فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداحافظی شهید پورجلو با دخترش:(
به نام خدا
پارت 3
با شخصی که دیدم چشام از تعجب گرد شد آخه اینجا چیکار میکنی ؟
وقتی فهمیدم که ایشون همون مدیر جدید پایگاه هست .
بچه ها همه سر جای خودشون نشستن منو سحر هم پیش هم نشستیم .
مدیر جدید_ من مهدی هاشمی هستم مدیر جدید این پایگاه اگه میشه شما هم خودتون رو معرفی کنید .
همه شروع به معرفی کردن تا اینکه نوبت به سحر رسید .
سحر _سحر احتشام هستم
_ زهرا تاجی زاده هستم
وقتی اسمم رو گفتم یه نگا به من کرد وقتی که من رو دید چشاش دیگه از این باز در نمیشد ولی زود به خودش اومد چه به حالت اول برگشت.
مهدی_خب همونطور که میدونید هفته دیگه سه شنبه تولد آقا هست ایشالا در مسجد یک جشن داریم و اون جشن رو باید چند نفر از خانم ها به عهده بگیرن .
بعد از صحبت آقای هاشمی که پایان جلسه رو اعلام میکرد همه به طرف در رفتند .
در راه هم من و هم سحر در فکر فرو رفتیم آخه این چرا باید دوبار جولی من سبز بشه وای پاک یادم رفت که قرار امشب دوست بابا بیاد خونمون من از سحر خداحافظی کردم و به خونه رفتم
آیــه انتظار 💞⏱️
به نام خدا پارت 3 با شخصی که دیدم چشام از تعجب گرد شد آخه اینجا چیکار میکنی ؟ وقتی فهمیدم که ایش
پارت 4
_مامان ،مامان کجایی آخه
مامان پری_ دختر ور پریده باز تو اومدی که صدات رو بندازی روی سرت
_خب مادر من وقتی صدات میزنم یه اهمی یا یه اوهومی بگو که نگرانت میشم
مامان پری _حالا واسه من زبون درازی میکنی؟
_اصلا نمیشه با شما یه شوخی کرد 😂
مامان در حالی که به آشپز خونه میرفت یه برو بابایی گفت
داشتم داخل اتاقم میرفتم که یه صدایی توجهم رو جلب کرد .
صدا توی اتاق داداش بود پاورچین پاورچین رفتم به طرف در اتاق داداش در رو که باز کردن با دیدن شخص روبه روم دیگه از تعجب بلا نسبت شما شاخ های خر در آوردم آخه این اینجا چی کار میکنه یه نگاه به داداش یه نگاه به آقای رو به رو کردم .
دوباره به داداش نگاه کردم که بلند سرم داد کشید که چرا بدون اجازه وارد اتاقش شدم
علی_ زهراااااا چرا بدون اجازه وارد اتاقم شدی
داداش هیچ وقت سرم داد نمیکشید این اولین بارش بود چون منم نازک نارنجی بودم زود بغض میکردم .
به دونه هیچ حرفی از اتاق خارج شدم .
آخه این آقای هاشمی اینجا چیکار میکرد؟ چرا باید جلوی اون سرم داد میکشید ؟
بدون اینکه به هیچ کدوم از سوالام جواب بدم به اتاقم رفتم .
تا ظهر از اتاق بیرون نیومدم لامصب مگه این شکم وامونده میزارع آدم دو دقیقه قهر کنه .
رفتم داخل آشپز خونه که صدایی از اتاق مامان بابا میومد رفتم که بله دوست بابا که میخواست بیاد خونمون کاری واسش پیش اومده که دیگه منصرف شده.
منم از دیگه فرصت رو غنیمت شمردم و غذای ظهر رو گرم کردم و خوردم به دون هیچ حرفی دوباره به اتاقم رفتم که دیدم صفحه گوشیم روشن شده یه پیام از سحر داشتم بازش کردم که نوشته بود عصر میای بریم خرید ؟
منم چون حوصلم توی خونه سر میره و با داداش هم قهرم با سر قبول کردم .
