eitaa logo
یادِ شهدا
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: ✍🏻گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این یک دعوت از طرف شهداست؛ #شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن...♥️ ♥️#شهدا مدیون هیچکس نمی‌مونن! ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀شهید سیدحسن نصرالله: ما از این شهید یاد گرفتیم... ❤️‍🔥شهید والامقام «سجاد منصوری» 💔🥀شهید «سجاد منصوری»، از نیروهای ارتش جمهوری اسلامی ایران و اهل کرمانشاه، با فداکاری و تلاش‌های بی‌وقفه خود در راستای دفاع از میهن اسلامی‌اش، نقشی اساسی در تأمین امنیت کشور ایفا کرد. او در خانواده‌ای کارگری و ساده بزرگ شد و پدرش به عنوان یک کارگر معمولی زندگی می‌کرد. سجاد منصوری متاهل و پدر بود و عشق به خانواده‌اش همواره محرکی برای ادامه خدمت به کشور محسوب می‌شد. او سال‌ها در ارتش خدمت کرد و تا آخرین لحظه برای حفاظت از این سرزمین کوشید. در پنجم آبان ۱۴۰۳، در حمله هوایی رژیم صهیونیستی، شهید منصوری به جمع شهدای ارتش پیوست. ♦️قرائت «آیت‌الکرسی» هدیه به روح مطهرش. پانزدهم 🥀 @yaade_shohadaa
🌎 تولد در سائوپائولو قسمت : 6⃣1⃣ 🌅🕌 من یک مسلمانم 🕌🌅 🔶یک‌روز داخل راهرو،نزدیک اتاق مادرم،مقابل دکتر ایستاده بودم و حرف‌های دکتر در مورد وضعیت مادرم را می.شنیدم.موبایلم در دستم بود.🍃 🔸همان لحظه صدای موبایل را شنیدم.فورا وارد فضای تلگرام شدم.یک پیام فارسی از یک شماره ناشناس داشتم‌صفحه را باز کردم.نوشته‌بود: (سلام من علی حمیدی هستم) نگاهی به عکس پروفایل نویسنده انداختم.یک مرد جوان با یک عمامه سفید روی سرش.لبخند زدم و جواب پیام را فرستادم.🍃 🔸آقای عابدی مدتی در برزیل به عنوان مبلغ کار می‌کرد.از همان روز با ایشان آشنا شدم.در ایران استاد حوزه و خادم مسجد جمکران بود.او من را به علی حمیدی برای آشنایی بیشتر به منظور ازدواج معرفی کرده‌بود.به من هم پیام داده و موضوع را مطرح کرده‌بود.🍃 🔸از آن روز من و علی حمیدی شروع به حرف‌زدن در فضای تلگرام کردیم.سوالات علی حمیدی بیشتر در مورد تغییر دین من بود.از خانواده و نحوه کنار آمدنشان با این قضیه و دین قبل از اسلام می‌پرسید و من تا جایی که می‌شد همه را در قالب پیام نوشتاری برایش می‌نوشتم.🍃 🔶بیست روز گذشت که مادرم به خانه آمد.من و علی هرروز در تلگرام با هم صحبت می‌کردیم.یک‌روز علی خجالت را کنار گذاشت و گفت: امکان داره عکسی از خودت برای من بفرستی؟مادرم خیلی دوست داره چهره شما رو ببیند.او هیچ تصویری از من ندیده‌بود.ولی من عکس پروفایلش را دیده‌بودم.🍃 🔸فرستادم.و از آن‌روز به بعد یک گروه سه‌نفره که نفر سوم یک مشاور آشنای خانواده علی بود،تشکیل دادیم و شروع کردیم درباره ازدواج و معیارها و اهداف آینده صحبت کنیم.من هر ماه مادرم را برای چک‌آپ به بیمارستان می‌بردم.آن روز مادرم روی صندلی مترو نشسته‌بود و دستش را به میله کناری گرفته‌بود.🍃 🔸رنج این سالها کاملا در چهره‌اش دیده می‌شد.علی قضیه تماس تصویری را دوباره مطرح کرد.به دوروبر نگاهی انداختم.چند نفر بیشتر در مترو نبودند.همان لحظه پیام دادم: مادرم آمادگی دارد،پدر شما در خانه هست؟🍃 🔶پدرش در خانه بود‌کنار مادرم نشستم و علی تماس گرفت.من و مادرم پدر علی را دیدیم که به دیوار تکیه‌زده بود و علی در کنارش طوری موبایل را گرفته‌بود که هم خودش،هم پدرومادرش مشخص باشند.مادرش چادر رنگی سر کرده‌بود و مشخص بود از اینکه مادر من حجاب نداردو من چادر سرکرده‌ام متعجب است.🍃 🔸مترو این خوبی را داشت که علی و خانواده‌اش هم طرز بیرون رفتن من و مادرم را می‌دیدند و هم تا حدودی با اجتماع برزیل آشنا می‌شدند.با برقراری تماس پدر علی سلام و احوال‌پرسی کرد.من برای مادرم ترجمه می‌کردم و صحبت‌های مادرم را نیز برای پدر علی ترجمه می‌کردم.پدر علی مادرم را حاج‌خانم صدا می‌کرد و این باعث خنده من شده.بود.حاج‌خانم نظر شما در این مورد چیست؟🍃 🔸مادرم گفت: نگاه من و پدرش به کامیلاست.اگر او به پسر شما اعتماد دارد،ما حرفی نداریم و موافقیم. این اولین و تنها خواستگاری رسمی خانواده علی از خانواده من بود.🍃 🔶بعد از تماس تصویری در مترو،گفتگوی من و علی بیشتر به سمت ازدواج رفت.هر دو درباره اهمیت ازدواج و اهداف آینده صحبت می‌کردیم و علی درباره میزان درآمد و داشته‌ها و نداشته‌هایش حرف می‌زد.🍃 🔸این چیزها از نظر من اهمیتی نداشت و من نمی‌فهمیدم چرا علی این‌قدر روی اینها تاکید می‌کرد. یک‌بار به او گفتم:برای من مهم نیست شما چی دارید چی ندارید.🍃🔸وقتی ازدواج کنیم.با کمک هم می‌توانیم خانه و وسایل خانه را بخریم.این بیشتر مزه می‌دهد.من از سیزده‌سالگی کار کرده‌ام و می‌دانم یک وسیله را با درآمد خودت بخری چقدر لذت‌بخش است‌.🍃 🔶علی نگران نداشتن خانه و ماشین و هزینه خرید طلا و میزان مهریه بود و من به چیزهای دیگری فکر می‌کردم.موضوع مهمی که با مطرح شدنش کمی به مشکل خوردیم.همان بحث تبلیغ در برزیل بود.و طبق تصورم علی نپذیرفت.من تمام تلاشم را برای راضی کردن علی انجام دادم.🍃 🔸گفتم: شما در ایران همه‌چیز دارید.اگر کسی بیسواد هست و نمی‌تواند بخواند و بنویسد،ولی یک مسجد و حسینیه برود.یک سخنرانی گوش بدهد.می‌تواند یک چیزی یاد بگیرد.ما چی داریم؟ما هیچی نداریم تعداد روحانی شیعیان در برزیل را می‌توانیم با یک دست بشماریم.شما چند روحانی در ایران دارید؟فراوان... برزیل خیلی‌خیلی بیشتر به روحانی نیاز دارد تا ایران.🍃 🔸فکر کنم این یک حدیث باشد که می‌گویند چطور مردم می‌توانند بخوابند در حالیکه می‌دانند همسایه‌شان گرسنه هست؟شما چطور می‌توانی بخوابی،در حالیکه می‌دانی همسایه دور شما از دین غافل است،یعنی گرسنگی معنوی دارد؟🍃 ادامه دارد..‌. 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️‍🔥این شبا حال و هوای خونمون خیلی عجیبه؛ التماست می‌کنم بیشتر بمون علی غریبه..‌.😭🥀 🥀 @yaade_shohadaa
