[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #شصت_وهشت روی تخت نشسته بود... و به چادر آویزانش
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #شصت_ونه
مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد. مادرش راچند بار، در مراسم ها دیده بود. خانم نازنینی بود...😊
در آخر، محسن به طرفشان آمد.
_سلام خانم رضایی! خدا سلامتی بده ان شاء الله!
_سلام حاج آقا! خیلی ممنون! ولی حاج آقا این رسمش نبود...
محسن و شهاب با تعجب😳😳 به مهیا نگاه کردند.
_مگه غریبه بودیم به ما قضیه خواستگاری رو نگفتید!😊
محسن خجالت زده سرش را پایین انداخت.☺️
_دیگه فرصتش نشد بگیم. شما به بزرگیتون ببخشید...
_اشکال نداره ولی من از اول فهمیدم...
محسن که از خجالت🙈 سرخ شده بود؛
چیزی نگفت.
شهاب که به زور جلوی خنده اش😁🙊 را گرفته بود؛ به محسن تعارف کرد که بشیند.
مهیا به سمت آشپزخانه رفت.
خانواده ها حرف هایشان را شروع کرده بودند...
مهیا به مریم که استرس داشت، در ریختن چایی ها کمک کرد.
مریم سینی چایی☕️☕️☕️☕️ را بلند کرد.
و با صدای مادرش که صدایش می کرد؛ ✨با بسم الله وارد پذیرایی شد.✨
مهیا هم، ظرف شیرینی🍰🍰🍰 را بلند کرد و پشت سر مریم، از آشپزخانه خارج شد.
ظرف را روی میز گذاشت و کنار سارا نشست.
_میگم مریم جان این صدای آواز که از اتاقت میومد چی بود!😏
همه از این حرف 😧حاج حمید😯 شوکه شده بودند.
اصلا جایش نبود، که این حرف را بزند. شهاب عصبی😠 دستش را مشت کرد و
مهیا از عصبانیت شهاب تعجب کرد!
مریم که سینی به دست ایستاده بود، نمی دانست چه بگوید.
مهیا که عذاب وجدان گرفته بود و نمی توانست مریم را شرمنده ببیند؛ لب هایش را تر کرد.
_شرمنده کار من بود!😞
همه نگاه ها به طرف مهیا چرخید.
پدر محسن که روحانی بود؛ خندید.😊
_چرا شرمنده دخترم؟!
رو به حاج حمید گفت:
_جوونیه دیگه؛ ماهم این دوران رو گذروندیم!
سوسن خانم که مثلا می خواست اوضاع را آرام کند گفت:
_شرمندتونیم این دختره اینجارو با خونشون اشتباه گرفته... آخه میدونید، خانواده اش زیاد بهش سخت نمی گیرند. اینجوری میشه دیگه!!!😏
مهیا سرش را پایین انداخت. چشمانش پر از اشک شدند؛😞😢 اما به آن ها اجازه ریختن نداد.
شهین خانوم به سوسن خانم اخمی کرد. احمد آقا سرش را پایین انداخت و استغفرا...ی گفت...😐
مریم سینی را جلوی مهیا گرفت. مهیا با دست آرام چشمانش را پاک کرد و با
لبخند رو به مریم گفت:
_ممنون نمی خورم!😢✋
مریم آرام زمزمه کرد:
_شرمندتم مهیا...😒
مهیا نتوانست چیزی بگوید، چون می دانست فقط کافیست حرفی بزند، تا اشک هایش سرازیر شوند...
ولی مطمئن بود، حاج حمید بدون دلیل این حرف را نزده!
مریم و محسن برای صحبت کردن به اتاق مریم رفتند:
مهیا، سرش را پایین انداخته بود و به هیچکدام از حرف هایشان توجه نمی کرد.
سارا کنارش صحبت می کرد و مهیا در جواب حرف هایش فقط لبخند می زد، یا سری تکان می داد.
با زنگ خوردن موبایلش📲 نگاهی به صفحه موبایل انداخت.
شماره ناشناس بود، رد تماس داد. حوصله صحبت کردن را نداشت.
ولی هرکه بود، خیلی سمج بود.
مهیا، دیگر کلافه شد.
