#قسمت۱۲۰
#رمان_عشق_من
داخل دو پیش دستی شش پنکیک می گذارد و رویش سس شکلات می ریزد و روی میز
چهارنفره می گذارد.
یایید... منم صبر
می کنم تاآقا جواد بیاد
هردو می نشینیم ،بدون هیچ حرفی. آذر زیر چشمی نگاهم می کند. نگاه نگرانش خنده دار است.
هنوز می ترسد شازده اش را یک دفعه قورت دهم! دستش را میشوید و در حالیکه با دامن خشکش می کند ،
می گوید:
من میرم ژاکت بپوشم... یهو سردم شد!
و پیش از خارج شدن ازآشپزخانه یک بار دیگر زیر چشمی نگاهم
می کند. یحیی تندتند پنکیکش را در دهانش می چپاند و با استرس میجود.واقعا به خودش شک دارد؟! به صورتش خیره میشوم. رگه های سرخ و صورتی در سفیدی چشمانش حالم
را منقلب می کند.
نمی دانم چه بر سرم آمده؟ باریکه طلایی موهایم را پشت گوشم میدهم و می پرسم:
خوبی؟
دوست دارم بدانم چرا دیشب به آن گودال رفته... چرا آن طور ضجه میزد؟! منظور آن صوت و کلمات چیست؟! پیش دستی ام را به سمت مرکز میز هل میدهم و می گویم:
_ فکر کنم بد خواب شدید!
چنگالش را کنارمیگذارد و میگوید:
نه خوبم! چیزی نیست!
از جا بلند می شود و از آشپزخانه بیرون میرود. سرم را بین دو دستم می گیرم و چشمانم را می بندم..." التماس دعا، نگاهی هم به ما کنید!" ته دلم می لرزد... چقدر بدعنق است! چند لحظه صبر نکرد تا سوالم را بپرسم...
یلدا عینک آفتابی اش را روی موهایش بالا میدهد و به گنجشک کوچکی که روی شاخه درخت نشسته نگاه می کند. میگوید:
ساکت شدی محیا!
-من؟! نه!
لبخند میزند:
من تورو میشناسم...
#قسمت۱۲۱
#رمان_عشق_من
بی هوا میپرسم:
-داداشت چشه؟!
اینو صدبار جواب دادم!
محیا تروخدا دیگه شروع نکن! می دونم خوشت نمیاد و به نظرت...یحیی خل و چل بیا بحث نکنیم! نه! منظورم اینکه...فازش چیه! ینی...
-نه! این بار نمیخوام بحث کنم...میخوام بدونم جدا...
متعجب نگاهم می کند.
چیو؟!
-توکجا سیر میکنه؟! می دونم میخواد ش*ه*ی*د شه و داره خودشو میکشه تا یه ذره
کج نره! ولی خب چرا؟! ینی توکجا سیرمیکنه که اینا شده فکر و ذکرش...
چرا می پرسی؟!
-همین جوری!
پس همینجوری یه جوابی پیدا کن!
به لاخره هرمردی یه جا شل میگیره، مگه چندسالشه؟ جوونه. مگه میشه یکی باشه باشه! قهرنکن! یلدا جدا برام مهم شده! یحیی دیگه خیلی عجیبه!
اینقدرمحکم باشه! نمی دونم چجوری بگم...خیلی مرموزه! کاراش...
حرکاتش... همش میگم نکنه میترسه!.
وایسا وایسا! چی میگی؟! یه کلمه نفهمیدم! اصلا برای چی میخوای بدونی.
-خودمم نمی فهمم چی میگم. ببین... میخوام رازشو بدونم؟! چه سریه؟!
راز؟! والا منم نمی دونم چه رازیه. دختر خل شدیا!
-اه چرا نمیفهمی! من یه مدتیه که دوست دارم دلیل رفتارای یحیی رو بدونم.
برام مهمه.
برام عجیبه که چرا رفتاراش برات یهو مهم شده!
-یهو نیست. از روز پاگشای تو...
حرفم را نیمه رها می کنم و لبخند دندان نمایی میزنم.
#به_امید_فردایی_روشن🌞
#شبتون_پر_از_آرامش_الهی🌙
(فرازی از زیارت عاشورا)
*اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ*
(پروردگارا مرا به آیین محمد و آل اطهارش زنده بدار و رحلتم را به آن آیین بمیران)
*انْ اظْهَرْتَنا عَلى عَدُوِّنا فَجَنِّبْنَا الْبَغْىَ، وَ سَدِّدْنا لِلْحَقِّ وَ انْ اظْهَرْتَهُمْ عَلَيْنا فَارْزُقْنَا الشَّهادَةَ وَ اعْصِمْنا مِنَ الْفِتْنَةِ. «3»*
(اگر ما را بر دشمن پيروزى دادى، از ستم بركنار دار و به راه حق مستقيم ساز و اگر دشمن را بر ما غلبه دادى شهادت را نصيب ما گردان و ما را از فتنه نگاه دار).
(نهج البلاغه: خطبه 171)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✧❁﷽❁✧
#چهل_و_یکمین_سالگرد
شهادت بسیجی جان برکف
#شهید_امراله_منصوری را گرامی می داریم .
تاریخ شهادت :۱۳۶۱/۰۱/۰۷
محل شهادت : #پیرانشهر
نام عملیات : #فتح_المبین
🌺🍂🌺🍂🌺
🔸 #تلاوت_جزء_هفتم
🔹 بصورت #فایل_صوتی و نیازی به #دانلود_ندارد ،
✅ فقط کافيست روی لینک زیر کلیک نمائید . 👇
http://j.mp/2bFRIZC
📖 هر روز #یک_جزء از قرآن
🌹به نیابت از شهدای حسن آباد
🥀 امروز به نیابت از : #شهید
#سرافراز_امراله_منصوری
شادی ارواح پاک شهدای عزیز از صدر اسلام تاکنون #صلوات
🌹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فرجهمَ🌹
💠🍃🌸🍃💠
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398