[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
🔺شهید ابراهیم هادی 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸 •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
خـادمـ الـزینبــ:
‹📿❤️›
همیشهمیگفت:
زیباترینشهادترامیخواهم!
یکبارپرسیدم:
شهادتخودشزیباست؛
زیباترینشهادتچگونهاست؟!
درجوابگفت:
زیباترینشهادتایناستکه
جنازهایهمازانسانباقینماند :)
📿⃟❤️¦⇢ شھیدابراهیمهادی^^
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part42
عاشقی زودگذر
صبح نزدیکای ۸ بود بلند شدم با موهای بهم ریخته رفتم بیرون که دیدم مامان و کارن دارن صبحانه میخورن کیان هم رو مبل خوابیده بود که وسط حال زدم زیر خنده ، مامان و کارن برگشتن سمتم و کارن گفت=یا خود خدا مامان اول صبحی این دخترت چش شده 😳
مامان=کیانا چی شده ، ساکت باش اون بچه خوابه
بعد اشاره کرد به کیان
وقتی که حسابی خندیدم و نفسم اومد سرجاش گفتم=وایییی مامان کیان روببین
سر کیان رو فرش بود بقیه بدنش هم رو مبل بود که
+وایی مامان یه انگار شبیه زامبی شده😂😂😂😂
وایییی مادر جان مردم از خنده😂😂
مامان=کیانا من نگرانم تو انقدر میخندی اتفاقی برات بیوفته
+نه مامان اصلا نگران نباش
بعد رفتم آشپزخونه مثل دفعه قبل صورتم رو تو سینگ شستم وقتی آب رو بستم مامان جوری چشم غره بهم رفت که اون دنیا رو دیدم به چشم خودم باور کنید😂
خودم رو زدم به اون کوچه معروف و گفتم=راستی مادر جان پدر کجا هستن؟!
مامان با حرص گفت=رفته وسایلی که دیشب گفتم بخره برو موهات رو شونه کن و حاضر شو بعد بیا صبحانه
کارن باز پیام بازرگانی شد=بله بدو به حرف مامان گوش کن ، تا شما بیایی منم کیک میخورم
وای خدا کیک کاکائویی بود رفتم نشستم رو میز و دو تیکه از کیک رو برداشتم و رفتم تو اتاقم...
کیک ها رو خوردم و موهام رو شونه زدم و کرم ضد آفتاب رو اول زدم پوستم به شدت به آفتاب حساسیت داشت
یه شلوار لی پوشیدم و یه پیرهن آبی ساده که طرح لی بود پوشیدم و تشنه ام شده بود رفتم تو حال دیدم بابا اومده
+سیلامممم بر پدر مهربان
بابا=سلام بر دختر بابا حال و احوال چه طوره؟
+قوربونت برم منننننن
بابا=نمک نریز بچه بدو برو سراغ کارت
باصدای بلند خندیدم که کیان با صدای خواب آلوده گفت=کیانا از صبح داری میخندی انگار نگار من خوابم
+پاشو داداش تنبل لباسات رو بپوش
کیان=من نمیام با بچه ها تفریح کوهنوردی ریختیم منم نمیدونستم میخوام بریم بیرون ، الانم میخوام بخوام
+وایی کوه منم بیام
یه هویی کیان بلند شد و با اخم و با حالت عصبی گفت=بیایی اونجا بین چند تا پسر چه کار کنی هان؟!
واییی خدا چه سوتی دادم ۲۰۱۸ بود 😂
زیر لب گفتم=ببخشید داداش حواسم نبود
کارن هم با اخمی که کرده بود خیلی با مزه شده بود گفت=راست میگه ، سرت رو بنداز پایین مثل دختر خوب برو اتاق به کار های بدت فکر کن
اوههه برادران مشتاق غیرتی شدن😅
یه لیوان آب خوردم داشتم میرفتم تو اتاقم که مامان گفت=کیانا شال بپوش
+Ok
شال سفیدم که خال های آبی داشت و نخی بود و خنک روسرم تنظیم کردم طوری که موهام نیاد بیرون
یه نگاه به برنامه درسی کردم واسه شنبه هیچی نداشتم که بخوام دوره کنم خداروشڪر
رفتم بیرون همه اماده و حاضر بودن
قرار بود هستی اینا بیان جلو خونه ما
و خونه مامان بزرگ هستی دو خیابان با خونه ما فاصله داشت
همون موقعه آیفن به صدا اومد ، هرکدوم یه وسیله برداشتیم و رفتیم پایین....
من زود تر از همه رفتم پایین....
وسیله ها سنگین بودن، سرم پایین بود داشتم میرفتم سمت ماشین بابا که حس کردم یکی به صورت دو داره میاد سمتم وقتی رسید بهم گفت=بده من اینا رو سنگینه
وای خدا این صدا چه قدر آشناست ، سرم رو بلند کردم که دیدم همون پسره اس
شکه شدم....
دستی جلو صورتم تکون خورد که صاحب دست همون پسره بود و گفت=کجاییی
با لکنت گفتم=شم..ا...کی....هس..تی؟!
با خنده گفت=واقعا نشناختی ، میگن تغییر کردم ولی نه در این حد که نشناسی، مهدی هم نشناخت
بعد زد زیر خنده
+میشه برید اون ور دستم خسته شد
دستش رو به سمت وسایل آورد و گفت=من که گفتم بده به من
برا اینکه بره یه وسیله گذاشتم زمین و به حالت دو رفتم سمت ماشین که باز خندید و گفت=من زامبی نیستم
بعد باز خندید😂
داشتم مثل ماشین جوش میاوردم
اخه این کیه که میگه نمیشناسی ایــــــــــششش.....
هستی اینا از ماشین خودشون پیاده شده بودن تا هستی منو دید گفت=اِ مامان کیانا اومد،نگاه چه قدرفرق کرده خوشگل ترم شده بعد از دوباره زد زیر خنده
وایی خدا این دختره چه قدر میخنده
بعد بدو کرد سمتم و هم رو بغل کردم...
با بابا هستی سلام علیک کردیم و دستم رو سمت مامان هستی دراز کردم و گفتم=سلا خانم عسگری خیلی خیلی خوش اومدید
بعد مامانش یه هویی سفت بغلم کرد و گفت=ماشالله چه قدر بزرگ شدی خوشگلم ، بچه ها میگفتن
بعد زیر لب میگفت ماشالله ماشالله
هستی=مامان بنده خدا رو خفه کردی
بعد از بغل مامانش اومدم بیرون
+هستی منظور از بچه ها یعنی چی؟؟
هستی=میگم
بعد یه هویی گفت=اِ داداشم اومد
نگاه کردم به طرفی که هستی داشت نگاه میکرد که بیشتر شکه شدم....
همون پسره بود ، یعنی داداش هستی بوده؟!
پس نگو هی میگفت نمیشناسی...
ولی خیلی ناراحت عصبی به نظر میومد، ولی نسبت به یک سال قبل خیلی فرق کرده بود
ولــــــــــششش بابا
پشت سرش هم مامانم اینا اومدن....
سلام علیک کردن باهام...
کارن=مامان من میخوام برم پیش داداش
حمید دلم براش تنگ شده
+هستی راست میگه شما بیا تو ماشین ما کارن هم میاد تو ماشین شما.....
کارن خیلی داداش هستی رو دوست داره حتی بعضی اوقات میگفت اندازه کیان دوسش دارم😂😂😂
ولییی خداییی ادم دیگه ای نبود که بخواد دوسش داشته باشه...
نمیدونم چرا از موقعه ای با هستی آشنا شده بودم و داداش رو دیدم متنفر شدم
بنده خدا خیلی با ادب هم هست ولیی.....
تیپ و همه چیش مثل کیان بود... حتی وقتی تیپ اسپرت میزنن بیشتر شبیه هم میشن
تو راه کلی مسخره بازی کردیم با هستی تا رسیدیم به باغ خودمون
هستی=کیانا تو اهواز یه باغ خریدیم پر مارمولک هست خیلی خوشگلن😍
+اخه مارمولک خوشگله، راستی هستی شما اهواز موندگار شدین دیگه نمیاد تهران
هستی=فعلا اره ، بستگی به کار بابام داره..
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
°✨♥️°
خُذنی لِکربلاء یا حُسَین
حیثُ الحَیاةُ فِی تَعود ؛)
حسینجان؛
مرا با خود به #کربلا ببر
جایی که «زندگی» به من باز میگردد!
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
✅ صبح که می شود
باز کبوتر دلمان پر می ڪشد
به بام یاد تو شهید
به یادمان باش گرداب دنیا
دارد غرقمان می کند
صحبتون معطربه عطرشهدا
#سلام
#صبحتونشهدایی👋
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
🌷ابراهیم میگفت:
اگہ جایی بمانے ڪه دست اَحَدی بهت نرسہ
کسی تو رو نشناسہ
خودت باشے
و آقا #مولا هم بیاد سرتو رویِ دامن بگیره
این خوشگلترین شهادتہ..!
#شهیدابراهیمهادی🕊
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
"😌💥"
برقغضبـےڪہچشمرهبـردارد
گویاڪہبناۍفتحخیبردارد
دوروبرایـندیارپرسہنزنید
ایـنمملڪتفاطمہحیدردارد..!🍁🤞🏻
#حضࢪتآقـا😍💙
.
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
「⛅️♥️」
.
چہگنبدۍ چہضريحۍ عجبايوانۍ
سلام حضرتِ ارباب ، گدا نميخواهۍ؟ :)🌱
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
.