eitaa logo
یادِ شهدا
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: ✍🏻گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این یک دعوت از طرف شهداست؛ #شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن...♥️ ♥️#شهدا مدیون هیچکس نمی‌مونن! ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
💔در سخت‌ترین شرایط دست از دامان امام زمان عجل الله بر نداریم. وگرنه تندباد حوادث همه ما را نابود خواهد کرد ! 🍂شهید عارف شهیـد احمدعلی نیری 🥀 @yaade_shohadaa
❤️‍🔥 بهترین جواب 💔 همسرش می‌گفت: وقتایی که ناراحت بودم با این‌که سرش داد می‌زدم می‌گفت: جان دل هادی...؟! چند هفته بیشتر از شهادتش نگذشته بود یه شب که خیلی دلم گرفته بود قلم و کاغذ برداشتم شروع کردم به نوشتن..‌.. از دل تنگم گفتم.... از عذاب نبودنش براش نوشتم.... هادی فقط یه بار.... فقط یه بار دیگه بگو جان دل هادی.... نامه رو تا زدم و گذاشتم رو میز و خوابیدم. بعد شهادتش بهترین خوابی بود که می‌شد ازش ببینم، دیدمش، صداش کردم.... بهترین جوابی که می‌شد ازش بشنوم.... _جان دل هادی؟! چیه فاطمه؟! چرا انقدر بی‌تابی می‌کنی؟! تو جات پیش خودمه، شفاعت شده‌ای.... 🥀 خاطره‌ای به یاد شهید معزز مدافع حرم هادی شجاع 🥀 @yaade_shohadaa
قسمتی از وصیت نامه "شهید حسن صنوبری" ❤️‍🔥پدر و مادر عزيزم! آنگاهي كه مرا به خاك مي سپاريد ، چشمانم را باز بگذاريد تا دشمن بداند كه من با چشم باز اين راه را انتخاب نمودم و دستانم را همچنان گره كرده بگذاريد تا دشمن بداند كه من با مشت گره كرده از اين ميهن دفاع كردم... 🥀 @yaade_shohadaa
❤️‍🔥 كرامت شامل حالم شد 💔 من دچار بیماری سختی شدم و پزشکان از بهبودی من قطع امید کردند. یک روز حاج مهدی با یک دسته گل سرخ به عیادتم آمد. وقتی نظر پزشکان را به او گفتم؛ اشک در چشمانم حلقه زد، پس لیوانی را برداشت، آن را تا نیمه آب کرد و چیزی زیر لب خواند و به آب داخل لیوان دمید، پارچه سبزی را از جیب پیراهنش درآورد و با آب لیوان خیس کرد و نم آن را بر لبان من کشید و در آخر زمزمه کرد: به حق دختر سه ‌ساله‌ی حسین… 🥀روز بعد در عالم رویا خودم را در صحنه‌ی کربلا دیدم. دختر بچه‌ای سمتم آمد و من قمقمه‌ام را به او دادم او آن را گرفت و فقط لب‌های خشکش را تر کرد و دوباره به سوی خیمه‌ها رفت. اما سواری دختر بچه را با سیلی زد. هر چه تقلا کردم به کمکش بروم نتوانستم. یک‌باره از خواب پریدم و از همان لحظه حالم خوب شد و بهبود یافتم. 🥀 خاطره ای به یاد قاری برجسته قرآن کریم، خطاطی هنرمند و مداح اهل بیت سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری قائم‌مقام رئیس ستاد لشکر ۴۱ ثارالله کرمان 💔(شهیدی که در قبر اذان گفت و سوره مبارکه کوثر را تلاوت کرد.) 🥀 @yaade_shohadaa
🥀عنایت امام کاظم (علیه‌السلام) به پدر شهید غلام علی رجبی 💔حاج حسن؛ پدر غلام علی همیشه می گفت: «من این زندگی و همه بچه هایم را مدیون امام کاظم (ع) هستم. همه بچه ها به خصوص غلام علی» وقتی تازه ازدواج کرده بود، بیماری حصبه می گیرد. حالش طوری وخیم می شود که وصیت نامه اش را می نویسد و می گوید برای مراسم ختمش لپه آماده کنند. می گفت: همان شب در عالم رؤیا آقایی نورانی را دیدم که به من گفت: «بلند شو برو دعای کمیل ». گفتم: «می بینید که نای بلند شدن ندارم». آقا فرمودند: «بلند شو. من شفایت را از خدا گرفته ام. تو زنده می مانی و خدا به تو فرزندانی خواهد داد که از پیروان راستین ما خواهند بود». پرسیدم: مگر شما که هستید؟ فرمودند: من موسی بن جعفر (علیه‌السلام) هستم. 🍂به یاد شهید معزز غلامعلی رجبی 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤شهادت امام زندگی مظهر بندگی باب الحوائج را خدمت شـما همراهان بزرگوار، تسلیت عرض می‌كنیم. 💔التماس دعای خیر (ع) 🥀 @yaade_shohadaa
