eitaa logo
آیــه انتظار 💞⏱️
63 دنبال‌کننده
958 عکس
288 ویدیو
35 فایل
🌸به کانال آیه انتظار 💞⏱️ خوش امدی👈در این کانال فقط مطالب مذهبی قرار میگیرد🌸 🚫ورود اقایان ممنوع این کانال فقط مخصوص خانم ها است. رمان :از_ روزی_ که_ رفتی روز های شنبه تا پنج شنبه سه پارت 😁
مشاهده در ایتا
دانلود
« » شیطان می گوید👿 : 1 زنی که لباس برهنه می پوشه معشوقه ی من است. 2 حمام ومسجدی که سودخوری باشه خانه ی من است. 3 مردی که گناه می کند عزیز من است. 4 جوانی که توبه کند ،عبادت کند دشمن من است. 5 کسی که این گفتار را به دیگران نمی گوید عاشق من است. اندازه عشقت به خدا پخش کن😉✨ 😁✨ 💚⃟🌿⇠
| 🚚🧡| ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ وارد ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﻴﭻ آدمى ﻧﺸﻮ و زﻳﺮ و روش نکن ،حتى ﻋﺰﻳﺰﺗﺮﻳﻨﺖ ! زﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻫﻢ که ﺑﻴﻞ ﺑﺰنی ﺣﺪﺍﻗﻞ ﻳﻪ کرم ﺗﻮش ﭘﻴﺪا میکنی ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ کسی ﺣﺴﺎﺩت نکن ﺑﺨﺎﻃﺮ نعمتی که خدا به او داده ... زیرا ﺗﻮ نمیدانی ﺧﺪاوند ﭼﻪ چیزی را از او ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ و غمگین ﻣﺒﺎش ﻭقتی ﺧﺪاوﻧﺪ چیزی ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺖ !زيرا ﺗﻮ نمى دانی ﺧﺪﺍوﻧﺪ ﭼﻪ چيزى را ﻋﻮض ﺁﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ داد... همیشه شاکر ﺑﺎش و ﺑﮕﻮ : خدایا ﺷﻜﺮ(:
●🚌●A powerful one isn’t an avenger, he just pass cause he knows that the earth is circle••🌻🍀•• ●☔️●آدم قوی انتقام‌جو نیست، رَد میشه میره؛ چون میدونه زمین گرده••🌎✨••
•|♥️|• در این آلودگے شهر ،،،، چه پوششی بهتر از چادره؟؟ در زبان عربی "چ" نداریم. چادر یعنی جادُّر یعنی جای 💎دُّر و گوهر خواهرمـ ! تو مثل دُّر گران قیمت هستی قدر خودت را بدان ❤️🌱 🥀 @dokhtrane1400
•|♥️|• یه‌رفیقۍ‌‌براے‌خودت‌انتخاب‌کن، که‌هروقت‌کنارش‌بود‌ۍ‌‌نتونۍگناه‌کنۍ‌‌ خجالت‌بکشۍو‌به‌حرمت‌پاك‌بودن‌کارهایِ‌ رفیقت‌دست‌به‌گناه‌نزنۍ‌ 🌸 🥀 @dokhtrane1400
رمان رمان داریم ☺️😊
رمان جانم میرود قسمت1
رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود لبخندی زد شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد با شنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت مهال خانم نگاهی به دخترکش کرد ــــ کجا میری مهیا ـــ بیرون ـــ گفتم کجا مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت ـــ گفتم کہ بیرون مهال خانم تا خواست با او بحثی کند با شنیدن صدای سرفه هاے همسرش بیخیال شد مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه ای باالیی نگاهی به آن انداخت پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصال احساس خوبی به این پسره ندارد با عبور ماشین پسر همسایه از کنارش به خودش آمد. 🥀 @dokhtrane1400
به سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت نازی ــ به به مهیا خانوم چطولے عسیسم مهیا یکی زد تو سر نازی ـــ اینجوری حرف نزن بدم میاد با زهرا هم سالم و احوالپرسی کرد زهراتو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر ــــ خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ?? زهرا موهای طالیشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت ــــ فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن ــــ اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت ـــ اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد نازی شروع کرد به تیکه انداختن زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد 🥀
دو پارت تقدیم نگاه تون ☺️😊
❤️❤️ پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند چون نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازی هی غر میزد ـــ نگا نگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد زهرا با ناراحتی گفت ــــ چی شد مگه کار بدی نکرد مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی دعوت کرد هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفتن مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد ـــ اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجوری مخ زنی کنه بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند مهیا که کالفه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید با دیدن صاحب صدا شکه شد...
❤️❤️ با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن مهیا با صدای پسره به خودش آمد ـــ مزاحم بودند ـــ بله پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود ــــ چیه چته نگاه میکنی؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم پسره استغفرا... زیر لب گفت ــــ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه الزمه به فکر مدال برای من باشید مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد ــــ تو با خودت چه فڪری کردی ها ?? من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد ــــ بیا بریم سید دیر میشه پسره که حاال مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد ــــ عقده ای بدبخت به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاقش رفت ?𑸯دوروز بعد?? ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها باال آمد وبا ریتم آهنگ بشڪڹ مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ می مے زد خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها باال می آمدن و وارد خانه شدند کم کم صداها باال گرفت مهیابا شنیدن ضجه های مادرش نگران شد ـــ نفس بڪش احمد توروخدا نفس بڪش احمد پاهے مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول ڪہ نبود. جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهال خانم بی توجه به مهیا به آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید...