eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
407 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
12.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞|دعای تحویل سال نو به صورت همخوانی زیبا 🔸نماهنگ"نوروز مهدوی" 🎧همخوانی دعای یا مقلب القلوب و الابصار و اشعار فارسی در مدح حضرت امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف🌹 🎉به مناسبت تقارن نوروز با نیمه شعبان 🚧کاری از: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 🎞مشاهده و دریافت فیلم باکیفیت: 📽 aparat.com/v/BRb9q 🌐کانال ایتا و تلگرام: 📲 @tasnim_esf
202030_423966696.pdf
3.82M
کتاب سلام بر ابراهیم😍 جلد یک و دو ارسالی اعضا❤️☝️🏻
به وقت رمان❤️👇🏻 جانانم تویی🌼👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:47 -راست میگیا ساحل جان همچین آدمی ارزش انقدر اعصاب خوردی نداره -منم همینو
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:48 -سلام خانوم صبوری خوب هستید؟ -سلام آقای سرابی خیلی ممنون شما خوبید؟ -خوبم ممنون ببخشید مزاحم شدم راستش هرچی به داداش زنگ میزنم جواب نمیده خیلی نگرانم ای بابا اینم همش داداشش و از من میخواد -نگران نباشید من همین امروز دیدمشون خوبن -مگه الان شرکت نیستید؟ -نه آقا کامران مرخصی دادن واسه امروز -آهان بازم ببخشید مصدق اوقاتتون شدم -نه بابا این چه حرفیه -تشکر خدانگهدار -به سلامت اوف اینم با این برادر تحفه اش مارو کشت، با صدای مامان برمیگردم سمتش که میگه -مادر بیا امشب وسایل هارو ببریم خونمون اگر آقا مرتضی اجازه بدن، که من فردا بگم شما و آقا کامران بیاین خونه زشته تازه داماده اینو کجای دلم بزارم کی بره منت کشی این پسره ی چوب خشک، نمیتونستمم نه بگم چون تابلو میشد جلوی مامان، لبخندی زدم و گفتم -نمیخواد زحمت بکشی با این حالت مادر من -خودت باید غذا درست کنی من که نمیتونم -چشم حتما میگم، الانم فقط باید کامیون بگیریم وسایل و بار کنیم ببریم مرتضی: الان هماهنگش میکنم -ممنون تا موقعی که آقا مرتضی و شبنم و مامان میخواستن آماده بشن رفتم توی حیاط تا به سهیل تماس بگیرم و ببینم در چه حالیه، چند باری شمارش و گرفتم اما جواب نداد و با صدای در فهمیدم که کامیون اومده و دست از تماس گرفتن کشیدم؛ وسایل هارو بار زدیم و رفتیم سمت خونه ی آقا مرتضی و تا ساعت های هشت شب همه ی کار هارو انجام دادیم و از خستگی زیاد خوابم برد. با صدای مامان از خواب پریدم -مادر؟ ساحل؟ -جانم؟ -پاشو هم برو دارو های منو بگیر همم برو به شوهرت واسه ی فردا بگو -چشم ساعت چنده؟ -ده -فردا میرم مامان جان -پاشو ساحل تنبلی نکن بدو آخه من برم به کامران چی بگم، هر حرفی بزنم بعدش جز تحقیر و ضایع شدن چیزی نداره... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:48 -سلام خانوم صبوری خوب هستید؟ -سلام آقای سرابی خیلی ممنون شما خوبید؟ -خوب
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:49 با اصرار مامان حاضر شدم و تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه ی کامران و امیدوار بودم که مهمون هاش رفته باشن در و زدم که بعد از یک دقیقه ای باز شد و رفتم داخل، همزمان با من چند مرد هم داشتن میرفتن بیرون و همشون با احترام به من سلام میکردن و منم همینطور جوابشون و میدادم، داداشش و همه ی رفیقاش انقدر مودب و با شخصیت بودن حالا خودش معلوم نبود چش هست، با رسیدن به در پذیرایی رفتم داخل و کامران تا منو دید رو ازم برگردوند و گفت -مگه نگفتم امشب نیا؟ -کارت داشتم یک لحظه گوش کن -من وقت واسه حرفای چرت تو ندارم فقط اگر پول میخوای به امیر بگو درست کنه داشت میرفت بالا که کتش و کشیدم که عصبی برگشت سمتم -خب یک لحظه گوش کن دیگه، بخدا منم گرفتارم و اعصابم خورده -یک بار دیگه دست کثیفت به من بخوره با من طرفی فهمیدی؟ دلم شکست دوست داشتم الان نبودم توی دنیا که جلوی همچین انسان نفرت انگیزی کوچیک باشم -آره فهمیدم اما مامانم دعوتت کرده فردا بریم اونجا -هه فکر کردی من توی اون خونه ی چرک میام؟ -دهن کثیف تو ببند فکر نکن هرچی میگی وایمیستم بر و بر نگاهت میکنم -بگو ببینم چی میخوای بگی؟ من موندم آدم هایی مثل تو چه رویی دارن که الان واستی جلوی من و همچین حرفایی و تحویلم بدی -خواهش میکنم فردا رو بیا -التماسمم کنی نمیام بعد هم رو کرد به امیر و گفت -اینو بندازش بیرون به گریه افتاده بودم، هیچوقت فکر نمیکردم که انقدر تحقیر بشم، خورد شدم، صدای شکسته شدن قلبم و میشنیدم، با صدای امیر با چشم های پر از اشکم نگاهش کردم که گفت -خانوم گریه نکنید توروخدا... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:49 با اصرار مامان حاضر شدم و تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه ی کامران و امیدوار
