eitaa logo
یادِ شهدا
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: ✍🏻گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این یک دعوت از طرف شهداست؛ #شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن...♥️ ♥️#شهدا مدیون هیچکس نمی‌مونن! ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان چهاردهم: توسل ویژه شهید برونسی به حضرت زهرا(س)  🌹راوی: خودِ شهید «هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که که کار گره خورد. گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه هاُ حال وهوای دیگری. تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت. نمی‌دانم چه‌شان شده بود که حرف شنوی نداشتند. همان بچه‌هایی که می‌گفتی برو توی آتش، با جان و دل می‌رفتند! به چهره بعضی‌ها دقیق نگاه می‌کردم. جور خاصی شده بودند؛ نه می‌شد بگویی ضعف دارند؛ نه می‌شد بگویی ترسیدند. هیچ حدسی نمی‌شد بزنی.  هرچه براشان صحبت کردم، فایده‌ای نداشت. اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمی‌خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضیشان کنم راه بیفتند، نشد. اگر ما توی گود نمی‌رفتیم، احتمال شکست محور‌های دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید. پاک در مانده شدم. نا‌امیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم چه کار کنم؟ سرم را بلند کردم روبه آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچه‌ها فاصله گرفتم؟ اسم حضرت صدیقه طاهره (س) را از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم خودتون کمک کنین. منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه‌ها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر می‌دونین. چند لحظه‌ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیرو‌ها. یقین داشتم حضرت تنهام نمی‌گذارند. اصلا منتظر عنایت بودم توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچه‌ها. محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی‌خوام. فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد . دیگه هیچی نمی‌خوام. زل زدم به‌شان. لحضه شماری می‌کردم یکی بلند شود. یکی بلند شد. یکی از بچه‌های آرپی جی زن. بلند گفت: من می‌ام. پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم  همه ی گردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم.  پیروزیمان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با‌‌ همان وضع قبل می‌خواستیم برویم، کارمان این جور گل نمی‌کرد. عنایت‌ ام ابیها (س) باز هم به دادمان رسید بود.» 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺میلاد پربرکت پیامبر صلح و رحمت حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه وآله و حضرت امام صادق علیه السلام را به محضر مولایمان ارواحنا فداه و شما عزیزان تبریک میگوییم.💐 (ص) (ع) 🥀 @yaade_shohadaa
❤️‍🔥اگر چه ما از حرکت بایستیم و از جنگ دست برداریم، خداوند به هر نحوی دین مقدسش را حفظ خواهد کرد؛ مسئله این است که ما باید کاری کنیم، که از قافله عقب نمانیم. ✍🏻شهید توکی 🥀@yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیست‌وهشتم ❤️‍🔥تقدیم به روح پاکِ آنان که گمنام و زهرایی تبارند ♦️هدیه «سوره قدر» به شهید والامقام، شهید گمنام ۲۰ ساله پارک شغاب بندربوشهر 🥀 @yaade_shohadaa