ببخشیدی گفت و از پله ها بالا رفت وارد اتاقی شد.
تلفن را جواب داد.
_الو...
....
_بفرمایید...
...
_الو...
....
_مرض داری زنگ میزنی وقتی نمی خوای حرف بزنی؟!
تماس را قطع کرد.
دوباره موبایلش زنگ خورد.
مهیا رد تماس زد و گوشیش را قطع کرد. و زیر لب زمزمه کرد.
_عقده ای...
سرش را بالا آورد با دیدن عکس شهاب با لباس های چریکی، در کنار چند تا از دوستانش شوکه شد.😧
نگاهی به اتاق انداخت. با دیدن لباس های نظامی حدس زد، که وارد اتاق شهاب شده است. می خواست از اتاق خارج شود اما کنجکاو شد....
به پاتختی نزدیک شد.
عکسی که روی پاتختی بود را، برداشت. عکس شهاب و پسر جوانی بود که هر دو با لباس تکاوری با لبخند به دوربین📸 خیره شده بودند.
پسر جوان، چهره اش برای مهیا خیلی آشنا بود. ولی هر چقدر فکر می کرد، یادش نمی آمد که کجا او را دیده است.
عکس را سر جایش گذاشت
که در اتاق باز شد...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #شصت_ونه مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد. مادرش
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هفتاد
_به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی رسیده که میای تو اتاق پسرمون!😠
مهیا، زود عکس را سرجایش گذاشت.
_نه به خدا! من می...😥
_ساکت! برام بهونه نیار...
سوسن خانم وارد اتاق شد.
_فکر کردی منم مثل شهین و مریم گولتو می خورم.😠
_درست صحبت کن!
_درست صحبت نکنم، می خوای چیکار کنی؟! می خوای اینجا تور باز کنی برای خودت... دختر بی بند و بار...
مهیا با عصبانیت 😠به سوسن خانم نزدیک شد.
_نگاه کن! فکر نکن نمیتونم دهنمو باز کنم، مثل خودت هر حرفی از دهنم در بیاد؛ تحویلت بدم.
_چیه؟! داری شخصیت اصلیتو نشون میدی؟؟؟😏😠
مهیا نیشخندی زد.
_می خوای شخصیتمو نشون بدم؟! باشه مشکلی نیست، میریم کلانتری...😠
دستشو بالا آورد.
_اینو نشونشون میدم، بعد شاهکار دخترتو براشون تعریف میکنم. بعد ببینم می خواید چیکار کنید.
سوسن خانم ترسیده بود.😨 اما نمی خواست خودش را ببازد. دستی به روسریش کشید.
_مگ... مگه دخترم چیکار کرده؟!
مهیا پوزخندی زد.
_خودتونو نزنید به اون راه... میدونم که از همه چیز خبر دارید. فقط خداتونو شکر کنید، اون روز شهاب پیدام کرد. وگرنه معلوم نبود، چی به سرم میاد.😠
_اینجا چه خبره؟!😐
مهیا و سوسن خانم، هردو به طرف شهاب برگشتند.
تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛
سوسن خانم شروع به مظلوم نمایی کرد.
_پسرم! من دیدم این دختره اومده تو اتاقت، اومدم دنبالش مچشو گرفتم. حالا به جای این که معذرت خواهی کنه، به خاطر کارش، کلی حرف بارم کرد.
شهاب، به چشم های گرد شده از تعجب😳 مهیا، نگاهی انداخت.
_چی میگی تو... خجالت بکش! تا کی می خوای دروغ بگی؟ 😠من داشتم با تلفن صحبت می کردم.
تا سوسن خانم می خواست جوابش را بدهد؛ شهاب به حرف آمد
_این حرفا چیه زن عمو... مهیا خانم از من اجازه گرفتند که بیان تو اتاقم با تلفن صحبت کنند.📱✋
سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق را ترک کرد.
مهیا با تعجب😟 به شهاب که در حال گشتن در قفسه اش بود نگاهی کرد.
_چـ...چرا دروغ گفتید؟!😒
_دروغ نگفتم، فقط اگر این چیز رو بهشون نمی گفتم؛ ول کن این قضیه نبودند.
