🌎 تولد در سائوپائولو
قسمت: 5⃣1⃣
🌅🕌 من یک مسلمانم 🕌🌅
🔷پرسیدند: چیشد که به طرف این دین رفتی؟
جواب دادم: من با خدای واقعی آشنا شدم.🍃
🔹پرسیدند: زندگی در یک خانواده مسیحی سخت نیست؟
جواب دادم: وقتی احترام متقابل وجود دارد،سخت نیست.آنها به من و دینم و من هم به آنها و دینشان احترام میگذارم.🍃
🔹موقعی که میخواستند بروند،قرآنهایی که همراهم بود به آنها هدیه دادم.رفتند تا من با مادرم تنها باشم.نیمساعت بیشتر اجازه ملاقات نداشتم.خیلی خوشحال شدهبود.🍃دائم من را به خودش میچسباند و به صورتم دست میکشید.دستم را محکم میگرفت و به صورتش میگذاشت.من هم با محبت به چهرهاش نگاه میکردم.🍃
🔷سهروز بعد مادرم به بخش منتقل شد.من هم برای اینکه کنار مادرم باشم به بیمارستان رفتم.نمیدانستم در بیمارستان نماز را کجا باید بخوانم.🍃
🔹جایی در بیمارستان وجود نداشت که زیرانداز داشتهباشد یا حتی جایی نبود که بتوانم خودم چیزی روی زمین بیندازم.در حیاط بیمارستان یک کلیسای بزرگ بود که بیماران یا همراهانشان آنجا دعا میخواندند.
من بعد از سالها وارد کلیسا شدم.پدر روحانی ایستاده بود و دعا میخواند.🍃
🔹به او گفتم: کجا میتوانم نماز بخوانم؟پدر در حالی که به چادرمن نگاه میکرد.به گوشهای از سالن اشاره کردوگفت: دخترم همانجا بنشین و نماز بخوان.بهجایی که اشاره کردهبود نگاه کردم و گفتم: پدر،من مسلمان هستم.باید ایستاده نماز بخوانم.رو به مکه.🍃
🔷پدر روحانی بهخاطر شباهت چادر من به لباس مادران روحانی،اشتباهی فکر کردهبود من مسیحی هستم.🍃🔹لبخند زد و گفت: آهان ،همراه من بیا.اتاقی را نشان داد که در گوشهای از سالن بودزیرانداز کوچکی کف آن پهن بود گفت: اینجا راحت نماز بخوان و خودش رفت.🍃
🔹با موبایل قبله را پیدا کردم و این اولینباری بود که در کلیسا نماز میخواندم.از آن به بعد روزی سهبار به کلیسا میرفتم و نماز میخواندم.
ده روز در بیمارستان بودم.سعی میکردم بیشتر با برخوردم با مادر و اطرافیانم،دینم را به مردم معرفی کنم.🍃
🔹مادرم سه هماتاقی داشت که همراهانشان پرسشهای زیادی در مورد ایران داشتند.بهویژه همراه یکی از آنها که دختر جوانی بود.برایش عجیب بود که من با رضایت در ایران زندگی میکنم.او فکر میکرد ایران جای امنی نیست.همانطور که من هم پیش از مسلمان شدن فکر میکردم.🍃
🔹تا میتوانستم از امنیت و آرامش ایران حرف میزدم.برزیل را با ایران مقایسه میکردم و گفتم: امنیت در ایران خیلیخیلی بیشتر از برزیل است.ناگهان یاد چیزی افتادم و برای دختر جوان تعریف کردم.
بهاو گفتم: هفتههای اولی که من وارد ایران شدهبودم.🍃
🔹مردمی را میدیدم که شبها در پارکها و فضاهای باز چادر میزدند.فکر میکردم اینها فقرای ایرانی هستند،مثل کارتون خوابهای برزیل.گفتم: بیچارهها در خیابان زندگی میکنند.