🥀«۱۱ مهر ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 شهید رحیم تفریجانی جانباز دفاع مقدس اهل همدان در سال ۹۵ در سن ۵۵ سالگی بر اثر شدت جراحات باقی مانده از دوران جنگ به شهادت رسید. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار رحیم تفریجانی «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان پانزدهم: گردان آماده قسمت اول 🌹راوی: مجید اخوان چند روزی مانده بود به عملیات بدر. آقای برونسی رفته بود مرخصی. همین که برگشت منطقه، شروع کرد به تدارک تیپ برای عملیات. یک روز با هم تو چادر فرماندهی نشسته بودیم. سرش را انداخته بود پایین و انگار داشت به چیزی فکر می کرد. یکدفعه راست تو چشمهام خیره شد. گفت: «اخوان این عملیات دیگه عملیات آخر منه.» خندیدم. گفتم: «این حرفا چیه حاج آقا؟ شما اندازه ی موهای سرتون تو عملیات بودین، حالا حالاها هم باید باشین.» «همون که گفتم، عملیات آخره.» «شما همیشه حرف از شهادت می زنین.» مکث کردم. جور خاصی گفتم:«اگه خدای نکرده شما برین، بچه ها چکار کنن؟» آرام و خونسرد گفت: «همه ی اینا که می گی، حرفه. من چیزی دیدم که می دونم عملیات آخری منه.»... بعد از آن روز، یکی، دو بار دیگر هم این جوری گوشه داد. روحیاتش را به حد خودم شناخته بودم. رو همین حساب خیلی کنجکاو شدم. با خودم گفتم: «حاجی خیلی داره رو این قضیه مانور می کنه، نکنه واقعاً...» یک روز که حال و هوای دیگری داشت، کشیدمش کنار. پرسیدم: «حاجی چه خبر شده؟ چی شده که همه اش از شهادت حرف می زنی؟» نگاهم می کرد‌. ادامه دادم: «راست و حسینی بگو چی شده؟» یکدفعه گریه اش گرفت، خیلی شدید! جوری نبود که فقط اشک بریزد. شانه هایش همین طور تکان می خورد، هق هقش هم بلند بود. ناله کرد: «چند شب پیش، مادرم رو خواب دیدم.» منظورش حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) بودند. همیشه ایشان را به لفظ مادر اسم می برد. اشاره کرد به چادر فرماندهی. گفت: «تو همین چادر خوابیده بودم که ایشان به من فرمودند: باید بیای.» نگاه نگرانم را دوختم به صورتش. گفتم:«حاج آقا، شاید منظور بی بی این بوده که آخر جنگ ان شاءالله» «نه، این حرفها نیست! تو همین عملیات من شهید می شم.» مات و مبهوت مانده بودم.تنها چیزی که فکرش را هم نمی خواستم بکنم، رفتن او بود. گریه اش کمی آرام گرفت. ادامه داد: «مطمئنم تو این عملیات، مهلتی که برام مقرر کردن تا رو زمین خاکی زندگی کنم، تموم می شه، باید برم.» خاطر جمع و محکم حرف می زد. یقین کردم که در این عملیات شهید می شود آن روز چند تا کار را سپرد به من. یادم هست دو، سه روزی مانده بود به عملیات. حدس زدم می خواهد جایی برود. همین را ازش پرسیدم! گفت: «می خوام برم موهام رو کوتاه کنم.» سابقه نداشت قبل از عملیات برود سلمانی. همین ها اضطرابم را بیشتر می کرد. وقتی برگشت، سرش را اصلاح کرده بود، ریشش را هم. شب عملیات دیگر سنگ تمام گذاشت. رفت حمام. وقتی آمد، لباس فرم تمیزی تنش بود، بوی عطر هم می داد. اصلاً سابقه نداشت تو منطقه، آن هم قبل از عملیات، لباس فرم سپاه بپوشد، و این طور به خودش برسد. همیشه با لباس بسیجی بود. همین طور بر و بر نگاهش می کردم. گفتم: «حاج آقا چه خبر شده؟» لبخند زد. جور خاصی گفت: «تو که می دونی، چرا سؤال می کنی؟» حالم بدجوری گرفته بود. همه اش فکر می کردم چیز