مهیا سری تکان داد.
_ببخشید، بدون اجازه اومدم تو اتاقتون! من فقط می خواستم با تلفن صحبت کنم. حواسم نبود که وارد اتاق شما شدم. فکر...😔
شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد.
_نه مشکلی نیست. راحت باشید. من دنبال پرونده ای می گشتم، که پیداش کردم. الان میرم، شما راحت با تلفن صحبت کنید.
غیر از صدای جابه جایی کتاب ها و پرونده ها، صدای دیگری در اتاق نبود.
مهیا نمی دانست، که چرا استرس گرفته بود.
کف دست هایش شروع به عرق کردن، کرده بود.
نمی دانست سوالش را بپرسد، یا نه؟!
لبانش را تر کرد و گفت:
_میشه یه سوال بپرسم؟!
شهاب که در حال جابه جا کردن کتاب هایش بود؛ گفت:
_بله بفرمایید.
_این عکس! همون دوستتون هستند، که شهید شدند؟!👈🌷
شهاب دست هایش از کار ایستادند...به طرف مهیا برگشت.
_شما از کجا میدونید؟!😟
مهیا که تحمل نگاه سنگین شهاب را نداشت، سرش را پایین انداخت.
_اون روز که چفیه را به من دادید؛ مریم برایم تعریف کرد.😔
شهاب با خود می گفت، که آن مهیای گستاخ که در خیابان با آن وضع دعوایم می کرد کجا!!! و این مهیای محجبه با این رفتار آرام کجا!!!
به طرف عکس رفت...
و از روی پاتختی عکس را برداشت.
_آره... این مسعوده... دوست صمیمیم! برام مثل برادر نداشتم، بود. ولی حضرت زینب(س) طلبیده بودش...
اون رفت و من جا موندم...😞
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #هفتاد _به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی ر
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هفتاد_ویک
مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد آمد...😞
_یعنی چی جاموندید؟!
شهاب، نگاهی به عکس انداخت....
مهیا احساس می کرد، که شهاب در گذشته سیر می کند...
_این عملیات، به عهده ما دو تا بود، 😞نقشه لو رفته بود... محاصره شده بودیم... اوضاع خیلی بد بود... مهماتمون هم روبه اتمام بودند...😣 مسعود هم با یکی از بچه ها🤕 مجروح شده بودند!
شهاب نفس عمیقی کشید....
مهیا احساس می کرد، شهاب از یادآوری آن روز عذاب می کشید!
_می خواستم اول اون رو از اونجا دور کنم، اما قبول نکرد.😞 گفت: اول بچه ها... بعد از اینکه یکی از بچه ها رو از اونجا دور کردم تا برگشتم که مسعود رو هم بیارم، اونجا دست دشمن افتاده بود....
مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت؛😧😢 و قطره ی اشکی، از چشمانش، بر گونه اش سرازیر شد.
_یعنی اون...
_بله! پیکرش هنوز برنگشته!
شهاب عکس کوچکی از یک پسر بچه را از گوشه ی قاب عکس برداشت.
_اینم امیر علی پسرش...
مهیا نالید:😥
_متاهل بود؟!
شهاب سری تکان داد.
_وای خدای من...
مهیا روی صندلی، کنار میز کار شهاب، نشست.
شهاب، دستی به صورتش کشید....
بیش از حد، کنار مهیا مانده بود. نباید پیشش می ماند و با او آنقدر حرف می زد. 😣😓
خودش هم نمی دانست چرا این حرف ها را به مهیا می گفت؟؟!
دستی به صورتش کشید...
و از جایش بلند شد.
_من دیگه برم، که شما راحت باشید.
شهاب به سمت در رفت، که با صدای مهیا ایستاد.
_ببخشید... نمی خواستم با یادآوری گذشته، ناراحت بشید.😔
_نه... نه... مشکلی نیست!
شهاب از اتاق خارج شد.
مهیا هم، با مرتب کردن چادرش، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین آمد.
مهمان ها رفته بودند....
مهیا با کمک سارا وسایل پذیرایی را جمع کردند.
_نمی خواهی بپرسی که جوابم چی بود؟! 🙁
مهیا، به مریم نگاهی انداخت.
