[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_پانزدهم با
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》
#بی_تو_هرگز
#قسمت_شانزدهم
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ...
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ...
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد ...
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم...
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون
توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ...
- بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد…
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم ...
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ...
- جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ...
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود ...
داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ...
- خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ...
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد ...
- خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام ...
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ... هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ... منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ...
اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من...
ادامه دارد…
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_شانزدهم بعد
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》
#بی_تو_هرگز
#قسمت_هفدهم
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ ...
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ... عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون ...
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود
بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود ...
- هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ...
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
- به کسی هم گفتی؟ ...
یهو از جا پرید ...
- نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ...
دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید ...
- تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ...
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ...
- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می کنم ...
گل از گلش شکفت ... لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ... موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن ... البته انصافا بین ما چند تا خواهر ... از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود ... حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود ... خیلی صبور و با ملاحظه بود ... حقیقتا تک بود ... خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت...
اسماعیل، نغمه رو دیده بود ... مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید ... تنها حرف اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش می ترسید ...
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت ... اسماعیل که برگشت ... تاریخ عقد رو مشخص کردن ... و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن ... سه قلو پسر ... احمد، سجاد، مرتضی ... و این بار هم علی نبود ...
ادامه دارد....
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_هفدهم این ب
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》
#بی_تو_هرگز
#قسمت_هجدهم
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ... زنگ زد، احوالم رو پرسید ... گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده ...
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره ... فقط سلامتی شون رو پرسید ...
- الحمدلله که سالمن ...
- فقط همین ... بی ذوق ... همه کلی واسشون ذوق کردن...
- همین که سالمن کافیه ... سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد ... مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست ... دختر و پسرش مهم نیست ...
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ... ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود ... الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم ...
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم ... تازه به حکمت خدا پی بردم ... شاید کمک کار زیاد داشتم ... اما واقعا دختر عصای دست مادره ... این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود ...
سه قلو پسر ... بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک ...
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن ...
توی این فاصله، علی ... یکی دو بار برگشت ... خیلی کمک کار من بود ... اما واضح، دیگه پابند زمین نبود ... هر بار که بچه ها رو بغل می کرد ... بند دلم پاره می شد ...
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم ... انگار آخرین باره دارم می بینمش ... نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن ...
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه ... هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن ... موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد ... دوباره برمی گشتن بغلش می کردن ...
همه ... حتی پدرم فهمیده بود ... این آخرین دیدارهاست ... تا اینکه ... واقعا برای آخرین بار ... رفت
حالم خراب بود ... می رفتم توی آشپزخونه ... بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم ... قاطی کرده بودم ... پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت ...
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در ... بهانه اش دیدن بچه ها بود ... اما چشمش توی خونه می چرخید ... تا نزدیک شام هم خونه ما موند ... آخر صداش در اومد ...
- این شوهر بی مبالات تو ... هیچ وقت خونه نیست ...
به زحمت بغضم رو کنترل کردم ...
- برگشته جبهه ...
حالتش عوض شد ... سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره... دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه ... چهره اش خیلی توی هم بود ... یه لحظه توی طاق در ایستاد ...
- اگر تلفنی باهاش حرف زدی ... بگو بابام گفت ... حلالم کن بچه سید ... خیلی بهت بد کردم ...
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم ... شدم اسپند روی آتیش ... شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد ...
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد ... خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی ... هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد ...
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت ... سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون ... بابام هنوز خونه بود ... مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد ... بچه ها رو گذاشتم اونجا ... حالم طبیعی نبود ... چرخیدم سمت پدرم...
- باید برم ... امانتی های سید ... همه شون بچه سید ...
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در ... مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید ...
- چه کار می کنی هانیه؟ ... چت شده؟ ...
نفس برای حرف زدن نداشتم ... برای اولین بار توی کل عمرم... پدرم پشتم ایستاد ... اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون ...
- برو ...
و من رفتم ...
ادامه دارد…
مداحی آنلاین - به علی بگو آقاجون - مجتبی رمضانی.mp3
3.54M
🌙 #ماه_رمضان
🍃به علی بگو آقاجون حواست به منم باشه
🍃به علی بگو دلتنگم حرمم داره دیر میشه
🎤 #مجتبی_رمضانی
👌بسیار دلنشین
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
اومدم یکم باهات حرف بزنم ... #تنظیم_استودیویی #نواهنگ فوقالعاده👌 #ماه_رمضان 🌙 #یا_امام_رضا♥️
یا امام رضا دلم یه دنیا تنگ شده
قربون کبوتر های حرمت امام رضا🕊
قربون این همه لطف و کرمت امام رضا🥀
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part101 عاشقی زودگذر از آسانسور رفتیم بالا و در رو زدیم که کیان طلب کار در رو
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#paet102
عاشقی زودگذر
صبح از گرمای شدید بلند شدم نگاه به ساعت کردم که نزدیک های ۹ بود....
رفتم تو حال که همه دور هم بودند به جز حمید...
به همه سلام کردم و نشستم سر صندلی و صبحانه خوردم...
+مامان زهرا حمید نیومده از دیشب؟
مامان زهرا=نه هنوز نیومده...
بعد صبحانه رفتم تو اتاق هستی و کتاب هام رو بیرون آوردم و شروع کردم به خوندن...هستی هم رفته بود حوزه امتحان داشت...
تو خونه فقط منو مامان زهرا بودیم...
