قسمتی از وصیت شهیدوالامقام مدافع حرم حجت اصغری💐
مراقب توطئه دشمن باشید و از دعواهای شیعه و سنی پرهیز کنید و همدیگر را با چشم هموطن ببینید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
13.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلتـــــون رو ببرم شلمچه؟🕊
نوش روحتون
التـــــماس دعا:)❤️
#راهیان_نور
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🌷 امام حسن مجتبی (عليه السلام) :
✍ تنها چيزى كه در اين دنياى فانى ، باقى مى ماند قرآن است ، پس قرآن را پيشوا و امام خود قرار دهيد ، تا به راه راست و مستقيم هدايت شويد.
✍ همانا نزديك ترين مردم به قرآن كسانى هستند كه بدان عمل كند ، گرچه به ظاهر آيات آن را حفظ نكرده باشند و دورترين افراد از قرآن كسانى هستند كه به دستورات آن عمل نكنند گرچه قارى و خواننده آن باشند.
📚 ارشاد القلوب ، ديلمى ، ص۱۰۲
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیکَالْفَرَج
#امام_زمان (عج)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
07 - شهادت امام کاظم علیه السلام 26-11-1401 روایت هشام.mp3
37.82M
💚 💚 💚 💚 💚
🤍 🤍 ☫ 🤍 🤍
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
382 مین صوت
چهارشنبه #25_11_1401
شب 25 رجب المرجب 1444
#شب_شهادت امام موسی بن جعفر -علیه السلام-
روایت هشام
---------
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
سی و هفتمین سالگرد شهادت شهیدان حیدر لاوی و ایرج برهانی با ذکر ۵ صلوات گرامی باد 💐
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
4_5775906473888448563.mp3
17.59M
تلاوت شهید محسن حاجی حسنی
حرم مطهر رضوی
سوره یس از آیه ۷۷ به بعد
هدیه به روح مطهر شهدا و رفتگان 💐
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#قسمت_6
#عشق_من
پلک هایم را روی هم فشار میدهم و می گویم: باشه
ذوق زده بالا و پایین می پرد و به اتاقش می رود. من هم جلوی دراتاقش منتظر
می مانم تا برگردد. چنددقیقه بعد با یک بسته خودکار رنگی برمی گردد و می
گوید: ماما؟ میشه بگی ازون چیزاهم بخره؟
_ازکدوما؟
اون گل سرصورتی که به موهام میزدی.. اونا!
_باشه عزیزم.
بسته خودکار رااز دستش میگیرم و پیشانی اش را می ب*و*س*م. سمت اتاق خوابم
می روم و دررا می بندم. حسین آرام درگهواره اش خوابیده. سمتش می روم و
باسرانگشت موهای طلایی اش را ل*م*س می کنم. روی تختم می نشینم و دفتر را
مقابلم باز می کنم. یک روان نویس بنفش برمیدارم و بسم الله می گویم. شاید
بامرور زندگی ام دق کنم اما مگر میشود به خواسته ات " نه " گفت؟!
به خط های دفتر خیره میشوم و زندگی ام را مثل یک فیلم ویدیوئی عقب میزنم.
به نام او، به یاد او، برای او...
فصل اول: زندگی نوشت
پنجره ی ماشین را پایین میدهم و بایک دم عمیق بوی خاک باران خورده را به
ریه هایم میکشم. دستم را زیر نم آرام باران میگیرم و لبخند دل چسبی می
زنم. به سمت راننده رو می کنم و چشمک ریزی میزنم. آیسان درحالیکه بایک
دست فرمان را نگه داشته و بادست دیگر سیگارش را سمت لب هایش می برد،
لبخند کجی می زند و می گوید: دلم برات میسوزه. خسته نمی شی ازین قایم موشک
بازی؟ نفسم را پرصدا بیرون وجواب میدهم:
_اوف. خسته واسه یه دیقشه. همش باید بپا باشم که بابام منو نبینه
پک عمیقی به سیگار می زند و زیر چشمی به لب هایم نگاه می کند
_بپا با لبای جیگری نری خونه.
بی اراده دستم را روی لبهایم میکشم و بعد به دستم نگاه می کنم.
_هه! تاکی باید بترسم و آرایش کنم؟
#قسمت_7
#رمان_عشق_من
_ تا وقتی که مثل بچه ها بگی چشم باید زیر سلطه باباجون باشی
_آیسان تو درک نمی کنی چقدر زندگی من باتو فرق داره. من صدبار گفتم که
دوس دارم آزاد باشم. دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم. آقا صدبار گفتم
از چادر بدم میاد.