مدتی که گذشت بهمرور متوجه شدم آنها در حال تفریح هستند.🍃
🔷اینجا از یک ساعتی به بعد کسی جرات ندارد در پارکها باشد.اما در ایران تا دیروقت میتوان در خیابانها و فضاهای آزاد قدم زد.🍃
🔹تفریح در برزیل ،فقط به نشستن کنار دوستان و خوردن شراب خلاصه میشود و مردم فقط آخر هفتهها میتوانند به پارک بروند.🍃
🔹او درباره حجاب میپرسید و من با کمال میل و علاقه برایش توضیح دادم و گفتم: حجاب مختص مسلمانان نیست.🍃🔹حضرتمریم(س) در تمام تندیسها و نقاشیهایی که از ایشان مانده،باحجاب است.من تا بهحال ایشان را بیحجاب ندیدهام،شما دیدهاید؟او هم اعتراف کرد که ندیدهاست.بعد هم اضافه کردم: پس حجاب به قبل از اسلام برمیگردد.🍃
🔷گاهی برای بیماران دیگر دعا میخواندم.اما قبل از آن باید از همراه بیمار اجازه میگرفتم.یکروز مردی وارد اتاق شد.🍃
🔹پوست تیره داشت و قدبلند.یک انجیل بزرگ هم در دست،کنار تخت مادرم ایستاد و با ترس پرسید:میتوانم برایشان دعا بخوانم؟گفتم: بله،چرا نتوانید!🍃
🔹با تعجب از روی کتاب دعایش را خواند.بعد هم پرسید: چرا اجازه دادید
گفتم: چرا اجازه ندهم؟ انجیل یک کتاب آسمانی از سوی خداست.🍃
🔹تعجبش بیشتر شد،مگر شما خدا را قبول دارید؟مگر خدای شما الله نیست؟گفتم: الله همان خدای شماست به زبان عربی که به انگلیسی میشود:GOD🍃
ادامه دارد...
#من_یک_مسلمانم
🥀 @yaade_shohadaa
🥀 تفحص عجيب در فكه
💔نزدیک غروب مرتضی داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد. با بیل خاک ها را بیرون میریخت. هر بیل خاک را كه بیرون میریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمىگشت. نزدیک اذان مغرب بود، مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: فردا برمیگردیم.
❤️🔥صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم، به محض رسیدن، به سراغ بیل رفت. بعد آن را از خاک بیرون کشید و حرکت کرد!!! با تعجب گفتم: آقا مرتضی کجا میری؟! نگاهی به من کرد و گفت: دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم! بیل را بردار و برو...
📚 کتاب "شهید گمنام"
#یحیی_سنوار
#سید_حسن_نصرالله
#وعده_صادق
🥀 @yaade_shohadaa
💔حسین از کودکی دلداده خاندان وحی بود و ارتباطی ناگسستنی با مسجد داشت و از پا منبریهای آیت الله مجتهدی بود. او در کنار دروس مدرسه به صورت آزاد درس حوزوی هم میخواند و در خادمی خاندان عصمت و طهارت به لباس مداحی این خاندان عزیز مزین بود و ذکر حسین(ع) زمزمه همیشگی لبش بود. شاگرد ممتاز بود و پس از اخذ دیپلم، در کنکور سراسری در رشته تکنسین اتاق عمل پذیرفته شد، اما لباس سبز پاسداری را برگزید و برای تفسیر آرزوهایش وارد دانشگاه امام حسین و سپاه قدس شد. عشق به آل الله داشت؛ عشق به اباعبدالله و خانم زینب(س) و سه ساله امام حسین(ع).
خط قرمزش ولایت فقیه بود؛ در فتنه ۸۸ که فقط ۱۵ سال سن داشت بعد از دیدن اشکهای سید مظلوم امام خامنهای، در درگیری با فتنهگران از ناحیه کتف طوری آسیب دید که هرگز قابل درمان هم نبود. حسین میگفت در خارج از کشور در عراق، سوریه و لبنان و جاهایی که ما رفتیم، رهبر عزیز ما را با عنوان امام خامنهای میشناسند و مورد خطاب قرار میدهند. بسیار بخشنده، مسئولیت پذیرفته وبیان اثر گذاری داشت. حافظ قرآن بود و در دانشگاه امام حسین در مسابقات مقام اول را کسب کرده بود.
با این که وضع مالی خانوادهاش خوب بود ولی دلبستگی به دنیا نداشت، برای ترویج فرهنگ انقلابی در جامعه خیلی تلاش میکرد، رعایت حلال و حرام و توجه به مسائل شرعی برای شخصیتی مثل حسین چیز عجیبی نبود.
او که از کودکی نشان داده بود که راهش از بقیه جداست و هدفش با لباس سبز به سرخی شهادت خواهد بود، راهش را با راه عموی شهیدش هماهنگ میکرد.
❤️🔥به یاد شهید مدافع حرم محمدحسین معزغلامی
#رفیق_شهید
#وعده_صادق
#ایران
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🔥معجزه دو شهید از زبان استاد قرائتی
...گاهی که به نتیجه نمیرسیم باید به خودمان مراجعه کنیم که چرا خداوند گره از کارمون برنمیدارد؛ ایمان و اعتقاداتمون را باید بررسی کنیم و آنوقت است که معجزه شهدا راخواهیم دید...
#رفیق_شهید
#وعده_صادق
#ایران
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۲۳ آبان ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 همسر شهید :
در مدت ۱۰ سالی که با آقا مرتضی آشنا شدم صداقت و شهامت بسیار خاصی را در وجودش دیدم. آقا مرتضی احترام ویژهای به پدر و مادرش میگذاشت و هر وقت پدرشان را میدید دست ایشان را میبوسید. علاقه بسیاری به اهل بیت داشت خصوصاً به حضرت زهرا (سلام الله) چنانچه دوست نداشت سنگ مزار داشته باشد.
همیشه میگفت: «بهترین سرنوشت و سرانجام برای انسانها جز شهادت چه چیز میتواند باشد؟»
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار مرتضی عبداللهی «صلوات»
#شهید_مدافع_حرم
🥀 @yaade_shohadaa
🥀شهید سیدحسن نصرالله: ما از این شهید یاد گرفتیم...
❤️🔥شهید والامقام «سجاد منصوری»
💔🥀شهید «سجاد منصوری»، از نیروهای ارتش جمهوری اسلامی ایران و اهل کرمانشاه، با فداکاری و تلاشهای بیوقفه خود در راستای دفاع از میهن اسلامیاش، نقشی اساسی در تأمین امنیت کشور ایفا کرد.
او در خانوادهای کارگری و ساده بزرگ شد و پدرش به عنوان یک کارگر معمولی زندگی میکرد. سجاد منصوری متاهل و پدر بود و عشق به خانوادهاش همواره محرکی برای ادامه خدمت به کشور محسوب میشد. او سالها در ارتش خدمت کرد و تا آخرین لحظه برای حفاظت از این سرزمین کوشید. در پنجم آبان ۱۴۰۳، در حمله هوایی رژیم صهیونیستی، شهید منصوری به جمع شهدای ارتش پیوست.
♦️قرائت «آیتالکرسی» هدیه به روح مطهرش.