_به نظرت با این قیافه ی ضایعی که تو داری، من نمیدونم جوابت چیه؟!😁
_خیلی بدی مهیا...😬🙈
مهیا و سارا😁😃 شروع به خندیدن کردند.
_والا... دروغ که نگفتم.😉
مهیا برای پرسیدن سوالش دو دل بود. اما، باید می پرسید.
_مریم، عموت برا چی اون حرف رو زد؟!
_میدونم ناراحت شدی، شرمندتم.😔
_بحث این نیست، فقط شوکه شدم. چون اصلا جای مناسبی برای گفتن اون حرف نبود.😕
مریم روی صندلی نشست....
_زن عموم، یه داداش داره که پارسال اومد خواستگاری من! من قبول نکردم. نه اینکه من توقعم زیاده؛ نه. ولی اون اصلا هم عقیده ی من نبود. اصلا همه چیز ما باهم متفاوت بود. شهاب هم، با این وصلت مخالف بود.🙁 منم که جوابم، از اول نه بود. از اون روز به بعد عموم و زن عموم، سعی در به هم زدن مراسم خواستگاری من می کنند.😑
مهیا، نفس عمیقی کشید....
باورش نمی شد، عموی مریم به جای اینکه طرفداری دختر برادرش را بکند؛ علیه او عمل می کرد.
کارهایشان تمام شد. مهیا با همه خداحافظی کرد😊👋 و به طرف خانه شان راه افتاد.
موبایلش را روشن کرد، و آیفون را زد.
ـــ کیه؟!
ـــ منم!
در با صدای تیکی باز شد. همزمان صدای پیامک موبایل مهیا بلند شد. 📲پیام را باز کرد.
_سلام! 🔥مهرانم.🔥 فردا به این آدرس بیا... تا جزوه ات رو بهت بدم. ممنون شبت خوش!
مهیا هم باشه ای برایش ارسال کرد.
و از پله ها بالا رفت...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #هفتاد_ویک مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد آمد
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هفتاد_ودو
نگاهی👀🗒 به آدرس انداخت.
_آره خودشه...
سرش را بالا آورد و به رستورانی مجلل🏤 نگاهی کرد.
موبایلش را درآورد و پیامی📲 به مهران داد.
_تو رستورانی؟؟؟
منتظر جواب ماند.
🌟بعد از یک هفته چادر سر کردن، الآن با مانتو، کمی معذب بود.
هی، مانتویش را پایین می کشید. نمی دانست چرا این همه سال چادر نپوشیدن، او را معذب نکرده بود ولی الآن...!!🌟
با صدای پیامک، 📲به خودش آمد.
_آره! بیا تو...
به سمت در رفت.
یک مرد، که کت و شلوار پوشیده بود، در را برایش باز کرد.
تشکری کرد و وارد شد.
گارسون به طرفش آمد.
_خانم رضایی؟!
_بله!
گارسون، با دست به میزی اشاره کرد.
_بله بفرمایید... 🔥آقای صولتی🔥 اونجا منتظر هستند.
مهیا، دوباره تشکری کرد و به سمت میزی که مهران، روی آن نشسته بود، رفت.
مهران سر جایش ایستاد.
_سلام!
مهران، با تعجب 😳به دست شکسته مهیا نگاهی کرد.
_سلام...این چه وضعیه؟!
مهیا با چهره ای متعجب و پر سوال نگاهش کرد.
_چیزی نیست... یه شکستگیه!
مهران سر جایش نشست.
_چی میخوری؟!
_ممنون! چیزی نمی خورم. فقط جزوه ام رو بدید.
مهران با تعجب به مهیا نگاه کرد.
_چیزی شده مهــ... ببخشید، خانم رضایی؟!
_نه! چطور؟!
مهران، به صندلیش تکیه داد.
_نمی دونم... بعد دو هفته اومدی... دستت شکسته... رفتارت...
با دست، به لباس های مهیا اشاره کرد.
_تیپت عوض شده... چی شده؟!خبریه به ماهم بگو...😏
مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به بازی با دستبندش، کرد.
_نه! چیزی نشده... فقط لطفا جزوه رو بدید.
