eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
590 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
16.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایت شهادت امدادگری که سر نداشت..... 🔺شهید سعید امیری‌مقدم وقتی نگاهی به پوتین‌های آن پیکر انداخت. گفت این پوتین‌های من است که علی پوشیده بود و فهمیدیم که آن پیکر بی‌سر مربوط به شهید حلاجیان است. 🎤 راوی: مجید مرادی، رزمنده دفاع مقدس وهمرزم شهید حلاجیان/ عضو هیئت علمی دانشکده مهندسی عمران دانشگاه تهران ⏳زمان : ۸ دقیقه و ۳۸ ثانیه 🌷 امدادگر بسیجی شهید علی حلاجیان شادی روح مطهر شهیدان صلوات 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عکس یادگاری از شهید والامقام جاویدالاثر حسن احمدی دستجردی 💐 شادی روح پاکش صلوات 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 شهید جواد الله کرم نـام پـدر :فرج اله تـاریخ تـولـد :۱۳۶۰/۰۴/۰۲ مـحل تـولـد :تهران سـن :۳۵ سـال وضـعیت تاهل :متاهل شهادت: ۱۳۹۵/۰۲/۱۹ کـشور شـهادت :سوریه :حلب عـملیـات :خان طومان :توسط تروریست های تکفیری مـحل مـزار :بهشت زهرا سلام الله علیها موقـعیت مـزار در گـلزار شـهدا قـطعـه :۵۰-ردیـف:۱۱۸-شـماره :۱۸ 🌷 شاکرالانعمه خودش را موظف می دید برای هر نعمتی  که خدا بهش داده شکر بجا آورد خیلی وقت ها سجده شکرش هم بجا می آورد. هربار که باران می آمد سجده شکر می رفت. از نعمت های خدا بدون شکر نمی گذشت. این همه گناه از ما این همه نعمت از تو یک بار درخت پر باری دید حسابی رفت تو فکر محو درخت شده بود و در حال و هوای خودش بود همینطور که چشم از میوه ها برنداشته بود گفت: «این همه گناه از ما این همه نعمت از تو» شــهادت شب بود، همه جمع نشسته بودیم و داشتیم شوخی می‌کردیم، جواد گفت: بچه‌ها امشب کمتر شوخی کنید. تعجب کردم، به شوخی گفتم: «جواد نکنه داری شهید می‌شی» گفت: «آره نزدیکه» هاج و واج مانده بودیم چه بگوییم. همه لحظه‌ای سکوت کردند. یکی از بچه‌ها دوربین آورد و گفت: «بگذار چند تا عکس بگیریم» قبول کرد، نشستیم چند تا عکس مجلسی انداختیم، فردا جواد شهید شد. 🌼شـادی روح پـاک هـمـه شهیدان و شهید جواد الله کرم صـلوات🌼 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
11.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊 🌹 شهید جواد الله کرم شهیدی که همیشه منتظر امام زمان عجل الله بودن ... کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
تمرین را شروع کردیم. توضیحاتش را به دقت گوش می دادم و گاها بدون منظور به چشمان و لبش خیره می شدم. بعداز یک ساعت خودکارش را بین صفحات کتاب ریاضی گذاشت و مستقیم به چشمانم زل زد! جاخوردم و کمی نگاهم را دزدیدم اما ول کن نبود! آخر سر باخجالت مقنعه ام را روی سرم مرتب کردم و پرسیدم: چی شده؟! خودش را جلو کشید و به طرفم خم شد. بااسترس صندلی ام را چند سانت عقب دادم. لبخند عجیبش میان ته ریش مرتبش گم شد. پناهی: واقعا چشمات فوق العاده اس! هول کردم و جای تشکر سریع گفتم: مال شما هم! و خودم متعجب از حرف مزخرفی که زده بودم، سرم راپایین انداختم و دستهایم را باحرص مشت کردم... محمدمهدی لبهایش را با زبان تر می کند و لبخند دندان نمایی می زند. _ محیا چرا اینقد به در و دیوار نگاه می کنی؟ ازاسترس پوست دستم را نیشگون های ریز می گیرم و جوابی نمیدهم. ادامه میدهد: میشه وقتی باهات حرف میزنم مستقیم نگام کنی؟ بازهم سکوت می کنم! ضربان قلبم شدت میگیرد. _ خیلی بده دخترجون! یه شرط آداب احترام اینه که وقتی یکی داره باهات حرف میزنه بهش توجه کنی. حرفش منطقی به نظر می رسد. سرم را به حالت تایید تکانی می دهم و نگاهم را به سختی روی مردمک چشمانش متمرکز می کنم. لبخندی از سر رضایت می زند و می گوید: خوبه. حالا شد، میدونی اگر خوب نگام نکنی نصف چیزایی که میگم رو نمیفهمی؟ آرام می گویم: بله! حق باشماست. جمله هایش قانع کننده بود. البته برای من! یکدفعه می پرسد: مامان چشماش این رنگیه یا بابا؟ _ مامان. _ پس مامانتم قشنگه. ازتمجید غیرمستقیمش ذوق و تشکر می کنم. چیزی نمی گوید و دوباره درس را ازسر می گیرد
سر می گیرد. گذراندن زمان درکنار محمدمهدی برایم جزء بهترین لحظات حساب میشد. به اواعتماد داشتم و به راحتی به منزلش می رفتم. بهانه های مختلفی هم هر بار پیش می آمد. احساس می کردم که خود او هم بی میل نیست. مادرم اوایلش می پرسید: چی شده باز بعضی روزا دیر میای؟! من هم با پناهی هماهنگ کردم که به مادرم می گویم: کلاس فوق العاده و خصوصی برایم گذاشته اید. او هم باخوشحالی پذیرفت و زیرلب گفت: خیلی بلایی ها. پای من به حریم خصوصی و درواقع مرکز اشتباهاتم باز شد. رفته رفته دیگر توجیهی برایم به وجود نمی آمد. دیگر خجالت نمی کشیدم از تصور دوست داشتنش. با دلی قرص و محکم به تفکراتم دامن می زدم. دیگر او برایم فقط یک استادنبود. صحبتهایم بااو رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود. خودم را غرق در آزادی و شادی میدیدم. نام دختری که خبر جدایی محمدمهدی را به گوشم رساند، میترا بود. قابل اعتماد به نظر می رسید. پوست تیره و چشمای درشتش برام جالب بود. شبیه سیاه پوستا بود اما ازهمان خوشگلها! هربار از خانه ی محمدمهدی برمی گشتم به او زنگ می زدم و از حرفهایمان می گفتم. اوهم غش غش می خندید و گاها می گفت: دروغ؟ برو! باورش نمی شد که مااینقدر سریع باهم راحت شده باشیم. از سخت گیری های خانواده ام هم خبر داشت. می گفت: پس چرا این توکلاس اینقد گند دماغه؟ من هم می خندیدم و با حماقت می گفتم: _ خب محیا باهمه فرق داره! تمام دنیای من لبخندهای محمدمهدی بود. دنیایی که خودم برای خودم ساخته بودم. دنیایی که هرلحظه مرا بیشتر درخود می کشید و فرو میخورد. به سقف خیره می شوم و با دهانم صدا در می آورم. از عصرجمعه متنفرم. ازبچگی عادت داشتم باصدای دهانم مغز همه را تیلیت کنم. این بار هم نوبت مادرم بود که صدایش سریع درآمد: نَمیری دختر! چرااینقد بااعصاب بازی می کنی؟! سرجایم می نشینم و به چهره ی کلافه اش با پررویی زل می زنم. و باز صدا در میاورم! روبه روی تلویزیون نشسته و سالاد درست می کند.