eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
408 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
داش ابرام چجورۍ شد شهید ابراهیم هادۍ ؟ حواستون هست دلِ کسۍ نلرزه ! #تلنگر / #پادکست 🎙 #دانلو‌واجب
.: 「🕊✨」 [به‌قولِ‌حـاج‌احمد ماراهےنداریم‌جزاینکہ‌درایݩ‌عصر یك‌شھیدِ‌زنده‌باشیم‌وتمـٰام...! اما‌اجالتاٌ‌شرمنده‌حاجی اینجا‌ماهمہ‌مدلی‌داریم‌زندگی‌مےکنیم جز‌یك‌شھیدِ‌زنده، صراحتا‌بگم‌مایك‌اسیرِ‌زنده‌ایم.. اسیرِ‌تعلقات] 💔
دخـترباحـجابـ‌ی‌هسـتیـومذهـبیی؟😃 دنـبـالـ‌ یهـ‌ کانالـیـ‌ کـهـ‌‌ مطـلبایـهـ‌ مذهـبـیـ‌ وشـهدا‌ و امـاما رو بـهـ‌ اشـتـراکـ بـزارهـ؟🤔 دوسـ داریـ بـهـ خـدا نـزدیکـ تـر شـی و راجـعـ بـهـ اونـ بیـشـتـر بـدونـیـ؟🤔 خـب مـنـتـظـر چـیـیـ؟🤔 بـیـا ایـنـجـا گـلـمـ و از خـدا بـیـشـتـر بدون😊 @Mazhabi_Bakhoda فـقـطـ دخـتـرا بـیـاـن(: راسـتـیـ مسـابـقـهـ هـمـ داریـمـ😍
به وقت رمان🌸🌺👇🏻 جانم میرود😍👇🏻👇🏻👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وسی مهیا آرام چشمانش را باز کرد... صدای بحث د
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت شهاب، آرام دستانش را از دست مهیا جدا کرد.... از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. با بیرون آمدن شهاب، احمد آقا و مهلا خانم از روی صندلی بلند شدند و به طرف شهاب آمدند. ــ حالش چطوره شهاب جان؟!😥 ــ حالش خوبه! الآن خوابید. شما هم دیگه لازم نیست، اینجا بمونید. برید خونه؛ استراحت کنید.😊 ــ نه پسرم! تو الان باید مسجد و تو پایگاه باشی... برو ما هستیم.😒 ــ نه! من میمونم شما برید خونه! ــ ولی... ــ لطفا بگذارید، من بمونم. اینجوری خودم راحت ترم. با دکترش هم صحبت کردم. گفت صبح مرخص میشه!😊 شهاب بالاخره توانست آن ها را قانع کند. مهیا، مرخص شده بود و به خانه برگشته بود.... احساس می کرد که حالش بهتر شده بود. شاید دلیلش هم، نرفتن شهاب به سوریه بود. شهاب کمکش کرد، که روی تخت بخوابد. داروهای💊 مهیا را به طرف مهلا خانم گرفت. ــ بفرمایید! این داروهای مهیا است. هر ۸ ساعت باید داروهاش رو بخوره. مهلا خانم، از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه، با کاسه ای سوپ؛ 🍜😋دوباره وارد اتاق شد. شهاب سینی را از او گرفت. مهیا سر جایش نشست. ــ میتونی بخوری؟!😊 مهیا لبخندی زد. ــ زخم شمشیر که نخوردم.😄 ــ الان حالت خیلی خوب نیست؛ باید بیشتر مواظب خودت باشی. سینی را روی پاهایش گذاشت. با بسته شدن در، شهاب متوجه شد؛ که مهلا خانم آن ها را تنها گذاشت. مهیا مشغول خوردن سوپش شد. شهاب از جایش بلند شد و نگاهی به اتاق مهیا انداخت. نگاهش، روی قسمتی از دیوار متوقف شد. با لبخند به سمت عکس شهید همت رفت.☺️🌷 ناخوداگاه لبخندی روی لبانش نشست. به چفیه کنارش نگاه انداخت. دستی به چفیه روی دیوار کشید؛ آرام زمزمه کرد. ــ خوشا به سعادتت امیرعلی! خوشا به سعادتت!😢👣 دستش را کشید و به سمت میز تحریرش رفت. نگاهی به برگ یاداشت های رنگی، که روب لب تاپ مهیا چسبیده بودند؛ انداخت. کتابی را برداشت و آن را ورق زد. با شنیدن جابه جا کردن سینی، کتاب را روی میز گذاشت به طرف مهیا برگشت و سینی را از او گرفت. ــ صبر کن خودم میبرمشون! ــ خودم میرم. صورتم رو میشورم. اینا رو هم میبرم.☺️ ــ تو برو صورتت رو بشور. خودم میبرمشون.😊 شهاب به سمت آشپزخونه رفت. مهلا خانم با دیدنش از روی صندلی بلند شد. ــ پسرم، چرا زحمت کشیدی! خودم میومدم برشون میداشتم. ــ کاری نکردم مادر جان! شهاب با اجازه ای گفت و به اتاق برگشت. با دیدن مهیا روی تخت گفت: ــ می خوابی؟! ــ دیشب نتونستم درست بخوابم. ــ بخواب عزیزم! به طرف چراغ رفت، تا خاموشش کند؛ که با صدای مهیا متوقف شد. ــ خاموشش نکن...😒 شهاب نگاهی به او انداخت. ــ میترسم!😕 شهاب اخمی کرد و مهران را لعنت کرد. چراغ را خاموش کرد، که صدای نگران مهیا در اتاق پیچید. ــ شهاب کجایی؟! روشنش کن توروخدا! شهاب سریع خودش را به او رساند و دستانش را گرفت. ــ آروم باش مهیا! آروم باش عزیز دلم. من پیشتم ترسی نداره. ــ دست خودم نیست شهاب؛ میترسم!😨 شهاب دستش را فشرد. ــ بخواب عزیزم؛ من کنارتم.