💔رویای صادقه‌ای که پیام شهید حاج‌حسن طهرانی‌مقدم را بعد از شهادتشان به همرزمانش و همه عاشقان ولایت می‌رساند...دیشب به خوابم آمد، روح حسن چو نوری شأن شهید را او، میگفت با چه شوری✨ ✨اینجا ملاک عشق است، پیمان با ولایت باید نمود پرواز، تا مرز بینهایت✨ ✨مأوای ما شهیدان، نزد حسین زهراست؛ جز راه رهبری نیست، راه سعادت و راست...✨ 🌷شبی بعد از شهادت حاج حسن خیلی دلم گرفته بود؛ چون واقعاً او را دوست داشتم و خاطرات ایشان خصوصا در یادواره سراسری شهدای گمنام سال ۸۴ برایم تداعی عرفان و مقام معنوی او بود، آن شب برای حاج حسن قرآن خواندم تا اینکه خوابم برد، در عالم خواب دیدم حاجی در مکانی زیبا و مجلل و باغی بزرگ است و اینقدر نورانی بود که مثل خورشید نورافشانی میکرد، رفتم جلو و گفتم حاج حسن اینجا کجاست؟ گفت اینجا بهشت شهداست و کارنامه شهدا با امضا و تائید مقام معظم رهبری و ولایت کامل میشود و هیچکس نمیتواند بدون تأیید ولایت اینجا بیاید هر چند تمام عمر خود را در جهاد و عبادت بسر برده باشد. گفتم حاجی فکری بحال ما کن فرمودند از طرف من به همه بگوئید که :«جز راه رهبری نیست راه سعادت و راست و ملاک و معیار در آخرت پیمان با ولایت است، و عشـق به امام خامنه‌ای یعنی عاقبت بخیری.» ✍🏻 به یاد شهید والامقام حاج‌حسن طهرانی‌مقدم به‌ روایتِ شاعر ارزشی و مذهبی برادر محمدرضا جعفری(بهمراه راز آوردن سه بیت شعر) 🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫دعای نورانی نادعلی 🥀 @yaade_shohadaa
💫برای تثبیت در دین و بودن بر صراط مستقیم... 🥀 @yaade_shohadaa
🥀«۲۳ آبان ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 مادر شهید: حس خوبی نسبت به ایشان داشتم و همین او را از دیگر فرزندانم خاص‌تر کرده بود. ایشان بسیار آرام بود و به همدیگر وابسته بودیم. کامران عاشق فداکاری و مهربانی نسبت به دیگران بود. اگر از صبح تا شب به مردم خدمت می‌کرد، احساس خستگی نمی‌کرد. مخلص بود و عاشق خدمت در راه خدا و من ایمان دارم که خدا او را برای همین خصوصیت‌هایی که داشت، برای شهادت گلچین کرد. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار کریم کرامت «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
33.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥰گلها هم می‌تونن عاقبت به خیر بشن... 💔الهی امروز نگاه خاص آقا علی‌بن‌موسی‌الرضا(علیه‌السلام) و پدر بزرگوارشون و پسر بخشنده‌شون و نوه‌ی هدایتگرشون روزی همه‌مون باشه.🤲🏻 التماس دعا... 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀شهید سیدحسن نصرالله: ما از این شهید یاد گرفتیم... ❤️‍🔥شهید والامقام « محمد مهدی شاهرخی‌فر» 💔🥀شهید «محمد مهدی شاهرخی‌فر»  در سال ۱۳۷۶ در شوشتر دیده به جهان گشود و از سال ۱۴۰۱ به استخدام ارتش جمهوری اسلامی ایران درآمد.  شهید شاهرخی‌فر بامداد شنبه پنجم آبان ۱۴۰۳ در حالی که در محل کار (گروه پدافند هوایی ماهشهر) به سر می‌بُرد، بر اثر حملات رژیم صهیونیستی به شهادت رسید. ♦️قرائت «آیت‌الکرسی» هدیه به روح مطهرش. شانزدهم 🥀 @yaade_shohadaa