❤️‍🔥 زنجیرهایی به یاد امام کاظم (علیه‌السلام) 💔 مهدی می گفت: رفته بودم روستا. همه طرفدار سینه چاک شاه بودند و من هم طرفدار امام خمینی. بحث مان خیلی بالا گرفت تا جایی که مقابل هم ایستادیم. عصبانی شدند و با زنجیر افتادند به جان من. هر گاه یاد زنجیرهای آن روز می افتم، یاد امام موسی کاظم (علیه‌السلام) را برایم تداعی می کند. کاش دوباره ضرب شلاق ها تکرار می شد تا درک می کردم امام موسی کاظم (ع) چه رنج هایی کشیدند. 🥀 خاطره ای به یاد شهید معزز مهدی توسن 💔راوی: یونس شمس الدینی 🥀 @yaade_shohadaa
❤️‍🔥 نگاهش.... 💔در فروردین ماه سال ۶۱ با مراسمی ساده و پر از مهر و صفا با هم ازدواج نمودیم. از همان روز اول راه و هدفش را به من نشان داد. از شرایط ازدواجش این بود: "من سوگند یاد کرده‌ام در این لباس مقدس در هر کجا لازم باشد از اسلام و کشورم دفاع نمایم و این را بدان اگر این جنگ تحمیلی هم پایان پذیرد در هر نقطه‌ای از جهان که دفاع از اسلام نیاز باشد از جمله فلسطین حضور خواهم یافت." و این چنین با من اتمام حجت کرد. و واقعاً در این سال‌های زندگی مشترکش به این سوگند مقدس وفادار بود. در هر نقطه از جبهه که نیاز بود حضور می‌یافت، حتی هنگام تولد هیچ کدام از فرزندان نیز کنار بالین من حاضر نشد. 💔آن روز صبح مثل همیشه که می‌رفت قرآن را بوسید و از زیر آن رد شد. من هم ظرف آبی پشت سرش خالی کردم که زود برگردد. حال عجیبی داشت، تا سر کوچه رفت. برگشت نگاهم کرد، خندید. قدمی دور شد، دوباره چرخید و نگاهم کرد. باز قدمی رفت، ایستاد. دوباره برگشت و نگاهم کرد و گفت: "مواظب خودت و بچه‌ها باش." نگاهش، نگاه آخر بود، بغض به گلویم دوید، خندید و رفت. رفت برای همیشه. حتی جنازه‌اش هم بر نگشت.... 🥀 خاطره اى به ياد شهید معزز یوسف اقبالی از شهداى ارتش 🥀 @yaade_shohadaa
✍🏻من مطمئنم... چشمی که به نگاه حرام عادت کند، خیلی چیزها را از دست میدهد؛ 💔چشم گناهکار لایق شهادت نمی شود. 🥀 @yaade_shohadaa
29.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚بعثت امید انسان به فردایی روشن است. 💚بعثت نشانه مهرورزی خدا با خاکیان و باران رحمت بی‌‌حد او بر زمینیان است. ❤️بعثت پیامبر اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) بر شما همراهان بزرگوار، مبارک باد 🥀 @yaade_shohadaa
❤️‍🔥 شهیدی که روز مبعث به دنیا آمد و شب مبعث شهید شد ❤️محمّدعلى در اوّل دى ماه سال ۱۳۴۳ در شهرستان مشهد چشم به جهان گشود. پدرش مى ‏گويد: «در شب مبعث حضرت رسول(ص) به دنيا آمد. همه اقوام مى‏ گفتند: برويد و تمام شهر را چراغانى كنيد.» 🥀قبل از انقلاب با تعطيل كردن مدرسه، در زيرزمينى موادّ منفجره درست مى‏ كرد و به دوستانش مى ‏داد. اعلاميّه پخش مى‏ كرد. والدينش مى ‏گويند: «ما از طريق پسرم با انقلاب آشنا شديم.» در تظاهرات «يكشنبه خونين» در صف جلو تظاهر كنندگان بود كه عكسش در روزنامه چاپ شده بود. 💔مدّت ۶ ماه در كردستان با ضدّ انقلابيّون و جريان ‏هاى انحرافى مبارزه كرد. مدّت ۷ سال در جبهه هاى حق عليه باطل جانفشانى کرد. 💔والدين شهيد مى‏ گويند: «او شناسنامه‏ اش را دست ‏كارى كرده بود تا بتواند به جبهه برود. ما او را از اين كار منع كرديم، ولى او در مسجدى ديگر، پرونده درست كرد و به جبهه رفت. در منطقه‏ سقّز و بانه خدمت مى‏ كرد.» 