😒 مهیا دیگر ترسی نداشت؛ با نوازش موهایش، آرام آرام چشمانش گرم شدند. * 💤 مهیا، کنار تابوتی نشسته و زار😭🇮🇷 می زد. بلند گریه می کرد 😩😭و از آن ها می خواست که در تابوت را باز کنند؛ ولی هیچکس قبول نمی کرد. با دیدن شهین خانوم که حال مساعدی نداشت به طرفش دوید. ــ شهین جون!😭 شهین خانم با اشک صورت مهیا را نوازش کرد. ــ جانم؟!😢 ــ بهشون بگو، بزارند ببینمش! نمیزارند ببینمش... ــ نمیشه عزیزم نمیشه! مهیا زار زد و التماس کرد.😫😭🙏 ــ تورو به تمام مقدسات قسم، بزار ببینمش! بهشون بگو!🙏😭 شهین خانوم به آن ها اشاره کرد، که در تابوت را بردارند. مهیا سریع به سمت تابوت رفت. با برداشتن در و دیدن چهره بی حال شهاب، جیغ بلند زد.😵 سریع سر جایش نشست.... نفس نفس می زد.... قطرات عرق روی صورتش نشسته بود. خواب وحشتناکی دیده بود. 💤😰 با دیدن جای خالی شهاب؛ دلش بیشتر بی قرارتر شد... 🍃ادامہ دارد....
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وسی_ویک شهاب، آرام دستانش را از دست مهیا جدا
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا، کتاب را بست و روی پاتختی گذاشت.... روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست. یاد خواب دیروزش افتاد. 💤💭 دیروز بعد اینکه از خواب پرید و با جای خالی شهار روبه رو شد؛ ترس بدی بر دلش افتاد.😥 دوست داشت با شهاب، تماس بگیرد؛ اما نمی خواست مزاحمش شود. چون حتما کار مهمی داشته که رفته بود. مهلا خانم وارد اتاق شد. مهیا به مادرش که چادر مشکی سر کرده بود، نگاه کرد. ــ جایی میری مامان؟! ــ آره عزیزم! تشیع پیکر 👣شهید امیرعلی موکل،👣 امروز هست. ــ امروز؟؟؟😳 ــ آره دیگه مراسم الان شروع میشه!😒 ــ پس چرا بهم نگفتید؟!😥 ــ مگه می خواستی بیای؟!😕 ــ آره!!😒 ــ ولی مادر! شهاب گفت که نزارم بیای...😐 مهیا، اخمی بین ابروانش نشست. ــ شهاب گفت؟!😠 ــ آره مادر! گفت حالت خوب نیست، نزارم بیای! ــ ولی من میام! نمیشه که تو همچین روزی شهاب رو تنها بزارم! ــ نمیدونم والا مادر! هر جور راحتی. اگه میای زود آمادشو. ــ الان آماده میشم. مهیا سریع از جایش بلند شد و در عرض چند دقیقه آماده، دم در بود. ــ مادر مهیا! مطمئنی حالت خوبه؟!😟 مهیا با اینکه کمی سر درد و سرگیجه داشت؛ اما لبخندی زد و سرش را تکان داد.😊 مهلا خانم و مهیا در کنار هم، به طرف مسجد رفتند. مهیا به مسیر که برای تشیع پیکر شهید آماده شده بود، نگاهی انداخت. دم در مسجد، خیلی شلوغ بود. سعی کرد، شهاب را بین جمعیت پیدا کند. اما آنقدر👥👥 شلوغ بود، 👥👥👥که جست و جویش به جایی نرسید. وارد مسجد شدند. صدای مداح در فضای سرد مسجد میپیچید. 🎙خوش به حال، مدافعان حرم... پر کشیدند، از میان حرم... بین سجده، میان سرخیِ خون... آرمیدند با، اذان حرم... لک لبیک، یاحسین_ع گفتند... در حریم، نوادگانِ حرم... مثل عباس، با قدی رعنا... شده بودند، پاسبان حرم... چه قَدَر عاشقانه، جان دادند... در رهِ دوست، عاشقان حرم... 🎙روی سنگ مزارشان باید... بنویسند، خادمان حرم...! کم نشد از سرِ یکایکشان... سایه ی لطف، عمه جان حرم... پرچم یاحسین_ع را دادند... اربعین دست، زایران حرم... از دور شهین خانوم را دیدند... به طرفشان رفتند. شهین خانوم با دیدنشون از جا بلند شد و مهیا را در آغوش گرفت. ــ کجا بودی مهیا؟! نه سری میزنی نه چیزی؟!🤗 ــ شرمنده! حالم خوب نبود!☺️ ــ میدونم عزیزم! شهاب گفت. شرمنده نتونستم بیام دیدنت. همش مشغول بودیم.😊 ــ این چه حرفیه مامان! مریم کجاست؟! ــ نمیدونم والا عزیزم! اینجا بودن تازه! خودش و سارا و نرجس... مهیا سری تکان داد و به مداح گوش سپرد. 🎙وای بر ما، که بالمان بسته است... ما کجا و، کبوتران حرم... هر چه شد، عاقبت که جا ماندیم... نزدیم پر، در آسمان حرم... ما که مُردیم، ایهااالرباب...! پس نیامد، چرا زمان حرم... یادم آمد، فرار می کردند... از دل خیمه، دختران حرم...! آه، شیطان دوباره آمد و زد... تازیانه، به حوریان حرم... شمر و خولی، دوباره افتادند... بی عمو، نیمه شب به جان حرم... 🍃ادامہ دارد.... 📚
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وسی_ودو مهیا، کتاب را بست و روی پاتختی گذاشت.
