💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
#هشتمینچلهتوسلبهشهدا
#شهدای_گمنام
#روز سیودوم
❤️🔥تقدیم به روح پاکِ
آنان که گمنام و زهرایی تبارند
♦️هدیه «سوره قدر» به شهید والامقام، شهید گمنام ۱۷ ساله محله بیسیم بندربوشهر
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۱۵ مهر ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 سرباز ۲۰ ساله مدافع وطن که حين گشت زني در منطقه مرزی آذربایجان غربی بعلت واژگونی خودروی سازمانی به لقاء الله پيوست.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار مهدی وجدان «صلوات»
#شهید_امنیت
🥀 @yaade_shohadaa
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان شانزدهم:
قبر بی نشان
🌹راوی: همسر شهید
از خواب پریدم. کسی داشت بلند بلند گریه می کرد! چند لحظه ای دست و پام را گم کردم. کم کم به خودم آمدم و فهمیدم صدا از توی هال است، جایی که عبدالحسین خوابیده بود.
پتو را از روم زدم کنار. رفتم توی راهرو. حدس می زدم عبدالحسین بیدار است و دارد دعایی، چیزی می خواند . وقتی فهمیدم خواب است، اولش ترسیدم. بعد که دقت کردم، دیدم دارد با حضرت(سلام الله علیها) حرف می زند. حرف نمی زد، ناله می کرد و درد و دل. اسم دوستهای شهیدش را می برد. مثل مادری که جوانش مرده باشد، به سینه می زد و توهای و هوی گریه می نالید: اونا همه رفتن مادر جان! پس کی نوبت من می شه؟ آخه من باید چه کار کنم؟!
سروصداش هر لحظه بیشتر می شد. ترسیدم در و همسایه را هم بیدار کنند هول و دستپاچه گفتم: عبدالحسین!
چیزی عوض نشد، چند بار دیگر اسمش را بلند گفتم، یکدفعه از خواب پرید صورتش خیس اشک بود. گفتم: از بس که رفتی جبهه، دیگه توی خواب هم فکر منطقه ای؟
انگار تازه به خودش آمد. ناراحت گفت: چرا بیدارم کردی؟!
با تعجب گفتم: شما این قدر بلند حرف می زدی که صدات می رفت همه جا!
پتو را انداخت روی سرش. رفت توی اتاق. دنبالش رفتم. گوشه ای کز کرد.
گویی گمج بزرگی را از دست داده بود. ناراحت تر از قبل نالید: من داشتم با بی بی درد دل می کردم، آخه چرا بیدارم کردی؟!
انگار تازه شستم خبردار موضوع شد. غم و غصه هم وجودم را گرفت مک خودم را که گذاشتم جای او، به اش حق دادم.
آن شب خواستم از ته و توی خوابش سر در بیاورم، چیزی نگفت. تا آخر مرخصی اش هم چیزی نگفت و راهی جبهه شد.
هفده روز بعد از به دنیا آمدن زینب دختر آخرم برای آخرین بار به مرخصی آمد.
دو روز پیش ما ماند. شبی که فردای آن روز باید میرفت، گفت: صبح آماده باشید می خواهیم برویم کار داریم. یک ماشین گرفته بود خانه تک تک تمام فامیل های مشهد رفت با یکی از آنها سر مسایل انقلاب دعوای شدیدی کرده بود که چند سال با هم رفت و آمد نداشتند برای من عجیب بود که آن شب به خانه او هم رفت هر جا می رفتیم، میگفت: ما فردا انشاء الله عازم جبهه هستیم آمدیم دیگه حلالمان کنید. آنها هم مثل من تعجب میکردند هر وقت میخواست برود جبهه سابقه نداشت خانه فامیل برای خداحافظی برود. معمولا آنها برای خداحافظی به خانه ما میآمدند و این نگرانم میکرد.
آخرین جایی که رفتیم حرم بود. آن جا دیگر عجله نداشت. زیارت با حالی کرد با طمانینه و آرامش. موقع برگشت در ماشین به من گفت: انشاءالله فردا میروم منطقه دیگر معلوم نیست کی برگردم. کم مانده بود گریه کنم؛ فهمید ناراحت شدم، گفت: ناراحت نشو تو که میدانی بادمجان بم آفت ندارد شهادت کجا و ما کجا ؟!