مهمی را دارم گم می کنم. هرچه عملیات نزدیکتر می شدیم، تپش قلبم تندتر می شد. عملیات بدر، از آن عملیاتهای مشکل بود و نفس گیر. مخصوصاً منطقه ی آبی اش. سی، چهل کیلومتر رفته بودیم داخل آب. آن طرف دجله و فرات، تو یک جاده ی حساس مستقر شدیم. از آن جا هم پیشروی کردیم طرف چهارراه خندق ـ بعدها این چهارراه، به «چهار راه شهادت» معروف شد ـ و عراقی ها را زدیم عقب. دشمن به تمام معنا شده بود یک دیوانه ی زنجیری. عزمش را جزم کرده بود چهارراه را بگیرد، بعد هم آن جاده ی حیاتی را، و بعد از آن، ما را بریزد توی آب. درگیری هر لحظه شدیدتر می شد. تو تمام دقیقه های عملیات، حال یک مرغ سرکنده را داشتم. یک آن آرام نمی گرفتم. هر لحظه منتظر شهادت حاجی بودم. شخصیتّش برام مهم بود. ادامه دارد... 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️‍🔥قسمتی از وصیت‌نامه شهید ذوالفقاری: وصیت می‌کنم در ایران دفنم نکنید 🥀اگر شد، ببرند امام رضا (ع) طواف بدهند و برگردانند و در نجف و سامرا و کربلا و کاظمین طواف بدهند و در وادی السلام دفن کنند. 🥀 @yaade_shohadaa
🥀ماجرای عجیب دو شهید مدافع حرم؛ همنام و سال تولد و سال شهادت مشترک! 💔«اگر در اینترنت نام «شهید سید مصطفی موسوی» را جستجو کنید، عکس دو شهید جوان با دو چهره متفاوت نمایان خواهد شد. جالب است بدانید که اشتباهی رخ نداده و ❤️‍🔥هر دو شهید، «سید مصطفی موسوی» هستند. ❤️‍🔥هر دو از "شهدای مدافع حرم" هستند. ❤️‍🔥هر دو "متولد سال ۷۴" هستند. ❤️‍🔥هر دو در "سال ۹۴ شهید" شده‌اند. ♦️فقط یکی ایرانی است و یکی افغانستانی. 👈🏻جالب‌تر اینکه این دو شهید حدود دو ماه، تاریخ شهادتشان باهم فرق دارد؛ ولی خبر شهادت *مصطفی ایرانی* که فردای همان‌ روز منتشر شد، خیلی از خبرگزاری‌ها عکس‌ *مصطفی افغانستانی* را منتشر کردند. [وقتی سید مصطفی موسوی(ایرانی) در ریف جنوبی حلب شهید شد، سید مصطفی موسوی(افغانستانی)، بی‌خبر از شهید همنام ایرانی در حال مجاهدت بود؛ ولی عکسش را در سایت‌ها به عنوان "شهید سید مصطفی موسوی" منتشر کردند.» 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیست‌ونهم ❤️‍🔥تقدیم به روح پاکِ آنان که گمنام و زهرایی تبارند ♦️هدیه «سوره قدر» به شهید والامقام، شهید گمنام ۲۱ ساله پارک شغاب بندربوشهر 🥀 @yaade_shohadaa
🥀«۱۲ مهر ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 شهید یوسفی بعد از  شهادت دوستانش در دخانیه لحظه شماری میکرد برای شهادت، در نامه ای به دوستانش نوشته بود که من دارم میام... در عملیات دوم  دخانیه بعد از آزادی دخانیه دعوت حق را لبیک گفت و به جمع دوستانش شهیدش  پیوست‌. مزار این شهید فاطمیون در گلزار شهدای بهشت زهرا  قطعه 50 می‌باشد‌. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار علی اصغر یوسفی «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان پانزدهم: گردان آماده قسمت دوم 🌹راوی: مجید اخوان می خواستم بدانم کی می رود، و چگونه می رود؟ پا به پایش می رفتم. وظیفه ام همین را هم ایجاب می کرد آن موقع من مسؤول عملیات تیپ بودم تو بحبوحه ی کار، یکدفعه رو کرد به من و گفت: «اخوان برو گردان آماده رو از عقب بردار بیار.» انگار یک تشت آب ریختند رو سرو کله ام. سریع گفتم:«حاج آقا تو این موقعیت؟» با تمام وجود دوست داشتم دستورش را عوض کند. گفت: «اگر گردان رو نیاری، با این پاتکهای سنگین، کار بچه ها خیلی مشکل می شه.» نگاهی به طرف دشمن کرد. ادامه داد: «شما برو گردان رو بیار.» «گردان را بیاور یعنی این که من سی، چهل کیلومتر با قایق بروم تا برسم خشکی. از آن جا سوار موتور شوم، بروم پادگان. آن وقت با یک گردان نیرو، همین مسیر را برگردم. خودش، حداقل سه، چهار ساعت طول می کشید. حس غریبی نمی گذاشت از حاجی جدا شوم. داشت نگام می کرد. منتظر جواب بودم. چاره ای نداشتم. باهاش خداحافظی کردم و ازش جدا شدم. سریع خودم را رساندم لب آب. سوار یک قایق شدم. با آخرین سرعتی که ممکن بود، آبها را می شکافتم و می رفتم جلو. هر لحظه ممکن بود آبستن حادثه ای باشد. ولی من انگار اختیارم را از دست داده بودم. گویی همه ی وجودم او شده بود. یقین داشتم اتفاقی می افتد. می خواستم هر چه زودتر برگردم پیشش. نفهمیدم چطور خودم را رساندم پای اسکله و چقدر طول کشید. آن جا یک موتور برام ردیف کرده بودند. روشن بود. پریدم روش و گاز دادم. وقتی رسیدم پادگان گردان، آماده ی حرکت بود. همان مسیر را برگشتیم تا رسیدیم آن طرف آب. بچه ها را به خط کردم. با «دو» راه افتادیم سمت جاده ی حیاتی، از جاده هم رو به چهار راه. حالا، اضطراب همه ی وجودم را گرفته بود.دو، سه کیلومتر بیشتر با چهاره راه فاصله نداشتیم.جلوی گردان می دویدم. یکهو یکی از بچه های لشکر جلوم را گرفت. تو سرو صدای آتش دشمن، داد زد: «کجا می ری اخوان؟» «این چه سؤالیه؟! می ریم چهارراه دیگه.» «نمی خواد بری، از این جلوتر نرید.» با چشمهایی که می خواست از کاسه بزند بیرون، پرسیدم: «چرا؟!» «جلوتر نمی شه بری، عراق چهارراه رو گرفته.» گفتم: «چه جوری چهاراه رو گرفته؟ حاجی اون جاست! ارفعی اون جاست، وحیدی اون جاست، اینا همه اون جا هستن!» سرش را انداخت پایین. ناراحت وغمگین گفت: «همه شون رفتن.» گفتم:«چی چی همه شون رفتن؟!بابا شوخی نکن، خود حاجی گفت: برو گردان رو بیار.» «نیم ساعت پیش همه رفتن، هرچی اصرار کردیم بیاین عقب، نیومدن.تا لحظه ی آخر همون دو تاهلالی سرچهارراه رو گرفته بودن و مقاومت می کردن؛ کلی از دشمن تلفات گرفتن، تانکهایی رو که اونا زدن، هنوز داره تو آتیش می سوزه؛ ولی .... حالا حتماً یا شهید شدن یا اسیر.» حال طبیعی نداشتم، دادم زدم: «چی چی رو اسیر شدن؟! مگه حاجی اهل اسارته؟!» ادامه دارد... 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ 🥀ماجرای گریه های پنهانی حاج قاسم سلیمانی در کنار اروند رود برای توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها 🥀 @yaade_shohadaa
❤️‍🔥خدايا! تو خود گفتی هر كه عاشق من باشد، عاشقش خواهم بود و هر كه را عاشق باشم، شهيدش خواهم كرد و خون بهای شهادتش را نيز خود خواهم پرداخت؛ 💔خدايا ! من عاشق توأم...... ✍🏻شهید ابوالقاسم تقدیری 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سی‌ام ❤️‍🔥تقدیم به روح پاکِ آنان که گمنام و زهرایی تبارند ♦️هدیه «سوره قدر» به شهید والامقام، شهید گمنام ۳۳ ساله پارک شغاب بندربوشهر 🥀 @yaade_shohadaa
