eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
402 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:53 سلام آرومی کردم که برگشت سمتم و اونم با خشکی همیشگی گفت -سلام مامان تا م
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:54 با صدای ساعت گوشیم که کوک کرده بودم بلند شدم و لباسام و تنم کردم و رفتم سمت شرکت، از تاکسی پیاده شدم و کرایه شو حساب کردم و با قدم های آروم به سمت در شرکت رفتم و خواستم با کلید در و باز کنم که با صدای کامران ترسیده برگشتم سمتش -اینجا چیکار داری؟ -برگشتم سره کارم -دیگه منشی نمیخوام برگرد برو خونتون -اما من میخوام کار کنم -دیگه تکرار نمیکنم من باید اجازه بدم تا تو اینجا بمونی فهمیدی؟ -بس کن دیگه کامران چرا اینجوری میکنی با من؟ رفت سمت درو همونطور که با کلید درو باز میکرد گفت -حوصله ی حرف زدن باهاتو ندارم بیا وسیله هاتو جمع کن برو -من با موافقت کارن اینجا استخدام شدم اگه کارن بگه هم میرم -کارن کارن نکن واسه من، کارن خودشم از من اجازه میگیره رفت داخل که پشت سرش رفتم و گفتم -میدونی مشکل آدم هایی مثل تو چیه؟ اینکه دوست دارن همه ازشون اطاعت کنن یعنی محتاج همچین چیزی ان -میتونی دهنت و ببندی و بری، تا سه می‌شمارم بیرون باشی ها -بخوای هم دیگه نمیمونم دستاش و به علامت خداحافظی مسخره ای تکون داد و گفت -خداحافظی چند تا از وسیله هامو برداشتم و سریع رفتم بیرون و به سمت خونه ی کیمیا حرکت کردم. -خب چیکار کنم کیمیا؟ الان که مامانم میخواد بره من چه غلطی بکنم؟ -صبور باش دختر -میخوام پول ازش بگیرم برم یکجا دیگه کار کنم چایی رو آورد و روی میز گذاشت و گفت -چی واسه خودت میگی خنگول؟ چای و بر میدارم و میگم -پس چی؟ -دانشگاهت و ادامه بده -اهوم راست میگی باید همین کارو بکنم، ولی همچی بهم ریخته از یک طرف سهیل، کارن،مامانم و... -چقدر نفوس بد میزنی، چای تو بخور چای و خوردم و تا شب خونه ی کیمیا بودم و بعدش راهی خونه ی آقا مرتضی شدم و تا خواستم درو بزنم خود آقا مرتضی اومد دم در و تا منو دید گفت جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:54 با صدای ساعت گوشیم که کوک کرده بودم بلند شدم و لباسام و تنم کردم و رفتم
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:55 -به سلام ساحل خانوم خوبید؟ -سلام خیلی ممنون شما خوبید؟ -تشکر بفرمایید داخل -ممنونم فعلا رفتم داخل و به طبقه ی بالا رفتم و از هم دم در مامان و صدا میزدم -مامان، مامان خانوم کجایی؟ -بیا توی اتاقم خونه رو روی سرت گذاشتی خندیدم و رفتم توی اتاقش و با صحنه ای که دیدم ماتم برد یک خانومی با سن تقریبا پنجاه سال کنار مامان نشسته بود و یک دختر سی ساله هم کنارش بود، هردو بلند شدن و سلام و احوال پرسی گرمی کردن و منم همونجوری جوابشون و دادم که مامان گفت -سمیه خانوم و دختر گلشون زیبا جان لبخندی زدم و گفتم -خوشبختم سمیه خانوم: ماشاالله ماشاالله چقدر بزرگ و خانوم شدی ساحل جان -خیلی ممنونم لطف دارین مامان نگاهی به منی که هنوز متعجب بودم کرد و گفت -قراره انشاالله سه روز دیگه راه بیفتیم سمت قم -چه بی خبر -گفته بودم بهت که -بله با اجازتون من برم لباسام و عوض کنم از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت اتاقم و لباسام و عوض کردم، واقعا میخواستم بشینم گریه کنم از وضعیتم، تا نصفه های شب دور هم بودیم و صحبت میکردیم و مامانم جریان عقد منو گفت و الان دیگه رسما مجبور بودم هرچی مامان میگه قبول کنم. با صدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم و دنبال گوشیم گشتم و بعد از پیدا کردن زیر مبل با دیدن اسم کارن عصبی دکمه اتصال و زدم و با صدای گرمی گفتم -سلام -سلام خانوم صبوری خوبین؟ -خیلی ممنون امری داشتید؟ -شما مگه شرکت نیستین؟ -اومم چرا هستیم -پس هرچی در میزنم جواب نمیدید لبمو محکم گاز گرفتم و مونده بودم چی بگم -شما مگه برگشتین تهران؟ -بله زود برگشتم برای تولد داداش سوپرایزش کنم سکوت کردم که ادامه داد -حالا شما درو باز کنین میام داخل توضیح میدم نمیدونستم بخندم از این شرایط یا گریه کنم جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