_خب چرا می ترسی؟ تو که باحرفات آمادشون کردی. یهو بدون چادر برو خونه.
بذار حاج رضا ببینه دسته گلشو.
کلمه ی دسته گل را غلیظ می گوید و پک بعدی را به سیگار می زند.
ازکیفم یک دستمال کاغذی بیرون می آورم و ماتیک را از روی لبهایم پاک می
کنم. موهای رها دربادم را به زیر روسری ام هل می دهم و باکلافگی مدل
لبنانی می بندم. آیسان نگاهی گذرا به من می اندازد وپقی زیرخنده میزند.
عصبی اخم می کنم و می گویم:
_کوفت! بروبه اون دوست پسر کذاییت بخند.
_به اون که می خندم. ولی الان دوس دارم به قیافه ی ضایع تو بخندم. حاج
خانوم!
_مرض!
ریز می خندد و سیگارش را از پنجره بیرون میندازد. داخل خیابانی که
انتهایش منزل ما بود، می پیچد و کنار خیابان ماشین را نگه میدارد. سر کج
و با دست به پیاده رو اشاره می کند و می گوید:
_بفرما! بپر پایین که دیرم شده.
گوشه چشمی برایش نازک می کنم و جواب می دهم:
_خب حالا. بذار اون پسره ی میمون یکم بیشتر منتظر باشه.
_میمون که هس! ولی گنا داره.
درماشین را باز می کنم و پیاده میشوم. سر خم می کنم و ازکادر پنجره به
صورت برنزه اش زل میزنم. دسته ای ازموهای بلوندش را پشت گوش می دهد و می پرسد:
_چته مث بز واسادی؟ برو دیگه.
باتردید می پرسم:
_یعنی میگی بدون چادر برم؟!
پوزخندی می زند و جوابی نمی دهد. یعنی خری اگه باچادر بری. "
#قسمت_8
#رمان_عشق_من
ترس و اضطراب به دلم می افتد. باسر به پشت ماشین اشاره می کنم و می گویم:
_حالا فعلا صندوقو بزن.
صندوق عقب ماشین را باز می کند و من کیف و چادرم را از داخلش بیرون می آورم. کیف را روی شانه ام می اندازم و باقدمهای آهسته به پیاده رو میروم.
آیسان دنده عقب می گیرد و برایم بوق می زند. با بی حوصلگی نگاهش می کنم.
لبخند مسخره ای میزند و میگوید:
_ یادت نره چی بهت گفتم. بای بای عزیزم!
دستم را به نشان خداحافظی برایش بالا می آورم و به زور لبخند می زنم.
ماشین باصدای جیر بلندی از جا کنده و درعرض چندثانیه ای در نگاه من به
اندازه ی یک نقطه می شود. باقدمهای بلند به سمت خانه حرکت می کنم.
نمیدانم باید به چه چیز گوش کنم! آیسان یا ترسی که از پدرم دارم؟! پدرم
رضا ایرانمنش یکی از معروف ترین تجار فرش اصفهان، تعصب خاصی روی حجاب
دختر
و همسرش دارد. باوجود تنفر از چادر و هرچه حجاب مسخره دردنیا، ازحرفش بی
نهایت حساب می بردم. همیشه برایم سوال بود که چرا یک تکه سیاهی باید
تبدیل به ارزش شود؟ باحرص دندانهایم را روی هم فشار می دهم. گاهی به سرم
میزند که فرار کنم. نفس عمیقی می کشم و به چادرم که دردستم مچاله شده،
خیره می شوم. چاره ای نیست. چادرم را باز می کنم و با اکراه روی سرم
می اندازم. داخل کوچه مان می پیچم و همانطور که موسیقی مورد علاقه ام را
زمزمه می کنم، به سختی رو می گیرم. پشت درخانه که می رسم، لحظه ای مکث می کنم و به فکر فرو می روم. صدای آیسان در گوشم می پیچد.
_ توکه آمادشون کردی...
بی اراده لبخند موذیانه ای می زنم و چادرم را کمی عقب تر روی روسری ام
میکشم. کیفم را باز می کنم و ماتیک صورتی کمرنگم را بیرون می آورم و به
لبهایم می زنم. دوباره صدای آیسان درذهنم قهقهه میزند. " بذار حاج رضا
دسته گلش رو ببینه " روسری ام را کمی عقب می دهم تا ابروهایم کامل دیده
شوند. کلید رادر قفل میندازم و دررا باز می کنم. نسیم ملایمی به صورتم می خورد. مسیر سنگ فرش را پشت سر می گذارم و به ساختمون اصلی در ضلع جنوبی حیاط نسبتابزرگمان میرسم دررابازمی کنم.