🥀«۱۳ مهر ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 شهید حسینعلی سبحانیان از پرسنل نیروی انتظامی سیزدهم مهرماه 94 در درگیری با اشرار مسلح در ایرانشهر سیستان و بلوچستان به شهادت رسید. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار حسینعلی سبحانیان «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان پانزدهم: گردان آماده قسمت سوم 🌹راوی: مجید اخوان یک آن طاقتم طاق شد. شروع کردم دویدن، به طرف چهارراه .چند قدمی نرفته بودم که از پشت سرگرفتم. خودم را زمین و آسمان می زدم که از دستش خلاص شوم. «بابا ولم کن! بالاخره جنازه ی حاجی رو که باید بیارم، اون حاجی برونسی بود، می فهمی؟ حاجی برونسی!» «آقا جون هیچ راهی نداره، اگر بری جلو خودتم شهید می شی، شهید شدنت هم فایده ای ندارد.» چند بار دستم را کندم، آخرش حریف نشدم. دو، سه نفر دیگر هم آمدند کمکش. بردنم عقب. انگار تا ابد نمی خواستم آرام بشوم. تو این گیر و دار، یکهو علی قانعی ـ معاونت اطلاعات و عملیات لشکر ـ از گرد راه رسید. شاید آخرین نفری بود که از چهارراه برگشت. دویدم طرفش. «علی چه خبر؟!» سنگین و بغض دار گفت:«حاجی رفت.» صدام را بلند کردم. «تو خودت دیدی که حاجی رفت؟!» «آره، من خودم دیدم.» باید مطمئن می شدم. گفتم: «چطوری دیدی حاجی رو؟ با کدوم لباس بود؟» خسته و ناراحت گفت: «بابا جون خودم دیدم، لباس فرم تنش بود. من داشتم از خاکریز می اومدم، عراقیا هم دنبالم بودن، یک لحظه که از خاکریز اومدم پایین، دیدم یک شهیدی افتاده و لباس فرم تنشه. خیلی شبیه حاجی برونسی بود، وقتی برگردوندمش، دیدم خودشه، خود حاجی؛ وحیدی هم چند قدم اون طرفتر افتاده بود.» کسی پرسید:«مطمئنی حاجی شهید شده؟!» «آره مطمئنم، طرف چپ بدنش، سرتاسر ترکش خمپاره خورده بود، معلوم بود در دم شهید شده، یعنی اصلاً هیچ دردی نکشیده.» شاید بشود گفت مهم ترین سمت را تو لشکر، قانعی داشت. حرفش مدرک بود. کمی بعد گرد غم و اندوه به چهره ی تمام لشکر نسشته بود. شهادت شهید برونسی هم مثل دوران زندگی اش، خیلی کار کرد. بچه ها، جای این که ضربه بخورند، روحیه شان قوی تر شده بود. می گفتند: «با چنگ و دندون هم که شده، باید این جاده رو حفظ کنیم.» تمام رفت و آمد ما از همان جاده رو حفظ کنیم.» تمام رفت و آمد ما از همان جاده ده، پانزده متری بود که اگر از دست می دادیمش، شکست مان حتمی بود.دشمن همه ی هست و نیستش را کار گرفته بود که ما را بریزد توی آب. آتشش هر لحظه شدیدتر می شد؛ با هلیکوپتر می زد، خمپاره اندازها و توپخانه اش، یک آن آرام نمی گرفت. از جناحین، مرتب پاتک می کرد. بچه ها ولی عزم را جزم کرده بودند جاده را از دست ندهند. می گفتند: «این جاده، جاده ای هست که خون شهید برونسی به خاطرش ریخته شده.» حکمت آوردن گردان آماده را حالا می فهمیدیم. تا شب تمام پاتکهای دشمن را دفع کردیم. شب از نفس افتاد. بچه های ما، انگار تازه به نفس آمده بودند. می خواستند بروند جنازه شهید برونسی و بقیه ی شهدا را بیاورند. فرمانده ها ولی راضی نمی شدند. کار به جای باریک کشید. قرار شد با فرمانده ی لشکر تماس بگیریم.گرفتیم. گفت: «اصلاً صلاح نیست، دشمن الان منتظر شماست چون می دونه چند تا شهید سر چهار راه دارین، اگر برین، فقط به تعداد شهدای ما اضافه می شه.» به هر قیمتی بود، دندان روی جگر گذاشتیم. فردای آن شب، چند تا اسیر گرفتیم.ازشان بازجویی کردیم؛ حرف فرمانده لشکر درست بود.نه تنها با تیربارهاشان منتظرمان بودند، دور تا دور جنازه ها را هم مین ریخته بودند. یعنی برای کاشتن مین وقت پیدا نکرده بودند، همین طور مین ریخته بودند روی زمین! خدا رحمتش کند. بارها می گفت: «دوست دارم مثل مادرم، حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) مفقود الاثر باشم.» 🥀 @yaade_shohadaa