[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
♥!
‹💙🕊›
اَزآندَمڪِہتۅرادۅستداشتَم،
جَھـٰانزیباتَرشُد...ッ
🌸¦⇢#شهیدابراهیمهادۍ••
♥¦⇢#رفیقخوشبختما••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:12 لباسام و تنم کردم و آریشی هم کردم و با شبنم داشتیم میرفتیم که سهیل مثل
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:13
-من چند وقت پیش اومدم به برادرتون گفتم من اومدم منشی بشم و خودشون آگهی زده بودن اما ایشون گفتن ما نیاز نداریم و رفتن ولی من واقعا دنبال کار میگردم گفتم شماهم چون مدیر عامل هستید به شما بگم آقای سرابی
لبخندی زد و گفت
-نیاز که نداریم اما از شانس شما منشی مون باردار شدن و یک سال کامل مرخصی کامل دارن میتونیم شمارو جایگزین کنیم.
یک لحظه به ذهنم زد چرا خب همینو مخشو نزنیم ولی یاد حرف شبنم افتادم که گفته بود این سه یا چهار روز ایرانه بقیش آمریکا و اینجور جاها
لبخندی زدم و با خوشحالی گفتم
-واقعا؟ خب برای من خیلی خوبه ممنون میشم
برگه ای برداشت و با یک مداد داد به منو گفت
-بفرمایید همه ی مشخصاتتون و بنویسین
برگه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن همه چیز و بعدش برگه رو دادم بهش و گفتم
-بفرمایید
برگه رو برداشت و همینجوری که داشت میخوند بلند حرف میزد
-خانوم ساحل صبوری 22 ساله در تهران هم هستین خب خوبه فقط سابقه داشتین؟
من منی کردم و گفتم
-نه ولی یاد میگیرم
انقدر رفته بودم توی نقشم که خودمم باورم شده بود
مستعصل نگاهی به من کرد و گفت
-من با برادرم صحبت کنم خبر میدم
-بله
گوشیش و برداشت و رفت بیرون و بعد از یک ربعی اومد داخل و گفت
-خب داداش موافقت کردن منم دو سه تا برگه میدم تا فردا مطالعه کنید و فردا تشریف بیارین تا داداش هم باشن و کارای شمارو ببینن
تشکری کردم و از شرکت زدم بیرون، چه برادر ها باهم فرق داشتن چقدر از این پسره خوشم اومد هم مودب بود و هم اخلاقش خیلی خوب بود حالا اون یکی چقدر روی اعصاب بود و عاقبتم معلوم نبود چی میخواست بشه...
جانا♡نم تویی❤️
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:13 -من چند وقت پیش اومدم به برادرتون گفتم من اومدم منشی بشم و خودشون آگهی ز
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:14
با صدای خانومی که گفت طبقه ی همکف از آسانسور اومدم بیرون و رفتم سمت ماشین مرتضی، شبنم تا منو دید سریع از ماشین اومد پایین و گفت
-چیشد؟
-بهت میگم بشینیم
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت کافه و سه نفری نشستیم و سفارش هامون و دادیم که مرتضی رو کرد به منو گفت
-خب چیشد؟
-خب رفتم و بهش گفتم اونم گفت منشی مون حامله است و میتونید بیاید فقط باید با برادرش صحبت کنه
بعد رو کردم به شبنم و با اشتیاق گفتم
-وای نمیدونی برادره چه اخلاقی داشت همون اول جذب اخلاق خوبش میشی.
