eitaa logo
یادِ شهدا
1.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: ✍🏻گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این یک دعوت از طرف شهداست؛ #شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن...♥️ ♥️#شهدا مدیون هیچکس نمی‌مونن! ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀«۲۷ شهریور ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 مبدا تحول ایشان و خانواده اش از زمانی شروع شد که شهید مدافع حرم ارتشی مرتضی زرهرن را برای تشییع به زادگاهش شیروان آورده بودند. نوری در دل رضا روشن شد به طوری که شب و روز به فکر شهادت بود و به گفته همسرش در کنار مزار شهید زرهرن چندین بار آرزوی شهادت نموده بود. پس از 18 سال خدمت در سال 96 در درگیری با اشرار مسلح مواد مخدر در شهرستان نیکشهر به آرزوی قلبی خود یعنی شهادت نائل آمدند. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار رضا شجاع «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان ششم: خانه ی استثنایی یک شهید قسمت دوم 🌹راوی: همسر شهید با ناراحتی گفتم : برای چی این حرف ها رو بزنم؟! ناراحت تر ازمن جواب داد: اینا می خوان به من پول بدن که خونه رو مدل حالا بسازم ، من هم نمی خوام این کارو بکنم . دوست نداشتم بالای حرف او حرفی بزنم، توی طول زندگی شناخته بودمش؛ سعی می کرد هیچ وقت کاری خلاف رضای حق نکند. وقتی از سپاه آمدند، آوردشان توی خانه. یکی شان ساک دستش بود. همه که نشستند ، بازش کرد. چند بسته اسکناس درشت بیرون آورد. گذاشت جلو عبدالحسین . طپش قلبم تند شده بود. انتظار دیدن آن همه پول را نداشتم . نمی دانستم چه کار می کند. کمی خیره پول ها شد. از نگاهش می شد فهمید که یک تصمیم  جدی گرفته است. یک دفعه بسته های اسکناس را جمع کرد. همه را دوباره ریخت توی ساک! نگاه بچه های سپاه هم مثل نگاه من بزرگ شده بود. محکم و جدی گفت : این پول مال بیت الماله، من یک سر سوزن هم راضی نیستم بچه هام بخوان با همچین پولی توی رفاه باشن . گفتند: ولی ...! محکم گفت: ولی نداره، بچه های من با همین وضع زندگی می کنن. گفتند : جواب غزالی رو چی بدیم؟! گفت : بهش بگین خودم یک فکری برای خونه برمی‌دارم. هر چه اصرار کردند پول را قبول کند ، فایده نداشت که نداشت. چند روزی گذشت. حالش بهتر شده بود ، ولی اصلاً مساعد کار بنایی نبود. روزی که فهمیدم می خواهد یک طرف خانه را خراب کند ، باورم نشد . گفتم : حتماً دارین شوخی می کنین ؟ گفت: اتفاقاً تصمیمی که گرفتم ، خیلی هم جدیه. گفتم : با این وضعی که شما داری، اسم بنایی رو هم نمی شه آورد! گفت : ان شاء الله ، به یاری امان زمان (عج)، هم اسمش رو می آرم ، هم بهش عمل می کنم . اصرار من، اثری نداشت. از همان روز دست به کار شد. یک طرف خانه را خراب کرد. کم کم مصالح ریخت و با کمک چند نفر دیگر، دو تا اتاق ساخت. دو، سه شب بعد ، باران شدیدی گرفت. بچه ها سرشان را گرفته بودند بالا، چشم از سقف بر نمی داشتند. من هم کمی از آنها نداشتم . مدتی بعد ، همه خاطر جمع شدیم ؛ حتی یک قطره هم آب نچکید. از همان اول هم می دانستم که مو لای درز کارهای او نمی رود. رو کردم بهش و گفتم: حالا که حالت خوب شده و فردا می خوای بری جبهه ، ولی ان شاء الله دفعه بعد که اومدی ، اون طرف دیگه خونه رو هم درست کن. هنوز شیرینی زندگی در اتاق های جدید توی وجودم بود که یک هو سر و صدایی از داخل حیاط  بلند شد. سریع دویدیم بیرون. از چیزی که دیدم ، کم مانده بود سکته کنم ؛ یک گوشه دیوار گلی حیاط ، ریخته بود! برگشتم به عبدالحسین نگاه کردم . خندید. گفت : ان شاء الله دفعه بعد که اومدم ، این دیوار گلی رو هم خراب می کنم و یک دیوار آجری می سازم. گفتم: با اون پنج، شش روزی که شما مرخصی می گیری ، هیچ کاری نمی شه کرد. گفت: دفعه بعد ، بیست روز مرخصی می گیرم، خاطرت جمع باشه. صبح زود راهی جبهه شد. نزدیک دو ماه گذشت. روزی که آمد ، بعد از سلام و احوالپرسی گفت : بیست روز مرخصی گرفتم که دیوار رو درست کنم. خیلی زود شروع کرد. روز اول آجر ریخت ، روز بعد هم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کرد. می خواست بقیه کار را شروع کند که یکی از بچه های سپاه آمد دنبالش . بهش گفت: بفرما تو . گفت : نه، اگه یک لحظه بیای بیرون ، بهتره. رفت و زود آمد . خیره شد به چشمهام . گفت: کار مهمی پیش اومده ، باید برم. طبیعی و خونسرد گفتم : خب عیبی نداره ؛ برو، ولی زود برگرد. صداش مهربانتر شد ، گفت: توی شهر کارم ندارن. گفتم : پس کجا ؟! با احتیاط گفت : می خوام برم جبهه. یک آن داغی صورتم را حس کردم . حسابی ناراحت شدم . توی کوچه که می آمدی، خانه ما به آن وضعش انگشت نما بود. به قول معروف، شده بود نقل مجلس! دور و برم را نگاه کردم . گفتم : شما می خوای منو با چند تا بچه قد و نیم قد توی این خونه بی در و پیکر بگذاری و بری؟! چیزی نگفت. گفتم : اقلاً همون دیوار درب و داغون خودش رو خراب نمی کردی. طبق معمول این طور وقت ها، خندید. گفت: خودت رو ناراحت نکن ، بهت قول می دم که حتی یک گربه روی پشت بام این خونه نیاد . ادامه دارد... 🥀 @yaade_shohadaa
💔روایت لحظه ی شهادت شهید مدافع حرم جامعه ی پزشکی؛ «شهید محمدحسن قاسمی» ✨خوردیم به کمین؛ آمبولانسو به رگبار بستن! مجروحان فاطمی رو به زحمت بیرون میارم، حال یکی از زخمیها وخیمه و بدون اکسیژن میمیره. وقت درنگ نیست. باید محکم باشم! باید مرد جنگ باشم! همه جا تاریکه. سکوت خرابه‌های شهر، حتی با صدای نفسهای نامنظم ما هم میشکنه. نمیشه بشینمو صبر کنم. خیز برمیدارم سمت آمبولانس. بیسیم و اسلحه‌م رو برمیدارم، باید با بیسیم خبر بدم. فقط چند قدم مونده تا برسم پشت دیوار! سکوت سنگین فضا با صدای بی وقفه رگبار میشکنه. از ساختمون روبرو منو هدف گرفتن... بارونی از گلوله‌س که در یک لحظه شلیک میشه و سمت چپمو میشکافه. دست و پای چپم تیر خورده، پهلوم تیر میکشه، سرم میسوزه، میخوام بایستم، نمیشه! بی‌هوا با صورت میفتم رو زمین. شیشه عینکم شکسته و به سختی میتونم چشمامو باز کنم. حالا دراز کشیدم کنار پای عظیم و مزار، چند قدم مونده به همون دیواری که پناه گرفتن. قلبم آروم می‌زنه، آرومتر از همیشه، آرومتر از همه عمر بیست و شش سالم. مثل پرنده‌ای که خودشو در مسیر باد‌ رها کرده و بال نمیزنه، قلبم پر و بال میگیره. انگار زمان ایستاده و داره تقلای منو تو خاک و خون تماشا میکنه. خوابیدم و گرم شدم از این همه خونی که راه افتاده. خون، شتک زده روی لباس آبی رنگ اتاق عملم. کفنی که آرزوشو داشتمو به تن دارم. باید نماز عشق بخونم، دیر می‌شه! روی زمین گرم ویرانه‌های خیابان ده-هفتاد حلب، وضو با خون خودم میگیرم. نیت میکنم، سبکبال و آروم:«دو رکعت نماز عشق می‌خونم، قربة الی الله.» 📚کتاب «دلم پرواز می‌خواهد» 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چهاردهم ❤️‍🔥تقدیم به روح پاکِ آنان که گمنام و زهرایی تبارند ♦️هدیه «سوره قدر» به شهید والامقام، شهید گمنام ۲۷ ساله گاوازنگ زنجان 🥀 @yaade_shohadaa