دستش را به سمت مهران دراز کرد، تا جزوه را بگیرد؛ که مهران، دست مهیا را در دستانش گرفت.📛
مهیا، دستش را محکم از دست مهران کشید. 😡تمام بندنش به لرزش افتاده بود.
مهران، دستش را جلو برد تا دوباره دستش را بگیرد...
که مهیا با صدای بلندی گفت:😵😡
_دستت رو بکش عوضی!
👀👀نگاه ها، 👀👀همه به طرفشان برگشت.
مهران، به بقیه لبخندی زد.
_چته مهیا...آروم همه دارند نگاه میکنند.
_بگزار نگاه کنند...به درک!😡
_من که کاری نمی خواستم بکنم، چرا اینقدر عکس العمل نشون میدی!
مهیا فریاد زد:
_تو غلط میکنی دست منو بگیری! کثافت!😡😲
کیفش را از روی میز برداشت و به طرف بیرون رستوران، دوید...
قدم های تند و بلندی برمی داشت.🌟احساس بدی🌟 به او دست داده بود. دستش را به لباس هایش می کشید. خودش هم نمی دانست چه به سرش آمده بود!
وقتی که مهران دستش را گرفته بود؛ حساس بدی به او دست داده بود.
با دیدن شیر آبی، به طرفش رفت.
آب سرد بود....
دستانش را زیر آب گذاشت. و بی توجه به هوای سرد، دستانش را شست.😞💦
دستانش از سرما و آب سرد، سرخ شده بودند.
آن ها را در جیب پالتویش گذاشت.
وبه راهش ادامه داد.
نمی دانست چقدر پیاده روی کرده بود؛ اما با بلند کردن سرش و دیدن نوری سبز، ناخوداگاه به سمتش رفت...🕌💚
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #هفتاد_ودو نگاهی👀🗒 به آدرس انداخت. _آره خودشه...
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هفتاد_وسه
کنار در وروی، از سبد، یک 🌸چادر 🌸برداشت و سرش کرد.
وارد صحن امام زاده علی ابن مهزیار🕌 شد....
با برخورد چشمش به مناره ها، قطره های اشک در چشمانش نشستند.😢
قدم های آرامی برمی داشت. با ورودش به امامزاه، آرامشی در وجودش می نشست.
قسمت خلوتی را پیدا کرد و آنجا، نشست.
سرش را به کاشی سرد، چسباند....
صدای مداحی در فضا پیچیده بود، چشمانش را بست؛ و به صدای مداح گوش سپرد.
🎙دل بی تاب اومده...
چشم پر از آب اومده...
اومده ماه عزا...
لشکر ارباب اومده...
دلی بی تاب اومده...
اومده ماه عزا...
لشکر ارباب اومده...
لشکر مشکی پوشا ؛ سینه زن های ارباب...
شب همه شب میخونن؛ نوحه برای ارباب...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا...
از صدای قشنگ و دلنشین مداح؛ لبخندی روی لبانش نشست؛ و چشمه اشک هایش، جوشید و گونه هایش، خیس شد.😊😭
با صدای تلفنش📲 به خودش آمد.
هوا، تاریک🌃 شده بود.
پیامکی از طرفش مادرش بود.
_مهیا جان کجایی؟!
_بیرونم، دارم میام خونه...
از جایش بلند شد. اشک هایش را پاک کرد.
پسر جوانی، سینی به دست، به سمت مهیا آمد. مهیا، لیوان چایی را از سینی برداشت و تشکری کرد.
چای دارچین ☕️😋آن هم در هوای سرد؛ در امامزاده، خیلی می چسبید.
از امامزاده خارج شد؛ که صدای زنی او را متوقف کرد...
_عزیزم! چادر را پس بده.😊
مهیا نگاهی به چادر انداخت. آنقدر احساس خوبی با چادر به او دست می داد؛ که یادش رفته بود، آن را تحویل بدهد.☺️
دوست نداشت، این پارچه را که این چند روز برایش دوست داشتنی شده بود؛ از خود جدا کند....
چادر را به دست زن سپرد؛ و به طرف خیابان رفت.
دستش را برای تاکسی🚖 تکان داد.