خندید و به شوخی گفت
-ایول پس تو کامران شونو بگیر منم کارن شونو
خندیدم که مرتضی گفت
-فعلا بهتره همگی باهم تصمیم بگیریم برای هرکاری
اینم برای من دایه ی مهربون تر از مادر شده بود، با اومدن سفارشات دست از حرف زدن برداشتیم و شروع کردیم به خوردن، توی راه برگشت بودیم که رو کردم به مرتضی و گفتم
-بی زحمت کنار همین گل فروشی نگه دارین من پیاده میشم
متعجب گفت
-خونتون اینجا نیست که ساحل خانوم
من منی کردم و روم نشد چیزی بگم واسه همین شبنم گفت
-اینکارتو ول کن ساحل مرتضی برسونش دم خونه شون
مرتضی حرفی نزد و منم سکوت کردم تا رسیدیم به خونه، من و شبنم پیاده شدیم و رفتیم سمت خونه ی ما با کلید در و باز کردم رفتیم داخل که همون موقع سهیل اومد و با طعنه ای گفت
-خوش گذشت تولد سر صبحی؟
-آره خیلی خوب بود بیا بریم شبنم جان داخل اتاق
از کنارش رد شدیم و رفتیم توی اتاقم، شالم و گوشه ای پرت کردم و نشستم و گفتم
-خب به من یک برگه هایی داده واسه منشی
-خوبه دیگه بشین بخون
-گفت فردا هم برم که اون داداش مریضش منو ببینه
خندید و گفت
-بنده خدا
-مریضه دیگه معلوم نیست چشه انگار ارث باباشو خوردم آخه یکی نیست بهش بگه برادر من، بزرگوار اینجوری میکنی هیچکس نمیتونه بهت نزدیک بشه
شبنم ریز ریز میخندید و خودشو توی آینه برانداز میکرد، نگاهم و بهش دوختم و گفتم
-ولی شبنم خیلی استرس دارم
-استرس واسه چی خله؟ قیافت و دیدی؟ رنگت شده مثل گچ هر روز میری توی اون خیابونا بهترین کاریه که میتونیم بکنیم
-آخه....
-آخه نداره پاشو یک چیزی درست کن بخوریم من تورو آماده کنم واسه فردا
خواستم برن که گفت
-راستی دیشب چت بود؟
-مسعود اومده بود خواستگاری
با صدای بلند خندید که بالشت و زدم توی سرش و گفتم
-مرض خنده داره؟
-جالبه
تا شب شبنم پیشم بود و باهام همه چیو کار میکرد و کمکم کرد...
جانا♡نم تویی❤️
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:14 با صدای خانومی که گفت طبقه ی همکف از آسانسور اومدم بیرون و رفتم سمت ماشی
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:15
شبم قرار شد همینجا بخوابه و تا صبح کلی خندیدم و بعدش هم خوابیدیم.
با صدای گوشیه شبنم از خواب بلند شدم و رو به شبنم که خواب بود کردم و گفتم
-شبنم پاشو گوشیت و بردار خودشو کشت
با کلافگی بلند شد و گوشیش و گذاشت دم گوشش و همینجوری گیج گفت
-الو؟
....
-وای ساعت چنده مگه؟
....
-اومدیم اومدیم
گوشی و قطع کرد و رو به من گفت
-پاشو بپوش این مرتضی پشت دره
بلند شدم و تند حاضر شدم و با شبنم زدیم از خونه بیرون و سوار ماشین شدیم و به سمت شرکت حرکت کردیم، وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت شرکت درو زدم و رفتم داخل، اون خانومه نبود واسه ی همین رفتم و در اتاق کارن و زدم که گفت
-بله
-منم ساحل
-بفرمایید خانوم صبوری
در و باز کردم و رفتم داخل که دیدم دو تا برادر کنار هم ایستادن کارن تا منو دید با لبخند گفت
-سلام
همینطور با لبخند جوابش و دادم و بعد رو کردم به برادرش و گفتم
-سلام
سرش و تکون داد و به زور خیلی آروم گفت
-سلام
حرصی رومو ازش گرفتم و به کارن دوختم که گفت
-داداش گفتن باید کاراتونو ببینن بعد استخدام بشین
-بله ممنون
کامران نیم نگاهی به من کرد و گفت
-بیاین بیرون توضیحی بدین درباره ی اونچه مطالعه کردین
آخ آخ مجبور بودم به چه چوب خشکی توضیح بدم خدا کمک کنه سوتی ندم جلوی این
رفتم بیرون و شروع کردم
-خب باید پشت میز بشینم و اول از همه جواب کسانی که زنگ میرنند درباره ی ویزینس و بدم و به شما اطلاع بدم بعد کسانی که میان و با شما کار دارن و بگم بیان داخل توی کامپیوتر هم قرار هایی که کسانی با شما دارن و برنامه ریزی کنم و...