🥀«۲۸ شهریور ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 شهید بزرگوار در عملیات خیبر به عنوان امدادگر بود که از ناحیۀ پا مورد اصابت گلوله قرار می گیرد و بی هوش می شود و پس از 3 روز به دست رژیم بعثی عراق اسیر شده و پس از 5/6 سال اسارت در تاریخ 69/5/28 به کشور اسلامی بازگشتند و به فعالیت­های خود در بسیج ادامه دادند تا اینکه در تاریخ 78/6/28 بر اثر مجروحیت شیمیایی به درجۀ رفیع شهادت نائل آمدند. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار جعفر مکاری نوش آبادی «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان ششم: خانه ی استثنایی یک شهید قسمت سوم 🌹راوی: همسر شهید صورتم گرفته تر شد و ناراحتی ام بیشتر. گفت: حالا دیوار حیاط خرابه که خراب باشه ، این که عیبی نداره. دلم می خواست گریه کنم. گفتم : یعنی همین درسته که من توی این خونه بی در و پیکر باشم ، اونم با چند تا بچه کوچیک؟ باز هم سعی کرد آرامم کند، فایده نداشت. دلخوری ام هر لحظه بیشتر می شد. خنده از لب هاش رفت. قیافه اش جدی شد. توی صداش ولی مهربانی موج می زد.  گفت: نگاه کن، من از همون اول بچگی ، و از همون اول جوانی که تو روستا بودم ، هیچ وقت نه روی پشت بام کسی رفتم ، نه از دیوار کسی بالا رفتم ، نه هم به زن و ناموس کسی نگاه کردم. حرف های آخرش حواسم را جمع کرد.هر چند که ناراحت  بودم، ولی منتظر شنیدن بقیه اش شدم. ادامه داد: الان هم می گم که تو اگه با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون، اصلاً کسی طرفت نگاه نمی کنه. خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبنده ای توی این خونه مزاحم  شما نمی شه. چون من مزاحم کسی نشدم ؛ هیچ ناراحت نباش . مطمئن و خاطر جمع حرف می زد. به خودم که آمدم، از این رو به آن رو شده بودم، حرف هاش مثل آب بود روی آتش. وقتی ساکش را بست و راه افتاد، انگار اندازه سر سوزن هم نگرانی نداشتم. چند وقت بعد آمد. نگاش مهربانی همیشه را داشت. بچه ها را یکی یکی بغل می کرد و می بوسید. هنوز ننشسته بود که رو کرد به من . یک « خوب » کشیده و معنی داری گفت ، بعد پرسید: توی این چند وقته ، دزدی، چیزی اومد یا نه؟ گفتم : نه. خندید . ادامه دادم: اثر اون حرفتون این قدر زیاد بود که ما با خیال راحت زندگی کردیم ، اگر بگی یک ذره هم دلم تکون خورده، دروغ  گفتی. خدا رحمتش کند ؛ هنوز که هنوز است ، اثر آن حرفش توی دل من و بچه ها مانده . به قول خودش ، هیچ جنبنده ای مزاحم ما نشده است. 🥀 @yaade_shohadaa
🌹 💔ای امت رسول الله؛ هر کس یک قدم الآن عقب بماند، خسرانی بزرگ کرده است. جلوی فساد را بگیرید. جوانان حزب الله، حافظ خون شهیدان باشند و جوانان منحرف را جلوگیری و هدایت کنند و جامعه را با قاطعیت بسازند. ✍🏻دانشجوی شهید حسین رشیدی بیدگلی 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پانزدهم ❤️‍🔥تقدیم به روح پاکِ آنان که گمنام و زهرایی تبارند ♦️هدیه «سوره قدر» به شهید والامقام، شهید گمنام ۳۵ ساله گاوازنگ زنجان 🥀 @yaade_shohadaa