در خانه، بچهها که خوابیدند آمد کنارم و گفت: امشب سفارش شما را به امام رضا کردم؛ از آقا خواستم که گاهی لطف کند و به شما سر بزند شما هم اگر مشکلی داشتید از خودشان کمک بخواهید هیچ وقت از این حرف ها نمیزد، بوی حقیقت را حس میکردم ولی انگار یک ذره هم نمیخواستم قبول کنم.
بعد از نماز صبح آماده رفتن شد. زینب آخرین فرزندش را در آغوش گرفت و بسیار گریست. او را خیلی دوست داشت هر دفعه که میخواست برود اگر صبح زود هم بود همهشان را بیدار میکرد و با همه خداحافظی میکرد ولی این بار نمیدانم چرا نخواست بیدارشان کند،گفت:این راهی که میروم دیگر بازگشتی ندارد.
همیشه وقت رفتنش اگر گریه میکردیم، میخندید و میگفت ای بابا! بادمجان بم آفت ندارد، از این گذشته سر راه مسافر خوب نیست گریه کنی. این بار ولی ...گفت حالا وقتش است گریه کنی. کم کم بچهها از خواب بیدار شدند. بوسیدنش، بوییدنش و خداحافظی کردند.
خبر عملیات بدر را که شنیدم هر لحظه منتظر تلفنش بودم. در هر عملیاتی هر وقت که امکانی بود زنگ میزد، خودش هم که نمیرسید یکی را می فرستاد زنگ بزند و بگوید تا این لحظه زنده هستم.
عملیات تمام شد. امروز و فردا کردم که تلفن بزند ولی بالاخره خبرش آمد. به آرزویش رسید آرزویی که بابتش زجرها کشید.
این جریان بین تمام همرزمهایش مشهور بود که حضرت صدیقه ی کبری (سلام الله علیها)، زمان و مکان شهادتشان را به او فرموده بودند. و آن قدر این قضیه آفتابی بود که مرحوم شهید برونسی به رفقای رزمنده اش گفته بود: اگر من در فلان تاریخ و فلان جا شهید نشدم، به مسلمانی ام شک کنید.
جنازه اش مفقود شده بود؛همان چیزی که آرزویش را داشت.
حتی وصیت کرده بود روی قبرش سنگ نگذاریم. ما هم به این وصیت عمل کردیم؛
اما اخیراً شخصی از دوستان، خودش اقدام کرد و برای قبر سنگ گذاشت ـ و اسمش را هم ننویسیم. می خواست به تبعیت از مادرش، حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) قبرش بی نام و نشان باشد.
#امام_زمان
#فلسطین
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 کسی که دوست داره به امام زمانش نزدیک بشه ...
💔به یاد شهید معزز مهدی باکری
#رفیق_شهید
#امام_زمان
#فلسطین
🥀 @yaade_shohadaa
💔میگفت چند روز پیش به قاب عکسش نگاه کردم و گفتم: آقامصطفی! حسابش دستته چند شاخه گل بدهکاری!؟
آخه مصطفی رسمِ محبتش این بود که لااقل هفتهای یکبار برام شاخه گلی میخرید و هدیه میداد…
💔فاطمهاش از اونور اتاق گفت: مامان! خرج بابا زیاد میشه! اگر بخواد همهٔ این مدت رو جبران کنه باید یه دستهگل شیک برات بفرسته!
❤️🔥امروز صبح بدون هیچ برنامهٔ قبلی از جایی زنگ زدن و دعوتمون کردن برا مراسم بزرگداشت مصطفی. به محض ورودمون به مراسم، یک نفر با این دستهگل جلو آمد و گفت این رو آقامصطفی برای همسرش فرستاده!
💔این حرفها رو دیروز همسر بزرگوار شهیدمصطفی صدرزاده نقل میکرد. توفیق داشتیم ساعاتی در منزل این شهید باکرامت تنفس کنیم و فیض ببریم.
💔اینکه میگن شهدا زنده هستند، به اعتبار لفظ و کلام و تشبیه و استعاره نیست. شهدا صرفا ناظر نیستند، حاضرِ فعالاند؛ مثل همین مصطفی صدرزاده.به قول همسرش، آقامصطفی در لحظهلحظه زندگی با آنهاست و حضورش را کاملا ملموس احساس میکنند.
🥀روایتی جالب از همسر شهید «مصطفی صدرزاده»
راوی: مهدی عرفاتی
#رفیق_شهید
#امام_زمان
#فلسطین
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
#هشتمینچلهتوسلبهشهدا
#شهدای_گمنام
#روز سیوسوم
❤️🔥تقدیم به روح پاکِ
آنان که گمنام و زهرایی تبارند
♦️هدیه «سوره قدر» به شهید والامقام، شهید گمنام ۲۷ ساله محله بیسیم بندربوشهر
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۱۶ مهر ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔بخشی از وصیتنامه :
بنده حقیر، حسین همدانی، شاگرد تنبل دفاع مقدس اعتراف میکنم که وظایف خودم را به خوبی انجام ندادم و بعضی موقعها این نفس سرکش سراغ من میآمد و مرا گول میزد، وسوسه میشدم، نق میزدم، در درونم اعتراض ایجاد میشد اما خدا مرا کمک میکرد، متوجه میشدم، پشیمان میشدم، توبه میکردم و از خدا طلب عفو و بخشش میکردم و مرا میپذیرفت
و این اواخر هم خیلی دلم هوای رفتن کرده بود.
خدا کند که در موقع جان دادن راضی باشد خدای مهربان و خودم به رحمت او امیدوار هستم نه به عملکرد خودم.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار حسین همدانی «صلوات»
#شهید_مدافع_حرم
🥀 @yaade_shohadaa
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان هفدهم:
آرزوی مفقود الجسد شدن
🌹راوی: سید کاظم حسینی
تو بحبوحه ی عملیات بدر، به ام مأموریت دادند یک گزارش از منطقه بگیرم.
نفهمیدم چطور خودم را رساندم خط. بیشتر حرص و جوش دیدن عبدالحسین را می زدم. نزدیک خط که رسیدم، حجازی را دیدم. ازش پرسیدم: «آقای برونسی کجاست؟» گفت: «تو خط مقدم، از همه جلوتره!»
«نمی شه برم ببینمش؟»
«نه، اصلاً امکان نداره.»
دلم بدجوری شور می زد. گفتم: «چرا؟»
گفت: «وضعیت خط خیلی قاطی شده، دشمن چند تا پاتک سنگین زده.»
تو همین اثنا، یکی که داشت می دوید، آمد پیش حجازی. همان طور که داشت نفس نفس می زد، گفت: «آقای برونسی... بیسیم...» حرف تو دهانش بود که حجازی دوید طرف سنگر مخابرات. من، با آن پای مصنوعی ام، تا آمدم بروم و ببینم قضیه چیست، ارتباط قطع شده بود . اوضاع بچه های مخابرات خیلی به هم ریخته بود. حدس زدم باید اتفاقی برای عبدالحسین افتاده باشد. جریان را پرسیدم. گفتند: «برونسی، وحیدی، ارفعی و چند تا فرمانده ی دیگه، تو چهار راه خندق هستن.»
گفتم: «خوب این که ناراحتی نداره.»
«آخه از رده های بالا دستور دادن که اونا بکشن عقب، ولی حاجی برونسی قبول نکرده.»
حیرت زده گفتم:«قبول نکرد؟!»
جای تعجب هم داشت. تو بدترین و بهترین شرایط، عبدالحسین کسی نبود که از فرمان مافوق تمرد کند. همیشه اطاعت محض داشت. سلسله مراتب فرماندهی را می شمرد و می گفت: «اطاعت از مافوق! اطاعت از حضرت امامه.»
رو همین حسابها، مسأله برام قابل هضم نبود. علت را از بچه ها پرسیدم. گفتند: «دشمن الان از هر طرف شدید حمله کرده، نوک دفاع ما، درست تو چهار راه خندق متمرکز شده. دو تا گردان تو جناح راست و چپ هستن که هنوز عقب نشینی نکردن، آقای برونسی می گفت: اگر ما چهار راه خندق رو خالی کنیم، بچه های دیگه، همه شون یا شهید می شن یا اسیر. در واقع اونا جون خیلی ها رو خریدن، آقای برونسی هم که گفت: تا آخرین گلوله مقاومت می کنیم، دقیقاً برای همین مطلب بود.» ...