وسط حرفم پرید و گفت
-کافیه فکرامو میکنم زنگ میزنم
آخ مرده شود خودتو فکراتو ببرن با اون اخلاق گندت، عصبی شده بودم ولی خیلی خودمو کنترل کردم چیزی بهش نگم با صدای کارن از فکر بیرون اومدم
-عذر میخوام برادر من حالش خوب نیست
-معلومه با اجازتون
از شرکت زدم بیرون و دنبال ماشین مرتضی گشتم که نبود و شبنم هم نبود...
جانا♡نم تویی❤️
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:15 شبم قرار شد همینجا بخوابه و تا صبح کلی خندیدم و بعدش هم خوابیدیم. با صدا
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:16
کلافه گوشیم و در آوردم و شماره ی شبنم و گرفتم که بعد از چند تا بوق جواب داد
-الو؟
-کجایین شما؟
-مگه کارت تموم شد؟
-آره بابا بیاین معطلم
-اومدیم اومدیم
گوشی و قطع کردم و منتظر موندم که بعد از چند دقیقه ای اومدن و سریع رفتم سوار ماشین شدم که شبنم گفت
-چیشد؟
-هیچی بابا این پسره ی روانی هست؟
خندید و گفت
-کامران؟
-آره داشتم توضیح میدادم براش که یهو پرید وسط حرفم و گفت ( اطلاع میدم) حیف این بدبخت کارن کنار همچین آدمه مریضی معلوم نیست چجوری اینو تحمل میکنه
شبنم بطری آب و سمتم گرفت و با خنده گفت
-حالا جوش نیار پوستت خراب میشه بیا آب بخور
عصبانی آب و گرفتم و رو بهشون گفتم
-شما کجا رفتین؟
شبنم:رفتیم یک چیزی بخوریم که نشد اومدیم دنبالت الان باهم میریم
کلافه گفتم
-نه من میرم خونه راستش حالم اصلا خوب نیست
شبنم که حالم و دید گفت
-باشه هرجور راحتی
مرتضی ماشین و روشن کرد و رفت سمت خونه ی ما، بنده خدا شده بود تاکسی تلفنی ما و گاهی اوقات ولی مهربونیش و درک نمیکردم با رسیدن جلوی در خونه از شبنم و مرتضی خداحافظی کردم و با کلید درو باز کردم و رفتم داخل که سهیل اومد جلوم و با عصبانیت گفت
-این پسره کیه؟
-د به تو چه مگه من از تو میپرسم با کی میری با کی میای فضول؟
-من مرد این خونم
پوز خنده صدا داری زدم و اداشو در آوردم و گفتم
-اوه مرد خونه برو بابا حال ندارم
-ساحل میزنم شل و پلت میکنم
-برو بابا
از کنارش رد شدم و رفتم یکم به مامان رسیدم و رفتم توی اتاقم و روی تشک دراز کشیدم و گوشیم و برداشتم چند تماس با شماره ی ناشناس داشتم خواستم زنگ بزنم که خودش زنگ خورد سریع جواب دادم و گفتم
-بله؟
-سلام خانوم ساحل صبوری؟
-خودم هستم شما؟
-دیگه منو نمیشناسی نه؟
کمی فکر کردم و گفتم
-به جا نمیارم
-کیمیام بابا راهنمایی باهم بودیم
-وای کیمیا خودتی؟ چطوری؟
-خوبم تو چطوری؟
-منم خوبم چقدر دلم برات تنگ شده بود
-معلومه مامانت و داداشت خوبن؟
-آره تو هنوز خونه مجردی؟
-اهوم
خندیدم و گفتم
-شوهر نکردی؟
-ببند ساحل جان ،میخوام ببینمت این روزا سرت خلوت هست؟
-آره همین شنبه که میاد بریم پارک (.....)
