*🎧🦋*
آنان کہ در راھ خدا بڪوشند
خدایشان هدایت مۍڪند...🌱
اِ ڪہ مࢪا خواندھ اے
ࢪاھ نشانَم بدھ :))!
#هادےدلھٰا♥🕊•.
.
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
*🎧🦋* آنان کہ در راھ خدا بڪوشند خدایشان هدایت مۍڪند...🌱 اِ ڪہ مࢪا خواندھ اے ࢪاھ نشانَم بدھ :))! #ه
بی پلاک:
-🦋🌸"
مۍگفـت:
اگرمیگویـیدالگویتانحضرتزهرا•س•است
بایدڪاریڪنیدایشانازشماراضۍباشند
وحجابشمافاطمۍباشد :)♥️
🚙⃟🦋¦⇢ #چآدرانہ
.
•°#هـٰادےٓدِڵھـٰا 🕊
#السَّلاٰمٌعَلیْڪیٰاامامِالࢪَّئوفْ..؛🌿!'
بر گنبد تو ، دست توسّل مےزد...
بر مصحف نام تو تفأّل مےزد!
اينگونہ شفاعت تو را حاجت داشت؛
"خورشيد" كہ سوے حرمت زل مےزد✨
#بࢪادرِآسمانـٖےاَم☁️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل آرام جہان ❤️
آرزوی من یا صاحب الزمان 🌱✨
#یامہدی
✿−−−−−−−−✿
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#خـادِمـاݪشٌهـداٰ
☁️⃟🖤
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃
رجز خوانی
کار ما دادن جان مثل سلیمانی هاست.🌹👌
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part43 عاشقی زودگذر بابا ماشین رو برد تو باغ ، از ماشین پیاده شدم در رو بستم
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part44
عاشقی زودگذر
سفره رو انداختیم تو خونه ۵ مین بعد بابا اینا ناهار رو آوردن و شروع کردیم به خوردن....
مامان=کیانا پاشو برو ظرف هارو بشور
هستی به جا من گفت=اره خاله ظرف هارو بده منو کیانا میریم
مامانم ظرف هارو گذاشت تو زنبیل و داد به ما گفت=فقط مراقب باش نشکنه...
با هستی رفتیم بغل شیر آب و من میشستم اون آب میکشید....
🦋ツ🦋ツ🦋ツ
با اصرار بابا اینا قرار شد هستی اینا بیان خونه ما یه چند روز بمونن
مامان بابا هستی رفتن ساک هاشون رو بیارن هستی و آقا حمید اومدن خونه ما....
+هستی راستی مدرسه رو چه کار کردی؟!
هستی=فعلا که مارو تعطیل کردن برا امتحان ها
+خوش به حالتون..... وای خدا من که اصلا حال ندارم فردا برم مدرسه
هستی=توکه تنبل نبودی😂
+هستی سال دیگه میخوای چه نوع رشته ای انتخاب کنی؟
هستی=فعلا فکر نکردم در موردش ولییی شاید رفتم حوزه علمیه
+واییی چه جالب منم خیلی دوست دارم برم....ولی خب درساش خیلی سنگینه الان کیان که رفته بیچاره همش امتحان و پرسش دارن...ولیییی کیان میگه درسای حوزه خواهران خیلی راحته
هستی=چه جالب، ولی من علاقه دارم...
+انشاءالله موفق باشی
هستی اومد حرف بزنه که مامان صدام زد=کیانا بیا میوه ها رو بشور الان خانم عسگری اینا میان بدو
+الان وایس لباسام رو عوض کنم
هستی رو بیرون کردم و لباسام رو عوض کردم
یه پیرهن چهار خونه طوسی و زرد آوردم با شلوار مشکی و شال مشکی پوشیدم و رفتم تو حال....با هستی میوه ها رو شستم دستمال آوردم خشک کردم و خیلی خوشگل چیدم تو ظرف میوه خوردی و زیر دستی ها و چاقو هارو حاضر کردم....
کارا که تموم شد با هستی رفتیم نشستیم رو مبل که کارن گفت=کیانا اجازه میدی برج هیجان هارو بیارم بازی کنیم؟!
+اره برو
کارن رفت برج هارو آورد و ما چهار نفر شروع کردیم به بازی کردن
وسطا بازی بودیم و کم کم داشت سخت میشد که یه هویی آقا حمید یکی از چوب هارو بیرون آورد و کل چوب ها رو ریخت و منو هستی شروع کردیم غُر زدن
اقا حمید=واییییی خدا شما دوتا چرا مثل این پیر زن ها غر میزنید وای به حال اون بیچاره ای که میخواد بیاد شما رو بگیره😂😂
+خیلی ممنونم آقا حمید شرمنده کردید
کارن=واییی داداش چه خوب گفتی، وایی به حال اون بیچاره ای که میخواد بیاد سراغ کیانا
آقا حمید=نه دیگه شاید اون نفر خوش بخت شد اومد سراغ کیانا خانم
+میزنم لِهتون میکنم ها ، وایسادن برا من معلوم کردن آیا کی خوش بخته کی بد بخت
آقا حمید=واییی چه خشمناک😬شوخی بود به خدا ناراحت نشی...
+نه ناراحت نمیشم😑
زنگ آیفن یه صدا اومد رفتم در رو باز کردم که هستی گفت=مامانمه؟
+اره
هستی=واییی خداروشکر اومدن دارم دق میکنم تو این لباسا خیلی گرمه🥵.....
ساعت نزدیک ها ۱۰ شب بود که من داشتم از بی خوابی غش میکردم فردا هم باید برم مدرسه...
+ببخشید من با اجازه تون برم بخوابم خیلی خسته ام فردا هم باید برم مدرسه،شبتون بخیر
رفتم تو اتاق لباس راحتی پوشیدم و پتو رو تو اون گرما اتاق انداختم رو سرم و چشمام رو بستم و خوابیدم😴
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