#شهید_قدس
#هفدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز پانزدهم
🥀 @yaade_shohadaa
🌎 تولد در سائوپائولو
قسمت : 6⃣1⃣
🌅🕌 من یک مسلمانم 🕌🌅
🔶یکروز داخل راهرو،نزدیک اتاق مادرم،مقابل دکتر ایستاده بودم و حرفهای دکتر در مورد وضعیت مادرم را می.شنیدم.موبایلم در دستم بود.🍃
🔸همان لحظه صدای موبایل را شنیدم.فورا وارد فضای تلگرام شدم.یک پیام فارسی از یک شماره ناشناس داشتمصفحه را باز کردم.نوشتهبود: (سلام من علی حمیدی هستم)
نگاهی به عکس پروفایل نویسنده انداختم.یک مرد جوان با یک عمامه سفید روی سرش.لبخند زدم و جواب پیام را فرستادم.🍃
🔸آقای عابدی مدتی در برزیل به عنوان مبلغ کار میکرد.از همان روز با ایشان آشنا شدم.در ایران استاد حوزه و خادم مسجد جمکران بود.او من را به علی حمیدی برای آشنایی بیشتر به منظور ازدواج معرفی کردهبود.به من هم پیام داده و موضوع را مطرح کردهبود.🍃
🔸از آن روز من و علی حمیدی شروع به حرفزدن در فضای تلگرام کردیم.سوالات علی حمیدی بیشتر در مورد تغییر دین من بود.از خانواده و نحوه کنار آمدنشان با این قضیه و دین قبل از اسلام میپرسید و من تا جایی که میشد همه را در قالب پیام نوشتاری برایش مینوشتم.🍃
🔶بیست روز گذشت که مادرم به خانه آمد.من و علی هرروز در تلگرام با هم صحبت میکردیم.یکروز علی خجالت را کنار گذاشت و گفت: امکان داره عکسی از خودت برای من بفرستی؟مادرم خیلی دوست داره چهره شما رو ببیند.او هیچ تصویری از من ندیدهبود.ولی من عکس پروفایلش را دیدهبودم.🍃
🔸فرستادم.و از آنروز به بعد یک گروه سهنفره که نفر سوم یک مشاور آشنای خانواده علی بود،تشکیل دادیم و شروع کردیم درباره ازدواج و معیارها و اهداف آینده صحبت کنیم.من هر ماه مادرم را برای چکآپ به بیمارستان میبردم.آن روز مادرم روی صندلی مترو نشستهبود و دستش را به میله کناری گرفتهبود.🍃
🔸رنج این سالها کاملا در چهرهاش دیده میشد.علی قضیه تماس تصویری را دوباره مطرح کرد.به دوروبر نگاهی انداختم.چند نفر بیشتر در مترو نبودند.همان لحظه پیام دادم: مادرم آمادگی دارد،پدر شما در خانه هست؟🍃
🔶پدرش در خانه بودکنار مادرم نشستم و علی تماس گرفت.من و مادرم پدر علی را دیدیم که به دیوار تکیهزده بود و علی در کنارش طوری موبایل را گرفتهبود که هم خودش،هم پدرومادرش مشخص باشند.مادرش چادر رنگی سر کردهبود و مشخص بود از اینکه مادر من حجاب نداردو من چادر سرکردهام متعجب است.🍃
🔸مترو این خوبی را داشت که علی و خانوادهاش هم طرز بیرون رفتن من و مادرم را میدیدند و هم تا حدودی با اجتماع برزیل آشنا میشدند.با برقراری تماس پدر علی سلام و احوالپرسی کرد.من برای مادرم ترجمه میکردم و صحبتهای مادرم را نیز برای پدر علی ترجمه میکردم.پدر علی مادرم را حاجخانم صدا میکرد و این باعث خنده من شده.بود.حاجخانم نظر شما در این مورد چیست؟🍃
🔸مادرم گفت: نگاه من و پدرش به کامیلاست.اگر او به پسر شما اعتماد دارد،ما حرفی نداریم و موافقیم.
این اولین و تنها خواستگاری رسمی خانواده علی از خانواده من بود.🍃
🔶بعد از تماس تصویری در مترو،گفتگوی من و علی بیشتر به سمت ازدواج رفت.هر دو درباره اهمیت ازدواج و اهداف آینده صحبت میکردیم و علی درباره میزان درآمد و داشتهها و نداشتههایش حرف میزد.🍃
🔸این چیزها از نظر من اهمیتی نداشت و من نمیفهمیدم چرا علی اینقدر روی اینها تاکید میکرد.
یکبار به او گفتم:برای من مهم نیست شما چی دارید چی ندارید.🍃🔸وقتی ازدواج کنیم.با کمک هم میتوانیم خانه و وسایل خانه را بخریم.این بیشتر مزه میدهد.من از سیزدهسالگی کار کردهام و میدانم یک وسیله را با درآمد خودت بخری چقدر لذتبخش است.🍃
🔶علی نگران نداشتن خانه و ماشین و هزینه خرید طلا و میزان مهریه بود و من به چیزهای دیگری فکر میکردم.موضوع مهمی که با مطرح شدنش کمی به مشکل خوردیم.همان بحث تبلیغ در برزیل بود.و طبق تصورم علی نپذیرفت.من تمام تلاشم را برای راضی کردن علی انجام دادم.🍃
🔸گفتم: شما در ایران همهچیز دارید.اگر کسی بیسواد هست و نمیتواند بخواند و بنویسد،ولی یک مسجد و حسینیه برود.یک سخنرانی گوش بدهد.میتواند یک چیزی یاد بگیرد.ما چی داریم؟ما هیچی نداریم تعداد روحانی شیعیان در برزیل را میتوانیم با یک دست بشماریم.شما چند روحانی در ایران دارید؟فراوان...