-عالیه ساعتشم مشخص میکنیم ببین من شارژم داره تموم میشه میبینمت
-اکی خداحافظ
میون این همه کسلی و کلافگی کیمیا با زنگ زدنش یکم حالم و بهتر کرد، با صدای پیامک گوشیم چشمم و بهش دادم
-خانوم صبوری برادر موافقت کردن از شنبه میتونین کارتون و شروع کنید
جانانم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:16 کلافه گوشیم و در آوردم و شماره ی شبنم و گرفتم که بعد از چند تا بوق جواب
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:17
سریع براش تایپ کردم
-بله ممنونم خدمت میرسم
اینو نوشتم و گوشی و خاموش کردم و سرم و گذاشتم روی بالشم و زود خوابم برد به خاطر اینکه دیشب زیاد نخوابیده بودم و صبحم زود بلند شدم.
با صدای گوشیم از خواب بلند شدم با سردرد شدید گوشی مو خاموش کردم و رفتم و توی آشپز خونه دنبال قرص میگشتم، قرص و پیدا کردم با یک لیوان آب خوردمو سرم و گذاشتم روی مبل تا کمی آروم بشه انقدر سرم میسوخت که نفهمیدم کی دوباره خوابم برد که با صدای سهیل بلند شدم
-خوبی؟
با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم
-آره
-از قیافت معلومه چیکارته؟
-سرم درد میکنه حالم اصلا خوب نیست
-میخوای پاشو بریم دکتر
-نه نمیخواد خوب میشم
از جام پاشدم و دوباره رفتم توی اتاق و خوابیدم.
دو روز کامل حالم حسابی خراب بود و فقط گوشه ی خونه افتاده بودم و قرار بود فردا هم برم شرکت و خدا خدا میکردم تا فردا خوب بشم، توی این دو روز طلبکارا هی میومدن و پولشون و میخواستن و باید زود این کارو شروع میکردم.
صبح با صدای ساعت که کوک کرده بودم بیدار شدم و سریع حاضر شدم و با یک اتوبوس خودمو به شرکت رسوندم و صدامو صاف کردم و رفتم داخل که همون اول کار کامران و دیدم نیم نگاهی به من انداخت و منتظر بود سلامی بهش بکنم اما دیگه عمرا چیزی بهش بگم پسره ی بی ادب و پرو، کارن اومد و تا منو دید گفت
-به سلام خوش اومدین
-سلام خیلی ممنونم
کامران:خانوم شروع کنید کارتونو وقت نداریم حالا برای احوال پرسی وقت زیاده
بعد هم رو به کارن کرد و گفت
-بریم جلسه داریم
هردو رفتن و من موندم تنها، اونروز خداروشکر یکم سبک تر شده بودم و میتونستم به کارا برسم، انقدر اعصابم از دست خودم خورد بود که میخواستم سرم و بکوبونم تو دیوار،آخه من الان باید چجوری با این پسره راه بیام مثلا براش چای ببرم با مهربونی صحبت کنم چیکار کنم؟
از حرفای خودم چندشم شد من برای سهیل اینکارارو نمیکنم چه برسه به این، ولی مجبور بودم چیکار میکردم خب؟
با صدای در به خودم اومدم و دیدم کامران اومد داخل و بدون هیچ سلامی گفت
-کسی زنگ نزد؟
جاش بود بزنم توی دهنش اما با مهربونی گفتم
-خیر آقای سرابی
سری تکون داد و رفت داخل اتاقش، رفتم آشپز خونه ی اونجا و یک چای ریختم و سعی کردم کنترل اعصابمو داشته باشم آروم در زدم و رفتم داخل اتاق....
