eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
405 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
8.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ اوصـاف نمــازخوان‌هاۍآخرالــزمـان از زبانِ امام باقــر علیہ‌السـلام✨ 💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... ‌╔═💎💫═══╗ @aamerin_ir ╚═══💫💎═╝ به کانال آمرین بپیوندید👆
به وقت رمان👇🏻 جانانم تویی🌼👇🏻 عیدتون مبارک عزیزان💛✨
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:50 -خانوم گریه نکنید تورو خدا باور کنید منم نمیدونم چرا آقا کامران چند وقته
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:51 -چه خوب ولی خودت فکر نکنم خوب باشی صدامو صاف میکنم و میگم -واسه چی؟ -صدات گرفته عزیزم چیزی شده؟ -بحث کردم بازم با کامران خندید و گفت -تو که دیگه باید عادت کرده باشی این حرفایی که امروز بهم زد و نمیتونستم عادی باهاش برخورد کنم -آره ولش کن کیمیا مهم نیست -برو بخواب عزیزم شبت بخیر -همچنین خداحافظ گوشی و قطع میکنم و لباسام و عوض میکنم و چند باری شماره ی سهیل و میگیرم و با دیدن اینکه بر نمیداره قطع میکنم و با هزار تا فکر خوب و بد به خواب میرم. با صدای اذان از خواب میپرم و کمی چشمهام و مالشی میدم و پامیشم تا نمازم و بخونم، با خوندن نماز دیگه خوابم نمیبره و مثل همیشه میرم توی اینستاگرام تا دانشجو هایی رو ببینم که الان آرزو داشتم جای یکی شون باشم و همیشه هم حسرت میخوردم. ... تقریبا یک هفته ی میگذشت که کامران و ندیده بودم و حتی شرکت هم نرفتم، بی حوصله توی خونه یا کار میکردم یا گوشی بازی میکردم، با صدای مامان سرم و از توی گوشی در میارم و میگم -جانم؟ -بیا بیرون با بی حوصلگی در اتاق و باز میکنم در چهار چوبش می ایستم و میگم -بله؟ -تو خجالت نمیکشی؟ -واسه چی؟ -مثلا عقد کردین پاشو برو دعوتش کن بیاد اینجا باز روز از نو روزی از نو من عمرا میرفتم به اون بد دهن دوباره رو میزدم -چیزه یک کاری کن شما زنگ بزن دعوتش کن اینطوری بهترم میشه مامان سر تاسفی تکون داد و گفت -مجبورم همین کارو بکنم -آخ قربونت بشم -زبون نریز ریز میخندم و دوباره میرم توی اتاقم که میفهمم مامان به کامران زنگ زده و داره باهاش صحبت میکنه، خیلی کنجکاو بودم بدونم کامران چی میخواد به مامان بگه... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:51 -چه خوب ولی خودت فکر نکنم خوب باشی صدامو صاف میکنم و میگم -واسه چی؟ -صدا
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:52 ولی همش استرس داشتم جواب منفی نده که آبروم نره، با قطع کردن تلفن از اتاق میرم بیرون و خیلی خونسرد همونجوری که با ناخون هام ور میرفتم رو به مامان گفتم -چیشد؟ مامان نگاهی به من کرد و با لبخند گفت -گفت امشب میاد متعجب گفتم -جدی؟ -آره مادر چقدر آقا و با شخصیت هم هست، اولش گفت زحمت نمیدم بعد که خیلی اصرار کردم گفت میاد -آهان -حالا اونجا نایست پاشو بیا کمک برای غذا -چشم تا نزدیک های شب تمام کار های خونه رو کردیم و غذا هم درست کردم. با صدای زنگ خونه به خودم اومدم و شالی روی سرم انداختم و رفتم دم در، با دیدن قیافه ی سهیل ترسیده جیغی کشیدم که جلوی دهنم و گرفت و گفت -ساکت ساحل چیزی نیست که -تو..تو چ...را اینطوری شدی؟ -طوریم نیست مامان نشنوه صداتو از جلوی در اومدم این سمت که سهیل اومد داخل و رفت تو انباری که منم دنبال سرش رفتم -چرا اومدین اینجا؟ -سهیل چرا نمیگی چت شده چرا همچین قیافه ای داری؟ کجا بودی چند وقته؟ -یکجا که غم نباشه چه سوال هایی میکنی خواهر من شاید بگم برای اولین دفعه هایی بود که انقدر صمیمی باهام برخورد میکرد -داری دیوونم میکنی سهیل چیشده؟ -بهت میگم فقط الان باید برم خب؟ -کجا؟ داری چیکار میکنی چرا انقدر زیر چشمات گود افتاده و صورتت قرمزه؟ -گفتم که بهت میگم فقط مامان چیزی نفهمه باشه؟ بوسی از لپام کرد و سریع از خونه رفت بیرون و منم متعجب به حرکاتی که کرده بود فکر میکردم؛ با صدای مامان از فکر و خیال بیرون در اومدم -چرا تعارف نمیکنی بیان داخل آقا کامران؟ -مامان مامور برق بود -آهان خب بیا داخل برو تا وقتی دوشی بگیر بیا -چشم جلوی آینه ایستادم و بلوز آستین بلندی تنم کردم و شالی هم روی سرم انداختم و رفتم بیرون که دیدم کامران روی مبل نشسته و داره با مامان صحبت میکنه... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:52 ولی همش استرس داشتم جواب منفی نده که آبروم نره، با قطع کردن تلفن از اتاق
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:53 سلام آرومی کردم که برگشت سمتم و اونم با خشکی همیشگی گفت -سلام مامان تا منو دید چشم غره ای به من رفت که نفهمیدم داره چی میگه و رفتم با فاصله ی خیلی زیادی کنار کامران نشستم -خب آقا کامران پس ساحل هم در شرکت شما کار میکنه؟ کامران: بله بعد هم خیلی آروم طوری که من بشنوم گفت -متاسفانه بدون محل بهش پاشدم و سفره رو آماده کردم و بعد از خوردن غذا هم خداروشکر زودتر پاشد رفت خونشون، بعد از شستن ظرف ها خواستم برم داخل اتاقم که مامان صدام کرد و گفت -ساحل؟ -جان دلم؟ -بیا مادر؟ دستام و خشک کردم کردم و رفتم کنارش نشستم که گفت -چرا شال سرت کردی مادر؟ -خب مادر من هنوز خجالت میکشم میخوام سوپرایزش کنم -چه چیزا خدا تورم شفا بده خندیدم که اونم خندید، خواستم پاشم که دستام و گرفت و گفت -بشین کارت دارم -جونم؟ -یادته من یک دوستی داشتم از قدیم؟ -خانوم داوودی که قم زندگی میکنن؟ -آره مادر -خب؟ -گفتن هفته ی دیگه میان اینجا منو بر میدارن میبرن قم -شمارو؟ -آره دیگه سمیه خانوم هم تنهاست با دخترش میان تهران چند روزی بعد هم منو بر میدارن میبرن قم یک ماهی اونجام -چه بی خبر، شما مریضی مادر باهم میریم -بی خود تو میری خونه ی شوهرت، سهیل هم که امروز زنگ زد گفت حالش خوبه -آخه -آخه نداره همین مونده از تو اجازه بگیرم، دلم میخواد برم دارو هامم میبرم بوسی رو دستاش کاشتم و گفتم -باشه فقط من میام اینجا -از این کارا نکنی ها تو با پسر تنها و بیوه توی این خونه باشی کامران ناراحت میشه مامان چه خیالاتی داشت -حالا بعدا صحبت میکنیم من برم بخوابم فردا باید برم شرکت -برو دخترم جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:53 سلام آرومی کردم که برگشت سمتم و اونم با خشکی همیشگی گفت -سلام مامان تا م
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:54 با صدای ساعت گوشیم که کوک کرده بودم بلند شدم و لباسام و تنم کردم و رفتم سمت شرکت، از تاکسی پیاده شدم و کرایه شو حساب کردم و با قدم های آروم به سمت در شرکت رفتم و خواستم با کلید در و باز کنم که با صدای کامران ترسیده برگشتم سمتش -اینجا چیکار داری؟ -برگشتم سره کارم -دیگه منشی نمیخوام برگرد برو خونتون -اما من میخوام کار کنم -دیگه تکرار نمیکنم من باید اجازه بدم تا تو اینجا بمونی فهمیدی؟ -بس کن دیگه کامران چرا اینجوری میکنی با من؟ رفت سمت درو همونطور که با کلید درو باز میکرد گفت -حوصله ی حرف زدن باهاتو ندارم بیا وسیله هاتو جمع کن برو -من با موافقت کارن اینجا استخدام شدم اگه کارن بگه هم میرم -کارن کارن نکن واسه من، کارن خودشم از من اجازه میگیره رفت داخل که پشت سرش رفتم و گفتم -میدونی مشکل آدم هایی مثل تو چیه؟ اینکه دوست دارن همه ازشون اطاعت کنن یعنی محتاج همچین چیزی ان -میتونی دهنت و ببندی و بری، تا سه می‌شمارم بیرون باشی ها -بخوای هم دیگه نمیمونم دستاش و به علامت خداحافظی مسخره ای تکون داد و گفت -خداحافظی چند تا از وسیله هامو برداشتم و سریع رفتم بیرون و به سمت خونه ی کیمیا حرکت کردم. -خب چیکار کنم کیمیا؟ الان که مامانم میخواد بره من چه غلطی بکنم؟ -صبور باش دختر -میخوام پول ازش بگیرم برم یکجا دیگه کار کنم چایی رو آورد و روی میز گذاشت و گفت -چی واسه خودت میگی خنگول؟ چای و بر میدارم و میگم -پس چی؟ -دانشگاهت و ادامه بده -اهوم راست میگی باید همین کارو بکنم، ولی همچی بهم ریخته از یک طرف سهیل، کارن،مامانم و... -چقدر نفوس بد میزنی، چای تو بخور چای و خوردم و تا شب خونه ی کیمیا بودم و بعدش راهی خونه ی آقا مرتضی شدم و تا خواستم درو بزنم خود آقا مرتضی اومد دم در و تا منو دید گفت جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:54 با صدای ساعت گوشیم که کوک کرده بودم بلند شدم و لباسام و تنم کردم و رفتم
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:55 -به سلام ساحل خانوم خوبید؟ -سلام خیلی ممنون شما خوبید؟ -تشکر بفرمایید داخل -ممنونم فعلا رفتم داخل و به طبقه ی بالا رفتم و از هم دم در مامان و صدا میزدم -مامان، مامان خانوم کجایی؟ -بیا توی اتاقم خونه رو روی سرت گذاشتی خندیدم و رفتم توی اتاقش و با صحنه ای که دیدم ماتم برد یک خانومی با سن تقریبا پنجاه سال کنار مامان نشسته بود و یک دختر سی ساله هم کنارش بود، هردو بلند شدن و سلام و احوال پرسی گرمی کردن و منم همونجوری جوابشون و دادم که مامان گفت -سمیه خانوم و دختر گلشون زیبا جان لبخندی زدم و گفتم -خوشبختم سمیه خانوم: ماشاالله ماشاالله چقدر بزرگ و خانوم شدی ساحل جان -خیلی ممنونم لطف دارین مامان نگاهی به منی که هنوز متعجب بودم کرد و گفت -قراره انشاالله سه روز دیگه راه بیفتیم سمت قم -چه بی خبر -گفته بودم بهت که -بله با اجازتون من برم لباسام و عوض کنم از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت اتاقم و لباسام و عوض کردم، واقعا میخواستم بشینم گریه کنم از وضعیتم، تا نصفه های شب دور هم بودیم و صحبت میکردیم و مامانم جریان عقد منو گفت و الان دیگه رسما مجبور بودم هرچی مامان میگه قبول کنم. با صدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم و دنبال گوشیم گشتم و بعد از پیدا کردن زیر مبل با دیدن اسم کارن عصبی دکمه اتصال و زدم و با صدای گرمی گفتم -سلام -سلام خانوم صبوری خوبین؟ -خیلی ممنون امری داشتید؟ -شما مگه شرکت نیستین؟ -اومم چرا هستیم -پس هرچی در میزنم جواب نمیدید لبمو محکم گاز گرفتم و مونده بودم چی بگم -شما مگه برگشتین تهران؟ -بله زود برگشتم برای تولد داداش سوپرایزش کنم سکوت کردم که ادامه داد -حالا شما درو باز کنین میام داخل توضیح میدم نمیدونستم بخندم از این شرایط یا گریه کنم جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
هدایت شده از رادیو رحا
سرباز امام زمان سین بزن تا برنده ی چالش با جایزه بزرگ بشی😱🎁🎁 🎁جایزه نفر اول=۵۰۰۰۰تومان🎁 🎁جایزه نفر دوم=۳۰۰۰۰تومان🎁 🎁جایزه نفر سوم=۱۰۰۰۰تومان🎁 @hedihiaiitaaaaa @hedihiaiitaaaaa @hedihiaiitaaaaa
سلامممممم چه طورین بچه ها💛 عیدتوننننن مبارک🌺 ان‌شاءالله عیدی پر از سلامتی و موفقیت باشه براتون سالی پر از برکت و ان‌شاءالله آقامون امام زمان ظهور کنن ✨💛
سلام عیدتون مبارک انشاءالله همیشه سلامت باشید و انشاءالله عاقبت به خیر بشید و انشاءالله امسال اقا صاحب الزمان ظهور کنه امین یا رب العالمین🌹