eitaa logo
یادِ شهدا
1.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: ✍🏻گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این یک دعوت از طرف شهداست؛ #شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن...♥️ ♥️#شهدا مدیون هیچکس نمی‌مونن! ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀«۱۶ مهر ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔بخشی از وصیتنامه : بنده حقیر، حسین همدانی، شاگرد تنبل دفاع مقدس اعتراف می‎کنم که وظایف خودم را به خوبی انجام ندادم و بعضی موقع‎ها این نفس سرکش سراغ من می‎آمد و مرا گول می‎زد، وسوسه می‎شدم، نق می‎زدم، در درونم اعتراض ایجاد می‌شد اما خدا مرا کمک می‌کرد، متوجه می‌شدم، پشیمان می‌شدم، توبه می‌کردم و از خدا طلب عفو و بخشش می‌کردم و مرا می‌پذیرفت و این اواخر هم خیلی دلم هوای رفتن کرده بود. خدا کند که در موقع جان دادن راضی باشد خدای مهربان و خودم به رحمت او امیدوار هستم نه به عملکرد خودم. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار حسین همدانی «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان هفدهم: آرزوی مفقود الجسد شدن 🌹راوی: سید کاظم حسینی تو بحبوحه ی عملیات بدر، به ام مأموریت دادند یک گزارش از منطقه بگیرم. نفهمیدم چطور خودم را رساندم خط. بیشتر حرص و جوش دیدن عبدالحسین را می زدم. نزدیک خط که رسیدم، حجازی را دیدم. ازش پرسیدم: «آقای برونسی کجاست؟» گفت: «تو خط مقدم، از همه جلوتره!» «نمی شه برم ببینمش؟» «نه، اصلاً امکان نداره.» دلم بدجوری شور می زد. گفتم: «چرا؟» گفت: «وضعیت خط خیلی قاطی شده، دشمن چند تا پاتک سنگین زده.» تو همین اثنا، یکی که داشت می دوید، آمد پیش حجازی. همان طور که داشت نفس نفس می زد، گفت: «آقای برونسی... بیسیم...» حرف تو دهانش بود که حجازی دوید طرف سنگر مخابرات. من، با آن پای مصنوعی ام، تا آمدم بروم و ببینم قضیه چیست، ارتباط قطع شده بود . اوضاع بچه های مخابرات خیلی به هم ریخته بود. حدس زدم باید اتفاقی برای عبدالحسین افتاده باشد. جریان را پرسیدم. گفتند: «برونسی، وحیدی، ارفعی و چند تا فرمانده ی دیگه، تو چهار راه خندق هستن.» گفتم: «خوب این که ناراحتی نداره.» «آخه از رده های بالا دستور دادن که اونا بکشن عقب، ولی حاجی برونسی قبول نکرده.» حیرت زده گفتم:«قبول نکرد؟!» جای تعجب هم داشت. تو بدترین و بهترین شرایط، عبدالحسین کسی نبود که از فرمان مافوق تمرد کند. همیشه اطاعت محض داشت. سلسله مراتب فرماندهی را می شمرد و می گفت: «اطاعت از مافوق! اطاعت از حضرت امامه.» رو همین حسابها، مسأله برام قابل هضم نبود. علت را از بچه ها پرسیدم. گفتند: «دشمن الان از هر طرف شدید حمله کرده، نوک دفاع ما، درست تو چهار راه خندق متمرکز شده. دو تا گردان تو جناح راست و چپ هستن که هنوز عقب نشینی نکردن، آقای برونسی می گفت: اگر ما چهار راه خندق رو خالی کنیم، بچه های دیگه، همه شون یا شهید می شن یا اسیر. در واقع اونا جون خیلی ها رو خریدن، آقای برونسی هم که گفت: تا آخرین گلوله مقاومت می کنیم، دقیقاً برای همین مطلب بود.» ... آن روز ظاهراً آخرین نفری که از خطر برگشت، قانعی، معاون اطلاعات لشکر، بود. می گفت: جنازه ی شهید برونسی رو خودم دیدم.» خیلی دمغ بود و هی خودش را سرزنش می کرد. تو آن حیص و بیص، قانعی جنازه ی عبدالحسین را بغل می کند و می آید طرف خط خودمان. دشمن هم تعقیبش می کرده. تو یک منطقه ی باتلاق مانند، پاش گلوله می خورد. خواه ناخواه جنازه از روی دوشش می افتد و او فقط می تواند خودش را به زور از مهلکه نجات دهد. حالا ناراحتی اش این بود که جنازه قطعاً ناپدید می شود.گفت:«کاش به اش دست نزده بودم، این طوری یک امیدی بود که لااقل بشه بعداً جنازه رو آورد، ولی اون جایی که جنازه افتاد، حتماً...» تو همان لحظه ها، یاد حرف عبدالحسین افتادم: وقتی که با هم رفتیم جسد شهید آهنی را بیاوریم و نشد؛ تو راه برگشت می گفت: «من آرزوم اینه که جنازه ام بمونه و اصلاً دیده نشه، یعنی هیچ اثری ازش نمونه.» 🥀 @yaade_shohadaa
💔اولین شهید ایرانی آرمیده در کنار شهدای فلسطین ❤️‍🔥شهید محمدحسین اثنی‌عشری ۲۱ سال بیشتر نداشت. اما اوایل پیروزی انقلاب اسلامی با هدف کمک به مردم مظلوم فلسطین راهی میدان شد. وقتی که خانواده‌اش به او ‌گفتند: بمان و برای انقلاب اسلامی خدمت کن! در پاسخ گفت: «انقلاب ما به پیروزی رسیده است. آن را به دست بچه‌های دیگر می‌سپاریم و خودمان که توان داریم می‌رویم به مردم فلسطین کمک کنیم. فلسطینی‌ها مستضعف هستند و نیاز به کمک دارند». ❤️‍🔥شهید اثنی‌عشری که تنها پسر خانواده بود، ۱۴ ماه در فلسطین مجاهدت کرد و سرانجام در عملیات دهم آذرماه سال ۱۳۵۹ با اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید در میان شهدای فلسطینی آرام گرفت؛ اما کمی بعد رژیم صهیونیستی قبور شهدا را بمباران کرد و قبرستان شهدا با خاک یکسان شد. 🥀به یاد شهید معزز شهید محمدحسین اثنی‌عشری 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سی‌وچهارم ❤️‍🔥تقدیم به روح پاکِ آنان که گمنام و زهرایی تبارند ♦️هدیه «سوره قدر» به شهید والامقام، شهید گمنام ۱۹ ساله بوستان ابوذر 🥀 @yaade_shohadaa
🥀«۱۷ مهر ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 شهیدمدافع وطن علی غلامی در سال ۹۷ در حين انجام وظيفه در ايستگاه ايست و بازرسی براثر درگیری با اشرار و سارقين مسلح و اصابت گلوله به قفسه سينه به درجه رفیع شهادت نائل می گردد. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار علی غلامی «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان هجدهم: آن شب به یاد ماندنی 🌹راوی: همسر شهید زندگي و خانه‌داري با حقوق کم مشکلات خاص خودش را دارد. يازده سال از شهادت عبدالحسين مي‌گذشت بار زندگي، و بزرگ کردن چند تا بچه، روي دوشم سنگيني مي‌کرد. وقتي به خودم آمدم، ديدم من مانده‌ام و يک دنيا قرض‌هايي که به فاميل و همسايه داشتيم. نزديک شدن عيد هم در آن شرايط دشوار، مشکلي بود که بيشتر از همه خودنمايي مي‌کرد. روزها همين طور مي‌گذشت و ياد قرض و طلب مردم گاهي همه فکرم را به خودش مشغول مي‌کرد بعضي از قرض‌ها مال خود شهيد برونسي بود که بنياد شهيد عهده‌دار آنها نشد. هر چه سعي به قناعت داشتم و جلو خرج ها را مي‌گرفتم، باز هم نمي‌شد؛ خودمان را به زور اداره مي‌کردم، چه برسد که بخواهم قرض‌ها را هم بدهم. يک روز انگار ناچاري و درماندگي مرا کشاند بهشت امام رضا (ع). رفتم سرخاک شهيد برونسي نشستم به درد و دل کردن. گفتم شما رفتي و من را با اين بچه‌ها و با کوهي از مشکلات تنها گذاشتي، بيشتر از همه اين قرض‌ها اذيتم مي‌کند؛ اگر مي‌شد يک طوري از دست اين قرض‌ها راحت شوم خيلي خوب بود. با عبدالحسين زياد حرف زدم، فقط هم مي‌خواستم سببي شود که از دِين اين همه قرض خلاص شوم آن روز، کلي سر خاک عبدالحسين گريه کردم وقتي مي خواستم بيايم، آرامش عجيبي به من دست داده بود. هفته بعد توي ايام عيد(عيد سال ۱۳۷۵)، با بچه‌ها در خانه نشسته بودم،زنگ زدند دستپاچه گفتم خانه رو جمع و جور کنيد، حتما مهمونه. حسن پسر بزرگم رفت در را باز کرد وقتي برگشت، حال و هوايش از اين رو به آن رو شده بود؛ معلوم بود حسابي دست و پايش را گم کرده است با من و من گفت آقا... آقا...! مات و مبهوت مانده بودم. فکر مي‌کردم حتما اتفاقي افتاده. زود رفتم بيرون. از چيزي که ديدم هيجانم بيشتر شدو کمتر نه! باورم نمي‌شد که مقام معظم رهبري تشريف آورده‌اند.خيلي گرم و مهربان سلام کردند و با لکنت زبان جواب دادم. از جلوي در رفتم کنار و با هيجاني که نمي‌توانم وصفش کنم تعارف کردم بفرمايند داخل، خودشان با چند نفر ديگر تشريف آوردند داخل، بقيه محافظ‌ها توي حياط و بيرون خانه ماندند. اين که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلي و بدون هيچ تشريفاتي آمدند براي همه ما غيرمنتظره بود؛ غير منتظره و باورنکردني، نزديک يک ساعت از محضرشان استفاده کرديم. آن شب ايشان از يكي از خاطراتي که از شهيد برونسي داشتند، صحبت کردند برايمان، بچه ها غرق گوش دادن و لذت شده بودند.آقا، حال هر کدامشان را جداگانه پرسيدند و به هر کدام جدا جدا فرمايشاتي داشتند. به جرات مي‌توانم بگويم توي آن لحظه‌ها بچه‌ها نه تنها احساس يتيمي نمي‌کردند، بلکه از حضور پدري مهربان، شاد و دلگرم بودند. در آن شب به يادماندني،لا به‌ لاي حرف‌ها، اتفاقا صحبت از مشکلات ما شد و اتفاقا هم به دل من افتاد و قضيه قرض‌ها را خدمت مقام معظم رهبري گفتم، زودتر از آن چه که فکرش را مي‌کردم مساله حل شد.» 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔چرا شهید حسن باقری در شب عملیات اینگونه گریه می‌کرد؟! 💚 او با لشکری از شهدا خواهد آمد... 🥀 @yaade_shohadaa
💔 ما با ایمانمان مى‌‏جنگیم ❤️‍🔥حاج احمد متوسلیان را به عنوان نماد مقاومت در برابر اسرائیل می‌شناسیم. فرمانده‌ای که برای مبارزه با رژیم صهیونیستی رفت و دیگر بازنگشت. حاج احمد در آخرین سخنرانی خود خطاب به رزمندگان گفت: «هر شهرى که توسط اسرائیلى‌‏ها محاصره شده آزاد خواهیم کرد و اسرائیل را به سقوط مى‏‌کشانیم. روزى اسرائیل چنان بترسد و در فکر باشد که مبادا از لوله سلاحمان، به جاى گلوله، پاسدار بیرون بیاید. با اسرائیل وارد جنگ خواهیم شد و عملیات‏مان را علیه آن‌ها شروع خواهیم کرد. هر کس با ماست؛ بسم‌‏الله! هر کس با ما نیست، خداحافظ! ما با ایمانمان مى‌‏جنگیم؛ جندالله با ایمانش مى‏‌جنگد. بگذار بوق‏‌هاى تبلیغاتى رسانه‏‌هاى صهیونیستى و سران اسرائیل به ما بگویند شما براى خودکشى آمده‌‏اید. ما ثابت مى‏‌کنیم که خون ما باعث خواهد شد که سرزمین‏‌هاى مقدس اسلامى از دست امپریالیزم آمریکا و این رژیم غاصب و فاسد صهیونیستى آزاد بشود». 🥀به یاد شهید معزز حاج احمد متوسلیان 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سی‌وپنجم ❤️‍🔥تقدیم به روح پاکِ آنان که گمنام و زهرایی تبارند ♦️هدیه «سوره قدر» به شهید والامقام، شهید گمنام ۲۱ ساله بوستان ابوذر 🥀 @yaade_shohadaa
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان نوزدهم: خاک های نرم کوشک، یادگار برونسی قسمت اول 🌹راوی: سید کاظم حسینی فرمانده کل سپاه آمده بود منطقه ما، قبل از عملیات رمضان. توی رده های بالا، صحبت از یک عملیات ویژه و ایذایی بود. بالاخره هم از طرف خود فرماندهی سپاه واگذار شد به تیپ ما، یعنی تیپ هجده جوادالائمه (سلام الله علیه). همان روز، مسوول تیپ یک جلسه اضطراری گذاشت، تازه آنجا فهمیدیم موضوع چیست؛ دشمن تانک های T- 72  را وارد منطقه کرده بود. دو گردان مکانیزه خیلی قوی، پشت خط مقدمش انتظار حمله به ما را می کشیدند. بچه های اطلاعات عملیات ، دقیق و خاطر جمع می گفتند: اون ها خودشون رو آماده کردن که فردا تک سنگینی بزنن به مون. فردا بنا بود حمله کنند و مو هم لای درزش نمی رفت. در این صورت هیچ بعید نبود عملیات رمضان، شروع نشده، شکست بخورد! توی جلسه، بعد از کلی صبحت، بنا را بر این گذاشتیم که همان وقت برویم شناسایی و شب هم برویم تو دل دشمن و با یک عملیات ایذایی، تانک های T- 72 را  منهدم کنیم. این تانک ها را دشمن ، تازه وارد منطقه  کرده بود و قبل از آن توی هیچ عملیاتی باهاشان سر و کار نداشتیم. خصوصیت تانک ها این بود که آرپی جی به شان اثر نمی کرد، اگر هم می خواست اثر کند، باید می رفتی و از فاصله خیلی نزدیک شلیک می کردی، و به جای حساس هم باید می زدی. آن روز بحث کشید به این که چه تعداد نیرو برای عملیات بروند، و از چه طریق اقدام کنند؟ سه گردان مامور این کار شدند. فرمانده یکی شان عبدالحسین بود. وقتی راه افتادیم برای شناسایی، چهره او با آن لبخند همیشگی و دریایی اش گویی آرام تر از همیشه نشان می داد. تا نزدیک خط دشمن رفتیم. یک هفته ای می شد که عراقی ها روی این خط کار می کردند. دژ قرص و محکمی از آب در آمده بود. جلو دژ موانع زیادی توی چشم می زد، جلوتر از موانع هم، درست سر راه ما، یک دشت صاف و وسیع خودنمایی می کرد. اگر مشکل موانع را می توانستیم حل کنیم، این یکی ولی کار را حسابی پر دردسر می کرد. با همه این احوال، بچه ها به فرمانده تیپ می گفتند: شما فقط بگو برای برگشتن چه کار کنیم. ما می رفتیم تو دل دشمن که عملیات ایذایی انجام بدهیم. برای همین مهم تر از همه، قضیه سالم برگشتن نیرو بود. فرمانده تیپ چند تا راهنمایی کرد. عملاً هم کارهایی صورت دادیم، حتی گرایمان را، رو حساب برگشتن تنظیم کردیم. از شناسایی که بر گشتیم، نزدیک غروب بود، بچه ها رفتند به توجیه نیروها. من و عبدالحسین هم رفتیم گردان خودمان. دو تا گردان دیگر راه به جایی نبردند؛ یکی شان به خاطر شناسایی محدود، راه را گم کرده بود؛ یکی هم پای فرمانده اش رفته بود روی مین. هر دو گردان را بی سیم زدند که بکشند عقب. حالا چشم امید همه به گردان ما بود، و چشم امید ما به لطف و عنایت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام). شاید اغراق نباشد اگر بگویم بیشتر از همه، خود عبدالحسین حال توسل پیدا کرده بود. وقت راه افتادن، چند دقیقه ای برای پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد. یعنی پیشانی بند زیاد بود، او ولی نمی دانم دنبال چه می گشت. با عجله رفتم پهلوش. گفتم: چه کار می کنی حاجی؟ یکی بردار بریم دیگه. حتی یکی از پیشانی بندها را برداشتم و دادم دستش، نگرفت. گفت: دنبال یکی می گردم که اسم مقدس بی بی توش باشه! حال و هوای خاصی داشت. خواستم توی پرش نزده باشم. خودم هم کمکش کردم. بالاخره یکی پیدا کردیم که روش با خط سبز، و با رنگ  زیبایی نوشته بود: یا فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) ادرکنی. اشک توی چشم هاش حلقه زد. همان را برداشت و بست به پیشانی اش. چند دقیقه بعد، تمام گردان آماده حرکت بود. با بدرقه ی گرم بچه ها راه افتادیم. حقا که انقلابی شده بود ما بینمان. ذکر ائمه (علیهم السلام) از لب هامان جدا نمی شد. آن شب تنها گردانی که رسید پای کار، گردان ما بود؛ سیصد، چهارصد تا نیروی بسیجی، دقیقاً پشت سر هم، آرام و بی صدا قدم بر می داشتیم به سوی دشمن، توی همان دشت صاف و وسیع. سی، چهل متر مانده بود برسیم به موانع، یک هو دشمن منور زد، آن هم درست بالای سر ما! تاریکی دشت به هم ریخت و آنها انگار نوک ستون را دیدند. یک دفعه سر و صداشان بلند شد. پشت بندش صدای شلیک پی در پی گلوله ها، آرامش و سکوت منطقه را زد به هم. صحنه نابرابری درست شد؛ آنها توی یک دژ محکم، پشت موانع و پشت خاکریز بودند، ما توی یک دشت صاف، همه خیز رفته بودیم روی زمین، تنها امتیازی که ما داشتیم، نرمی خاک آن منطقه بود؛ طوری که بچه ها خیلی زود توی خاک فرو رفتند. ادامه دارد... 🥀 @yaade_shohadaa
💔قسمتی از وصیت نامه شهید قربانعلی جامی ❤️‍🔥شهید «قربانعلی جامی» از شهدای دفاع مقدس است که در ۲۵ اسفند ماه سال ۱۳۶۳ در جریان عملیات بدر به شهادت رسید. او درد مردم فلسطین را به خوبی درک کرده و در وصیت‌نامه‌اش اینگونه نوشته بود: «چرا امروز که در سراسر جهان ظلم به حد اعلای خود رسیده است به پا نمی‌خیزیم. مگر نه این است که کودکان و زنان و پیرمردان، جوانان فلسطین، افغانستان و دیگر کشورهای اسلامی در زیر چکمه‌های دشمنان اسلام از بین می‌روند و به حیثیت اسلام خیانت می‌شود». 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سی‌وششم ❤️‍🔥تقدیم به روح پاکِ آنان که گمنام و زهرایی تبارند ♦️هدیه «سوره قدر» به شهید والامقام، شهید گمنام ۲۴ ساله بوستان ابوذر 🥀 @yaade_shohadaa
🥀«۱۹ مهر ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 در سال 97 بر اثر درگیری با قاچاقچیان موادمخدر در جیرفت جانباز و پس از چهار ماه تحمل درد و رنج در بیمارستان به شهادت رسید. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار محمدرضا بهزادپور «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان نوزدهم: خاک های نرم کوشک، یادگار برونسی قسمت دوم 🌹راوی: سید کاظم حسینی دشمن با تمام وجودش آتش می ریخت. آرپی جی یازده، گلوله تانک، دولول، چهار اول، و هر اسلحه ای که داشت، کار انداخته بود. عوضش عبدالحسین دستور داده بود که ما حتی یک گلوله هم شلیک نکنیم. اوضاع را درست و دقیق  سجیده بود.🔹 در این صورت هیچ بعید نبود که دشمن ما را با یک گروه چند نفره شناسایی اشتباه بگیرد، و فکر کند که کلک همه را کنده است. اتفاقاً همین طور هم شد. حدود یک ربع تا بیست دقیقه، ریختن آتش، شدید بود رفته رفته حجمش کم شد، و رفته رفته قطع شد. خودم هم که زنده مانده بودم، باورم نمی شد. دشمن اگر بوی علمیات به مشامش می رسید، به این راحتی ها دست بردار نبود. یقین  کرده بودند که ما یک گروه شناسایی هستیم. به فکرشان هم نمی رسید که سیصد، چهارصد تا نیرو، تا نزدیک شان نفوذ کرده باشند. من درست کنار عبدالحسین دراز کشیده بودم. گفت: یک خبر از گردان بگیر، ببین وضعیت چطوره. سینه خیز رفتن تا آخر ستون. سیزده، چهارده تا شهید داده بودیم. با آن حجم آتش که دشمن داشت، و با توجه به موقعیت ما، این تعداد شهید، خودش یک معجزه به حساب می آمد. بعضی ها بدجوری زخمی شده بودند. همه هم با خودشان کلنجار می رفتند که صدای ناله شان بلند نشود. حتی یکی دستش را گذاشته بود لای دندان هایش و فشار می داد که صداش در نیاید. سریع چفیه اش را از دور گردنش باز کردم. دستش را به هر زحمتی که بود، از لای دندان هاش کشیدم بیرون و چفیه را کردم توی دهانش.🔹🔹 مابین بچه ها، چشمم افتاد به حسین جوانان 🔹🔹🔹. صحیح و سالم بود بردمش عقب ستون. به اش گفتم: هوا رو داشته باش که یک وقت صدای ناله کسی در نیاید. پرسید: نمی دونی حاجی می خواد چی کار کنه؟ با تعجب گفتم: این که دیگه پرسیدن ندارد؛ خب برمی گردیم. گفت: پس عملیات چی می شه؟ گفتم: مرد حسابی! با این وضع و اوضاع، عملیات یعنی خود کشی! منتظر سوال دیگری نماندم. دوباره به حالت سینه خیز، رفتم سر ستون، جایی که عبدالحسین بود. به نظر می آمد خواب باشد. همان طور که به سینه دراز کشیده بود، پیشانی اش را گذاشته بود پشت دستش و تکان نمی خورد. آهسته صداش زدم. سرش را بلند کرد. گفتم: انگار نمی خوای برگردی حاجی؟ چیزی نگفت. از خونسردی اش 🔹🔹🔹🔹 حرصم در می آمد باز به حرف آمدم و گفتم: می خوای چه کار کنیم حاج آقا؟ آرام و با لحنی حزن آلود گفت: تو بگو چه کار کنیم سید؟ تو که خودت رو به نقشه و کالک و قطب نما و اصول جنگی و این جور چیزها وارد می دونی! این طور حرف زدنش برام عجیب بود. بدون هیچ فکری گفتم: خوب معلومه، بر می گردیم. سریع گفت: چی؟! به فکر ناجور بودن اوضاع و به فکر درد زخمی ها بودم. خاطر جمع تر از قبل گفتم: بر می گردیم. گفت: مگر می شه برگردیم؟! زود توی جوابش گفتم: مگر ما می توانیم از این دژ لعنتی رد بشیم؟! چیزی نگفت. تا حرفم را جا بیندازم، شروع کردم به توضیح دادن مطلب: ما دو تا راه کار بیشتر نداشتیم، با این قضیه لو رفتن مون و در نتیجه، گوش به زنگ شدن دشمن، هر دو تا راه بسته شد دیگه. به ساعتم اشاره کردم و ادامه دادم: خود فرماندهی هم گفت که اگر تا ساعت یک نشد عمل کنین، حتماً برگردین؛ الان هم که ساعت دوازده و نیم شده. توی این چند دقیقه، ما به هیچ جا نمی رسیم. این که اسم فرمانده را آوردم، به حساب خودم انگشت گذاشتم رو نقطه حساس، می دانستم در سخت ترین شرایط و در بهترین شرایط، از مافوقش اطاعت می کند. حتی موردی بود که ما دژ عراقی ها را شکستیم و تا عمق مواضع آنها پیش رفتیم. در حال مستقر شدن بودیم که از رده های بالا بی سیم زدند و گفتند: باید برگردین. در چنین شرایطی، بدون یک ذره چون و چرا برگشت. حالا هم منتظر عکس العملش بودم، گفت: نظرت همین بود؟ پرسیدم: مگه شما نظر دیگه ای هم داری؟ ادامه دارد... 📍پاورقی ها: 🔹همیشه توی سخت ترین شرایط، با وجود این که حرص و جوش زیادی می زد برای حفظ جان بچه ها، ولی هیچ وقت تسلط ش به اوضاع را از دست نمی داد و توی همان حال و احوال، بهترین راه را انتخاب می کرد. 🔹🔹فردای آن شب که برگشته بودیم عقب، دیدم از شدت فشار، ردّ فرورفتگی دندان ها توی پوست و گوشت دستش به جا مانده است. 🔹🔹🔹از فرمانده محورهای لشکر پنج نصر، و هم یکی از دستیارهای شهید برونسی که بعدها مثل فرمانده اش، آسمانی شد. 🔹🔹🔹🔹البته این خونسردی هنگام تصمیم گرفتن در شرایط حساس بود، ولی اگر کار گره می خورد و جان نیرو توی خطر می افتاد، بیشتر از هر کسی او حرص و جوش می خرود و اصلاً حال دیگری پیدا می کرد، طوری که حتی موقعیت محل و مکان را فراموش می کرد؛ در ادامه همین خاطره، به چنین نکته ای اشاره می شود. 🥀 @yaade_shohadaa