🥀«۲۹ شهریور ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔ایشان از نظر تحصیلات کلاسیک مدارج عالیه نداشت و تا پایان دوره ابتدایی بیشتر ادامه نداد ، اما  تکلیف الهی وی را برآن داشت به فرمان امام خمینی بعنوان بسیجی مخلص در کنار همسنگران مجاهد الهی در سپاه اسلام قرار گیرد  و از نظر معارف علوم اسلامی به عالیترین مرتبه درجه معرفت الهی برسد. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار محسن پارسا «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان هفتم: شاخکهای کج شده قسمت اول 🌹راوی: علی اکبر محمدی پویا اواخر سال شصت و دو بود. دقیقاً یادم نیست آن روز مناسبتی داشت یا نه، ولی می دانم بچه های گردان را جمع کرد که براشان حرف بزند. تو مقدمات صحبتش، مثل همیشه گفت: «السلام علیک یا فاطمه الزهرا، سلام الله علیها.» بغض گلوش را گرفت و اشک تو چشمهاش جمع شد. همیشه همین طور بود، اسم حضرت را که می برد بی اختیار اشکش جاری می شد. گویی همه ی وجودش عشق و ارادت بود به آن حضرت، و حضرات مقدسه ی دیگر (علیهم السلام.) موضوع صحبتش، حول و حوش امدادهای غیبی می گشت. لابلای حرفهاش، خاطره ی قشنگی تعریف کرد؛ خاطره ای از یکی از عملیاتها. گفت: شب عملیات، آرام و بی سرو صدا داشتیم می رفتیم طرف دشمن. سر راه یکهو خوردیم به یک میدان مین. خدایی شد که فهمیدیم میدان مین است، وگرنه ما گرم رفتن بودیم و هوای این طور چیزها را نداشتیم. بچه های اطلاعات، اصلاً ماتشان برده بود. آنها موضوع را زودتر از من فهمیدند. وقتی به ام گفتند، خودم هم ماتم برد. شبهای قبل که می آمدیم شناسایی، همچین میدانی ندیده بودیم. تنها یک احتمال وجود داشت و آن هم این که راه را کمی اشتباه آمده بودیم. آن طرف میدان مین، شبح دژ دشمن تو چشم می آمد. ما نوک حمله بودیم و اگر معطل می کردیم، هیچ بعید نبود عملیات شکست بخورد. با بچه های اطلاعات، شروع کردیم به گشتن. همه ی امیدمان این شد که معبر خود عراقی ها را پیدا کنیم. چند دقیقه ای گشتیم. ولی بی فایده بود. کمی عقب تر از ما، تمام گردان منتظر دستور حمله بودند. هنوز از ماجرا خبر نداشتند. بچه های اطلاعات، خیره خیره نگاهم می کردند. «چکار می کنی حاجی؟» با اسلحه ی کلاش به میدان مین اشاره کردم. «می بینی که! هیچ راه کاری برامون نیست.» «یعنی .... برگردیم؟!» چیزی نگفتم. تنها راه امیدم به در خانه ی اهل بیت (علیهم السلام) بود. متوسل شدم به خود خانم حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها.) با ناله گفتم: «بی بی، خودتون وضع ما رو دارید می بینید، دستم به دامنتون، یک کاری بکنید.» به سجده افتادم روی خاکها و باز گفتم: « شما خودتون تو همه ی عملیاتها مواظب ما بودید، این جا هم دیگه همه چیز به لطف و عنایت خودتون بستگی داره.» تو همین حال گریه ام گرفت. ادامه دارد... 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ 💔مشاهده ڪنید شهید زین‌الدین کجا بہ شهادت رسید... 🎙شهید حاج قاسم سلیمانی 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شانزدهم ❤️‍🔥تقدیم به روح پاکِ آنان که گمنام و زهرایی تبارند ♦️هدیه «سوره قدر» به شهید والامقام، شهید گمنام ۴۰ ساله گاوازنگ زنجان 🥀 @yaade_shohadaa
