#تلنگرانه
روزقیامتمیگیخدایااشتباهشده
منڪارایہخوبیداشتمڪهنیست
وگناهانینداشتمڪههست…
جوابمیاد:
حسناترفتدرپروندهڪسیڪه
غیبتشراڪردی
وگناهانشبہتورسید…
🍃
💔گاهی وقتا که دلت میگیره
به جای اینکه بشینی و با
کسای دیگه درد و دل کنی
برو درخونه امام زمان ...
اونوقت میبینی چقدر
قشنگ آرومت میکنه☺️
#امام_زمان
[♥️]
-
-
⧼وَالَّـذِينَجَاهَـدُوافِينَـالَنَهْدِيَنَّهُمْسُبُـلَنَـا⧽
ۅآنهـٰاڪہدِرراھمـٰابـٰاخُلۅصنیَتجَهاد
ڪـنند،قطعـٰابہراھهـٰاۍخۅدھایتشـٰان
خۅابیمكـرد...!!
-
-
🚗♥️¦⇢ #چریکۍ
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part142 رفتیم معراج و کلی با شهیدم درد و دل کردم و ازش خواستم خودش مراقب حمیدم
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#part143
صبح ساعت ۸ بود که صدای آیفن بلند شد....
از خواب بلند شدم یک نگاه انداختم دیدم حمید غرق خوابه ماشالله خوابشم سنگین بود...
رفتم طرف آیفن و جواب دادم=بله؟!
صدای مامانم بود یعنی اومده بودن وای خداروشکر
+بیا تو مامان جونم
موهام رو مرتب کردم و در رو باز کردم مامانم رو بغل کردم=سلام مامانم خوبی دورت بگردم
مامان=ممنونم عزیزم تو خوبی...پس آقا حمید نکنه رفته؟!
+نه حمید خوابه شما بفرمایید داخل...بابا پایینه؟!
مامان=وسایل رو داره میاره
+باشه بفرما داخل...
.
.
.
.
.
ساعت نزدیک ۵ شد و دلشوره منم بیشتر شد...
مامان زهرا اینا هم اومده بودن...
بالاخره صدای آیفن بلند شد...
فقط کیان و حمید ارومم میکردن...کلا از قیافم معلوم بود که حالم خوب نیست....
همه اماده شدیم و رفتیم بیرون وایسادیم...ماشین سپاه اومده بود دنبالش
حمید با همه خدافظی کرد و منم اشک میرختم....اومد سمتم و اشکم رو پاک کرد منم بیاِراده افتادم بغلش و صدای گریه هام هم بیشتر شد
صدای گریهم کُل حیاط روبرداشته بود....حمید میخواست آرومم میکنه ولی نمیتونست....
حمید=خانمی میشه گریه نکنی این طوری منم نمیتونم برم....قول میدم برم و زود بیام...اصلا اومدم دیگه نمیرم خوبه....
+حمید....
حمید=جانم
+میشه مراقب خودت باشی...میشه زیاد جلو نری...میشه بهم تند تند زنگ بزنی...حمید من این خونه و دنیا رو بدون تو نمیخوام
حمید=بسه الان حالت بد میشه به اندازه کافی ظهر گریه کردی...
راننده از ماشین پیاده شد و گفت=آقای عسگری الان پروازتون دیر میشه خواهشا سریع تر...
با این حرف انگار جیگرم سوخت...انگاری دیگه وقت این بود که بره...
از حمید جدا شدم و گفتم=بهم زنگ بزنم من اینجا منتظرت هستم
حمید اشکم رو پاک کرد و گفت=به روی چشم...
حمید رفت و کیان هم تا فرودگاه باهاش رفت اجازه نداد که باهاش برم...
دلم میگفت انگار نمیبینمش...انگار اخرین دیدار بود....
انقدر تو حیاط گریه کردم که حد نداشت همه میخواستن منو آروم کنن ولی من آروم شدنی نبودم.....نمیدونم چرا ولی قلبم تیر میکشید انگار یه بغض بزرگ گلوم رو گرفته بود نمیتونم نفس بکشم....
انقدر گریه کردم که دوباره خون ریزی بینی م شروع شد و اکسیژن کمی بهم رسید و افتادم رو شونه رقیه(نامزد کیان)
👑💛👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
#نوکرانه🖇️
ما ساده دلیم به دلی کار نداریم
جز حضرت ارباب خریداری نداریم
با لطمه به روی بدن خویش بنوشتیم
ما مست حسینیم به کسی کار نداریم
#ارباب_دلم💔