8.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویدیو #کلیپ
#استاد_علی_تقوی
❇️ اوصـاف نمــازخوانهاۍآخرالــزمـان از زبانِ امام باقــر علیہالسـلام✨
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده...
╔═💎💫═══╗
@aamerin_ir
╚═══💫💎═╝
به کانال آمرین بپیوندید👆
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:50 -خانوم گریه نکنید تورو خدا باور کنید منم نمیدونم چرا آقا کامران چند وقته
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:51
-چه خوب ولی خودت فکر نکنم خوب باشی
صدامو صاف میکنم و میگم
-واسه چی؟
-صدات گرفته عزیزم چیزی شده؟
-بحث کردم بازم با کامران
خندید و گفت
-تو که دیگه باید عادت کرده باشی
این حرفایی که امروز بهم زد و نمیتونستم عادی باهاش برخورد کنم
-آره ولش کن کیمیا مهم نیست
-برو بخواب عزیزم شبت بخیر
-همچنین خداحافظ
گوشی و قطع میکنم و لباسام و عوض میکنم و چند باری شماره ی سهیل و میگیرم و با دیدن اینکه بر نمیداره قطع میکنم و با هزار تا فکر خوب و بد به خواب میرم.
با صدای اذان از خواب میپرم و کمی چشمهام و مالشی میدم و پامیشم تا نمازم و بخونم، با خوندن نماز دیگه خوابم نمیبره و مثل همیشه میرم توی اینستاگرام تا دانشجو هایی رو ببینم که الان آرزو داشتم جای یکی شون باشم و همیشه هم حسرت میخوردم.
...
تقریبا یک هفته ی میگذشت که کامران و ندیده بودم و حتی شرکت هم نرفتم، بی حوصله توی خونه یا کار میکردم یا گوشی بازی میکردم، با صدای مامان سرم و از توی گوشی در میارم و میگم
-جانم؟
-بیا بیرون
با بی حوصلگی در اتاق و باز میکنم در چهار چوبش می ایستم و میگم
-بله؟
-تو خجالت نمیکشی؟
-واسه چی؟
-مثلا عقد کردین پاشو برو دعوتش کن بیاد اینجا
باز روز از نو روزی از نو من عمرا میرفتم به اون بد دهن دوباره رو میزدم
-چیزه یک کاری کن شما زنگ بزن دعوتش کن اینطوری بهترم میشه
مامان سر تاسفی تکون داد و گفت
-مجبورم همین کارو بکنم
-آخ قربونت بشم
-زبون نریز
ریز میخندم و دوباره میرم توی اتاقم که میفهمم مامان به کامران زنگ زده و داره باهاش صحبت میکنه، خیلی کنجکاو بودم بدونم کامران چی میخواد به مامان بگه...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:51 -چه خوب ولی خودت فکر نکنم خوب باشی صدامو صاف میکنم و میگم -واسه چی؟ -صدا
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:52
ولی همش استرس داشتم جواب منفی نده که آبروم نره، با قطع کردن تلفن از اتاق میرم بیرون و خیلی خونسرد همونجوری که با ناخون هام ور میرفتم رو به مامان گفتم
-چیشد؟
مامان نگاهی به من کرد و با لبخند گفت
-گفت امشب میاد
متعجب گفتم
-جدی؟
-آره مادر چقدر آقا و با شخصیت هم هست، اولش گفت زحمت نمیدم بعد که خیلی اصرار کردم گفت میاد
-آهان
-حالا اونجا نایست پاشو بیا کمک برای غذا
-چشم
تا نزدیک های شب تمام کار های خونه رو کردیم و غذا هم درست کردم.
با صدای زنگ خونه به خودم اومدم و شالی روی سرم انداختم و رفتم دم در، با دیدن قیافه ی سهیل ترسیده جیغی کشیدم که جلوی دهنم و گرفت و گفت
-ساکت ساحل چیزی نیست که
-تو..تو چ...را اینطوری شدی؟
-طوریم نیست مامان نشنوه صداتو
از جلوی در اومدم این سمت که سهیل اومد داخل و رفت تو انباری که منم دنبال سرش رفتم
-چرا اومدین اینجا؟
-سهیل چرا نمیگی چت شده چرا همچین قیافه ای داری؟ کجا بودی چند وقته؟
-یکجا که غم نباشه چه سوال هایی میکنی خواهر من
شاید بگم برای اولین دفعه هایی بود که انقدر صمیمی باهام برخورد میکرد
-داری دیوونم میکنی سهیل چیشده؟
-بهت میگم فقط الان باید برم خب؟
-کجا؟ داری چیکار میکنی چرا انقدر زیر چشمات گود افتاده و صورتت قرمزه؟
-گفتم که بهت میگم فقط مامان چیزی نفهمه باشه؟
بوسی از لپام کرد و سریع از خونه رفت بیرون و منم متعجب به حرکاتی که کرده بود فکر میکردم؛ با صدای مامان از فکر و خیال بیرون در اومدم
-چرا تعارف نمیکنی بیان داخل آقا کامران؟
-مامان مامور برق بود
-آهان خب بیا داخل برو تا وقتی دوشی بگیر بیا
-چشم
جلوی آینه ایستادم و بلوز آستین بلندی تنم کردم و شالی هم روی سرم انداختم و رفتم بیرون که دیدم کامران روی مبل نشسته و داره با مامان صحبت میکنه...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:52 ولی همش استرس داشتم جواب منفی نده که آبروم نره، با قطع کردن تلفن از اتاق
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:53
سلام آرومی کردم که برگشت سمتم و اونم با خشکی همیشگی گفت
-سلام
مامان تا منو دید چشم غره ای به من رفت که نفهمیدم داره چی میگه و رفتم با فاصله ی خیلی زیادی کنار کامران نشستم
-خب آقا کامران پس ساحل هم در شرکت شما کار میکنه؟
کامران: بله
بعد هم خیلی آروم طوری که من بشنوم گفت
-متاسفانه
بدون محل بهش پاشدم و سفره رو آماده کردم و بعد از خوردن غذا هم خداروشکر زودتر پاشد رفت خونشون، بعد از شستن ظرف ها خواستم برم داخل اتاقم که مامان صدام کرد و گفت
-ساحل؟
-جان دلم؟
-بیا مادر؟
دستام و خشک کردم کردم و رفتم کنارش نشستم که گفت
-چرا شال سرت کردی مادر؟
-خب مادر من هنوز خجالت میکشم میخوام سوپرایزش کنم
-چه چیزا خدا تورم شفا بده
خندیدم که اونم خندید، خواستم پاشم که دستام و گرفت و گفت
-بشین کارت دارم
-جونم؟
-یادته من یک دوستی داشتم از قدیم؟
-خانوم داوودی که قم زندگی میکنن؟
-آره مادر
-خب؟
-گفتن هفته ی دیگه میان اینجا منو بر میدارن میبرن قم
-شمارو؟
-آره دیگه سمیه خانوم هم تنهاست با دخترش میان تهران چند روزی بعد هم منو بر میدارن میبرن قم یک ماهی اونجام
-چه بی خبر، شما مریضی مادر باهم میریم
-بی خود تو میری خونه ی شوهرت، سهیل هم که امروز زنگ زد گفت حالش خوبه
-آخه
-آخه نداره همین مونده از تو اجازه بگیرم، دلم میخواد برم دارو هامم میبرم
بوسی رو دستاش کاشتم و گفتم
-باشه فقط من میام اینجا
-از این کارا نکنی ها تو با پسر تنها و بیوه توی این خونه باشی کامران ناراحت میشه
مامان چه خیالاتی داشت
-حالا بعدا صحبت میکنیم من برم بخوابم فردا باید برم شرکت
-برو دخترم
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:53 سلام آرومی کردم که برگشت سمتم و اونم با خشکی همیشگی گفت -سلام مامان تا م
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:54
با صدای ساعت گوشیم که کوک کرده بودم بلند شدم و لباسام و تنم کردم و رفتم سمت شرکت، از تاکسی پیاده شدم و کرایه شو حساب کردم و با قدم های آروم به سمت در شرکت رفتم و خواستم با کلید در و باز کنم که با صدای کامران ترسیده برگشتم سمتش
-اینجا چیکار داری؟
-برگشتم سره کارم
-دیگه منشی نمیخوام برگرد برو خونتون
-اما من میخوام کار کنم
-دیگه تکرار نمیکنم من باید اجازه بدم تا تو اینجا بمونی فهمیدی؟
-بس کن دیگه کامران چرا اینجوری میکنی با من؟
رفت سمت درو همونطور که با کلید درو باز میکرد گفت
-حوصله ی حرف زدن باهاتو ندارم بیا وسیله هاتو جمع کن برو
-من با موافقت کارن اینجا استخدام شدم اگه کارن بگه هم میرم
-کارن کارن نکن واسه من، کارن خودشم از من اجازه میگیره
رفت داخل که پشت سرش رفتم و گفتم
-میدونی مشکل آدم هایی مثل تو چیه؟ اینکه دوست دارن همه ازشون اطاعت کنن یعنی محتاج همچین چیزی ان
-میتونی دهنت و ببندی و بری، تا سه میشمارم بیرون باشی ها
-بخوای هم دیگه نمیمونم
دستاش و به علامت خداحافظی مسخره ای تکون داد و گفت
-خداحافظی
چند تا از وسیله هامو برداشتم و سریع رفتم بیرون و به سمت خونه ی کیمیا حرکت کردم.