🌎 تولد در سائوپائولو قسمت:7⃣1⃣ 🌅🕌 من یک مسلمانم 🕌🌅 🔷به علی اطمینان دادم که فرهنگ مردم برزیل خیلی شبیه مردم ایران است. حدودا یک‌ماه دیگر به ایران برمی‌گشتم.هم دلتنگ قم بودم و هم دلِ دل‌کندن از پدرومادر را نداشتم.اما این راهی بود که باید می‌رفتم.🍃 🔹با صحبت‌های زیاد علی بالاخره تبلیغ در برزیل را پذیرفت.گرمای درونم آرام‌آرام به آتشی از جنس علاقه تبدیل می‌شد و به دنبالش نگرانی می‌آمد. که به نرسیدن ختم می‌شد.می‌دانستم یکی از قوانین جامعه‌المصطفی این است که ازدواج خارجی‌ها با ایرانی‌ها ممنوع است.اصلا فکرش را نمی‌کردم یک‌روز با یک مرد جوان ایرانی آشنا شوم و به قصد ازدواج با او صحبت کنم.هرچند در دل چنین آرزویی داشتم.🍃 🔹ترجیح می‌دادم همسر طلبه‌ای که از امام‌رضا(ع) خواسته‌ام ایرانی باشد.چون هدفم تبلیغ در برزیل بود،به نیت راهنمایی برزیلی‌ها. اگر نه،طلبه‌های لبنانی هم برای تبلیغ به برزیل می‌آمدند.ولی هدف آنها بیشتر خود لبنانی‌ها بود.من با یک همسر ایرانی می‌توانستم به هدفم نزدیک شوم و فارسی را هم بهتر بیاموزم.🍃 🔷برای بار دوم به ایران آمدم.این‌بار اصلا احساس غریبی نمی‌کردم.حجاب بعضی از خانم‌ها برایم عجیب نبود و رانندگی ایرانی‌ها برایم عادی شده‌بود.انگار به کشور خودم برگشته بودم.دلتنگ حرم حضرت‌معصومه(س) بودم و دیدن دوستانم و علی...که انگیزه جدید زندگی‌ام بود.🍃 🔹بعد از آمدن از ایران،بالاخره دفتر تبلیغات با من تماس گرفتند.موقع ثبت‌نام برای رفتن به تبلیغ قصدم محک زدن خودم بود و آمادگی برای زمانی‌که قرار است برای تبلیغ به برزیل بروم. به عنوان تبلیغ، من را به تهران فرستادند.هیچ‌وقت هدفم از صحبت کردن با دیگران و بیان داستان زندگی‌ام به دست آوردن پول نبود.در واقع اصلا نمی‌دانستم به کسی که تبلیغ می‌رود پول می‌دهند.من را به یک حسینیه بردند.🍃 🔹پشت میکروفن نشستم ضربان قلبم تندتند می‌زد.شروع کردم به تعریف داستان زندگی‌ام.اول به چشم گسی نگاه نمی‌کردم،اما به مرور احساس کردم نگاه‌های حاضران من را به سمت خودش می‌کشاند.🍃 🔹در مورد امام‌حسین(ع) که گفتم: نمی‌دانم اول از چشم من اشک آمد یا آنها.روضه نمی‌خواندم اما اسم امام‌حسین(ع) که آمد قلب‌ها رقیق شد و اشک‌ها روی گونه‌ها چکید.🍃 🔷از آن روز به بعد از جاهای مختلف نامه می‌زدند که خانم کامیلا را برای تبلیغ به مدرسه یا دانشگاه ما بفرستید.صحبت کردن برای دختران جوان و نوجوان را خیلی دوست داشتم.🍃 🔹به خصوص وقتی چند روز بعد از آن به اینستاگرامم پیام می‌دانند که: مدتی بود نماز نمی‌خواندم،یا مدتی بود چادر از سرم برداشته‌بودم. از وقتی شما صحبت کردید،دوباره نماز می‌خوانم یا دوباره حجاب می‌گیرم.🍃 من همیشه به آنها می‌گویم شما مثل قدر این آب را نمی‌دانید.دین اسلام ،کامل‌ترین دین است.خوش‌به‌حالتان که در کشوری زندگی می‌کنید که این دین مستقیما در زندگی شما تاثیر دارد.🍃 🔷چندروز از برگشتنم از ایران می‌گذشت که با علی قرار گذاشتیم همدیگر را ببینیم.از در شماره پنج وارد شدم .علی و مادرش دقیقا مقابل در استاده بودند.آنها را فقط یک‌بار در تماس تصویری دیده‌بودم ولی فورا شناختم.🍃 🔹خیلی خجالت می‌کشیدم.اصلا نمی‌توانستم سرم را بالا بیاورم و در چشمانشان نگاه کنم.حرم خیلی شلوغ نبود.علی یک گل به طرف من گرفت و من از شدت استرس با لرزش دست فراوان گل را گرفتم.🍃 🔹پیشنهاد مادر علی این بود که به زیر زمین حرم برویم که یک مکان خانوادگی است.گوشه‌ای از رواق نجمه‌خاتون نشستیم.مادر علی با محبت نگاه می‌کرد احوال خانواده به خصوص مادرم را پرسید.مادرش به بهانه نماز و زیارت ما را تنها گذاشت.بعد از رفتن مادر علی، خادم‌های حرم یک‌جوری ما را نگاه می‌کردند.🍃 🔹علی متوجه مغذب بودن من شد.گفت: می‌خواهند متوجه شوند ما زن‌و‌شوهریم یا نه!! و خندید.من هم لبخند زدم.تقریبا دو ساعت طول کشید تا مادر علی برگردد.با اینکه ما بیشتر حرف‌ها را زده‌بودیم اما تمام دو ساعت را حرف زدیم.🍃 🔷علی دوباره مسائل مالی را مطرح کرد و اینکه شهریه کمی از حوزه دریافت می‌کند و تمام وقتش را به درس‌خواندن و تبلیغ می‌گذراند و دیگر زمانی برای کار کردن ندارد.من به او اطمینان دادم که مشکلی پیش نمی‌آید و گفتم: توکل‌برخدا من می‌توانم کتاب ترجمه کنم یا تدریس کنم و از این طریق به شما کمک کنم.🍃 🔹علی مسئله خرید طلا را مطرح کرد و من گفتم: به طلا علاقه‌ای ندارم و واقعا هم اهمیتی نمی‌دادم.علی در مورد مهریه هم پرسید.من گفتم: مهریه نمی‌خواهم.علی گفت: نمی‌شود.🍃 🔹من گفتم: هرچه مهریه حضرت‌زهرا(س) بوده‌است.علی گفت: طبق عرف چهارده سکه خوب است؟ من پذیرفتم.علی گفت: باز هم فکر کن.نمی‌خواهم نظرم را به شما تحمیل کنم.🍃 ادامه دارد..‌. 🥀 @yaade_shohadaa
❤️‍🔥از غیبت کردن به شدت بپرهیزید. زیاد قرآن بخوانید زیرا خداوند متعال می‌فرمایند (الا به ذکر الله تطمئن القلوب). سوره واقعه را بخوانید و همیشه یاد مرگ باشید که یاد مرگ انسان را از گناه باز می‌دارد. ✍🏻فرازی از وصیت‌نامه شهید آرش صادق نین حقیقی 🥀 @yaade_shohadaa
فرازی از وصیت‌نامه شهید مدافع حرم سعید سامانلو خطاب به فرزندانش... ❤️‍🔥فرزندانم علی آقا و محمدحسین کوچکم! تقوی الهی پیشه کنید. خوب درس بخوانید. مواظب مادرتان باشید که واقعا نمونه و تک است. به فاطمه زهرا قسم، اگر مادرتان را اذیت کنید که نه اگر به او کم رسیدگی کنید از شما نخواهم گذشت. علی جان ... در نمازهایت دعایم کن که من نیز دعا می‌کنم. بابا جان ورزش کن که تنت سالم باشد و خوب درس بخوان که فهیم شوی و با تقوی باش تا خدا رهایت نکند، تا بتوانی سرباز خوبی برای امام زمان عج و مقام معظم رهبری امام خامنه‌ای «دامت برکاته» باشی. باباجان قدر این رهبر عزیزمان این سید بزرگوار را بدانید و گوش به فرمانش باشید که او نیز گوش به فرمان مولایمان بقیه الله است. علی‌جان مواظب مادر و برادرت محمدحسین باش و در تربیت او بکوش. می‌خواهم هر دوی شما باعث افتخارم باشید به حرف مادرتان گوش دهید و همسرانی چون مادرتان پاکدامن با حجاب و مومنه انتخاب کنید؛ گناه نکنید و روزی حلال بخورید. 🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫دعای نورانی نادعلی 🥀 @yaade_shohadaa
💫برای تثبیت در دین و بودن بر صراط مستقیم... 🥀 @yaade_shohadaa
🥀«۲۴ آبان ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 بخشی از وصیتنامه: ما می رویم تا وظیفه خود را انجام دهیم و نتیجه آن برای ما مهم نیست که چه بر سر ما خواهد آمد ان شاالله که خداوند قبول نماید. ای پروردگار عالمیان و ای غیاث المستغیثین سپاس تو را که بنده حقیر و گنهکار را قابل دانستی و شربت شیرین شهادت را نصیبم نمودی و راه رسیدن به خودت را به من ارزانی داشتی. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار جلیل خادمی «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀شهید سیدحسن نصرالله: ما از این شهید یاد گرفتیم... ❤️‍🔥شهید والامقام «پناه تقی زاده» 💔🥀سردار شهید «پناه تقی زاده» در سال ۱۳۵۰ در یک خانواده مذهبی در شهرستان پلدشت دیده به جهان گشود. او پس از طی دوره‌های ابتدایی و راهنمایی در شهرستان پلدشت برای ادامه تحصیل در مقطع دبیرستان به ارومیه آمد. این شهید بزرگوار با قبولی در رشته مهندسی هوافضا در سال ۱۳۶۹ در دانشگاه صتعتی شریف در تهران به ادامه تحصیل پرداخت و بعد از آن سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را برای خدمت به مردم انتخاب کرد. حجت الاسلام والمسلمین قریشی نماینده، ولی فقیه در آذربایجان غربی و محمد صادق معتمدیان استاندار آذربایجان غربی در پیام‌های جداگانه شهادت شهید پناه تقی زاده را تبریک و تسلیت گفتند. بر اساس اطلاعیه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی این شهید والامقام به همراه شهید محمد علی عطایی شورچه حین انجام ماموریت مستشاری در جبهه مقاومت اسلامی سوریه توسط، دژخیمان غاصب صهیونیستی در روز ۱۱ آذر ماه ۱۴۰۲ به شهادت رسید. ♦️قرائت «آیت‌الکرسی» هدیه به روح مطهرش. هفدهم 🥀 @yaade_shohadaa
🌎 تولد در سائوپائولو قسمت: 8⃣1⃣ 🌅🕌 من یک مسلمانم 🕌🌄 🔶نفسم را با فشار بیرون دادم و وارد اتاق همسر مدیر مدرسه شدم.همه چیز را از اول برایش تعریف کردم.خانم صا قی لبخندی گوشه چشمش نشست.گفتم: این آقا قبول کرد که همراه من برای تبلیغ به برزیل بیاید.🍃 🔸نگاه خیره‌اش را از من برداشت.نفس عمیقی کشید و گفت: باید با مدیر صحبت کنم.به شما خبر می‌دهم.از آن روز به بعد،همه بچه‌ها از موضوع باخبر شدند.🍃 برای علی نوشتم فعلا به من پیام ندهید و همدیگر را نبینیم تا مدیر نظر قطعی‌اش را بگوید.علی قبول نکرد ،گفت: بعد از مدتی که منتظر آمدنت از برزیل بودم.حالا هم باید انتظار جواب مدیر را بکشم.نه!قبول نمی‌کنم هرچه می‌خواهد بشود.🍃🔸هم قند در دلم آب شده‌بود و هم ترس از عکس‌العمل مسئولان مدرسه را داشتم.یک هفته بعد با علی قرار گذاشتیم تا در پارک همدیگر را ببینیم.این اولین‌باری بود که علی تنها آمده‌بود.🍃 🔶کنار علی نشستم و همه تفکرات و اهدافم را برایش توضیح دادم.علی با میل و علاقه گوش می‌داد و احساس می‌کردم تمام حرف‌هایم را می‌فهمد.علی پیشنهاد داد قدم بزنیم و من پذیرفتم.🍃 🔸هر دو ایستادیم و آرام روی سنگ‌فرش‌ها راه رفتیم.زمان خداحافظی بود بعد از یک‌هفته همدیگر را دیده بودیم و ساعت‌ها حرف زده‌بودیم.هنوز منتظر نظر مدیر بودیم و نمی‌دانستیم چه اتفاقی ممکن است بیفتد.