🥀«۳۰ شهریور ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 پدر شهید: موقعی که خواست خداحافظی کند گفت : «باباجون می دونی پَست ترین فرمانده کیه ؟» از این سوال فهمیدم که جای راحتی خدمت نمی کند . کنجکاو پرسیدم : «کیه ؟» سرش را پایین انداخت : «پست ترین فرمانده کسیِ که سربازش کشته بشه و خودش سالم برگرده عقب !» . سجاد قبل از این که فرمانده پاسگاه شود فرمانده نفسش شده بود و این نشانه خوبی برای یک مومن بود . ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار سجاد تختی «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان هفتم: شاخکهای کج شده قسمت دوم 🌹راوی: علی اکبر محمدی پویا عجیب هم قلبم شکسته بود که: خدایا چکار کنیم؟! وقتی لطف و معجزه ای مقدر شده باشد و قطعاً بخواهد اتفاق بیفتد، می افتد. حالا اگر کسی بخواهد ذهنیت خود را قاطی جریان بکند و موضوع را با فکر ناچیز خود بسنجد، اصلاً عقل از او گرفته می شود. من هم، تو آن شرایط حساس، نمی دانم یکدفعه چطور شد. گویی از اختیار خودم آمدم بیرون. یک حال از خود بی‌خودی به ام دست داده بود. یکدفعه رفتم نزدیک بچه های گردان. حاضر و آماده نشسته بودند و منتظر دستور. یکهو گفتم: «برپا.» همه بلند شدند. به سمت دشمن اشاره کردم. بدون معطلی دستور حمله دادم. خودم هم آمدم بروم، بچه های اطلاعات جلوم را گرفتند. «حاجی چکار کردی؟!» تازه آن جا فهمیدم چه دستوری داده ام. ولی دیگر خیلی ها وارد میدان مین شده بودند. همان طور هم به طرف دشمن آتش می ریختند. «حاجی همه رو به کشتن دادی!» شک و اضطراب آنها، مرا هم گرفت. یک آن، اصلاً یک حالت عصبی به ام دست داد. دستها را گذاشتم رو گوشهام و محکم شروع کردم به فشار دادن. هر آن منتظر شدن یکی از مینها بودم.... آن شب ولی به لطف و عنایت «بی بی»، بچه ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند. یکی شان هم منفجر نشد. تازه آن جا من به خودم آمدم. سر از پا نشناخته دویدم طرف دشمن، از وری همان میدان مین! صبح زود، هنوز درگیر عملیات بودم. یکدفعه چشمم افتاد به چندتا از بچه های اطلاعات لشکر. داشتند می دویدند و با هیجان از این و آن می پرسیدند: «حاجی برونسی کجاست؟! حاجی برونسی کجاست؟!» رفتم جلوشان. گفتم: «چه خبره؟ چی شده؟» «فهمیدی دیشب چکار کردی حاجی؟» صداشان بلند بود و غیر طبیعی. خودم را زدم به آن راه. گفتم:«نه.» گفتند: «می دونی گردان رو از کجا رد کردی؟» «از کجا؟» جریان را با شتاب گفتند. به خنده گفتم: «اه! مگه می شه که ما از رو میدون مین رد شده باشیم؟ حتماً شوخی می کنید شماها.» دستم را گرفتند. گفتند: «بیا بریم خودت نگاه کن.» همراشان رفتم. دیدن آن میدان مین، واقعاً عبرت داشت. تمام مینها روشان رد پا بود. بعضی حتی شاخکهاشان کج شده بود، ولی الحمدلله هیچ کدام منفجر نشده بود. خدا رحمت کند شهید برونسی را، آخر صحبتش با گریه می گفت: «بدونید که حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) و اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام)، تو تمام عملیاتها ما رو یاری می کنند.» محمد رضا فداکار، یکی از همرزمان شهید برونسی، می گفت: چند روز بعد از عملیات، دو، سه تا از بچه ها گذرشان به همان میدان مین می افتد. به محض اینکه نفر اول پا توی میدان می گذارد، یکی از مینها عمل می کند که متأسفانه پای او قطع می شود! بقیه ی مینها را هم بچه ها امتحان می کنند، که می بینند آن حالت خنثی بودن میدان مین رفع شده است. 🥀 @yaade_shohadaa