برزیل خیلیخیلی بیشتر به روحانی نیاز دارد تا ایران.🍃
🔸فکر کنم این یک حدیث باشد که میگویند چطور مردم میتوانند بخوابند در حالیکه میدانند همسایهشان گرسنه هست؟شما چطور میتوانی بخوابی،در حالیکه میدانی همسایه دور شما از دین غافل است،یعنی گرسنگی معنوی دارد؟🍃
ادامه دارد...
#من_یک_مسلمانم
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🔥این شبا حال و هوای خونمون خیلی عجیبه؛
التماست میکنم بیشتر بمون علی غریبه...😭🥀
#فاطمیه
#وعده_صادق
#ایران
🥀 @yaade_shohadaa
💔رویای صادقهای که پیام شهید حاجحسن طهرانیمقدم را بعد از شهادتشان به همرزمانش و همه عاشقان
ولایت میرساند...
✨دیشب به خوابم آمد، روح حسن چو نوری
شأن شهید را او، میگفت با چه شوری✨
✨اینجا ملاک عشق است، پیمان با ولایت
باید نمود پرواز، تا مرز بینهایت✨
✨مأوای ما شهیدان، نزد حسین زهراست؛
جز راه رهبری نیست، راه سعادت و راست...✨
🌷شبی بعد از شهادت حاج حسن خیلی دلم گرفته بود؛ چون واقعاً او را دوست داشتم و خاطرات ایشان خصوصا در یادواره سراسری شهدای گمنام سال ۸۴ برایم تداعی عرفان و مقام معنوی او بود، آن شب برای حاج حسن قرآن خواندم تا اینکه خوابم برد، در عالم خواب دیدم حاجی در مکانی زیبا و مجلل و باغی بزرگ است و اینقدر نورانی بود که مثل خورشید نورافشانی میکرد، رفتم جلو و گفتم حاج حسن اینجا کجاست؟ گفت اینجا بهشت شهداست و کارنامه شهدا با امضا و تائید
مقام معظم رهبری و ولایت کامل میشود و هیچکس نمیتواند بدون تأیید ولایت اینجا بیاید هر چند تمام عمر خود را در جهاد و عبادت بسر برده باشد.
گفتم حاجی فکری بحال ما کن فرمودند از طرف من به همه بگوئید که :«جز راه رهبری نیست راه سعادت و راست و ملاک و معیار در آخرت پیمان با ولایت است، و عشـق به امام خامنهای یعنی عاقبت بخیری.»
✍🏻 به یاد شهید والامقام حاجحسن طهرانیمقدم به روایتِ شاعر ارزشی و مذهبی برادر محمدرضا جعفری(بهمراه راز آوردن سه بیت شعر)
#رفیق_شهید
#وعده_صادق
#ایران
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۲۳ آبان ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 مادر شهید:
حس خوبی نسبت به ایشان داشتم و همین او را از دیگر فرزندانم خاصتر کرده بود. ایشان بسیار آرام بود و به همدیگر وابسته بودیم. کامران عاشق فداکاری و مهربانی نسبت به دیگران بود. اگر از صبح تا شب به مردم خدمت میکرد، احساس خستگی نمیکرد. مخلص بود و عاشق خدمت در راه خدا و من ایمان دارم که خدا او را برای همین خصوصیتهایی که داشت، برای شهادت گلچین کرد.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار کریم کرامت «صلوات»
#شهید_مدافع_امنیت
🥀 @yaade_shohadaa
33.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥰گلها هم میتونن عاقبت به خیر بشن...