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت صدای حاج آقا موسوی، از بلندگوها پخش شد.📢 ــ خواهران و برادران عزیز! لطفا برای ادامه مراسم و تشیع پیکر 🌷شهید امیرعلی موکل؛ 🌷به فضای بیرون مسجد تشریف بیاورید. با صلواتی بر محمد و آل محمد... صدای صلوات در فضای مسجد، پیچید. ــ بفرما! مهیا به دستمال نگاهی انداخت و سرش را بالا آورد با دیدن دخترها، لبخندی زد و با آن ها سالم واحوالپرسی کرد و برای نرجس فقط سری تکان داد. مریم روبه مادرش گفت. ــ مامان، شما و مهلا خانم برید. ما باهم میایم.😊 شهین خانوم باشه ای گفت و همراه مهلا خانم بیرون رفتند. ــ پاک کن اشکات رو الان شهاب میبینه فک میکنه ما اشکات رو درآوردیم.😁 مهیا لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد.😄 از مسجد خارج شدند.... بیرون خیلی شلوغ بود. دو ماشین وسط جمعیت بودند؛ که یکی پیکر شهید را حمل کرده بود و دیگری مداح بالای آن ایستاده بود... مهیا بغض کرده بود...😢 دوست داشت شهاب را ببیند، اما هر چه دنبال او میگشت؛به نتیجه ای نمی رسید. آشفته و کلافه شده بود. با پیچیدن صدای مداح؛ گریه و صدای همه بالا رفت. 😫😩😭😫😭😵😫😭😭انگار، دل همه گرفته بود و بهانه ای برای گریه کردن می خواستند. 🎙این گل را به رسم هدیه... تقدیم نگاهت کردیم... حاشا اینکه از راه تو... حتى لحظه ای برگردیم... یا زینب_س! از شام بال، شهید آوردند... با شور و نوا، شهید آوردند... سوی شهر ما، شهیدی آوردند... (یا زینب_س مدد) مهیا، آرام هق هق می کرد.😭😣 مریم به او گفته بود، که باهم بروند؛ پیش ✨همسر شهید.✨ اما مهیا جرات آن را نداشت،😞 کنارش برود. برای همین به دخترها گفته بود، آن ها بروند؛ او بعدا می آید. جمعیت زیاد بود و جایی که مهیا ایستاده بود، محل رفت وآمد، بود. از برخوردها خیلی اذیت می شد. کمی جلوتر رفت و گوشه ای ایستاد. سرش را بالا آورد، که چشمش به شخص آشنایی خورد.😧 با آن لباس های مشکی و چشم های سرخ و حال آشفته اش، که در وسط جمعیت سینه می زد؛ دلش فشرده شد. فکر می کرد، شهاب را ببیند؛ آرام می گیرد. 😧😢اما با دیدن حال آشفته اش بی قرارتر شده بود. نگاهی به تابوت انداخت. آرام زمزمه کرد. ــ نمی خوام یه روز این مراسم برای تو برگزار بشه شهاب! نمی خوام!😭 دیگر، گریه امانش نداد؛ که زمزمه هایش را ادامه بدهد. 🎙در خون خفته که نگذارد... نخل زینبی، خم گردد... حاشا از حریم زینب_س... یک آجر فقط، کم گردد... یا زینب_س... 🎙تقدیم شماست، قبولش فرما... قدر وُسع ماست، فدای زهرا... در راه خداست، فدای مرتضى... (یا زینب_س مدد) چون امّ وهب، بسیارند... در هر سوی این، مردستان... مادرهای عاشق پرور... در ایران و افغانستان... (یا زینب_س...) کم کم، ماشین ها 🚛🚛حرکت می کردند و مردم، همراه آن ها آرام آرام حرکت کردند. مهیا راه می رفت و آرام سینه می زد. تا نگاهش به شهاب می افتاد؛ دل آتش می گرفت. احساس می کرد، که داشتند شهاب را از او جدا می کردند.😭😣 اشک هایش را پاک کرد، اما اشک های بعدی گونه هایش را خیس کردند.😭 نصف راه را پیاده آمدند. اما بقیه راه را تا معراج شهدا، باید با ماشین طی می کردند. ــ مهیا خانوم! مهیا چرخید و با دیدن محسن سلامی کرد. ــ علیم السلام! مریم گفت، صداتون کنم تا با ما بیاید معراج... ــ نه مزاحمتون نمیشم، با اتوبوس ها میرم. ــ این چه حرفیه بفرمایید. مهیا تشکری کرد و به سمت ماشین محسن رفت. دختر ها در ماشین منتظر بودند، سوار ماشین شد. ــ کجا بودی مهیا؟!😒 ــ گمتون کردم. مریم، مامان مهلا و مامان شهین کجان؟! ــ با بابام رفتند. مهیا سری تکان داد. چشمانش را در آینه ماشین، دید. سرخ شده بودند.تکیه اش را به صندلی داد و چشمانش را بست، صدای مداحی که بدلیل فاصله زیاد، آرام تر به گوششان می رسید؛ دوباره اشک های مهیا را بر گونه نشاند. 🎙چون امّ وهب، بسیارند... در هر سوی این، مردستان... مادرهای عاشق پرور.... در ایران و افغانستان... یا زینب_س... هم چون این شهید، فراوان داریم... تا وقتی سر و، تن و جان داریم... ما به نهضت، شما ایمان داریم... 🍃ادامہ دارد.... 📚
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وسی_وسه صدای حاج آقا موسوی، از بلندگوها پخش ش
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ماشین🚛 که ایستاد، مهیا چشمانش را باز کرد. خیره به جمعیت زیادی که کنار 👣معراج شهدا👣 بودند؛ ماند. همراه دخترها پیاده شد و به سمت بقیه رفتند. هر از گاهی، نگاهی به اطرافش می انداخت؛ تا شاید شهاب را ببیند. اما اثری از شهاب نبود. وارد معراج شهدا شدند. همه ی خانم ها، یک طرف ایستادند؛ تا مزاحم کار آقایان نباشند. تابوت را کنار قبر گذاشتند که همزمان صدای خانمی آمد. ــ صبر کنید...😢✋ مهیا نگاهی به آن خانم انداخت. به صورت شکسته و چشمان سرخ خانم جوان، نگاهی انداخت. آرام از مریم پرسید. ــ کیه؟!😥 مریم که سعی می کرد، جلوی گریه اش را بگیرد؛ گفت: ــ مرضیه است...✨ زن شهید✨...😭 مهیا، چشمانش را محکم روی هم فشار داد. قلبش بی قراری می کرد. 😞😣💔دوست داشت از آنجا دور شود. ــ صبر کنید توروخدا! آقا شهاب! مهیا با آمدن اسم شهاب، چشمانش را باز کرد. شهاب را دید؛ اما این شهاب را نمی شناخت. این شهاب آشفته، با چشمان سرخ را نمی شناخت. 😧😢اشک در چشمانش نشست. دوباره به شهابی که سر به زیر به حرف های مرضیه گوش می داد؛ نگاهی کرد. مرضیه زار می زد😭 و از شهاب خواهش می کرد. ــ آقا شهاب شمارو به هر کی دوست دارید؛ بزار ببینمش. بزارید برا آخرین بار ببینمش...😭😫 شهاب سعی می کرد او را از دیدن همسرش، منصرف کند. ــ خانم موکل! بلند شید. نمیشه ببیندیش... مرضیه احساس می کرد، قلبش آتش گرفته بود. دوست نداشت شهادت عزیزش را باور کند. ــ همسرمه! می خوام ببینمش! چرا دارید این کارو میکنید؟! بزارید ببینمش. باور کنید اگه امیر علی بود و میدیدمن اینجوری به شما اصرار می کنم و شما قبول نمیکنید؛ هیچوقت ساکت نمیموند.😫😭😣😵 با این حرف صدای گریه 😫😭😭😩😭😭همه بلند شد. مهیا به شهابی که دستش را جلوی صورتش گذاشته بود و شانه هایش آرام تکان می خوردند؛ نگاه کرد.احساس بدی داشت که نمی توانست جلو برود و او را آرام کند. مرضیه با چشمانی پر اشک،😭 به شهاب اصرار می کرد؛ که همسرش را ببیند. ــ خانم موکل باور کنید نمیشه! مرضیه با گریه گفت: ــ چرا نمیشه! میترسید، من پیشونیه تیر خوردشو ببینم؛ حالم بد بشه؟! مهیا احساس کرد؛ قلبش فشرده شد. هیچ کنترلی بر اشک هایش😭 نداشت. مریم با نگرانی به مهیا نگاه کرد. صدای مرضیه، باز در فضای ساکت معراج پیچید. ــ بزارید برای آخرین بار هم که شده؛ ببینمش! 😭☝️آقا شهاب شما رو به بی بی زینب_س؛ 😫😭به جدتون؛ 😭به مادرتون فاطمه الزهرا_س؛ 😭قسم میدم. فقط بزارید من امیر علیم رو ببینم. شهاب دیگر نمی توانست، نه بگوید... او را قسم داده بود.😣با کمک محسن در تابوت را برداشت. ــ مهیا جان! می خوای بریم تو ماشین؟!😰 مهیا به مریم که نگران بود؛ نگاهی انداخت. ــ نه! من خوبم!😣😭 دوباره به طرف مرضیه چرخید. مرضیه دستی به صورت سرد و بی روح امیر علی کشید و با گریه گفت. ــ امیر علی! چشماتو باز کن جان من! چشاتو باز کن!😭 نگاه قسمت دادم به جون خودم! مثل همیشه اخم کن و بگو، هیچوقت جونه خودتو قسم نده!😭💔 زار زد. 😫😭 و قلب مهیا فشرده تر و اشک هایش بیشتر شد. _امیرعلی؛ چرا تنهام گذاشتی؟! من غیر تو کسیو ندارم. تو تموم زندگیم بودی... تو قول داده بودی، کنارم بمونی! من الان تکیه گاهی ندارم.😣😭 مهیا به هق هق افتاده بود. ــ امیرعلی! صدات کردم؛ چرا نگفتی جانم؟! امیر علی، نبودنت سخته...😭 با هق هق داد زد. ــ امیر علی!!!😫😵😭😭 مهیا دیگر نمی توانست سر جایش بایستد. مریم و سارا متوجه حال بدش شدند. به او کمک کردند، که از جمعیت دور شوند و گوشه ای بشیند. مهیا، سر روی زانوهایش گذایش و هق هق اش در فضا پیچید.😩😭 سارا حرفی نزد. گذاشت تا مهیا آرام شود... 🍃ادامہ دارد....
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وسی_وچهار ماشین🚛 که ایستاد، مهیا چشمانش را ب
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ــ اینارو از کی یاد گرفتی؟!😊 شهاب در حالی که حلقه های خیار را روی چشمان مهیا می گذاشت، گفت: ــ تو ماموریتای اولم؛ 😇به خاطر اینکه باید چند شب بیدار می موندیم، چشامون سرخ می شدن و سوزش بدی پیدا می کردند. یکی از فرمانده ها اینکارو برامون انجام می داد.😌 مهیا لبخندی روی لبش نشست. ــ حالا میدونی اون از کجا یاد گرفته؟!😌 ــ از کجا؟؟😊 ــ ازش پرسیدم. گفت که خانمش همیشه اینکارو می کرد.😍 ــ چه عاشقانه!☺️ شهاب که کارش تموم شده بود، ظرف را روی پاتختی گذاشت و پتو را روی مهیا کشید. ــ چیکار میکنی شهاب؟!😕 ــ هیچی! بگیر بخواب!😊 مهیا می خواست از جایش بلند شود. ــ نه... شهاب!😒 اما شهاب مهیای نیم خیز شده را دوباره روی تخت خواباند. و از جایش بلند شد. ــ کجا میری شهاب؟! شهاب چراغ های اتاق را خاموش کرد و دوباره سر جایش نشست و دستان مهیا را در دست گرفت. ــ جایی نمیرم کنارتم...تو راحت بخواب😊 ــ اما مـ...😟 ــ اما و اگر نداره بخواب! مهیا در برابر زورگویی و نوازش های عاشقانه شهاب، دوام نیاورد و کم کم چشمانش گرم خواب شد.😴 شهاب با چشمان نم دار؛ به مهیا خیره شده بود.😢😔 نمی دانست چطور نبودنش✨ را برای یه مدت تحمل کند. رفتن به سوریه، یکی از ✨آرزوهای بزرگش✨ بود و از اینکه حضرت زینب(س) او را طلبیده بود؛ از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. اما دوری از مهیا قلبش را به درد آورده بود...😔💔 با دیدن دست های کوچک مهیا در دستان بزرگش، لبخندی به این منظره زد. احساس خوبی داشت؛ 😇از اینکه کنار مهیا نشسته و این احساس مالکیت به او غرور خاصی می داد.😎 موهایش را نوازش کرد. ده دقیقه... بیست دقیقه... نیم ساعت...یک ساعت... زمان می گذشت و شهاب همانطور خیره به چهره مهیا، مانده بود. دل کندن از این دختر، برای او مرگ را تداعی می کرد. در آرام باز شد. ــ شهاب مادر...😒 ــ بیا تو مامان!😊 شهین خانوم وارد اتاق شد. با دیدن مهیا و شهاب لبخندی زد و با صدای آرومی گفت: ــ خوابید؟!😊 ــ آره...! ــ مهلا میگه از دیشب که رفتند؛ مهیا تا صبح تو بالکن فقط گریه کرده... حتی یه دقیقه هم نخوابیده بود!😒 شهاب نگاهش را از مادرش گرفت و به مهیا دوخت. ــ خیلی اذیتش کردم... خیلی...😔 مهیا تکانی خورد که حلقه های خیار از روی چشمش افتادند. شهاب آن ها را برداشت و توی ظرف گذاشت. ــ عزیزم... نگاه کن چشماش رو چیکار کرده... مادر این دختر خیلی دوستت داره!😒 شهاب آرام چشم های مهیا را نوازش کرد. ــ این دختر تموم زندگیمه مامان! فکر نمی کردم یه روز عاشق بشم و بخوام ازدواج کنم. ولی مهیا؛ تمام معادلاتمو به هم زد. الآن هم برام سخته اینجا بزارمش برم... همه وقت نگرانشم!😒 شهین خانوم از غم صدای پسرش، آهی کشید. ــ مادر جان، کمتر از یه ساعت دیگه باید بری...😔 ــ میدونم مامان!😒 و شهاب به این فکر کرد، که چقدر زمان در کنار مهیا سریع می گذرد. ـــ مهیارو بیدار کن... ــ مامان! ــ جانم؟! ــ من همینجا با مهیا خداحافظی میکنم. نمیزارم بیاد پایین؛ حالش خوب نیست. لطفا به بقیه بگو، 💔بعد رفتنم زخم زبون نزنن!!💔😔 ــ باشه عزیزم! ــ مامان، اگه برگشتم و فهمیدم یکی با حرفاش و کارش تن زنمو لرزونده؛ یا اشکشو درآورده؛ باور کن به مولا علی(ع) قسم، نابودش میکنم... خودتون هم میدونید منظورم با کیه!! شهین خانم بوسه ای بر موهای پسرش گذاشت. ــ قربونت برم مادر! مهیا برای من با مریم فرقی نمیکنه... قبل از اینکه عروسم باشه؛ دخترمه... نگران نباش...!😊😒 🍃ادامہ دارد.... 📚
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وچهل_وپنج ــ اینارو از کی یاد گرفتی؟!😊 شهاب د
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا دستی نوازش گونه بر موهای شهاب کشید.... شهاب چشم هایش را از خستگی بسته بود.... بعد از مراسم تدفین، به مسجد برگشته بودند و بعد از نماز و نهار، و جمع کردن وسایل؛ با خستگی زیاد، به خانه برگشته بودند.... تا می خواستند وارد خانه شوند؛ شهاب دست مهیا را گرفت و او را به طرف تخت که در حیاط بود، برد. مهیا که بر تخت نشست، شهاب سرش را بر روی پاهایش گذاشت و چشمانش را بست. ــ شهاب زشته پاشو...😒 ــ کسی نیست! بزار یکم بخوابم. سرم خیلی درد میکنه...😣 مهیا لبخندی زد و موهای شهاب را نوازش کرد.😊 به چهره شهاب؛ نگاهی انداخت. احساس کرد از تصمیمی که گرفته، مردد شده. در دلش گفت:😢 ــ چطور میتونم دیگه شهاب رو نبینم؟!! قطره اشکی ناخواسته از چشمانش چکید. و بر روی صورت شهاب افتاد. چشمان شهاب آرام باز شدند و به چشمان مهیا خیره شد. آرام گفت: ــ چرا گریه میکنی؟!😐 اشک بعدی روی گونه اش سرازیر شد. شهاب دستش را بالا آورد و اشک هایش را پاک کرد. ــ به مرضیه فکر میکردم!😔 ــ به چیه مرضیه خانم فکر میکردی؟! با بغض گفت: ــ که الان چطور میتونه با جای خالی همسرش کنار بیاد.😢😣 شهاب با اخم گفت: ــ اولا بغض نکن!😠 دوما امیر علی خیلی وقته دست داعش بوده، همسرش کنار اومده بود با نبودش. ــ نه شهاب! الان فرق میکنه! اونموقع ذره ای امید داشت؛ که همسرش برگرده. اما الان ... همسرش زیر خاکه و دیگه کنارش نیست.😞😢 شهاب لبخند خسته ای زد. _ ✨ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا...بل احیکم عند ربهم یرزقون... و فکر نکنید شهدا مرده اند بلکه زنده اند و نزد خدایشان روزی میگیرند...✨ دل مهیا آرام گرفت...💖 جواب لبخند😊 شهاب را با لبخند داد.☺️😢 تردید داشت برای گفتن حرفش؛ اما باید آن را میگفت. به چشمان بسته شهاب، نگاهی انداخت و گفت: ــ شهاب!😢 _تو امروز نمیزاری من بخوابم. بیا برو خونتون خانم...😃😉 مهیا موهایش را محکم کشید. ــ ای خانم! موهام رو کندی!!😬 ــ خوب کردم☹️ سکوت بین هردو برقرار شد. مهیا نفس عمیقی کشید و دوباره شهاب را صدا کرد. ــ شهاب!😒 اینبار شهاب با لحن دلنشینی، که لرز بردل مهیا انداخت؛ گفت: ــ جانِ شهاب؟!😍 مهیا جلوی ریختن اشک هایش را گرفت. ــ چند روز دیگه مونده تا اعزام به سوریه؟!😢 شهاب نگاهی به چشمان پر ازشک مهیا انداخت. ــ مگه من نگفتم، دیگه بحثش رو نکن. من بهت گفتم دیگه نمیرم. پس چرا الان چشمات اشک میریزند؟!😠😐 ــ برو...😢 آنقدر آرام گفت که شهاب شک کرد، به چیزی که شنید. ـ چی گفتی؟!😟 مهیا با بغض و صدای لرزان گفت: ــ برو سوریه! من نمیتونم جلوت رو بگیرم.😢😥 شهاب سر جایش نشست. ــ مهیا حالت خوبه؟! لازم نیست به خاطر من این حرف رو بزنی...😧 مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ به خاطر خودم گفتم! برو سوریه...😭 ــ مهیا باور کنم؟!😒 ــ آره! ببخشید که از اولش قبول نکردم.😓 شهاب مهیا را در آغوش گرفت.🤗شانه های هردو از گریه میلرزید.😭😭 مهیا از شهاب جدا شد. ــ ولی قول بده زود برگردی!😣😭 شهاب سری به عالمت تایید تکان داد. ــ قول بده شهید نشی!😭 شهاب خندید. ــ چرا فک میکنی من شهید میشیم دختر؟!😢😄 مهیا به چشمان پر از اشک و لبخند شهاب، نگاهی انداخت. ــ اینقدر خوبی که حس میکنم زود از پیش من میری!😢😊 شهاب بوسه ای بر پیشانیش نشاند. ــ برمیگردم مطمئن باش...😊 🍃ادامہ دارد....
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وسی_وشش مهیا دستی نوازش گونه بر موهای شهاب کش
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ـــ برو اونور بچه، تو دست و پا نباش!😠😜 مهیا اخمی به شهاب کرد؛ 😬😠 که شهاب بلند خندید.😂😉 مهیا به طرف آشپزخانه رفت، تا شربتی برایشان درست کند.🍺 وقتی همه خبردار شده بودند که مهیا قبول کرده، که شهاب به سوریه برود؛ از تعجب چند لحظه ای بدون عکس العمل مانده بودند.😳😧😯😳 مهیا هم الآن خوشحال بود. ☺️وقتی برق نگاه شهاب را میدید، 😍از تصمیمش مطمئن تر میشد.😌✌️ دو روز مانده بود، به رفتن شهاب؛ 😢 که امروز از صبح آمده بود و گفت که باید اتاق مهیا عوض شود... و مهیا هرچقدر غر زده بود؛ شهاب قبول نکرده بود. مهیا سریع شربت را در دو لیوان ریخت ودر سینی گذاشت و به سمت اتاق رفت. ــ بفرما!🍺😋😍 شهاب میز تحریر مهیا را سرجایش گذاشت و به سمت مهیا آمد. ــ آی دستت درد نکنه...😋😍 لیوان را سر کشید و خودش را روی تخت مهیا پرت کرد. ــ اِ شهاب...😬 ــ چته؟! خب خستم!😉 ــ خودت خواستی اتاقم رو عوض کنی به من چه!🙄☹️ ــ من نیستم. پس دیگه اون اتاق و پنجره اش به دردت نمیخوره!😎 ــ فوقش دو سه روز نیستی خب...😥 شهاب سرجایش نشست. ــ دو سه روز؟؟😳😂 ــ پس چند روز؟!😨 مهیا با صدای لرزان گفت: ــ پس چند روز؟؟ ــ بگو چند هفته! چند ماه!😉😃 مهیا میخواست اعتراضی کند، اما با یادآوری اینکه خودش قبول کرده بود؛ حرفی نزد. شهاب متوجه ناراحتی مهیا شد. ــ برای امشب آماده ای؟!😊 ــ آره! کیا هستند؟!😒 ــ خانواده عموم و خالم و خانواده محسن!😇 مهیا سری تکان داد و ناراحت سرش را پایین انداخت.😔 شهاب چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد. ــ چرا ناراحتی؟؟😐 مهیا با چشمان پر اشک نگاهی به شهاب انداخت. ــ یعنی فردا میری!!😢 شهاب مهیا را در آغوش کشید. ــ آروم باش مهیا جان! هق هق مهیا اوج گرفت. ــ چطور آروم باشم شهاب... چطور آخه؟!😭 شهاب آرام موهای مهیا را نوازش کرد. ــ میدونم سخته عزیزم!😞 ــ اگه برنگردی... من میمیرم!😭 شهاب بوسه ای بر سرمهیا نشاند. ــ آخرین بارت باشه این حرف رو میزنی! من حالا حالا ها بهت نیاز دارم.😊😔 _قول بده برگردی! قول بده طولش ندی؟؟😭 ــ قول میدم خانومی! قول میدم عزیز دلم.😞 مهیا از شهاب جدا شد و اشک هایش را با دست پاک کرد. ــ آفرین دختر خوب! الآن هم پاشو اتاقت رو بچین. من برم، به کارام برسم.😊😒 مهیا ابروانش را بالا برد. ــ بله بله؟! خودت مجبورم کردی اتاق عوض کنم الان می خوای بزاری بری؟؟😠☹️ ــ انتظار نداری که بمونم همراهت اتاق بچینم.😠😉 مهیا لبخندی زد. ــ اتفاقا همین کارو باید انجام بدی! از الان باید یاد بگیری...😉☺️ شهاب نگاهی به مهیا انداخت... میدانست که مهیا نمیگذراد، بدون کمک از این اتاق بیرون رود. پس کتش را روی تخت گذاشت و به کمک مهیا رفت...😊 🍃ادامہ دارد....
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وسی_وهفت ـــ برو اونور بچه، تو دست و پا نباش!
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا ومریم، با کمک سارا؛ سفره شام را چیدند...😋 صدای محمد آقا، که همه را برای صرف شام، دعوت می کرد؛ در سالن پیچید. شهاب به مهیا اشاره کرد، که کنارش بشیند. 😍مهیا چادرش را روی سرش مرتب کرد و آرام، کنار شهاب نشست. نگاه های سنگینی را روی خود حس کرد. سرش را که بالا گرفت؛ با دیدن نگاه غضبناک نرجس، 😠سرش را پایین آورد. و به این فکر کرد، که این دختر کی می خواهد دست از این🔥حسادت هایش🔥 بردارد...😕 تنها صدایی که شنیده می شد؛ صدای برخورد قاشق و چنگال ها بود. ــ سالا‌د میخوری؟!😊 ــ نه ممنون! نمیخورم.☺️ شهاب لیوان مهیا را برداشت و برایش نوشابه ریخت؛ و کنار بشقابش گذاشت. ــ مرسی...😍 شهاب لبخندی به صورت مهیا زد. ــ خواهش میکنم خانمی!😊 مهیا گونه هایش رنگ گرفت. ــ زشته اینجوری خیره نشو، الان یکی میبینه...☺️🙈 اما شهاب هیچ تغییری نداد و همانطور خیره 👀😍مهیا را نگاه میکرد. مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت ــ اِ شهاب... زشته بخدا!🙈 ــ کجاش زشته؟! کار خلافی که نمیکنم. دارم زنمو نگاه میکنم.😌😍 احساس شیرینی به مهیا دست داد. قلبش تندتر از قبل میزد. ــ خجالت میکشی با مزه تر میشی!😄 مهیا با اخم اعتراض کرد. ــ شهاب!😬😠 شهاب خندید و مشغول خوردن غذایش شد. بعد از تمام شدن شام؛ این بار شهاب ومحسن هم به خانم ها در جمع کردن سفره، کمک کردند. سارا و مریم مشغول شستن ظرف ها شدند. نرجس وسایل را جمع و جور میکرد. مهیا هم آماده کردن چایی☕️ را به عهده گرفت. چایی خوشرنگ و بویی دم کرد و آن ها را در نیم لیوانی های بلوری، ریخت. چادرش را روی سرش مرتب کرد و سینی را به پذیرایی برد. بعد از تعارف کردن چایی، متوجه نبودن شهاب، شد. با چشم دنبال او می گشت؛ که شهین خانوم متوجه نگاهش شد. ــ مهیا جان! میای تو آشپزخونه، کارت دارم.😊 ــ چشم مامان جون! مهیا پشت سر شهین خانوم، وارد آشپزخانه شد. نرجس نگاهی به آن دو انداخت و به کارش ادامه داد ــ عزیزم شهاب تو اتاقشه. حتما میدونی فردا صبح هم میره! دیگه وقت نداری، بیا الان برو تو اتاق؛ کنارش باش... مهیا لبخندی زد. ــ مرسی... چشم!😍 ــ چشمت بی بلا عزیزم!😊 مهیا سینی دیگری براشت و دوتا استکان در آن گذاشت و چایی درآن ها ریخت. سینی را بلند کرد و به سمت اتاق شهاب رفت.😍☕️☕️😋 در را زد بعد از شنیدن بفرمایید، وارد اتاق شد. ــ تویی؟! پس چرا در میزنی؟! 😄 مهیا لبخندی زد. ــ ادب حکم میکنه، در بزنم!😌 شهاب خندید و با دست روی تخت زد. ــ بیا بشین اینجا با ادب...😄 مهیا روبه روی شهاب نشست و سینی را وسط گذاشت. ــ به به! چاییش خوردن داره!😋 ــ نوش جان!☺️ شهاب قندی در دهان گذاشت و استکان را برداشت. مهیا به کوله و وسایلی که اطرافش پخش بودند، نگاهی انداخت. ــ اینا چین؟!😟 شهاب استکان را از لبانش دور کرد و گفت: ــ دارم وسایلم رو جمع میکنم! صبح باید برم، وقت نمیکنم.😊 مهیا به طرف کوله رفت. ــ خودم برات کولتو جمع میکنم...☺️🎒 🍃ادامہ دارد....