هدایت شده از رادیو رحا
سرباز امام زمان سین بزن تا برنده ی چالش با جایزه بزرگ بشی😱🎁🎁 🎁جایزه نفر اول=۵۰۰۰۰تومان🎁 🎁جایزه نفر دوم=۳۰۰۰۰تومان🎁 🎁جایزه نفر سوم=۱۰۰۰۰تومان🎁 @hedihiaiitaaaaa @hedihiaiitaaaaa @hedihiaiitaaaaa
سلامممممم چه طورین بچه ها💛 عیدتوننننن مبارک🌺 ان‌شاءالله عیدی پر از سلامتی و موفقیت باشه براتون سالی پر از برکت و ان‌شاءالله آقامون امام زمان ظهور کنن ✨💛
سلام عیدتون مبارک انشاءالله همیشه سلامت باشید و انشاءالله عاقبت به خیر بشید و انشاءالله امسال اقا صاحب الزمان ظهور کنه امین یا رب العالمین🌹
🍃🥀🍃 زیبا بود سالی که با شما تمام شد و بخیر میشود سالی که با شما اغاز شود.. ... 💞@ebrahimdelhaa💞
به وقت رمان😘👇🏻 عاشقی زودگذر 👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part69 عاشقی زودگذر یه چند دقیقه ای نشسته بودم تو ماشین که بابا اینا اومدن دس
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 عاشقی زودگذر محو کیک و تزئین های روی میز شده بودم که مامان گفت= کیانا برو بشین شمع رو فوت کن رفتم رو مبل که رو به رو عسلی بود و مامان اینا هم بغلم نشستن ‌ اومدم شمع رو فوت کنم که کیان و کارن هماهنگ گفتن=وایسااااااا اول آرزو کن چشمام رو بستم و آرزو کردم= اول برا سلامتی خانواده و هرچی صلاحم هست خدا خودش کمکم کنه .... شمع رو فوت کردم و رفتم توی ۱۶ سالگی.... مامان اینا تبریک گفتن که کیان گفت= خب خب بریم سراغ کادو ها.... اول کادو کارن رو باز کردم که چند شاخه گل رز مصنوعی بود ، خیلی خوشحالم کرد + کارن مرسی خیلی ممنون✨ کارن کمی صداش رو کلفت کرد و گفت=خواهش میکنم آبجی بعد کادو کیان رو باز کردم تا کاغذ کادو رو باز کردم اول چند تا سوسک پلاستیکی بود که وقتی دیدمشون جیغ بنفش کشیدم که مامان با حرص گفت=کیآااان کیان و کارن فقط میخندیدن.... وقتی کیان خنده اش تموم شد گفت=ببخشید ، زیرش سوسک ها رو نگاه کادو اصلی اونه زیر کادو رو نگاه کردم که دیدم یک کیف +واییییی مرسی کیان عالیههه کیفت کیان= فداتم کادو مامان همون کاور بود که وقتی زیپ کاور رو باز کردم داشتم از خوشحالی میمردم😂 یه مانتو عروسکی بود که چند روز پیش تو یه سایت دیده بودم پریدم بغل مامان و ازش تشکر کردم.... کادو بابا هم همون جعبه بود.... بازش کردم که یک گوشی دیدم خیلییی خوشحال شدم اصلا حد نداشت گوشی رو بیرون آوردم که بالا ترین مدل شیائومی رو خریده بود(m3) کنار هم کیک رو خوردیم و با کمک کیان تنـظیمات گوشیم رو درست کردیم و زدم به شارژ..... ✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛 امروز اخرین امتحان خرداد ماه رو دادم و با شادی از کلاس زدم بیرون که مبینا رو دیدم=سلامممم مبینا خوبیییی تموم شد فردا میخوام بیام هدایت تحصیلی رو بگیرم مبینا=فدات ، تبریک میگم بهت ، اخر چه رشته ای انتخاب کردی؟ +تجربی ، بعد با انرژی بخونم واسه پرستاری مبینا=ماشالله چه قشنگ برنامه ریختی واسه آینده +قوربونت، تو میخوای چه کار کنی؟ مبینا= من نهم رو نمیخونم به قول زن دادا.... بعد دیگه ادامه حرفش رو نزد +به قول کی؟!!! مبینا=هیچی....