-خب چیکار کنم کیمیا؟ الان که مامانم میخواد بره من چه غلطی بکنم؟
-صبور باش دختر
-میخوام پول ازش بگیرم برم یکجا دیگه کار کنم
چایی رو آورد و روی میز گذاشت و گفت
-چی واسه خودت میگی خنگول؟
چای و بر میدارم و میگم
-پس چی؟
-دانشگاهت و ادامه بده
-اهوم راست میگی باید همین کارو بکنم، ولی همچی بهم ریخته از یک طرف سهیل، کارن،مامانم و...
-چقدر نفوس بد میزنی، چای تو بخور
چای و خوردم و تا شب خونه ی کیمیا بودم و بعدش راهی خونه ی آقا مرتضی شدم و تا خواستم درو بزنم خود آقا مرتضی اومد دم در و تا منو دید گفت
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:54 با صدای ساعت گوشیم که کوک کرده بودم بلند شدم و لباسام و تنم کردم و رفتم
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:55
-به سلام ساحل خانوم خوبید؟
-سلام خیلی ممنون شما خوبید؟
-تشکر بفرمایید داخل
-ممنونم فعلا
رفتم داخل و به طبقه ی بالا رفتم و از هم دم در مامان و صدا میزدم
-مامان، مامان خانوم کجایی؟
-بیا توی اتاقم خونه رو روی سرت گذاشتی
خندیدم و رفتم توی اتاقش و با صحنه ای که دیدم ماتم برد یک خانومی با سن تقریبا پنجاه سال کنار مامان نشسته بود و یک دختر سی ساله هم کنارش بود، هردو بلند شدن و سلام و احوال پرسی گرمی کردن و منم همونجوری جوابشون و دادم که مامان گفت
-سمیه خانوم و دختر گلشون زیبا جان
لبخندی زدم و گفتم
-خوشبختم
سمیه خانوم: ماشاالله ماشاالله چقدر بزرگ و خانوم شدی ساحل جان
-خیلی ممنونم لطف دارین
مامان نگاهی به منی که هنوز متعجب بودم کرد و گفت
-قراره انشاالله سه روز دیگه راه بیفتیم سمت قم
-چه بی خبر
-گفته بودم بهت که
-بله با اجازتون من برم لباسام و عوض کنم
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت اتاقم و لباسام و عوض کردم، واقعا میخواستم بشینم گریه کنم از وضعیتم، تا نصفه های شب دور هم بودیم و صحبت میکردیم و مامانم جریان عقد منو گفت و الان دیگه رسما مجبور بودم هرچی مامان میگه قبول کنم.
با صدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم و دنبال گوشیم گشتم و بعد از پیدا کردن زیر مبل با دیدن اسم کارن عصبی دکمه اتصال و زدم و با صدای گرمی گفتم
-سلام
-سلام خانوم صبوری خوبین؟
-خیلی ممنون امری داشتید؟
-شما مگه شرکت نیستین؟
-اومم چرا هستیم
-پس هرچی در میزنم جواب نمیدید
لبمو محکم گاز گرفتم و مونده بودم چی بگم
-شما مگه برگشتین تهران؟
-بله زود برگشتم برای تولد داداش سوپرایزش کنم
سکوت کردم که ادامه داد
-حالا شما درو باز کنین میام داخل توضیح میدم
نمیدونستم بخندم از این شرایط یا گریه کنم
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:55 -به سلام ساحل خانوم خوبید؟ -سلام خیلی ممنون شما خوبید؟ -تشکر بفرمایید دا
تقدیم نگاه نورانی تون☝️🏻🌼
دوپارت عیدی من بهتون❤️🌹
هدایت شده از رادیو رحا
سرباز امام زمان سین بزن تا برنده ی چالش با جایزه بزرگ بشی😱🎁🎁
🎁جایزه نفر اول=۵۰۰۰۰تومان🎁
🎁جایزه نفر دوم=۳۰۰۰۰تومان🎁
🎁جایزه نفر سوم=۱۰۰۰۰تومان🎁
@hedihiaiitaaaaa
@hedihiaiitaaaaa
@hedihiaiitaaaaa
سلامممممم چه طورین بچه ها💛
عیدتوننننن مبارک🌺
انشاءالله عیدی پر از سلامتی و موفقیت باشه براتون
سالی پر از برکت و انشاءالله آقامون امام زمان ظهور کنن
✨💛
سلام عیدتون مبارک انشاءالله همیشه سلامت باشید و انشاءالله عاقبت به خیر بشید و انشاءالله امسال اقا صاحب الزمان ظهور کنه امین یا رب العالمین🌹