آن روز ظاهراً آخرین نفری که از خطر برگشت، قانعی، معاون اطلاعات لشکر، بود. می گفت: جنازه ی شهید برونسی رو خودم دیدم.» خیلی دمغ بود و هی خودش را سرزنش می کرد. تو آن حیص و بیص، قانعی جنازه ی عبدالحسین را بغل می کند و می آید طرف خط خودمان. دشمن هم تعقیبش می کرده. تو یک منطقه ی باتلاق مانند، پاش گلوله می خورد. خواه ناخواه جنازه از روی دوشش می افتد و او فقط می تواند خودش را به زور از مهلکه نجات دهد. حالا ناراحتی اش این بود که جنازه قطعاً ناپدید می شود.گفت:«کاش به اش دست نزده بودم، این طوری یک امیدی بود که لااقل بشه بعداً جنازه رو آورد، ولی اون جایی که جنازه افتاد، حتماً...»
تو همان لحظه ها، یاد حرف عبدالحسین افتادم: وقتی که با هم رفتیم جسد شهید آهنی را بیاوریم و نشد؛ تو راه برگشت می گفت: «من آرزوم اینه که جنازه ام بمونه و اصلاً دیده نشه، یعنی هیچ اثری ازش نمونه.»
#رفیق_شهید
#فلسطین
🥀 @yaade_shohadaa
💔اولین شهید ایرانی آرمیده در کنار شهدای فلسطین
❤️🔥شهید محمدحسین اثنیعشری ۲۱ سال بیشتر نداشت. اما اوایل پیروزی انقلاب اسلامی با هدف کمک به مردم مظلوم فلسطین راهی میدان شد. وقتی که خانوادهاش به او گفتند: بمان و برای انقلاب اسلامی خدمت کن! در پاسخ گفت: «انقلاب ما به پیروزی رسیده است. آن را به دست بچههای دیگر میسپاریم و خودمان که توان داریم میرویم به مردم فلسطین کمک کنیم. فلسطینیها مستضعف هستند و نیاز به کمک دارند».
❤️🔥شهید اثنیعشری که تنها پسر خانواده بود، ۱۴ ماه در فلسطین مجاهدت کرد و سرانجام در عملیات دهم آذرماه سال ۱۳۵۹ با اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید در میان شهدای فلسطینی آرام گرفت؛ اما کمی بعد رژیم صهیونیستی قبور شهدا را بمباران کرد و قبرستان شهدا با خاک یکسان شد.
🥀به یاد شهید معزز شهید محمدحسین اثنیعشری
#رفیق_شهید
#امام_زمان
#فلسطین
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
#هشتمینچلهتوسلبهشهدا
#شهدای_گمنام
#روز سیوچهارم
❤️🔥تقدیم به روح پاکِ
آنان که گمنام و زهرایی تبارند
♦️هدیه «سوره قدر» به شهید والامقام، شهید گمنام ۱۹ ساله بوستان ابوذر
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۱۷ مهر ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 شهیدمدافع وطن علی غلامی در سال ۹۷ در حين انجام وظيفه در ايستگاه ايست و بازرسی براثر درگیری با اشرار و سارقين مسلح و اصابت گلوله به قفسه سينه به درجه رفیع شهادت نائل می گردد.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار علی غلامی «صلوات»
#شهید_امنیت
🥀 @yaade_shohadaa
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان هجدهم:
آن شب به یاد ماندنی
🌹راوی: همسر شهید
زندگي و خانهداري با حقوق کم مشکلات خاص خودش را دارد. يازده سال از شهادت عبدالحسين ميگذشت بار زندگي، و بزرگ کردن چند تا بچه، روي دوشم سنگيني ميکرد. وقتي به خودم آمدم، ديدم من ماندهام و يک دنيا قرضهايي که به فاميل و همسايه داشتيم. نزديک شدن عيد هم در آن شرايط دشوار، مشکلي بود که بيشتر از همه خودنمايي ميکرد. روزها همين طور ميگذشت و ياد قرض و طلب مردم گاهي همه فکرم را به خودش مشغول ميکرد بعضي از قرضها مال خود شهيد برونسي بود که بنياد شهيد عهدهدار آنها نشد. هر چه سعي به قناعت داشتم و جلو خرج ها را ميگرفتم، باز هم نميشد؛ خودمان را به زور اداره ميکردم، چه برسد که بخواهم قرضها را هم بدهم.
يک روز انگار ناچاري و درماندگي مرا کشاند بهشت امام رضا (ع).
رفتم سرخاک شهيد برونسي نشستم به درد و دل کردن. گفتم شما رفتي و من را با اين بچهها و با کوهي از مشکلات تنها گذاشتي، بيشتر از همه اين قرضها اذيتم ميکند؛ اگر ميشد يک طوري از دست اين قرضها راحت شوم خيلي خوب بود.
با عبدالحسين زياد حرف زدم، فقط هم ميخواستم سببي شود که از دِين اين همه قرض خلاص شوم آن روز، کلي سر خاک عبدالحسين گريه کردم وقتي مي خواستم بيايم، آرامش عجيبي به من دست داده بود.
هفته بعد توي ايام عيد(عيد سال ۱۳۷۵)، با بچهها در خانه نشسته بودم،زنگ زدند دستپاچه گفتم خانه رو جمع و جور کنيد، حتما مهمونه.
حسن پسر بزرگم رفت در را باز کرد وقتي برگشت، حال و هوايش از اين رو به آن رو شده بود؛ معلوم بود حسابي دست و پايش را گم کرده است با من و من گفت آقا... آقا...! مات و مبهوت مانده بودم. فکر ميکردم حتما اتفاقي افتاده. زود رفتم بيرون. از چيزي که ديدم هيجانم بيشتر شدو کمتر نه!
باورم نميشد که مقام معظم رهبري تشريف آوردهاند.خيلي گرم و مهربان سلام کردند و با لکنت زبان جواب دادم. از جلوي در رفتم کنار و با هيجاني که نميتوانم وصفش کنم تعارف کردم بفرمايند داخل، خودشان با چند نفر ديگر تشريف آوردند داخل، بقيه محافظها توي حياط و بيرون خانه ماندند. اين که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلي و بدون هيچ تشريفاتي آمدند براي همه ما غيرمنتظره بود؛ غير منتظره و باورنکردني، نزديک يک ساعت از محضرشان استفاده کرديم. آن شب ايشان از يكي از خاطراتي که از شهيد برونسي داشتند، صحبت کردند برايمان، بچه ها غرق گوش دادن و لذت شده بودند.آقا، حال هر کدامشان را جداگانه پرسيدند و به هر کدام جدا جدا فرمايشاتي داشتند. به جرات ميتوانم بگويم توي آن لحظهها بچهها نه تنها احساس يتيمي نميکردند، بلکه از حضور پدري مهربان، شاد و دلگرم بودند.
در آن شب به يادماندني،لا به لاي حرفها، اتفاقا صحبت از مشکلات ما شد و اتفاقا هم به دل من افتاد و قضيه قرضها را خدمت مقام معظم رهبري گفتم، زودتر از آن چه که فکرش را ميکردم مساله حل شد.»
#رفیق_شهید
#فلسطین
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔چرا شهید حسن باقری در شب عملیات اینگونه گریه میکرد؟!
💚 او با لشکری از شهدا خواهد آمد...
#رفیق_شهید
#فلسطین
🥀 @yaade_shohadaa
💔 ما با ایمانمان مىجنگیم
❤️🔥حاج احمد متوسلیان را به عنوان نماد مقاومت در برابر اسرائیل میشناسیم. فرماندهای که برای مبارزه با رژیم صهیونیستی رفت و دیگر بازنگشت.
حاج احمد در آخرین سخنرانی خود خطاب به رزمندگان گفت: «هر شهرى که توسط اسرائیلىها محاصره شده آزاد خواهیم کرد و اسرائیل را به سقوط مىکشانیم. روزى اسرائیل چنان بترسد و در فکر باشد که مبادا از لوله سلاحمان، به جاى گلوله، پاسدار بیرون بیاید. با اسرائیل وارد جنگ خواهیم شد و عملیاتمان را علیه آنها شروع خواهیم کرد. هر کس با ماست؛ بسمالله! هر کس با ما نیست، خداحافظ! ما با ایمانمان مىجنگیم؛ جندالله با ایمانش مىجنگد. بگذار بوقهاى تبلیغاتى رسانههاى صهیونیستى و سران اسرائیل به ما بگویند شما براى خودکشى آمدهاید. ما ثابت مىکنیم که خون ما باعث خواهد شد که سرزمینهاى مقدس اسلامى از دست امپریالیزم آمریکا و این رژیم غاصب و فاسد صهیونیستى آزاد بشود».
🥀به یاد شهید معزز حاج احمد متوسلیان
#رفیق_شهید
#امام_زمان
#فلسطین
🥀 @yaade_shohadaa