اما تاکسی ها با سرعت زیادی از جلویش رد می شدند.
با شنیدن کسی که اسمش را صدا می کرد به عقب برگشت.
_مهیا خانم!
با دیدن شهاب، با لباسهای مشکی که چفیه ی مشکی را دور گردنش بسته بود؛
دستش را که برای تاکسی بالا برده بود را پایین انداخت.
_سلام...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #هفتاد_وسه کنار در وروی، از سبد، یک 🌸چادر 🌸برداش
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هفتاد_وچهار
_سلام... خوب هستید؟!
مهیا، خودش را جمع و جور کرد.
_خیلی ممنون!
_تنها هستید؟؟ یا با خانواده اومدید؟!
_نه! تنها اومده بودم امام زاده.
_قبول باشه!
مهیا سرش را پایین انداخت.
_خیلی ممنون!
_دارید می رید خونه؟!
_بله! الان تاکسی می گیرم میرم.
_لازم نیست تاکسی بگیرید، خودم می رسونمتون.
_نه... نه! ممنون، خودم میرم.
شهاب دزدگیر ماشین را زد.
_خوب نیست این وقت شب تنها برید. بفرمایید تو ماشین، خودم می رسونمتون.
شهاب مهلتی برای اعتراض کردن مهیا نگذاشت و به طرف دوستانش رفت. مهیا استرس عجیبی داشت.
به طرف ماشین رفت و روی صندلی جلو جای گرفت.
کمربند ایمنی را بست و نفس عمیقی کشید.
شهاب سوار ماشین شد.
_شرمنده دیر شد.
_نه، خواهش میکنم.
شهاب ماشین را روشن کرد.
قلب مهیا💓 بی تابانه به قفسه سینه اش می زد.
بند کیفش را در دستانش فشرد.
صدای مداحی فضای ماشین را پر کرد.
_منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین...
ببین که خیس شدم...
عرق نوکریت این...
دلم یه جوریه... ولی پر از صبوریه... چقدر شهید دارند... میارند از تو سوریه...
مهیا، یواشکی نگاهی👀 به شهاب انداخت. شهاب بی صدا مداح را همراهی می کرد.
_منم باید برم...آره برم سرم بره...
نزارم هیچ حرومی، طرف حرم بره...
سریع نگاهش را به کفش هایش دوخت. ترسید، شهاب متوجه شود.
سرش را به طرف بیرون چرخاند و به مداحی گوش سپرد.
تا رسیدن به خانه، حرفی بینشان زده نشد.
مهیا در را باز کرد.
_خیلی ممنون! شرمنده مزاحم شدم.
اما تا خواست پیاده شود، صدای شهاب متوقفش کرد.
_مهیا خانم...
_بله؟!
شهاب دستانش را دور فرمون مشت کرد.
_من باید از شما عذرخواهی کنم. بابت اتفاقات اون روز، هم جا موندنتون هم دستون، هم...😔
دستی به صورتش کشید.
ـــ... اون سیلی که از پدرتون خوردید.
اگه من حواسمو یکم بیشتر جمع می کردم، این اتفاق نمی افتاد.
_تقصیر شما نیست؛ تقصیر دیگری رو نمی خواد گردن بگیرید.
_کاری که نرجس خانم...
مهیا، اجازه نداد صحبتش را ادامه بدهد.
_من، این موضوع رو فراموش کردم... بهتره در موردش حرف نزنیم.
شهاب لبخندی زد.
_قلب پاکی دارید؛ که تونستید این موضوع رو فراموش کنید.
مهیا، شرم زده، سرش را پایین انداخت.
_خیلی ممنون!
سکوت، دوباره فضای ماشین را گرفت.
مهیا به خودش آمد.
از ماشین پیاده شد.
_شرمنده مزاحمتون شدم...
_نه، اختیار دارید. به خانواده سلام برسونید.
_سلامت باشید؛ شب خوش...
مهیا وارد خانه شد. به محض بستن در، صدای حرکت کردن ماشین شهاب را شنید. به در تکیه داد.
قلبش، در قفسه سینه اش، بی قراری می کرد.💓
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دستش را روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد...
_پس چته؟! آروم بگیر...!!