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:50 -خانوم گریه نکنید تورو خدا باور کنید منم نمیدونم چرا آقا کامران چند وقته اینطوریه -نه برای اون گریه نمیکنم همه این گریه های من به خاطر خودمه به خاطر عاقبت زندگی خودمه امیر رو میکنه به من میگه: _خانم توروخدا خودتونو ناراحت نکنید کامران خوب میشه مطمئنم، الان یکم به خاطر اون کاری که باهاش کردین ناراحته میدونستم کارم اشتباهه از همون اولم مطمئن بودم عاقبتم اینه ولی فک نمیکردم در این حد بخوام تحقیر و مورد تمسخر همچین آدمی قرار داده بشم من موندم اون قرآنو نمازو اون کتابای قشنگی که توی اتاقشه واسه چیه آدمی که اخلاق نداشته باشه این همه چیز به چه دردش میخوره با صدای امیر به خودم اومدم امیر:خانم لطفا بیاین بریم الان آقا میفهمن ناراحت میشن با حالت چندشی به پله ها نگاه میکنمو کیفمو میندازم سر شونمو میرم ،یه تاکسی میگیرم و خودمو فوری میرسونم خونه ی مرتضی ،از ماشین پیاده میشم و پول راننده رو حساب میکنمو با رفتن ماشین میرم در خونه مرتضی رو میزنم در باصدای تیکی باز میشه و میرم داخل زود میرم طبقه بالا و درو وا میکنم و میرم توی اتاق؛ مامان با دیدنم متعجب میگه : _ساحل مادر چی شده صورتت چرا اینجوری شده؟ _هیچی نیست عزیز دلم شما خوبی قرصاتو خوردی؟ _قرار بود تو بگیری مادر با این حرف مامان عصبی از اینکه قرصاشو یادم رفته میخوام برم که میگه _نمیخواد مادر یه دونه دارم تو بگو ببینم چی شده چشمات پف کرده _هیچی نیست مامان جان یکم با کامران بحثمون شدو فک کنم فردا نمیتونه بیاد مامان متعجب میگه _هنوز یک روز از اینکه باهم عقد کردین نگذشته مشکلی پیش اومده؟سرچی دعوا کردین؟ برای اینکه قضیه رو ببندم و بحثو عوض میکنمو میگم _راستی مامان شبنم کجاست؟ مامان که میفهمه واسه چی این کارو کردم رو میکنه بهم و میگه _مادر بیا بشین کارت دارم از سر مجبوری میرم کنارش میشینم که دستامو توی دستاش میگیره و میگه : _مطمئن باش من تا آخر پشتتم ولی هر وقت فک کردی تصمیم اشتباهی گرفتی حتما به من بگو بوسی روی لپاش میکارمو میگم _چشم عزیز دلم ولی نگران نباش این دعواها عادیه دیگه به قول خودتو دعوا نمک زندگیه .. مامان لبخند ملیح و مصنوعی میزنه و میگه _هرچی صلاحه ان شاءالله خوشبخت بشید من به غیر از خوشبختی و عاقبت به خیری توو سهیل که چیز دیگه ای نمیخوام با شنیدن اسم سهیل دوباره عصبی میشم برای اینکه مامان ناراحت نشه دوباره لبخندی میزنم و میرم توی اتاق گوشیمو بر میدارم تا شماره سهیل رو بگیرم ،اما هم میخوام بگیرم اسم کیمیا میاد روی گوشیم _الو _سلام ساحل جونم خوبی عزیزم؟ _ببخشید توروخدا امروز صبح بدون خداحافظی رفتم نمیخواستم بیدارت کنم آخه دیشب خیلی خسته بودی _ نه بابا عزیزم مشکلی نیست خونه پیدا کردی؟ _خونه که نه ولی آقا مرتضی لطف کردن طبقه بالاشونو داد به ما تا بشینیم جانانم تویی❤️ لایک فراموش نشه😉❤️ نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤 🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
شهید ابراهیم هادی: باید اینقدر در راه خدا کار کنیم💪 اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم✨ که وقتی خودش صلاح دید😄 پای کارنامه مارا امضا کند📖 و شهید شویم🌹
ابراهیم؟! به آقا بگو ۳۱۳ یار آماده اند.. مهدی باکـری بندهای پوتینش را محکم بسته.. حاج احـمد متوسـلیان دم در ایستاده... خــرازی و کاظــمی و باقــری گوش به فرمان پای بیسیم نشسته اند تا فرمان قیام بدهی... صــدرزاده و بلــباسی و بیضایی و حـجــجی هم کنارِ حـاج قـــــاســـــم اند. زمان آن نرسیده که بیای آقا؟!🙏
چه‌معامله‌ی پرسودی است 🕊 فانے میدهے و باقے میگیری جسم میدهے و جان میگیری جان میدهے و جانان میگیری!
🌱 در روزهای اول جنگ به ابراهیم گفتنم: برادر هادے!؟ حقوق شما آماده است؛ هر موقع صلاح میدانی بیا و بگیر. در جوابم آهسته گفت: شما کی میروی تهران!؟ گفتم آخر هفته. بعد گفت: سه تا آدرس مینویسم، تهران که رفتی، حقوقم را در این خانه‌ها بده. من هم اینکار رو انجام دادم . بعد ها فهمیدم هر سه از خانواده‌های مستحق و آبرومند بوده اند.