🥀پدر شهيد مى ‏گويد: «آخرين بار مى‏ خواست با هواپيما و يا قطار برود، امّا نشد كه مجبور شد با اتوبوس برود و ديگر برنگشت.» ❤️‍🔥محمّدعلى پليان در تاريخ ۶۵/۸/۲۱ و در شب مبعث حضرت رسول(ص)، هنگامى كه به وسيله ماشين براى شناسايى در منطقه آبادان به دشمن نزديك مى ‏شود، تير به سينه اش اصابت مى‏ كند و به آرزوی دیرینه اش می رسد. پيكر مطهّرش پس از حمل به زادگاهش در بهشت ‏رضا(ع) مشهد، جنب مزار شهيد محمود كاوه به خاك سپرده شد. 🥀 خاطره اى به ياد شهید معزز محمدعلی پلیان 🥀 @yaade_shohadaa
✍🏻حواسٺ به جوونیٺ باشه نکنه پاٺ بلغزه قراره با این پاها تو گردان صاحب الزمان (عج) باشی.. شهیدحمیدسیاهکالی‌مرادی️ 🥀 @yaade_shohadaa
یادِ شهدا
✨یادبود شهدای مخاطبین 💔شهید والامقام سجاد مرادی ✍🏻شهید «سجاد مرادی» در ۲۸ دی ماه ۱۳۶۱ در روستای آو
🌹برای یادبود شهید بزرگوارتان در کانال «یادِ شهدا»، عکس و اطلاعات شهید را به آیدی زیر ارسال کنید.👇🏻 @yade_shoohada 🥀 @yaade_shohadaa
❤️‍🔥 علت اتاق خصوصی در حالت بیهوشی 💔در عملیات فتح المبین از ناحیه پا مجروح شده بود، چند روزی تو بیمارستان چمران شیراز بستری بود و بعد منتقل شده بود بیمارستان نجمیه تهران....! پاشو که عمل کردن خانواده‌اش رفتن دیدنش، مادرش دید حسین تو اتاق ریکاوری تنهاس، از دکتر دلیل رو جویا شد و گفت: حسین تنها توی اتاق دلش می‌گیره! 💔دکتر گفت: حاج خانم تو حالت بیهوشی پسر شما با صوت رسا قرآن می‌خوند، نخواستم حالت معنویش از بین بره برای همین یه اتاق خصوصی بهش دادم! 🥀 خاطره ای به یاد سردار جاویدالاثر شهید حسین صیدی 🥀 @yaade_shohadaa
💔وقتی در گناه زندگی میکنی شیطان کاری به تو ندارد اما.... وقتی تلاش میکنی تا از اسارت گناه بیرون بیایی اذیتت خواهد کرد. ✍🏻شهید سید سجاد خلیلی 🥀 @yaade_shohadaa
❤️‍🔥 ماجرای امضای سرخ 💔 مادرم به همراه تعدادی از اقوام برای شرکت در مراسمی به زادگاه شهید صالحی یعنی خوانسار رفتند. مادرم از ما خواست که به مدرسه برویم. من، خواهر و برادر کوچکترم در خانه ماندیم و خاله و تعدادی از خانم های فامیل پیش ما ماندند. وقتی به مدرسه رفتم، ناظم مدرسه پیش من آمد و گفت: «زهرا جان این برگه ساعت امتحانات را به خانه ببر، بده امضا کنند و برایم من بیاور.» همان شب در خواب دیدم که ایشان به خانه آمد، از در وارد شد، لباس هایش را منظم در گوشه ای از خانه گذاشت، بلوز و شلوار سفیدی به تن داشت. به پدرم گفتم: «آقاجون ناهار خورده اید؟» گفت: «نه بابا! ناهار نخوردم.» به آشپزخانه رفتم تا برای ایشان غذا گرم کنم. غذا را روی اجاق گاز گذاشتم، من را صدا کرد و گفت: «زهرا جان! نامه ات را بیاور تا امضا کنم.» گفتم: «کدام نامه؟» گفت: «همان برنامه امتحانی مدرسه ات را بیاور!» به سمت کمد کتابهایم رفتم و برگه را برداشتم. دنبال خودکار آبی یا مشکلی بودم. برگه و خودکار را به ایشان دادم تا امضا کند، به آشپزخانه برگشتم تا غذا را آماده کنم. با سینی غذا که برگشتم، ایشان نبود. صبح که بیدار شدم، سرکمد کتاب هایم رفتم تا کتاب هایم را برای مدرسه آماده کنم. کتاب علومم را که برداشتم، برگه امتحانی وسط آن بود. یکدفعه دیدم که پدرم برگه امتحانی را امضا کرده و نوشته است «اینجانب نظارت دارم سید مجتبی صالحی» این برگه دست به دست چرخید تا این که به دست مرحوم آیت الله «خزعلی» رسید و سالها نزد ایشان بود. 🥀 خاطره ای به یاد شهید حاج سید مجتبی صالحی خوانساری 🥀 @yaade_shohadaa