💔الهی امروز نگاه خاص آقا علیبنموسیالرضا(علیهالسلام) و پدر بزرگوارشون و پسر بخشندهشون و نوهی هدایتگرشون روزی همهمون باشه.🤲🏻
التماس دعا...
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#وعده_صادق
#ایران
🥀 @yaade_shohadaa
🥀شهید سیدحسن نصرالله: ما از این شهید یاد گرفتیم...
❤️🔥شهید والامقام « محمد مهدی شاهرخیفر»
💔🥀شهید «محمد مهدی شاهرخیفر» در سال ۱۳۷۶ در شوشتر دیده به جهان گشود و از سال ۱۴۰۱ به استخدام ارتش جمهوری اسلامی ایران درآمد.
شهید شاهرخیفر بامداد شنبه پنجم آبان ۱۴۰۳ در حالی که در محل کار (گروه پدافند هوایی ماهشهر) به سر میبُرد، بر اثر حملات رژیم صهیونیستی به شهادت رسید.
♦️قرائت «آیتالکرسی» هدیه به روح مطهرش.
#شهید_قدس
#هفدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز شانزدهم
🥀 @yaade_shohadaa
🌎 تولد در سائوپائولو
قسمت:7⃣1⃣
🌅🕌 من یک مسلمانم 🕌🌅
🔷به علی اطمینان دادم که فرهنگ مردم برزیل خیلی شبیه مردم ایران است.
حدودا یکماه دیگر به ایران برمیگشتم.هم دلتنگ قم بودم و هم دلِ دلکندن از پدرومادر را نداشتم.اما این راهی بود که باید میرفتم.🍃
🔹با صحبتهای زیاد علی بالاخره تبلیغ در برزیل را پذیرفت.گرمای درونم آرامآرام به آتشی از جنس علاقه تبدیل میشد و به دنبالش نگرانی میآمد. که به نرسیدن ختم میشد.میدانستم یکی از قوانین جامعهالمصطفی این است که ازدواج خارجیها با ایرانیها ممنوع است.اصلا فکرش را نمیکردم یکروز با یک مرد جوان ایرانی آشنا شوم و به قصد ازدواج با او صحبت کنم.هرچند در دل چنین آرزویی داشتم.🍃
🔹ترجیح میدادم همسر طلبهای که از امامرضا(ع) خواستهام ایرانی باشد.چون هدفم تبلیغ در برزیل بود،به نیت راهنمایی برزیلیها.
اگر نه،طلبههای لبنانی هم برای تبلیغ به برزیل میآمدند.ولی هدف آنها بیشتر خود لبنانیها بود.من با یک همسر ایرانی میتوانستم به هدفم نزدیک شوم و فارسی را هم بهتر بیاموزم.🍃
🔷برای بار دوم به ایران آمدم.اینبار اصلا احساس غریبی نمیکردم.حجاب بعضی از خانمها برایم عجیب نبود و رانندگی ایرانیها برایم عادی شدهبود.انگار به کشور خودم برگشته بودم.دلتنگ حرم حضرتمعصومه(س) بودم و دیدن دوستانم و علی...که انگیزه جدید زندگیام بود.🍃
🔹بعد از آمدن از ایران،بالاخره دفتر تبلیغات با من تماس گرفتند.موقع ثبتنام برای رفتن به تبلیغ قصدم محک زدن خودم بود و آمادگی برای زمانیکه قرار است برای تبلیغ به برزیل بروم.
به عنوان تبلیغ، من را به تهران فرستادند.هیچوقت هدفم از صحبت کردن با دیگران و بیان داستان زندگیام به دست آوردن پول نبود.در واقع اصلا نمیدانستم به کسی که تبلیغ میرود پول میدهند.من را به یک حسینیه بردند.🍃
🔹پشت میکروفن نشستم ضربان قلبم تندتند میزد.شروع کردم به تعریف داستان زندگیام.اول به چشم گسی نگاه نمیکردم،اما به مرور احساس کردم نگاههای حاضران من را به سمت خودش میکشاند.🍃
🔹در مورد امامحسین(ع) که گفتم: نمیدانم اول از چشم من اشک آمد یا آنها.روضه نمیخواندم اما اسم امامحسین(ع) که آمد قلبها رقیق شد و اشکها روی گونهها چکید.🍃
🔷از آن روز به بعد از جاهای مختلف نامه میزدند که خانم کامیلا را برای تبلیغ به مدرسه یا دانشگاه ما بفرستید.صحبت کردن برای دختران جوان و نوجوان را خیلی دوست داشتم.🍃
🔹به خصوص وقتی چند روز بعد از آن به اینستاگرامم پیام میدانند که: مدتی بود نماز نمیخواندم،یا مدتی بود چادر از سرم برداشتهبودم.
از وقتی شما صحبت کردید،دوباره نماز میخوانم یا دوباره حجاب میگیرم.🍃
من همیشه به آنها میگویم شما مثل#ماهیدرآبهستید قدر این آب را نمیدانید.دین اسلام ،کاملترین دین است.خوشبهحالتان که در کشوری زندگی میکنید که این دین مستقیما در زندگی شما تاثیر دارد.🍃
🔷چندروز از برگشتنم از ایران میگذشت که با علی قرار گذاشتیم همدیگر را ببینیم.از در شماره پنج وارد شدم .علی و مادرش دقیقا مقابل در استاده بودند.آنها را فقط یکبار در تماس تصویری دیدهبودم ولی فورا شناختم.🍃
🔹خیلی خجالت میکشیدم.اصلا نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و در چشمانشان نگاه کنم.حرم خیلی شلوغ نبود.علی یک گل به طرف من گرفت و من از شدت استرس با لرزش دست فراوان گل را گرفتم.🍃
🔹پیشنهاد مادر علی این بود که به زیر زمین حرم برویم که یک مکان خانوادگی است.گوشهای از رواق نجمهخاتون نشستیم.مادر علی با محبت نگاه میکرد احوال خانواده به خصوص مادرم را پرسید.مادرش به بهانه نماز و زیارت ما را تنها گذاشت.بعد از رفتن مادر علی، خادمهای حرم یکجوری ما را نگاه میکردند.🍃
🔹علی متوجه مغذب بودن من شد.گفت: میخواهند متوجه شوند ما زنوشوهریم یا نه!! و خندید.من هم لبخند زدم.تقریبا دو ساعت طول کشید تا مادر علی برگردد.با اینکه ما بیشتر حرفها را زدهبودیم اما تمام دو ساعت را حرف زدیم.🍃
🔷علی دوباره مسائل مالی را مطرح کرد و اینکه شهریه کمی از حوزه دریافت میکند و تمام وقتش را به درسخواندن و تبلیغ میگذراند و دیگر زمانی برای کار کردن ندارد.من به او اطمینان دادم که مشکلی پیش نمیآید و گفتم: توکلبرخدا
من میتوانم کتاب ترجمه کنم یا تدریس کنم و از این طریق به شما کمک کنم.🍃
🔹علی مسئله خرید طلا را مطرح کرد و من گفتم: به طلا علاقهای ندارم و واقعا هم اهمیتی نمیدادم.علی در مورد مهریه هم پرسید.من گفتم: مهریه نمیخواهم.علی گفت: نمیشود.🍃
🔹من گفتم: هرچه مهریه حضرتزهرا(س) بودهاست.علی گفت: طبق عرف چهارده سکه خوب است؟
من پذیرفتم.علی گفت: باز هم فکر کن.نمیخواهم نظرم را به شما تحمیل کنم.🍃
ادامه دارد...
#من_یک_مسلمانم
🥀 @yaade_shohadaa
#وصیت_شهید
❤️🔥از غیبت کردن به شدت بپرهیزید. زیاد قرآن بخوانید زیرا خداوند متعال میفرمایند (الا به ذکر الله تطمئن القلوب). سوره واقعه را بخوانید و همیشه یاد مرگ باشید که یاد مرگ انسان را از گناه باز میدارد.
✍🏻فرازی از وصیتنامه شهید آرش صادق نین حقیقی
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa