#قسمت۳۹
#رمان_عشق_من
دست دراز می کند و گل را بر می دارد.
_ شاگرد خوب دارم که استاد خوبی ام.
نگاهم می خندد و اوهم گل را عمیق می بوید. دنده را عوض می کند و گل را دوباره روی داشبورد می گذارد. زیر چشمی نگاهم می کند. خجالت زده خودم را در صندلی جمع می کنم و می پرسم: خیلی که عقب نیفتادم؟!
_ نه. ساده بود مباحث. چون تو باهوشی راحت با یه توضیح دوباره یاد میگیری.
باشیطنت می پرسم: خب کی بهم توضیح بده؟
لبهایش رابازبان تر می کند و بالحن خاصی میگوید: عجب سوالی! چطوره یه جای
خاص بهت یاد بدم؟!
ابروهایم را بالا میدهم و باذوق می پرسم: کجا؟!
_ جاشو بهت میگم! امروز بعد مدرسه چطوره؟
می دانم مادرو پدرم نمی گذارند و ممکن است پوستم را بکنند و باآن ترشی درست کنند، اما بلند جواب می دهم: عالیه!
باتکان دادن سر رضایتش را نشان
می دهد. خیلی زود میرسیم. چند کوچه پایین تر از در ورودی نگه می دارد تا کسی نبیند. تشکر می کنم و پیاده میشوم.
برایم بوق میزند و من هم با هیجان دست تکان می دهم. چقدر این استاد باحال
و دوست داشتنی است! لبم را جمع و زمزمه
می کنم: خیلی جنتلمنی محمد!
می دانم امروز یک فرصت عالی است برای گذراندن چند ساعت بیشتر کنار مردی
که ازهرلحاظ برایم جذاب است.
دل در دلم نیست. به ساعت خیره شده ام و ثانیه هارا میشمارم. پای چپم را تندتند تکان
می دهم و کمی از موهایم را مدام
می جوم. چرا زنگ
نمی خورد؟
هوفی می کنم، موهایم را زیر مقنعه مرتب وبرای بار آخر خودم را درآینه ی کوچکم برانداز می کنم. سرم را زیر میز می برم و از لحظات اخر برای زدن یک
رژ لب صورتی مایع استفاده می کنم. همان لحظه زنگ می خورد. کوله پشتی ام را
بر می دارم و از کلاس بیرون می دوم. حس می کنم جای دویدن، درحال پروازم. یعنی قرار است کجا برویم؟! راهرو را پشت سر
می گذارم و باتنه زدن
به دانش آموزان ،خودم رااز مدرسه به بیرون پرت می کنم. یکی ازسال دومی ها
داد می زند: هوی چته!
برایش نوک زبانم را بیرون می آورم و وارد خیابان می شوم. به طرف همانجایی
#قسمت۴۰
#رمان_عشق_من
که صبح پیاده شدم، حرکت می کنم. سر کوچه منتظر می ایستم. روی پنجه ی پا
بلند می شوم تا بتوانم مدرسه را ببینم. حتما الان می آید. یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد. نفسم بند می آید و قلبم می ایستد. دست را کنار
میزنم و به پشت سر نگاه می کنم.
بادیدن لبخند نیمه محمدمهدی نفسم را پر صدا بیرون می دهم و دستم را روی قلبم
می گذارم. دستهایش را بالا می گیرد و می گوید: من تسلیمم! چیه اینقدر ترسیدی؟!
_ من.. فک...فکر کردم که...
_ ببخشید! نمیخواستم بترسی! تو کوچه پارک کردم قبل از این که تو بیای!
_ نه آخه...آخه...شما...
تند تند نفس می کشم. باورم نمی شود! دستش را روی شانه ام گذاشت!
طوری که انگار ذهنم را می خواند، لبخند معنا داری می زند و میگوید: دستمو گذاشتم رو بند کوله ات، خودم حواسم هست دختر جون!
آب دهانم را قورت می دهم و لب هایم را کج و کوله می کنم. اما
نمی توانم لبخند بزنم!
برای آنکه آرام شوم خودم را توجیه
می کنم: رو حساب استادی دست گذاشت!
چیزی نشده که!
نفسهایم ریتم منظم به خود می گیرد. سوار ماشین می شوم. نگاه نگرانش را میدوزد، به دستم که روی س*ی*ن*ه ام مانده.
_ هنوزم تند میزنه؟! یعنی اینقدر ترسیدی؟!
دستم را بر می دارم و بارندی جواب می دهم: نه! خوبه! همین جوری دستم اینجا بود!
_ آها!
_ خب... قراره کجا درسارو بهم بگید؟!
_ گرسنه ات نیست؟
_ یک کم!
_ تا برسیم حسابی گرسنت میشه!
نمیدانم کجا می خواهد برود! ولی هرچه باشد حتما فقط برای درس های عقب مانده و یک گپ معمولی است! بازهم خودم را توجیه می کنم: یه ناهار با
#قسمت۴۱
#رمان_عشق_من
استاده! همین!
سرعت ماشین کم
می شود و در ادامه مقابل یک آپارتمان
می ایستد. پنجره را
پایین می دهم و به طبقاتش زل میزنم. "چرا اینجا اومدیم؟!" به سمتش رومی گردانم و با تعجب می پرسم: استاد؟! اینجا کجاست؟!
میخندد:
_ مگه گشنه ات نبود دختر خوب؟!
گنگ جواب می دهم: چرا! ولی...مگه.
کیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو!
شانه بالا میندازم و پیاده می شوم. سریع با قدمهای بلند به طرفم می آید وشانه به
شانه ام می ایستد. کمی خودم را کنار می کشم و می پرسم: دقیقا کجا
ناهار می خوریم؟!
نیشش راباز می کند:
خونه ی من!
برق از سرم می پرد! "چی میگه؟!"
پناهی: همسرم چند روزی رفته! خونه تنهام، گفتم ناهار رو با شاگرد کوچولوم بخورم!
حال بدی کل وجودم را میگیرد. اما باز با این حال ته دلم میگوید: قبول کن! یه ناهاره!
بعدشم راحت می تونه بهت درس بده. بعدم اگر یه تعارف زد برت میگردونه خونه!
می پرانم: لطف دارید واقعا! ناهار به دست پخت شما؟!
_ نه دیگه شرمنده... یکم حاضریه! و بلند می خندد.
جلو می رود و در را برایم باز می کند. همانطور که به طرف راه پله میرویم،
بدون فکر و کودکانه می گویم: چقد خوبه ناهار پیش شما!
ازبالای عینک نگاه کوتاه و عمیقی به چشمانم و مسیرش را به سمت آسانسور کج می کند. چیزی نگفتنش باعث می شود که با بدجنسی بپرسم: همسرتون کجا رفتن؟!
از سوالم جا می خورد و من من می کند:
رفته خونه مادرش. یکم حال و هواش عوض شه...
#شبتون_علوی💐🌿
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَلِیَّ اللهِ أَنْتَ أَوَّلُ مَظْلُومٍ وَ أَوَّلُ مَنْ غُصِبَ حَقُّهُ صَبَرْتَ وَ احْتَسَبْتَ حَتَّى أَتَاکَ الْیَقِینُ فَأَشْهَدُ أَنَّکَ لَقِیتَ اللهَ وَ أَنْتَ شَهِیدٌ عَذَّبَ اللهُ قَاتِلَکَ بِأَنْوَاعِ الْعَذَابِ وَ جَدَّدَ عَلَیْهِ الْعَذَابَ جِئْتُکَ عَارِفا بِحَقِّکَ مُسْتَبْصِرا بِشَأْنِکَ مُعَادِیا لِأَعْدَائِکَ وَ مَنْ ظَلَمَکَ أَلْقَى عَلَى ذَلِکَ رَبِّی إِنْ شَاءَ اللهُ یَا وَلِیَّ اللهِ إِنَّ لِی ذُنُوبا کَثِیرَةً فَاشْفَعْ لِی إِلَى رَبِّکَ فَإِنَّ لَکَ عِنْدَ اللهِ مَقَاما مَعْلُوما وَ إِنَّ لَکَ عِنْدَ اللهِ جَاها وَ شَفَاعَةً وَ قَدْ قَالَ اللهُ تَعَالَى وَ لا یَشْفَعُونَ اِلّا لِمَنِ ارْتَضَى
سلام بر تو اى ولى خدا، تو نخستین ستمدیدهاى، و نخستین کسىکه حقّش غصب شد، صبر کردیو به حساب خدا گذاشتى تا مرگت رسید، شهادت مىدهم که تو خدا را ملاقات کردى. درحالىکه شهید بودى، عذاب کند خدا کشندهات را به انواع عذاب، و بر او عذاب را تازه کند، به سویت آمدم، شناساى به حقّت، و بیناى به شأنت، دشمن با دشمنانت و آنکه به تو ستم کرد، ان شاء الله بر این عقیده پروردگارم را ملاقات کنم، اى ولى خدا، مرا گناهان زیادى است، از من نزد پروردگارت شفاعت کن، که تو را پیش خدا جایگاه معلومى است، و تو را به درگاه خدا آبرو و حق شفاعت است، و خداى تعالى فرموده است: و شفاعت نکنند جز براى کسی که او پسندد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398