دوستان این رمان رو خودم دارم مینویسم اگه واقعااا یه جا هایی مشکل داشت چون اولین بارم هست شما به بزرگی یا کوچکی خودتون ببخشید
انشاالله که خوشتون بیاد
آیــه انتظار 💞⏱️
پارت 4 _مامان ،مامان کجایی آخه مامان پری_ دختر ور پریده باز تو اومدی که صدات رو بندازی روی سرت _خب
دوتا پارت تقدیم نگاه زیباتون
به نام خدا
پارت 5
به سحر گفتم که میام اونم گفت ساعت4 سر کوچمون باشم .
وای خدا حوصلم پوکید .
به طرف قفسه های کتاب رفتم به جعبه ای که پشت کتاب ها بود نگاه کردم آخه مامان گفته بود. که کسی دست به. اون جعبه نزنه ولی من از روی کنجکاوی میخوام بدونم اون چیه که نباید دست بهش بزنیم .
در اتاقم رو قفل کردم که کسی مزاحم نشه .
در جعبه رو که باز کردم با نامه ای روبه رو شدم 😐
یه نگا به نامه کردم و شروع کردم به خوندن .
قطره های اشکم تقریبااا برگه رو خیس کرده بود .
بعد از خوندن نامه به داخل جعبه گذاشتمش .
داخل نامه وصییتی از شهید بود اون شهید پدر من بود یعنی بابا که الان بالای سرمون هست عمو حسین پس چرا مامان چیزی بهمون نگفته بود .
باید خودم ازش بپرسم .
رفتم داخل آشپزخونه مامان داشت غذا درست میکرد .
_مامان
مامان پری_ جانم دخترم
_چرا بهمون نگفتی که بابا شهید شده ؟
مامان که داشت اب برنج رو میکشید یه لحظه دستش روی هوا موند .
مامان پری_ این رو از کجا میدونی؟ نکنه رفتی داخل جعبه رو نگاه کردی ؟
_مامان خواهش میکنم بهم بگید .
مامان پری _باشه بزار تا این برنج رو درست کنم .
آیــه انتظار 💞⏱️
به نام خدا پارت 5 به سحر گفتم که میام اونم گفت ساعت4 سر کوچمون باشم . وای خدا حوصلم پوکید . به طرف
رفتم روی مبل نشستم .
مامان هم دیگه برنج رو درست کرد و اومد پیشم .
مامان پری_ موقعی که جنگ شروع شد ما توی روستا پیش خانم جون داخل خونه اون زندگی میکردیم وقتی صدای رادیو که خبر جنگ رو میداد به گوشمون رسید بابات خیلی ناراحت شد تصمیم گرفت بره به جنگ من که راضی نمیشدم ولی خانم جون زود راضی شد نمیدونم بابات چی بهش گفته بود .
یه شب بابات بهم گفت بعد از شام با هم صحبت کنیم منم قبول کردم .
بعد از اینکه شام خانم جون رو خوردیم با بابات روی تخت کنار دیوار خانم جون نشستیم اون موقع من سر داداشت علی حامله بودم .
وقتی با بابات نشسته بودیم از هر دری حرف زدیم و من یه دل شوره عجیب داشتم میترسیدم .
بابات بهم گفت تو دوست داری پیش بی بی زینب شرمنده بشی ؟
منم که دوست نداشتم پیش بی بی زینب شرمنده بشم بهش گفتم نه
گفت خوب اگه نزاری من برم خیلی شرمنده میشی آخه بی بی هم دلش نمیخواست که جیگر گوشش از دست بره ولی باید میرفت .
منم رو بهش گفتم باشه تو برو ولی هروقت تونستی بهم یه خبری بده که نگرانت نشم .
اونم از بس خوشحال شد زودی به رفیقش خبر داد .
فردای اون روز اعزام شدن به سوریه .
منم از صبح یه دلشوره عجیب داشتم ولی بهش چیزی نگفتم .
آیــه انتظار 💞⏱️
رفتم روی مبل نشستم . مامان هم دیگه برنج رو درست کرد و اومد پیشم . مامان پری_ موقعی که جنگ شروع شد ما
طرف حسابت، خداست...
بیخیالِ آدما😌✋
دوستان ببخشید که من امروز نتونستم پارت گذاری کنم چون نام قطع بود .
ببخشید ☺️😊
راستی آبجی های نازم من انشاالله به مدت به هفته نمیتونم پارت گذاری کنم امیدوارم جبران کنم😁☺️