم بابت حرف های زن عمومـ... مهیا اجازه صحبت به او را نداد _لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه می خواستید حرفی بزنید می تونستید اونجا جلوی زن عموتون بگید😔 یه داخل پایگاه رفت و در را بست شهاب کلافه دستی داخل موهایش کشید با دیدن پدرش به سمتش رفت مهیا سفره یکبارمصرف را پهن کرد و غذا ها را چید خودش نمی دانست چرا یکدفعه ای اینطوری رسمی صحبت کرد از شهاب خیلی ناراحت بود آن لحظه که زن عمویش او را به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود... الان آمده بود عذرخواهی ڪند اما دیر شده بود سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند مریم برای اینکه جو را عوض ڪند گفت _مهیا زهرا اسماتونو بنویسم دیگه برا 🌷راهیان نور🌷 زهرا_ آره من هستم😊✋ مریم که سکوت مهیا را دید پرسید _مهیا تو چی؟؟ _معلوم نیست خبرت می کنم.. 😒 🍃ادامہ دارد....
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #چهل_وهفت مداحی تمام شد... مهیا از جایش بلند شد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت چند روز از آن روز می گذشت... در این چند روز اتفاقات جدیدی برای مهیا افتاد اتفاقاتی که او احساس می کرد آرامش را به زندگیش باز گردانده اما روزی این چیز ها برایش کابوس بودند📿 بعد آن روز مهیا چند باری به خانه شان آمده بود و ساعاتی را کنار هم می گذراندن.... امروز کلاس داشت... 🔥نازی🔥 از شمال 🌳برگشته بود و قرار گذاشته بودند بعد کلاس همدیگر را در آلاچیق دانشگاه ببینند مهیا با دیدن دخترا برایشان دست تکان داد به سمتشان رفت لبخندی زد و با صدای بلندی سلام کرد _به به سلام دخیا😊 اما با دیدن قیافه ی عصبی😠 نازی صحبتی نکرد _چی شده🙁 به زهرا اشاره کرد _تو چرا قیافت این شکلیه😡 _م... من... چیزیم نیست فقط.... نازی با عصبانیت ایستاد _نه زهرا تو چیزی نگو من بزار بگم مهیا خانم تو این چند روزو کجا بودی چیکار می کردی... اها حسنات جمع می کردی این😡👈 به زهرا اشاره کرد و ادامه داد _این ساده ی نفهمو هم دنبال خودت ڪشوندی که چه... مهیا نگاهی به زهرا که از توهینی که نازی به او کرده بود ناراحت سرش را پایین انداخته بود انداخت _درست صحبت کن نازی😐 _جمع کن برا من آدم شده "درست صحبت کن "😡 مقنعه اش را با تمسخر جلو آورد _برا من مغنعه میاره جلو دستش را جلو اورد تا مقنعه مهیا را عقب بکشد که مهیا دستش را کنار زد😠✋ _چیکار میکنی نازی تموم کن این مسخره بازیارو نازی خنده ی عصبی کرد سببین کی از مسخره بازی حرف میزنه دو روز میری خونه حاج مهدوی چیکار چیه هوا برت داشته برا پسرت بگیرنت.... آخه بدبخت توی خرابو کی میاد بگیره😏 با سیلی😡👋 ڪه روی صورت نازی نشست نگذاشت ڪه صحبت هایش را ادامه بدهد... همه با تعجب😳😯😧😳 به مهیا نگاه می کردند مهیا که از عصبانیت😡 می لرزید انگشتش را به علامت تهدید جلوی صودت نازی تکان داد _یه بار دیگه دهنتو باز کردی این چرت و پرتارو گفتی به جای سیلی یه چیز بدتری میبینی فهمیدی😡☝️ کیفش👜 را برداشت و به طرف خروجی رفت نازی دستی بر روی گونش کشید و فریاد زد _تاوان این ڪارتو میدی عوضی خیلی بدم میدی😡😵 مهیا بدون اینکه جوابش را بدهد از دانشگاه خارج شد از عصبانیت دستانش می لرزید و نمی توانست ڪنترلشان ڪند احتیاج به آرامش داشت گوشیش را از کیفش دراورد و شماره مریم را گرفت📲 _جانم مهیا😊 _مریم کجایی😠 ـــ خونه چیزی شده چرا صدات اینطوریه😨 _دارم میام پیشت _باشه گوشیش را در کیفش انداخت با صدای بوق ماشینی سرش را برگرداند 🔥مهران صولتی🔥 بود _مهیا خانم مهیا خانم مهیا بی حوصله نگاهی به داخل ماشین انداخت _بله😠 _بفرمایید برسونمتون😉 _خیلی ممنون خودم میرم😠 به مسیرش ادامه داد ولی مهران پروتر از اونی بود که فکرش را می کرد _مهیا خانم بفرمایید به عنوان یه همکلاسی می خوام برسونمتون بهم اعتماد کنید _بحث اعتماد نیست _پس چی؟ بفرمایید دیگه مهیا دیگه حوصله تعرف زیاد را نداشت هوا هم بارانی بود 🌧سوار ماشین شد _کجا می رید؟؟ _طالقانی برای چند دقیقه ماشین را سکوت فرا گرفت که مهران تحمل نکرد و سکوت را شکست _یعنی اینقدر بد افتادید که تا الان جاش مونده؟؟؟ مهیا گنگ نگاهش کرد که مهران به پیشانی اش اشاره کرد مهیا دستی به پیشانی اش کشید _آها.نه این واسه یه اتفاق دیگه است مهران سرش را تکان داد _ببخشید من یکم کنجکاو شدم میشه سوالمو بپرسید _اگه بتونم جواب میدم با ابرو به زخم مهیا اشاره کرد _برا کدوم اتفاق بود مهیا جوابش را نداد _جواب ندادید😐 _گفتم اگه بتونم جواب میدم✋ نگاهش به سمت بیرون معطوف کرد گوشیش زنگ خورد 📲بعد گشتن تو کیفش پیدایش کرد _جانم مریم _کجایی _نزدیکم _باشه منتظرم ....... _آقای صولتی همینجا پیاده میشم _بزارید برسونمتون تا خونه _نه همین جا پیاده میشم موقع پیاده شدن مهران مهیا را صدا کرد _بله _منو صولتی صدا نکنید همون مهران بهتره مهیا در را بست و یکم به طرف ماشین خم شد _منم مهیا خانم صدا نکنید😏 لبخندی روی لب های مهران نشست مهیا پوزخندی زد _خانم رضایی 👉صدا کنید بهتره به طرف کوچه راه افتاد _پسره ی بی شعور جلوی در خانه ی مریم ایستاد آف آف را زد _بیا تو در با صدای تیکی باز شد در را باز کرد و وارد حیاط شد نگاهی به 🌿حیاط سرسبز🍀 و با صفای حاج آقا مهدوی انداخت عاشق اینجا بود.... 🍃ادامہ دارد....
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #چهل_وهشت چند روز از آن روز می گذشت... در این چند
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مریم شانه های مهیا را ماساژ داد _اینقدر گریه نکن😒 مهیا با دستمال اشک هایش راپاک کرد _باورم نمی شه که چطور 🔥نازی🔥 همچین حرفی بزنه یعنی ۶سال دوستی، همشو برد زیر سوال😭 _اشکال نداره عزیزم چه بهتر زودتر شناختی که چطور آدمی هستش هر چقدر ازش دور باشی به نفعته مهیا با یادآوری حرف های دوست 6سال زندگیش شروع به هق هق کرد😣😭 ــ ا مهیا گریه نکن دختر😊 مهیا را در آغوشش ڪشید🤗 _آروم باش عزیزم خیلی سخته ولی دیگه چیزیه که شده با صدای گوشی مهیا ،از هم جدا شدند مهیا گوشیش را برداشت _جانم مامان _پیش مریمم _سلامت باشی _هر چی .زرشک پلو _باشه ممنون گوشی را قطع کرد _مامانم سلام رسوند _سلامت باشه من پاشم چایی☕️😋بیارم _باشه ولی بشینیم تو حیاط _هوا سرده❄️😊 _اشکال نداره😢 _باشه مهیا پالتویش را تنش کرد کیفش را برداشت و به طرف حیاط رفت روی تخت تو حیاط نشست مریم سینی چایی را جلوی مهیا گذاشت _بفرمایید مهیا خانم چایی☕️☕️ بخور مهیا چایی را برداشت محو بخار چایی ماند استکان را به لبانش نزدیک کردو مقداری خورد چایی در این هوای سرد واقعا لذت بخش بود مهیا _خب چه خبر😊 _خبری بدتر از اتفاق امروز😒 _میشه امروزو فراموش کنی بیا درمورد چیزای دیگه ای صحبت کنیم _باشه😔 _رابطتت با مامانت بهتر شده _میدونی مریم الان به حرفت رسیدم من در حق مامان بابام خیلی بدی کردم😔کاشکی بتونم جبران کنم _میتونی من مطمئنم با باز شدن در صحبت دخترا قطع شد مریم با دیدن شهاب با ذوق از جایش بلند شد _وای شهاب اومدی😍 به طرف شهاب رفت شهاب مریم را در آغوش ڪشید و بوسه ای بر سرش کاشت مهیا نگاه کنجکاوی به شهاب خسته و کوله پشتیش 🎒انداخت شهاب با دیدن مهیا شوکه شد ولی حفظ ظاهر کرد _سلام مهیا خانم _سلام مهیا خیلی خشک جوابش را داد هنوز از شهاب دلخور بود شهاب به طرف در ورودی رفت ولی نصف راه برگشت _راستی مریم جان _جانم داداش _در مورد قضیه راهیان نور دانش آموزان که گفتم یادت هست _آره داداش _ان شاء الله پس فردا عازمیم آماده باش _واقعا ؟؟😳 _آره 😊 شهاب سعی کرد حرفی بزند اما دو دل بود _مهیا خانم اگه مایل هستید میتونید همراه ما بیاید مهیا ذوق کرده بود اما لبخندش را جمع کرد😍🙊 _فکر نکنم... حالا ببینم چی میشه شهاب حرفی دیگه ای نزد و وارد شد ولی فضول شده بود و خودش را پشت در قایم کرد _خیلی پرویی تو... داداشم کم پیش میاد کسیو دعوت کنه اونم دختر بعد براش کلاس می زاری😄 _بابا جم کن من الان اینهو خر که بهش تیتاپ میدن ذوق کردم ولی می خواستم یکم جلو داداشت کلاس بزارم😅 شهاب از تعجب چشمانش گرد😳 شد ولی از کارش پشیمان شد😓😥 و به طرف اتاقش رفت🚶😔 _راستی مریم این داداشت کجا بود _ببینم اینقدر از داداشم میپرسی نمیگی من غیرتی بشم😁 مهیا چندتا قند برداشت و به سمتش پرت کرد _جم کن بابا _عرض کنم خدمتتون برادرم ماموریت بود😇 _اوه اوه قضیه پلیسی شد ڪه😄 _بله برادر بنده پاسدار هستش😉 _از قیافه خشنش میشه حدس زد😅 _داداش به این نازی دارم میگی خشن😁 _هیچکی نمیگه ماستم ترشه 😜من برم ننم برام شام درست کرده _باشه گلم☺️ دم در با هم روبوسی😘😘 کردن _راستی مهیا چادر الزامیه☺️ _ای بابا🙄 _غر نزن😉 _باشه من برم😊👋 🍃ادامہ دارد....
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #چهل_ونه مریم شانه های مهیا را ماساژ داد _اینقدر
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهلا خانم سینی☕️ چایی را روی میز جلوی احمد آقا گذاشت... نگاهی به کارتون های وسط پذیرایی انداخت👀📦 _مهیا دنبال چی میگردی از وقتی اومدی همه کارتون های انبارو اوردی وسط پذیرایی🙁 احمد آقا لبخندی😊 به مهلا خانم زد _ولش کن خانم بزار کارشو بکنه مهیا سرش را از کارتون دراورد و بوسی😘 برای احمد آقا فرستاد _ایول بابای چیز فهم👌 احمد آقا خنده ای😃 کرد و سرش را تکان داد مهیا جیغ بلندی زد مهلا خانم با نگرانی به سمتش رفت _چی شد مادر😨😳 _پیداش ڪردم ایول💃 _نمیری دختر دلم گرفت😬 احمد آقا خندید😃 و گفت _حالا چی هست این مهیا چادر را سرش کرد _چادری که از کربلا برام اوردید یادتونه مهلا خانم واحمد آقا با تعجب😳😳 به مهیا نگاهی کردند مهلا خانم شوک زده پرسید _برا چیته؟؟ _آها خوبه یادم انداختید مهیا از بین کارتون ها رد شد و کنار احمد آقا نشست _مریم، داداشش و همکاراش می خوان دانش آموزانو ببرن اردو منم دعوت کردن برم باشون😇 _برا همین می خوای چادر سرت کنی _ آره اجباریه _مگه کجا میرید😟 _راهیان نور شلمچه اینا فک کنم _تو هم میری _آره دیگه... یعنی نمیزارید برم🙁 احمد آقا دستی بر روی سرش کشید _نه دخترم برو به سلامت... کی ان شاء الله میرید😊 _پس فردا،خب من برم بخوابم فردا صبح کلاس دارم _شبت خوش باباجان _کجا کجا همه اینارو جمع میکنی میزاری تو انباری مهیا به طرف اتاقش دوید _مامان جونم جمع میکنه😄😜 _مهیا دستم بهت برسه میکشمت😁 مهیا خندید و خودش را روی تخت پرت ڪرد گوشیش را برداشت و برای مریم پیامک فرستاد _میگم مری جان 😜میشه زهرا هم بیاد بعد دو دقیقه مریم جواب داد _مری و کوفت😁 اسممو درست بگو .از شهاب پرسیدم گفت اشکال نداره فقط مدارکتو بیار تا بیمه بشی _اوکی از شهاب جوووونت تشکر کن _باشه مهیا جوووونم لبخندی زد😊 و گوشیش را خاموش کرد برای این اردو خیلی ذوق داشت این اردو برایش تازگی داشت و مطمئن بود با زهرا و مریم خوش میگذره... 🍃ادامہ دارد....
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #پنجاه مهلا خانم سینی☕️ چایی را روی میز جلوی احم
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا با دیدن زهرا برایش دست😍 تکان داد و به سمتش رفت _سلام زهرا یه خبر دسته اول دارم برات زهرا با ذوق دستانش را به هم کوبید ــ واقعا چی؟؟😍👏 _فردا میریم راهیان نور با مریم... گفت تو هم میتونی بیای😇 _زهرا با تو جایی نمیره😠 هردو به طرف صدا برگشتن 🔥نازی🔥 با قیافه ای عصبانی نگاهشان می کرد دست زهرا را گرفت _هر جا دوس داری برو ولی لازم نیست زهرارو با خودت ببری تا یه املی مثل خودت بارش بیاری😠 و بعد به مقنعه مهیا اشاره کرد اجازه نداد که مهیا جوابش را بدهد دست زهرا را کشید... و به طرف کافی شاپ رفت مهیا سری به علامت تاسف😕 تکان داد با صدای موبایلش 📲به خودش آمد _جانم مری😄 _کوفت اسممو درست بگو😬 _باشه بابا _عصر بیکاری با هم بریم خرید😇 ــ باشه عصر میبینمت _باشه گلم خداحافظ _بابای عجقم ....... _ببخشید خانم رضایی مهیا به طرف صدا برگشت با دیدن 🔥مهران🔥 ای بابایی گفت _بله بفرمایید _میخواستم بدونم میتونم جزوه📗 اتونو بیرم _چرا خودتون ننوشتید _سرم درد می کرد تمرکز نداشتم مهیا سری تکان داد و جزوه را به سمتش گرفت _خب چطور به دستتون برسونم _هفته دیگه کلاس داریم اونجا ازتون میگیرم من برم دیگه _بسلامت خانم رضایی😏 رضایی را برای تمسخر خیلی غلیظ تلفظ گفت مهیا پوزخندی زد😏 و زیر لب "عقده ای " گفت مهیا تاکسی گرفت و محض رسیدن به خانه به اتاقش رفت و مشغول آماده کردن کوله اش شد _مهیا مادر بیا این آجیله بزار تو ڪیفت مهیا آجیلا را دست مادرش گرفت و تشکری کرد مهلا خانم روی تخت نشست و به دخترش نگاه می کرد مهیا مهیای قبلی نبود... احساس می کرد دخترش آرام تر شده و به او و احمد آقا بیشتر نزدیڪ شده😊 سرش را بالا گرفت و خداروشڪری گفت _مامان مامان مهلا خانم به خودش آمد _جانم _عصری با مریم میریم بازار خرید کنیم برا فردا _خب _گفتم که بدونید _باشه عزیزم من برم نهارو آماده کنم قبل از بیرون رفتن از اتاق نگاهی به دخترکش انداخت از کی مهیا برای بیرون رفتن خبر می داد لبخندی زد و در را بست... 😊 🍃ادامہ دارد....
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #پنجاه_ویک مهیا با دیدن زهرا برایش دست😍 تکان داد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _یعنی نمیاد؟؟ مهیا کیفش👜 را روی دوشش جابه جا کرد _نه زهرا اینهو برده است برا نازی..😒هرچی نازی میگه انجام میده هر کجا نازی میگه میره اصلا هم عکس العملی به توهینایی که بهش میشه نمیده این دختر خره خر... مریم به مغازه ی اشاره کرد _بیا بریم اینجا باید برای دخترا مدارس چفیه بخرم😊 _برا همشون؟؟ خودت بلندشون کن من یکی اصلا نمیتونم😄 _عقل کل مگه یکی دوتان صدتا چفیه هستن آماده شدن شهاب با حاج آقا مرادی میاد☺️ مهیا لبخند مرموزی زد _آها بله بعد سفارش ۱۰۰تا چفیه سفید مریم با شهاب تماس گرفت📲 تا بیاید و سفارشات را تحویل بگیرد بعد چند دقیقه محسن و شهاب وارد مغازه شدند... سلامی کردن محسن سرش را پایین انداخت مریم سلام آرامی کرد و سرش را پایین انداخت مهیا سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد🙊 _سلام حاج آقا ،خوب هستید محسن سربه زیر جواب مهیا را داد شهاب و محسن کیسه هارا بلند کردن و به سمت ماشین بردند مهیا به مریم نزدیک شد _میگم مریم سرخ شدی چرا ؟؟😉 مریم هول کرد و دستی بر روی صورتش کشید _نه نه من سرخ نشدم😧🙈 _بله راست میگی من چشام یکم مشکل پیدا کردن😝 شهاب برگشت و به سمت صاحب مغازه رفت و با او حساب کرد وبه سمت دخترا آمد _مریم اگه کاری ندارید بیاید برسونمتون مهیا دست مریم را کشید _نه سید ما کار داریم نگاهی به مریم انداخت و با ابرو یه اشاره داد _بریم دیگه مریم جان. ما دیگه رفتیم مریم دستش را کشید _وای آرومتر مهیا.. چرا دروغ گفتی ما که خریدامون تموم شده با شهاب میرفتیم دیگه😬 _مری جان من هنوز خرید دارم میخوام چندتا روسری بگیرمو روی روسری مهیا محکم زد _از اینا😄 مریم اخمی به مهیا کرد _دیونه چرا میزنی خب مثل آدم بگو طلق روسری _همون🙈 وارد مغازه شدند به سلیقه مریم چندتا ✨روسری و طلق و گیره روسری✨ خرید _خب بریم دیگه _نه عزیزم الان دیگه هوا تاریکه وقت چیه _خوابه باشه همینجا میخوابیم مهیا گونه ی مریم را کشید _نمک، بامزه،الان وقت شامه باید دعوتم کنی بهم شام بدی😁😋 _کارد بخوره اون شکمت بریم😄 🍃ادامہ دارد....
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #پنجاه_ودو _یعنی نمیاد؟؟ مهیا کیفش👜 را روی دوشش ج
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _آخ چقدر خوردیم😋😄 _چی چی و خوردیم هنوز یه بستنی🍦 باید به من بدی مریم از زیر میز لگدی به پاهای مهیا زد _برو بچه پرو .به شهاب پیام دادمـ بیاد دنبالمون الان میرسه بریم😁 _چرا گفتی خو خودمون میرفتیم _نه این وقت شب لازم نکرده تنها بریم به محض خارج شدن از پاساژ شهاب را کنار پژو مشکیش دیدن به طرفش رفتن و سوار ماشین شدند مهیا بار اولش بود که سوار ماشین شهاب می شد با کنجکاوی همه ماشین را نگاه می کرد که با صدای مریم به خودش آمد _شهاب بایست شهاب ماشین را نگه داشت _شهاب بی زحمت برامون بستنی🍦🍦 بگیر قولشو به مهیا دادم ولی نگرفتم شهاب باشه ای گفت و از ماشین پیاده شد بعد چند دقیقه شهاب سینی به دست به سمت ماشین آمد دخترا بستنی هایشان را برداشتند شهاب پشت فرمون نشست _داداش چرا برا خودت نگرفتی😕 _پشت فرمون که نمیشه مریم جان😊 مهیا دهانش را با دستمال پاک کرد _خب سید میخوردید، فوقش جریمه شدید دنگی میدادیم جریمه رو مگه نه مریم؟؟ _خانم رضایی بحث جریمه نیست خطرناکه مهیا سرش را تکان داد _میگم سید شما خیلی خوب قوانینو رعایت می کنید میشه تو این مورد الگو ی خودم قرارتون بدم فقط تو همین مورد ها😄 شهاب خیلی تلاش کرد تا خنده اش را جمع کند🙊 ولی زیاد موفق نبود چون لبخندی روی لبش شکل گرفت _هر جور راحتید خانم رضایی تا رسیدن دیگر صحبتی نکردند... دم در، مهیا از هردو تشکر کرد _مری جون فردا میبینمت به عشقم سلام برسون😁 _کوفت و مری جون😬 فردا ساعت 7ادرسی که برات فرستادم _۷صبح مگه می خوایم بریم کله پزی؟ _بله میخوایم بریم کله ی تورو بپزیم😜 _نمک😄 مهیا وارد خانه شد... مهلا خانم با دیدن دخترش ذوق زده به طرفش رفت _اومدی مادر😊 _نه هنو تو راهم😄 _دختر گنده منو مسخره میکنی😁 _مسخره چیه شما تاج سری👑😉 _حالا این چیه دستت مهلا خانم با یادآوری قضیه اخم هایش را باز کرد _بیا ببین شال گردنتو آماده کردم مهیا از دستش گرفت و دور گردنش انداخت... گونه ی مادرش را بوسید😘 _وای مامان خیلی قشنگه مرسی... بابایی کجاست _رفته مسجد _پس من برم بخوابم شب بخیر _شب بخیر مهلا خانم اشک😢 گوشه ی چشمش را پاک کرد _خدایا شکرت دخترمو بهم برگردوندی 🍃ادامہ دارد....
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #پنجاه_وسه _آخ چقدر خوردیم😋😄 _چی چی و خوردیم هنوز
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت شهاب نمی دانست که چرا اینقدر روی این قضیه حساس شده بود... نمی دانست از مریم بپرسد یا نه ولی دیدکه اصلا نمی تواند تحمل کند _میگم مریم تو نامزد خانم رضایی رو میشناسی _خانم رضایی؟مهیارو میگی؟ _آره _مهیا اصلا نامزد نداره _پس چرا بهت گفت به عشقش سلام برسونی😐 مریم خندیدو گفت _آها،مهیا به مامانم میگه شهین جونم یا عشقم... مامانی حرص میخوره اینم نقطه ضعف پیدا کرده از مامانم... به من میگه مری اسم به این قشنگیو خراب میکنه😄 _برو پایین می خوام برم کار دارم😊 مریم پیاده شد آیفون را زد با صدای شهاب برگشت _به مامان بگو رفتم مسجد دیر میکنم نگران نشه _چشم _چشمت بی بلا مری😜 _شهاب خیلی ....😬 شهاب خندید و ماشین را حرکت داد.... ماشین را کنار پایگاه پارک کرد به سمت مسجد رفت با وارد شدن شهاب کلی چیز به سمتش پرت شد _اِ چتونه محسن اخمی بهش کرد _مرد حسابی گفتی میرم خواهرمو و دوستشو میرسونم دو دقیقه ای اینجام الان یه ساعتی میشه رفتی😁 شهاب کنارشان نشست _شرمنده بخدا دیگه دیر شد😄همه کارا تموم شد دیگه کاری نداریم؟؟ محسن با حاجی هماهنگ کردی محسن لیست هایی را به سمت شهاب گرفت سخیالت تخت همه چی هماهنگ شده است اینم اسامی دانش آموزا و همراه ها هستن پیشت بمونن _شهاب پسرم😊 شهاب با دیدن احمد آقا بلند شد _سلام حاج آقا خوب هستید😊✋ _سلام پسرم خوبیم شکر تو خوبی چطورید با زحمتای ما _این چه حرفیه رحمته _پسرم، مهیا باهاتونه حواشو داشته باش یکم فضوله سپردمش به تو _چشم حتما نگران نباشید _خب من مزاحمت نمیشم خداحافظ _بسلامت حاج آقا به محض اینکه شهاب نشست علی شروع کرد به خندیدن _چته ؟؟😄 _خجالت نمیکشی میگی رحمته😁 شهاب گنگ نگاهی به آن ها انداخت با چیدن قضایا کنار هم پوشه را به سمت علی پرت کرد😬 _خجالت بکش مومن من از کجا بدونم از زحمت منظورش دخترشه😅 محسن به هردویشان اخمی کرد _علی خوبیت نداره این بحثو تموم کن برید استراحت کنید فردا کلی کار داریم 🍃ادامہ دارد....