جانانم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:17 سریع براش تایپ کردم -بله ممنونم خدمت میرسم اینو نوشتم و گوشی و خاموش کرد
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:18
نگاهش و به من دوخت و گفت
-کاری داشتین؟
صدامو صاف کردم و با لبخند مصنوعی گفتم
-براتون چایی آوردم
سرش و داد به کامپیوتر شو گفت
-نمیخوام بفرمایید بیرون
انگار دنیا رو روی سرم خراب کردن خواستم بگیرم خفش کنم حیف که نمیشد بدون توجه بهش در و باز کردم و محکم کوبیدم و رفتم پشت میزم نشستم و از شدت عصبانیت و حرص ناخونام و میجویدم و پامو محکم و مرتب به زمین میکوبیدم، با صدای کارن نگاهمو بهش دادم
-خوبید خانوم صبوری؟
-نه متاسفانه
-آره صبح که اومدید متوجه شدم ،چیزی شده؟
-مسئله صبح نیست، برادرتون با من مشکل دارن؟
دستش و به سرش کشید و با خنده گفت
-پس مشکل کامرانه، نگران نباشید خوب میشه اخلاقش
-امیدوارم
-راستی پرونده ی آقای راستین و آوردن؟
-خیر
-هر وقت آوردن خبرم کنین
-بله حتما
-ممنون
آروم قدم برداشت سمت اتاقش، خدایا هیچ جوره نمیتونستم این دوتا رو درک کنم که برادرن آخه انقدر فرق یکی اونقدر بی شعور یکی انقدر با شخصیت و با کمالات من که شانس ندارم خدایی، با صدای آقایی که جلوم ایستاده بود از فکر بیرون اومدم
-کارن هست؟
-آقای سرابی هستن شما؟
-یکی از بچه های راستینم
-آهان بزارید بهشون اطلاع بدم
-بدو
عصبانی تلفن و برداشتم و شماره ی کارن و گرفتم که گفت جلسه دارم بزارید (ده دقیقه دیگه) گوشی و قطع کردم و نگاهی به اون پسره ی چندش کردم و گفتم
-گفتن جلسه دارن ده دقیقه دیگه
-جمع کن این مسخره بازیارو بابا
بعد هم دستش و آورد و میز و بهم ریخت با عصبانیت پاشدم و گفتم
-مریضی؟ روانی؟
-با من بودی؟ تو کی بابا؟ جمع کن خودتو نزنم همچیتو بهم بریزم
با صدای کامران نگاهم و از اون پسره گرفتم و به اون دادم
-چه خبرته شرکت و گذاشتی رو سرت؟ چیکار داری؟
پسره نگاهی به کامران کرد و گفت
-به به آقا کامران چه عجب
کامران: بیا توی اتاقم
بعد هم رو کرد به منو گفت
-شماهم به کارتون برسید
عصبانی بعد از اینکه اون دوتا رفتن توی اتاق داشتم وسایلای روی میز و مرتب میکردم و هی کامران و این پسره رو هم نفرین میکردم و غر میزدم...
جانا♡نم تویی❤️
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:18 نگاهش و به من دوخت و گفت -کاری داشتین؟ صدامو صاف کردم و با لبخند مصنوعی
رمان: جانانم تویی❤️
پارت:19
بلاخره اون روز کسل آور و خسته کننده تموم شد و خواستم برم خونه، داشتم از شرکت بیرون میرفتم که کارن نگاهی به من کرد و گفت
-میرید خونه؟
-بله
-مبخواید با ما بیاین؟
-نه ممنون مزاحم نمیشم
-مزاحم چیه میبریمتون دیگه فقط من و داداشیم
نگاهی به کامرانی که بی تفاوت داشت با گوشیش ور میرفت کردم و گفتم
-آخه...
-آخه نداره بفرمایید بریم
از خدا خواسته دنبالشون رفتم و سوار ماشین شدم بینمون سکوت بود که کارن گفت
-کجاست خونه تون؟
-خیابون(....) کوچه(....)
صدای پوزخند کامران به وضوح شنیده میشد، بغضم گرفته بود و فقط با تن صدای لرزیده گفتم
-من خودم میرم همینجا نگه دارید آقای سرابی
کارن چشم غره ای به کامران کرد و گفت
-این چه حرفیه؟ نمیشه که این موقع شب تنها برید خانوم صبوری
چیزی نگفتم چون مطمئن بودم اگه حرفی بزنم بغضم میترکه، بلاخره پیاده شدم و تشکری کردم و رفتم سمت خونه که همون موقع گوشیم زنگ خورد، ده تا تماس بی پاسخ از کیمیا، وای بر من تازه یادم اومده بود که با کیمیا قرار داشتم سریع رفتم داخل خونه و شماره ی کیمیا رو گرفتم که بعد از دو تا بوق جواب داد
-کدوم گوریه؟
-سلام کیمیا خوبی؟ نمیدونی به کل یادم شد به خدا
-بابا از عصره دارم بهت زنگ میزنم بهت
-ببخشید انشاالله فردا
-باش خدافظ
-به سلامت
گوشی و قطع کردم و خسته رفتم خونه و لباسام و عوض کردم، مامان که خواب بود احتمالا سهیل هم پیش رفیقاش بود با بی حوصلگی قرصم و خوردم و املتی درست کردم و با مامان خوردیم و رفتم گرفتم و خیلی زود خوابیدم، با صدای زنگ گوشیم بلند شدم ساعت دوازده بود، گوشی و گذاشتم دم گوشم و گفتم
-بله؟
-منم مرتضی
-سلام خوبی؟
-سلام ممنون چه خبرا امروز؟
-ساعت و دیدی چنده آقا مرتضی؟
-نگران بودم خوب پیش رفت
-فردا صبح بریم یک پارکی جایی همه چیز و براتون بگم
-چیزی شده؟
-راستش دیگه نمیتونم من کنار بیام با این پسره
-چرا؟
-فردا میگم
-هشت جای خونتونم با شبنم
-باشه
-شب بخیر
-همچنین، خداحافظ
گوشی و کنارم گذاشتم و به ادامه ی خوابم پرداختم
جانا♡نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:19 بلاخره اون روز کسل آور و خسته کننده تموم شد و خواستم برم خونه، داشتم از
رمان: جانانم تویی❤️
پارت:20
صبح زود بیدار شدم و سریع حاضر شدم و رفتم دم در و بعد از چند دقیقه مرتضی اومد و شبنمم همراهش بود رفتم و سوار ماشین شدم شبنم نگاهی به من کرد و متعجب گفت
-خوبی؟
نگاهی به خودم کردم و گفتم
-آره چیزیم شده؟
-قیافت تغییر کرده
-چیزیم نیست
مرتضی: نمیگین چیشد دیروز
-خب چون خیلی مشتاقین پس گوش کنین من نمیتونم با این پسره کنار بیام فکر میکنه کی هست هر رفتاری دوست داره با من میکنه پسره ی از خود راضیه بدبخت مثل این گدا ها با من رفتار میکنه.
مرتضی نگاه متفکری به من انداخت و گفت
-باید یک کاره دیگه ای کنیم
منتظر نگاهش کردم که شبنم گفت
-چیکار؟
مرتضی: باید ازش آتو بگیریم
متعجب گفتم
-هان؟ مگه خلافکاره؟
-نمیدونم باید چند روزی پیگیری کنم ببینم غلطی نکرده ازش بترسه
-گیرم که آتو ازش گرفتی بعدش چی میشه؟
-خب بعدش تهدیدش میکنیم
-به چی؟
مکثی کرد و گفت
-با تو ازدواج کنه
عصبی گفتم
- تو فکر کردی من کیم؟ به خاطر پول هرکاری میکنم؟ هان؟
-من قصدی نداشتم اصلا هرجور مایلید من فقط خواستم کمک کنم
به صندلی ماشین تکیه دادم و با آرامش گفتم
-خب من باید برم شرکت ببینم چیکار میتونم بکنم
-میرسونمتون
بعد هم راه افتاد سمت شرکت و منم تا خود شرکت داشتم به شبنم از خصوصیات و رفتار های کارن میگفتم تا رسیدیم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت شرکت و رفتم داخل و روی صندلی نشستم و شروع کردم به کار، با صدای کارن از جام پاشدم و گفتم
-سلام
-سلام خانوم صبوری خوبید؟
-ممنون
-بابت رفتار دیشب برادرم عذر میخوام داداش به خاطر مسئله ای اینطوری هستن عادت میکنید خواستم بگم من فردا راهی سفر میشم ده روزی نیستم
-به سلامتی
لبخندی زد و گفت
-ممنون
-فقط اگر یک لطفی بکنید ممنونم
-بله؟
-امروز جلسه داریم آبدارچی هم نداریم اگر میشه شما پذیرایی کنید خواهش میکنم
لبخندی زدم و گفتم
-حتما
-ممنون
لبخندی زدم و سره جام نشستم و کارامو میکردم یک ساعتی بیکار بودم و تصمیم گرفتم به کیمیا زنگ بزنم...
جانانم تویی❤️
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s