🍃 🔸علی برای اولین‌بار در چشمانم که آن‌موقع پر از استرس و اضطراب بود نگاه کرد.این‌پا و آن‌پا کرد.عبابش را مرتب کرد.می‌خواست چیزی بگوید.انگار اصلا برای زدن همین حرف امروز آمده‌بود.بالاخره بعد از صاف کردن صدایش و پاک کردن عرق پیشانی‌اش گفت: من فقط سکوت کردم.🍃 🔸برای من و علی سخت شده‌بود که چند روز بگذرد و همدیگر را نبینیم.زودبه‌زود قرار می‌گذاشتیم.حتی گاهی در حد یک سلام‌و‌احوال‌پرسی در حرم.همین هم برایمان کافی بود.🍃 🔶بالاخره مدیر مدرسه علی را به دفترش خواند.من تصمیم نهایی را گرفته‌بودم و علی را برای زندگی انتخاب کرده‌بودم.انتخاب علی هم من بودم.برای همین کاملا جدی و بی اینکه احساساتی بشوم به علی گفته‌بودم اگر قبول نکردند تمام وسایلم را جمع می‌کنم و به برزیل برمی‌گردم.🍃 🔸پول جور می‌کنیم تا شما به برزیل بیایی.آن‌جا با هم ازدواج می‌کنیم و بعد به ایران برمی‌گردیم.آن شب علی به من پیام داد و همه‌چیز را برایم تعریف کرد.که آقای مدیر و یکی از همکارانش در اتاق به او چه گفتند.آنها دلیل مخالفت‌شان را اول زیرپا گذاشتن قانون جامعه‌المصطفی بود و دلیل دیگر اینکه می‌گفتند: زنان خارجی قابل اعتماد نیستند.🍃 🔸به خصوص مسیحیانی که مسلمان شده‌اند.آقای علی حمیدی شما از گذشته این دختر چه می‌دانی؟اگر پشیمان شد و خواست به مسیحیت برگردد چه؟🍃 🔶یک‌روز من را هم به دفتر مدیر خواندند،وقتی از اتاق مدیر بیرون آمدم باورم نمی‌شد این حرف‌ها را از یک ایرانی شنیده باشم.ممکن نیست یک‌نفر این‌قدر از هم‌وطن خود بد بگوید.برای چه؟چرا باید مرد ایرانی را در مقابل یک خارجی خراب کنند.🍃🔸چند روز بود که من را به دفتر می‌خواستند و پشت‌سر ایرانی‌ها حرف بد می‌‌زدند.به خصوص پشت‌سر علی. آنها می‌گفتند: ممکن است دروغ بگوید برای تبلیغ به برزیل می‌آید.بعد از ازدواج زیر حرفش بزند.شاید تو را اذیت کند یا زن دوم بگیرد.مردهای ایرانی اکثرا این‌طوری هستند.🍃 🔸من چندروز قبل پدر علی را هم در حرم حضرت‌معصومه(س) ملاقات کردم.مردهای دیگر ایرانی را هم دیده‌بودم.هیچ‌کدام این‌جوری که اینها می‌گفتند،نبودند.به همسرشان احترام می‌گذاشتند و زندگی خوبی داشتند.🍃 🔶ده روز از آن ماجرا گذشته‌بود که مدیر با علی تماس گرفت که زودتر به دفتر بیا.بدنم شروع به لرزیدن کرد و گفتم: دیگر همه‌چیز تمام شد.اینها به علی می‌گویند برو پی کارت و دیگر مزاحم این دختر نشو.چند ساعتی طول کشید تا علی به من زنگ بزند.این چند ساعت برای من انگار چند روز گذشت.🍃 🔸علی گفت: آقای مدیر کاملا مخالف است و هیچ‌جوری راضی نمی‌شود.بدنم یخ کرو به علی گفتم: آنها حق دارند.نباید به هیچ عنوان قانون را زیرپا گذاشت.من به برزیل برمی‌گر م تا ببینیم چه می‌شود. بعد از کمی علی خندید و گفت: شوخی کردم.گفتم: خیلی نامردی!🍃 🔸سپس از علی خواستم همه‌چیز را برایم تعریف کند.علی گفت: گویا این مدت در حال تحقیق درباره من و خانواده‌ام بودند.به من گفت: قصد ازدواج با یک دختر برزیلی را داری تا ویزای برزیل را بگیری و تابعیت آنجا را...🍃 ادامه دارد..‌. 🥀 @yaade_shohadaa