محو درس شده بودم که مامان زهرا اومد تو اتاق و گفت=کیانا مادر درس داری
+اره براچی؟
مامان زهرا=خب پاشو لباس بپوش بریم بیرون یه کوچولو هم با اهواز آشنا شو
+باشه فقط مامان من به حمید زنگبزنم بهش بگم
مامان زهرا=نمیخواد الان سرش شلوغه فکر نکنم جواب بده
+باشه
یه شلوار دامنی سفید پوشیدم با یه مانتو جلوو باز مغز پسته ای که خیلی هم خنک بود و بایه شال سفید....کرم ضد آفتاب زدم و ماسکم زدم و عینک دودی ام رو هم برداشتم...
+مامان جون من حاضرم
مامان زهرا از اتاق اومد بیرون و باهم از خونه خارج شدیم...
+وایی مامان یادم رفت
مامان زهرا=چی یادت رفت
+گوشیم الان اگه حمید زنگ بزنه نگران میشه
مامان زهرا=خب زنگ میزنه به من دیگه...
رفتیم بازار اهواز که مخصوصا ماهی بود
+اوففف چه بو بدی میاد اینجا
مامان زهرا=اره دیگه اینجا بازار ماهی فروشا هست ، هرنوع ماهی بخوای هست
+چه جالب ،حالا براچی میخوایین؟
مامان زهرا=به نظرت ماهی برا چیه؟😂
+اِ مامان 😂
مامان زهرا=شوخی کردم حمید عاشق ماهی کباب و میگو ، امشب براش درست کنم ،بچم از دیشب بیدار بوده
+براچی ،الان که حمید تازه رفته چرا انقدر فشرده؟
مامان زهرا=خب دیگه تا یک ماه این طوری بهش آموزشی میدن....
تلفن مامان زهرا زنگ خورد که گفت=حمیده
مامان زهرا=الو سلام عزیزم خوبی خسته نباشی.....کیانا؟....براچی...خونه نیست....ای بابا داشت درس میخوند؟....اومدم وسیله بگیرم...باشه وایس به تلفن خونه زنگ بزنم....اونم بر نداشت؟...تو نگران نباش هیچی نیست....باشه خدافظ
+مامان الان نگران میشه چرا اذیتش میکنی🤣
مامان که از خنده زیاد قرمز شده بود گفت=اشکال نداره
+خب ناراحت میشه،الان کجا حمید؟
مامان زهرا=الان داره میره خونه ، بیا بریم وسیله ها رو بخریم زود بریم خونه....
وسیله ها رو خریدیم و پیاده رفتیم خونه.....
تلفن مامان زنگ خورد که باز حمید بود=بله پسرم....خونه نیست....ای بابا وایس اومدم....
+مامان خیلی باحالی خدایی😂
مامان زهرا=پس چی؟؟
+حالا هدف شما این که آزار داری میدی برا چیه؟
مامان زهرا=هیچی😂
رسیدیم خونه و در رو باز کردیم که حمید فقط داشت راه میرفت و با خودش حرف میزد از حالتی که داشت ،داشتم از خنده منفجر میشدم ولی تحمل کردم😂
حمید چشمش که به من خورد با شتاب اومد سمتم که من از ترس رفت عقب که از شانس خیلی خوبی که داشتم با جناب دیوار تصادف کردم😁
حمید نزدیکم شد و گفت=کجا بودی؟مگه بچه ای سرت رو میندازی پایین هرجا دوست داری میری؟چرا گوشیت رو جواب نمیدی،لذت میبری از اذیت کردن من،ارههههه
اره رو تقریبا فریاد زد که مامان زهرا با خشم اومد طرفش مچ دستش رو گرفت و فشار داد و گفت=چه خبرته صدات رو انداختی تو سرت،هرجا هم رفته باشه نباید این طوری کنی،مثلا این طوری میخوای زندگی کنی تو؟ بعدشم جدیدا خیلی زود قضاوت میکنی ها، فکر نکن قضیه اون روز بازار رو نمیدونم...اگه بهت هیچی نمیگم شانس آوردی
حمید=کیانا چیزی گفته....
مامان زهرا=هیسسس،نخیر انقدر کیانا خانمه که هیچی نگفته تو هیچی نشده اشکش رو درآوردی
حمید=یعنی نخود هم نمیمونه تو دهن هستی،مامان دستم رو وِل کن ، کیانا کجاااا بودی
مامان زهرا=صدات رو بیار پایین ، کیانا از صبح تو خونه بوده داشته درس میخونده درسش که تموم شد با من اومد بازار
حمید=چرا به من زنگنزد
مامان زهرا=من اجازه ندادم گفتم الان سرش شلوغه ،از شانس گوشیش هم با خودش نیاورده بود ، وقتی که تو زنگ زدی گفتیم بهترین موقعه اس اذیتت کنیم
حمید=واقعا ممنونم ، یعنی به فکر منه فلک زده هم نیستین؟
مامان زهرا=نیاز بود، حالا مثل یه پسر بچه خوب برو از کیانا معذرت خواهی کن...
وسیله های که دستم بود رو گذاشتم تو آشپزخونه و رفتم تو اتاق هستی و در هم قفل کردم...
قهر نکردم ها فقط دوست داشتم باز اذیتش کنم😂
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#Nazanin
《♥️💫》
•چہگنبدۍ چہضريحۍ عجبايوانۍ✨
سلام حضرتِ ارباب ، گدا نميخواهۍ؟❤️🩹✋🏼•
#السلامعلیڪیااباعبدالله🕊
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