نهم رو نمیخونم میرم حوزه +موفق باشی، مبینا تو امروز مشکوکی چرا انقدر؟!!! مبینا= هیچی بعدا بهت میگم بیا بریم با مبینا حرکت کردیم سمت خونه..... رسیدیم جلو خونه مبینا اینا اومد زنگ در رو بزنه که در باز شد که یه خانم چادری خیلی خوشگل با اقای وکیلی اومد بیرون..... اول فکر کردم از فامیل هاشون هست ولی نگاهم اومد پایین و رو دست هاشون فقل شد انگار یه لحظه قلبم وایساد... انگار زمان حرکت نمیکرد مبینا نگران نگاه کرد با یه لبخند زورکی بهش نگاه کردم... مبینا منو به اون خانم معرفی کرد و منم خیلی خشک و سرد نگاهش کردم و سریع خدافظی کردم و اومدم و تو راه اشکام راه خودشون رو گرفته بودن... مبینا اومد دنبالم و منو به سمت خودش کشید و وقتی اشک هام رو دید همین طوری نگام کرد... مبینا=بزار برات توضیح بدم +زن داداشت خیلی خوشگل بود مبینا=کیانا وایس بهت بگم +منو بگو بیشتر وسایل حجاب و چادر و مثل تو میگرفتم که میگفتی داداشم این طوری دوست داره..... چراااا به حرف هستی گوش نکردم مبینا=خب کیانا با این حال نرو وایس عزیزم +هیششششش هیچی نگووووو با شتاب ادامه راه رو اومدم، زنگ در رو زدم و رفتم بالا مامان تا منو دید گفت= چی شدههه کیانا چرا گریه کردی امتحان رو خراب کردی +نههه مامان فقط بزار به حال خودم باشم بعد رفتم تو اتاق و در رو قفل کردم و شروع کردم گریه کردن ..... خدااااا یا چرااا ، من چه کار کردم ، چرا باید مهر این تو دل من باشه انقدر گریه کرده بودم که چشام سنگین شده بود و خوابم برد.... 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part70 عاشقی زودگذر محو کیک و تزئین های روی میز شده بودم که مامان گفت= کیانا ب
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 عاشقی زودگذر وقتی بیدار شدم اتاق تاریک بود، چشمم خیلی سوز میزد با یاد آوری اتفاق های صبح باز گریه ام گرفت و این دفعه با صدایی بلند گریه گردم.... مامان و کیان و بابا هرچی در میزدن جوابشون رو نمیدادم و در رو باز نمیکردم... حالم خیلی بد بود ، فقط با صدای بلند گریه میکردم و داد میزدم.... برا شام هرچی هم صدام زدن نرفتم بیرون اخر اعصاب بابا و کیان و کارن خورد شد که تصمیم گرفتن در رو باز کنن... نمیخواستم بیشتر از این نگرانشون کنم در رو باز کردم و رفتم نشستم رو سرامیک کیان اومد تو اتاق و گفت=کیانا چته چرا انقدر اتاق سرد چرا پنجره رو باز کردی؟ از سوال هایی بی پایان کیان خسته شدم و داد زدم = بسهههه ولممم کنید اصلا برو بیرونننن کیان رفتم لامپ رو روشن کرد و تا منو دید گفت= چه کار کردی با خودت چرا چشمات این طوریه چرا گریه میکنی اجی چرا داد میزدی فکر اینو نکردی که ما نگرانت میشیم ، پاشو بریم صورتت رو بشورم رو سرامیک سرد هم نشین +نمیخوام مگه بچه ام که صورتم رو بشوری کیان=اگه بچه نبودی از این کارا نمیکردی +مگه تو میدونی چی شده ؟! دوباره گریه هام شروع شد کیان دستم و گرفت و از اتاق بُردم بیرون و گفت=مامان یه آب قند درست کن دستش سرده حالش اصلا خوب نیست بعد به سمت مبل هدایتم کرد که بابا نگران اومد جلو پام زانو زد و گفت=دختر بابا چی شد ، امتحان اخریت رو خراب کردی؟ بابا رو بغل کردم و شروع کردم گریه کردن که بابا دستش رو دورم محکم کرد و کمرم رو نوازش میکرد و می گفت=الهییی دورت بگردم نبینم این طوری گریه کنی ، جان بابایی گریه نکن، جیگرم داره کباب میشه تو بغل بابا بی جون افتاده بودم گریه میکردم که کیان آب قند رو بهم داد کمی حالم بهتر شد.... کارن نگران نگاهم میکرد، فکر کنم مامان میدونست چرا این طوریه حالم حتما مبینا گفته... با اومدن اسم مبینا یه حسی بدی پیدا کردم انگار تمام بدنم سرد شد که بابا نگران روبه کارن گفت= پاشو برو پتو رو بیار سردش شده مامان اومد طرفم زیر گوشم گفت=به خدا میگذره چرا خودت رو انقدر ناراحت میکنی یه حس زود گذره تموم میشه میره ، اگه میدونستم این طوری میشه اجازه پیش روی رو نمیدادم بهت فقط نگاهش کردم و شروع کردم گریه کردن که مامان بلندم کرد و منو برد تو اتاق خودشون و گفت=بگیر بخواب پیش خودم... دراز کشیدم رو تخت و مامان خودش دراز کشید پیشم و دستش رو نوازش وار کشید رو موهام و خوابم برد...... 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