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #هفتاد_وچهار _سلام... خوب هستید؟! مهیا، خودش را ج
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هفتاد_وپنج
امروز، قرار بود، با مریم به بیمارستان🏥 بروند وگچ دستش را باز کنند.
بلند ترین مانتویش را انتخاب کرد و تنش کرد. اینطور کمی بهتر بود.
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.
_مهیا مادر...بزار منم بیام باهات؟!
احمد آقا، پیشقدم شد و خودش جواب همسرش را داد.
_خانم داره با مریم میره، تنها نیست که...
مهلا خانم با چشمانی نگران، به مهیا که در حال تن کردن پالتویش بود، نگاه می کرد.
موبایل مهیا📲 زنگ خورد.
_جانم مریم؟!
ــ دم درم بیا...
_باشه اومدم.
مهیا، بوسه ای بر گونه ی مادرش 😘کاشت.
_من رفتم...
تند تند، از پله ها پایین آمد. در را بست و با برگشتنش ماشین شهاب را دید... اطراف را نگاه کرد؛ ولی نشانی از مریم ندید.
در ماشین باز شد و مریم پیاده شد.
_سلام! بیا سوار شو...😉
مهیا، چشم غره ای به او رفت.
به طرف در رفت.
_با داداشت بریم؟! خب خودمون می رفتیم...
_بشین ببینم.😇
در را باز کرد و در ماشین نشست.
_سلام!
_علیکم السلام!
_شرمنده مزاحم شدیم.
_نه، اختیار دارید.
ماشین حرکت کرد. مهیا، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.
با ایستادن ماشین به خودش آمد.
با خود گفت:
_یعنی رسیدیم؟! خاک به سرم... خوابم برد.
از ماشین پیاده شدند.
شهاب ماشین را پارک کرد و به سمتشان آمد.
پا به پای هم، وارد بیمارستان شدند.
شهاب، به طرف پیشخوان رفت و نوبت گرفت.
بعداز یک ربع نوبت مهیا، رسید.
مهیا کمی استرس داشت.
مریم که متوجه استرس و ترس مهیا شده بود؛ او را همراهی کرد.
بعد از سلام واحوالپرسی؛ دکتر، کارش را شروع کرد.
مهیا، با باز شدن گچ دستش، نگاهی به دستش انداخت.
_سلام عزیزم...... دلم برات تنگ شده بود.😍
مریم خندید.
_خجالت بکش... آخه به تو هم میگن دانشجو!!!😄
خانم دکتر لبخندی زد.😊
_عزیزم تموم شد. تا یه مدت چیز سنگین بلند نکن و با این دستت زیاد کار نکن.
مریم، به مهیا کمک کرد تا بلند شود.
_نگران نباشید خانم دکتر، این دوست ما کلا کار نمیکنه!😄
_حالا تو هم هی آبروی ما رو ببر!😁
مهیا بلند شد. بعد از تشکر از دکتر، از اتاق خارج شدند.
_سلام مهیا!
مهیا سرش را بلند کرد.
با دیدن 🔥مهران،🔥اول شوکه شد. 😧اما کم کم جایش را به عصبانیت داد!😠
مهیا، ناخودآگاه به جایی که شهاب نشسته بود، نگاهی انداخت.
با دیدن جای خالی شهاب، نفس راحتی کشید و به طرف مهران برگشت.
_تو اینجا چه غلطی می کنی؟!
مریم، از عصبانیت و حرف مهیا شوکه شد.😟
_آروم باش مهیا جان!
مهیا بی توجه به مریم دوباره غرید.😠😵
_بهت میگم تو اینجا چیکار می کنی؟؟!
_می خواستم ازت عذرخواهی کنم.
_بابت چی؟!
_بابت کار اون روز؛ من منظوری نداشتم. باور کن!
_باور نمیکنم و نمیبخشمت. حالا بزن به چاک...فهمیدی؟!
بریم مریم!
مهیا، دست مریم را کشید و به سمت خروجی رفتند.
مهران، جلویشان ایستاد.
_یه لحظه صبر کن مهیا...✋
_اولا... من برات خانم رضایی هستم. فهمیدی؟!😠
و دستش را بالا آورد و با تهدید تکان داد.
_واگر بار دیگه دور و بر خودم ببینمت بیچارت میکنم...☝️
مهران پوزخندی زد.
_تو؟!تو می خوای بدبختم کنی؟!😏
و با تمسخر خندید.
مهیا، با دیدن شخصی که پشت سر مهران ایستاده بود؛ لال شد.
شهاب، که از دور نظاره گر بود؛ ابتدا دخالت نکرد. حدس می زد شاید فامیل یا هم دانشگاهیش باشد.
اما با دیدن عصبانیت مهیا، به مزاحم بودنش پی برد. به سمتشان رفته و پشت پسره ایستاده بود.
_چرا لال شدی؟! بگو پس؟!کی می خواد بیچارم کنه؟!... تو؟!؟
شهاب، به شانه اش زد.... مهران برگشت.
شهاب با اخم گفت:
_شاید، من بخوام این کار رو بکنم.
مهران، نگاهی به شهاب انداخت.
_شما؟!
شهاب بدون اینکه جوابش را بدهد، به مهیا نگاهی انداخت.
ـــ مهیا خانم مزاحمند؟!
مهیا لبانش را تر کرد.
_نه آقا شهاب! کار کوچیکی داشتند، الآن هم دیگه می خواند برند.
مهیا، دست مریم را گرفت و به طرف در خروجی بیمارستان رفت....
شهاب، با اخم😠 مهران را برنداز کرد و به دنبال دخترها رفت.
مهران اعتراف کرد، با دیدن جذبه و هیکل شهاب، و آن اخمش کمی ترسیده😥 بود...
موبایلش 📲را درآورد و روی اسم موردنظر فشار داد.
_سلام چی شد؟!
مهران همانطور که به رفتنشان نگاه می کرد، گفت:
_گند زد به همه چی...😠
_کی؟!😐
_شهاب!😠
ـــ ڪیییییی؟!😲
چرا داد می زنی؟!
_تو گفتی شهاب باهاش بود!!!😲
_آره...😠
_دختره ی عوضی... 🔥مهران🔥 کارمون یکم سخت تر شد، کجایی الآن؟!
_بیمارستان.
_خب من دارم میام خونت... زود بیا!
_باشه اومدم!
مهران موبایل را در جیبش گذاشت. چهره شهاب، برایش خیلی آشنا بود.
مطمئن بود او را یک جا دیده است...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #هفتاد_وپنج امروز، قرار بود، با مریم به بیمارستا
15پارت تقدیم نگاهای گرمتون🌸🌺👆🏻
✨پارت اول رمان #سرباز ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/421
✨پارت اول رمان #ناحله ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/669
✨پارت اول رمان #مقصودمازعشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/1539
✨پارت اول رمان #مدافععشق ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2392
✨پارت اول رمان #پلاکپنهان ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2988
✨پارت اول رمان #دستوپاچلفتی ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/2993
✨پارت اول رمان #عاشقیزودگذر ↯
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/3835
✨پارت اول #رمانازمنتافاطمه
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4420
✨پارت اول #رمانجانممیرود
https://eitaa.com/ebrahimdelhaa/4652
https://harfeto.timefriend.net/16416273359987
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
#حرفاتون🌸👇🏻
سلام خوبید من خیلی پیام دادم که رمان از جهنم تا بهشت رو بزارید اما ندیدید ممنونم از رمان عاشقی زود گذر بسیار لذت بردیم
#پاسختون🌺👇🏻
سلام عزیز جان
مرسی شما خوبید
شرمنده انشاءالله بعد از جانم میرود براتون میزارم
خداروشڪـــــر که راضۍ بودید🍁🧡
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
#حرفاتون🌸👇🏻
سلام خوبید لطفا عاشقی زود گذر رو بزارید ببخشید اخرش چی میشه ؟ کیانا وکیلی رو فراموش میکنه؟
#پاسختون🌺👇🏻
سلام مرسی شما خوبی
به نظر من آدم ها که نمیتونن چیزی رو فراموش کنن ولی نسبت به قبل دیگه دوست ندارن
حالا توی رمان هم کیانا یه جوری فراموشش میکنه
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