#دلنوشته
سرمیلی
کوچه ها تمیز و چراغانیست
همه و همه منتظر تو هستند
بیا ای غریب غریبان
بیا که نفس کشیدن بی تو ضرر دارد بابا جان
تو پنهان نگشته ای که من تو را هویدا کنم
تو هستی اما چشم های گناه کار من نور چهره تو را نمیبیند.
چه کسی گفته ما یار شما هستیم؟
اگر ما یار شما بودیم دیگر غمی نداشتید
اگر ما یار شما بودیم جامعه را برای آمدنتان آماده می ساختیم... به قول حاج محسن ما اهل بریدن نیستیم اهل نا امید شدن هم نیستیم ولی حال من دیگر حال آن دختری که روز های اول فقط به عشقت قدم بر میداشت نیست!
نمیخوام نمکدان بشکنم اما این دختر شما دچار زندگی شده است...
آه که ای کاش در همان لحظات میماندم و هر روز با شما صحبت میکردم.
چرا شما را شما خطاب میکنم؟!
شاید زبانم به بابا جان عادت نکرده است، شاید هم به خودش اجازه نمیدهد به شما بگوید بابا جانم.
اما قلم من امروز دوست دارد بنویسد...
بابای مهربانم اصلاً مرا میبینی؟
نکند یادت رفته باشد مرا
نکند آن روز هایی که باهم در ذهن کودکانه ام قدم بر میداشتیم یادت رفته باشد...
نه اصلاً اینطور نیست تو بهترین بابای عالمی مگر میشود سوگلی هایت را از یاد ببری!
در این روزهای کرونایی هزاران بار به مرگ فکر کردم و هزاران بار دیگر به دیدار تو فکر کردم همه اش از خودم و اطرافیانم میپرسیدم آیا من میتونم برای آخرین بار پدرم را ببینم؟ آخ که این سوال تمام وجودم را منقلب میکرد قلبم را میسوزاند و چشمم را بارانی میکرد.
من نمیدانم اگر مرا دوست داری حتماً باید لحظه مرگ تو را ببینم؛ خواسته بزرگیست!؟
راستی بابای مهربانم یک سوال : آیا من دختر مومن و وظیفه شناسی هستم؟
میدانم الان میگویی، دختر تو چقدر سوالات تکراری میپرسی!
اما خوب، من دلم را به با نشانه های شما زنده نگه داشته ام.
امیدوارم سوگلی بابا باشیم...
🎄🐌🎄
@yaddashtmandeghar
سرمیلی
(احساس من نسبت به فایل صوتی استاد)
قلم نویسا من
خودکار عزیز بنویس لطفاً
تو زمانی از یک خودکار ساده تبدیل به اسلحه خواهی شد که بتوانی متن ها را روان و پر تلاطم بنویسی
پس بنویس...
نگذار هر وقت آدم ها با تو کار داشتند بیایند سراغت و تو را در آغوش بگیرند و در آخر به جای تشکر تو را پرت کنند به دور دست ها، تو باید از این مراحل عبور کنی تا تبدیل به اسلحه ی جنگ نرم شویی، اسلحه ای که دشمن را مثل مار به خود میپیچاند باید متن های قوی بنویسی تا جوهرت ورزیده شود و بتوانی به مقام قلم نویسا برسی
طوری که هر انسانی آرزوی داشتنت را کند و برای رسیدن به تو هزاران خودکار بیک را تمام کند و به جنگ دشمن برود ، خودت را دست کم نگیر استاد قرار است ارتقاع آموزشی را بالا ببرد...
نترس!
بنویس سلاح خودکاری من
اسلحه شدن آسان نیست
🎄🐌🎄
@yaddashtmandeghar
سرمیلی
(قصه زندگی خانوداه پاکبان در نبود پدر)
رمضان از راه رسید مثل هر سال با قدمهایی ساده و مهربان.
امسال کرونا هم هست، شاید سفره ها خالی تر سالهای قبل و تنها تر از سال های قبل
شده باشد. مثل خانواده ی کارگری که پسرش گوشه ای نشسته و به دیوار زل زده همه اش جای خالی پدر را نگاه میکند، اشک نمیریزد چون نمیخواهد خواهرانش را ناراحت کند مادر که حال پسرش را فهمید از سر سفره ای که نان و پنیری بیش نداشت بلند شد و هق هق کنان خودش را به آشپز خانه رساند. اینک سفره خالی تر میشد دختر ها با نگاهی پر از حسرت و بغض به برادرشان چشم دوخته بودند و با صدایی پر از التماس امیر را صدا زدند؛ اما او تازه به خودش آمده بود قطره اشک گوشه چشمش را پاک کرد و با صدایی که تازه داشت صافش میکرد بلند بلند ماه رمضان را به خواهرانش تبریک میگفت سعی داشت با شوخیه کوچکی فضای سنگین شده ی اتاق ساکت و بی کس خانواده اش را تغییر دهد؛ مامان، مامان خانوم کجایی اذان شداا نمیخوایی به ما سحری بدی؟
اما مادر با قلبی شکسته که چندی نیست تکیه گاه اش را از دست داده ، جواب داد : آمدم مادر شما کم کم بخورید تا من چای را بیاورم...
کرونا پدر پاکبان زحمت کششان را از آن ها گرفته بود باید در نبود پدر زندگی را ادامه میدادند هر چند سخت...
اما باید به جای خالی پدر در کنار سفره عادت کنند این سخت ترین نوع عادت است.
(انا لله و انا الیه راجعون)
🎄🐌🎄
@yaddashtmandeghar
سرمیلی
سفر تبلیغی به پلدختر
«إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنینَ»
خداوند متعال کسانی را که کار خیر و نیک انجام میدهند دوست مىدارد و چقدر خوب است که انسان محبوب خدا باشد.
جنگ به معنای واقعی کلمه رخ داده بود جای ترکش هنوز بر خانه ها مانده بود با اینکه یک ماه از این قضیه می گذشت اما مردم تازه روحیه خود را بدست آورده بودند تا بار دیگر خانه هایشان را بسازند با آمدن نیروهای جهادی به پل دختر مردم امید به زندگی پیدا کرده بودند هر کس آب و جارویی به دستش گرفته و خانه تخریب شده اش را میساخت.
خیره نگاه می کنند
با لباس هایی که اندازه شان به بدنشان نمیخورد معلوم است مال خودشان نیست... آبی قرمز صورتی مشکی و...
کمتر کسی به چشممان می آمد که کفش پوشیده
باشد اغلب با دمپایی بودند، مگر سیل اجازه کفش پوشیدن را می داد؟
هوای پل دختر غریب آنقدر گرم بود که به روزه داران اجازه خروج از چادرها را نمیداد
ماشین آرام آرام از میان بچه ها میگذرد و آن ها همچنان به ماشین ما چشم دوخته اند، دستم را بلند کردم و با لبخندی از آن ها خداحافظی کردم
در راه مدرسه ای را دیدیم که آجرهایش حسابی زیر دست و پای سیل خرد شده بود مثل اینکه سیل با این مدرسه سر جنگ داشت تا سقف پر از گل و لای شده بود انگار زمین رشد کرده بود.
کتاب های بچه ها زیر گل گیر کرده بود. سیل از تنها مدرسه ی آن منطقه فضای متروکه ای ساخته بود؛ هنوز دست نوشته معلم بر روی تخته مشخص بود با بوی گِل تمام لحظاتی را که بچه ها در حال فرار کردن از مدرسه بودند را میتوانستم ببینم... چقدر کوچک بودند معلم با دلسوزی تمام فریاد میزد بچه ها آرام باشید، دست همدیگر را رها نکنید نترسید اما صدای گریه کلاس اولی ها استرس بیشتری به معلم میداد آب همچنان در حال بالا آمدن بود...
اشک در چشمم حلقه زد با صدای آقای نصیری به خودم آمدم. دستی بر روی دیوار مدرسه کشیدم تا عمق سختی را از دیوار مدرسه حس کنم دیوار ها با من حرف میزدند...
روز اول باید منطقه را شناسایی میکردیم تا هر چه زودتر دست به کار شویم
با اینکه حسابی از درس های حوزه عقب افتادم اما به آمدنش می ارزید.
دختر بچه ها بدو بدو به سمت ما می آمدند و با سلامی و آغوشی گرم شروع به صحبت میکردند از سر گذشت یکماهشان میگفتند با اینکه سن شان خیلی کم بود اما به اندازه کل عمرشان ترسیده بودند، راه صد ساله را یک شبه طی کردند باید به حرف هایشان با تمام وجود گوش میدادم...
🎄🐌🎄
@yaddashtmandeghar
سرمیلی
«إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنینَ»
خداوند متعال کسانی را که کار خیر و نیک انجام میدهند دوست مىدارد و چقدر خوب است که انسان محبوب خدا باشد.
🎄🐌🎄
@yaddashtmandeghar
May 11
#جوال_کاربران_کانال
به نام مدیر ذهن ها
راستش میخواهم این دفعه بدون فکر به مقدمه و ناگهانی بنویسم؛ این کار را از کانال جوال ذهن یاد گرفتم، البته نمیدانم دقیقا درست انجامش میدهم یا خیر ولی به قول مادرم کاچی بعض هیچی است، حداقل برداشت خودم از این حرکت سیال ذهن را عملی کنم تا بعد ببینم چه میشود.
حقیقتا از ادمین کانال جوال ذهن درمورد این کار سوال پرسیدم ولی از آنجایی که از روز تولد چیزی به نام صبر در وجود من وجود ندارد، قبل از دریافت پاسخ سوالاتم دست به قلم شدم تا با برداشت خودم پیش بروم و بعد با دستورالعمل خانم یا جناب ادمین کارکنم.
واقعیتش را اگر بخواهم بگویم عادت به این نوع نگارش ندارم، انگاری نمیتوانم به ذهنم بقبولانم که دنبال کلمات و ترکیب های زیبا نباشد و فقط بنویسد، اصلا این ذهن سرکش به حرفمگوش نمیدهد! به او میگویم خودت که سرکشی میکنی لااقل دیگر به چشم ها دستور نده که برگردند و بروند متن را از اول بازخوانی کنند تا ادامهی متن زیباتر شود! دیگر خستهام کرد! برای همینمن هم افسار زدم به چشمانم و دستم و مجبورشان کردم فقط به همین کلمات ناگهانی بسنده کنند و دنبال کمال نباشند.
راستش پناه آوردهام به این سبک نوشتار برای خلاصی از افکار مزاحمی که بازده منه کنکوری را پایین میآورند! شوخی که نیست، آینده ام در گرو تمرکز ذهنم است. باید این ذهن سرکش را ادب کنم. دلیل دوم پناهندگیم به این حرکت سیال ذهن این است که مدتی ست به قول بچهها خشکی قلم گرفته ام و دست و دلم به نوشتن نمیرود، آغاز که میکنم متنی را پایانش به ذهنم نمیآید و میشوم مانند پیمانکارانی که ساختمانشان را نیمه کاره رها میکنند و متنم را همانجور نیمه کاره و نصفه و نیمه رها میکنم. گمان میکنم این نیمهنویسی هم نتیجهی بهم ریختگی ذهنم است یا شاید هم ثمرهی کمال گراییم باشد! ای امان از دست این کمال گرایی که در هر زمینه ای بیچارهام کردهاست! در هرکاری میشود یک قفل به خلاقیتم و مرا مجاب به عالی انجام دادن آن کار میکند و آخرش هم وقتی کار آن جور که میخواهد از آب درنمیآید، مرا مجبور به رها کردن آن کار میکند. البته از حق نگذریم تازگی ها دخالتش در امورم کمتر شده ولی خوب حضور گاه و بی گاه و کمرنگش باز هم حس میشود.
خلاصه اگر این حرکت سیال ذهنی کار کند، حسابی میتوانم به حساب این کمال گرایی ناحسابی و ذهن بی حسابم برسم. امیدوارم که کار کند یعنی ان شاءالله که کارکند...
الان هم میدانم که بلافاصله بعد از تمام کردن این متن برمیگردم و از اول میخوانمش و بعد از خواندن هر ترکیب و عبارت و جملهی زیبا، خودستایی ام گل میکند و حض میکنم از قلمم😐 فقط امیدم به خداست که شفایم دهد...!
🎄🐌🎄
https://rubika.ir/jvalezehn
خانه مادری
روبه روی پدر و مادرم نشسته ام تازه رساله را در گروه فرستادم چندتا مسأله کوچیک حدوداً نیم ساعت وقت گرفت، پدر به مادر میگوید چای میخوری؟ مادر میگوید نه میل ندارم... چه جالب است صحبت هایشان آرام با هم حرف میزنند.
و دردودل میکنند، حس میکنم هر چی بزرگتر میشیم احساس نیازمون به پدرو مادر زیادتر میشود جوری که حتی یک لحظه هم طاقت ناراحتیشان را نداری به نظر من با بزرگ شدن بچه ها و پیر شدن والدین جای فرزند با پدر و مادر عوض میشود آن ها هر چه پیرتر میشوند نیازمند حمایت و توجه بیشتری هستند و ما هر چه بزرگتر میشویم باید حواسمان را بیشتر جمعشان کنیم. امروز در یکی از کانال ها چالشی بود به عنوان ویس خنده دار،
نوجوانان 15 ساله باید سوالی بی ادبانه از مادرشان میپرسیدند چندتایی گوش کردم تأسف بار بود سوال هایشان این کانال روی مادر تمرکز کرده بود و نوجوانان را به جان خانواده انداخته بودند به بهانه طنز و دیده شدن
اهانت و بیاحترامی نسبت به والدین به هیچ روی پذیرفته نیست؛ حتی کوچکترین رفتار یا گفتاری که موجب آزار آنان باشد، ممنوع است.
شاید میوه ممنوعه ای باشد برای فرزندان میوه ای که تا پابرجاست کسی قدرش را نمیداند...
اگر همه ما بتوانیم حقیقت ادب را به فرزندانمان یاد بدهیم فرزند در بدترین مکان هم میتواند شخصیت وارسته ای داشته باشد. ما باید ادب را از حضرت ام البنین سلام الله علیها یاد بگیریم که چگونه ادب را جرعه جرعه به وجود مطهر حضرت عباس علیه السلام می نوشاند.
🎄🐌🎄
@yaddashtmandeghar
آرامش خود را به خدا وصل کنید 💌
🌺🌺🌺🌺طاعاتتون
🌺🌺🌺قبول
🌺🌺درگاه
🌺حق
🎄🐌🎄
@yaddashtmandeghar
#جوال_1400
میز خاطرات من
تا به حال به بافت میز مطالعه دقت کرده اید؟
بافتش تنه ی سبز درختان گیلان را نمایش میدهد فکر میکنم معدود کسانی باشند که از میز مطالعه انرژی مثبت بگیرند و شوق مطالعه پیدا کنند، از همان کودکی عاشق میزم بودم چون تمام خاطراتم را روی آن مینوشتم و با او زندگی میکردم گاهی هم دوستانم را به صرف غذا زیر میز دعوت میکردم.
آن چیزی که به میز جلا میدهد جعبه مداد های روی میز است و دفتری از جنس انرژی نورانی خورشید دفتری که تمام خاطرات شما در آن ثبت شده دفتری که دوست دارید همیشه مقابل چشمانتان باشد اما از دید دیگران پنهان باشد، همه ی ما دوست داریم دفتر خاطره خود را مثل لباس در همه جا به همراه داشته باشیم اما آن چیزی که باعث نفی این کار میشود نداشتن حریم خصوصی است، بیشترین استرس این است که مبادا کسی نوشته هایمان را بدون اجازه بخواند! خصوصا خواهر و برادرمان...
🌾🌈17:23🌈
🎄🐌🎄
@yaddashtmandeghar
#جوال_1400
سو استفاده از انسان های مهربان
مطمئن هستم گاهی برای اینکه از محبتتان سو استفاده نکنند، دست از محبت کردن کشیده اید.
متأسفانه این روز ها شاهد بی مهری هایی از طرف نزدیک ترین افراد شده ایم :(
دلیل این بی مهری ها چیست؟
راهکاری هم برای این کار دارید!؟
اولین راهکاری که به ذهن همه می رسد این است که محبتمان رو قطع کنیم و نسبت به طرف مقابل بی تفاوت باشیم!
آیا این راهکار برای مسلمان شیعه امام علی علیه السلام صدق می کند؟
اما قبل از اینکه دست به کار شوید، کارتان را از منظر یک مسلمان بررسی کنید بعد به نتیجه برسید.
با بررسی روایات و نگاهی به سیره اهل بیت( علیهم السلام) قطع کردن رابطه با برادر مسلمان بشدت نکوهش شده و مورد پسند ائمه اطهار واقع نشده است.
این روز ها بیشتر مراقب اعمالمان باشیم.
🌈14:13🌈
🎄🐌🎄
@yaddashtmandeghar
داستان کوتاه _1400"
چند خط در مورد این تصویر... 🎄🐌🎄 @yaddashtmandeghar
عجب قاشق ترسناکی...
میشه یکم از دوربین فاصله بگیری و بعد خودتو معرفی کنی؟
+اسم؟
_ق، ج ملقب به سیاه چگال
+جرمت چیه؟
_ حمله ور شدن به غذای مشتری
+خوب چرا این کارو کردی مگه نمیدونستی این کار جرمه؟
_ عاشق این غذا بودم...
+ خوب مثل اینکه نمیخوایی حرف بزنی، این همه قاشق و چنگال شاکی داری بازم داری سفسطه میکنی! فعلا برو بازداشتگاه اونجا جواب سوال من یادت میاد...
_ ای بابا جناب بازپرس...
این هم حرف دل منو نفهمید مگه من چی کم دارم فقط یکم سیاهم و چنگالام تیزه یعنی عاشق شدن بهم نمیاد!!!!!!!!!
محیط بازداشتگاه :
چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی قاشق ندیدی
به نظرم چند سال پیش یه جا دیدمت، درجه تیزی چنگالات چند؟ قیافت خیلی آشناست...
ببینم نکنه ق، ج باشی!؟
_ آره خودمم؛ فرمایش
رفیق تو کجا اینجا کجا...!
ادامه دارد...
🎄🐌🎄
@yaddashtmandeghar
#تخته_پاک_کن
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هر چیزی یک پاک کنی دارد...⛅️
اما خاطرات روزانه هیچ پاک کنی ندارند...☀️
حتی بهترین پاک کن ها در مقابل آن ناتوان هستند...🌪
سعی کنید خاطرات خوبی بسازید 🌱
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
@yaddashtmandeghar
آیه من 🌻
🍃🌱حسبنا الله و نعم الوکیل و نعم المولی و نعم النصیر🌱🍃
آیا میدانيد عاشق کدام آیه قرآن هستید؟
بله؛ سوال سختی است اما سوال مهمی پرسیدم.
این سوال نشان میدهد که چقدر با قرآن انس دارید...
مضطرب نشوید شاید اصلاً کلمه ی آرامش در قرآن را درک نکرده اید، هر سال در ماه رمضان ختم قرآن میگیریم و ترتیل خوانی میکنیم بدون توجه به کلام راهگشای قرآن...
اما بگذارید بگویم، من آیه ی آرامش بخش خود را در قرآن پیدا کردم. آیه ای که در اوج ترس و ناراحتی قلبم به آن پناه میبرم.
شاید بگویید خیالاتی شده ام. اما برای من مثل روز روشن است که این آیه مرا حفظ میکند.
به من قدرت میدهد در مقابل یأس و نا امیدی شیاطین همان نا امیدی که تا مغز و استخوانم را نابود میکند.
بچه که بودیم دوست داشتیم یک سلاح شگفت انگیز داشته باشیم تا ما را از حوادث نجات دهد حالا این آیه برای من حکم آن سلاح قدرتمند را دارد.
اگر شما هم هنوز به خاطرات بچگی خود وفادار هستید، پیشنهاد میکنم آیه متناسب با حال خود را حفظ کنید و آن را در خلوتگاه خود تکرار کنید
بدانید که قرآن در میان ما حی است.
حال روحی خود را با قرآن تسکین دهید.
🌈رمضان 1400🌈
🎄🐌🎄
@yaddashtmandeghar
داستان کوتاه _1400"
چند خط در مورد این تصویر... 🎄🐌🎄 @yaddashtmandeghar
سکانس دوم :
ببین رفتی سر میز هول نشو، اول چنگالاتو تیز کن بعد پیش بند ببند و خیلی باکلاس غذا سفارش بده
ممکنه بهت پیشنهاد نقش اول فیلم رو بدند، با اکراه قبول کن...
قصه از اونجایی شروع شد که منو چند تا از دوستای قاشق سوپ خوری خواستیم بریم صدا و سیمای کف گیر ها تست بدیم، میدونستیم خیلی سخت گیرند اما تصمیم خودمون رو گرفته بودیم باید یه کاری میکردیم برای رفیقمون...
رفیقی که چنگالش شکسته بود و نمی توانست کار کند...
بگذریم، وارد اتاق جناب کف گیر شدیم هنوز نیامده بود فضا به شدت تنش زا بود همه یه جوری نگاهمون میکردند، جناب رئیس تشریف شون رو آوردند خیلی قلدر بود دوتا قاشق نوچه داشت از مدل کراوات بستنشون معلوم بود خیلی منظم هستند، جناب کف گیر صداشو صاف کرد برعکس هیبتش صدای ظریفی داشت خیلی آروم و با ادب از ما پرسید هنرتون چیه؟ و از ما تست بازیگری گرفت...
بعد از تمام شدن سوالاتش و اجرای دقیق ما قرار شد تماس بگیرند.
خیلی گرم از ما خداحافظی کرد من هم احساس خوبی به این کف گیر داشتم.
بچه ها هم از مصاحبه راضی بودند در دلم دعا میکردم تا در مصاحبه قبول شوم....
ادامه دارد...
#فلسطين
مامان جونم دیشب وقتی لالایی میخوند موهامو ناز میکرد وزیر گوشم نوای مقاومت را زمزمه میکرد...
رو به مادرم گفتم : میشه من لباس نوهامو تنم کنم؟
اخه خیلی دلم براشون تنگ شده دوست دارم وقتی میریم پیش بابایی تر و تمیز باشم اصلاً دوست دارم وقتی میپرم بغلش بوی گل بدم...
میشه؟
مادر : از کجا معلوم فردا پدرت را ببینی؟
دخترک : میبینم دیشب خوابش را دیدم که گفت پیروی نزدیک است.
مادر که دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود رفت لباس های تازه و تمیز دخترش را آورد با چشمانی پر از حسرت به دخترکش نگاه میکرد با هر بار تن کردن لباسش او را سخت به خود می فشرد و میگفت : ستاره کوچولوی من چقدر امشب در این تاریکی میدرخشد چشمان فرشته ی کوچکش از شدت خوشحالی برق میزد این لحظات را دوست داشت به آرامی موهای دخترش را شانه میکرد و برایش شعر می سرود.
بعد از پوشیدن لباسش با هیجان رفت و عروسکش را بغل کرد از او میپرسید راستش را بگو امشب من خوشگل تر شدم یا #ملکه_انگلیس؟
مادر در حالی که میخندید از او پرسید دخترم شما این اسم را از کجا یاد گرفته ای!!؟
مگر توملکه انگلیس را دیده ای؟
دخترک ابروهایش را بالا داد و گفت یعنی اون از من خوشگل تره! دیشب وقتی با بچه ها بازی میکردیم قاسم عکسش را به ما نشان داد و گفت این دشمن ماست و باید با او بجنگیم...
مادرم لبخندی زد و گفت احسنت به رزمنده کوچولوی من حالا دیگه بریم بخوابیم...
راستش رو بخواهید من دیشب اصلاً نخوابیدم فقط یک لحظه فقط یک لحظه بعد از اذان چشم هایم سنگین شد و بیهوش شدم اصلاً نفهمیدم چطور پلک هایم را بستم...
با صدای آژیر و جیغ دختر همسایه از خواب پریدم اما همه جا تاریک بود به سختی نفس میکشیدم نمیتوانستم بدنم را تکان دهم وقتی فهمیدم خانه مان خراب شده فقط گریه میکردم و مادرم را صدا میزدم، صدای چند نفر را شنیدم که به سمت من میآیند بیشتر جیغ میزدم و بلند بلند گریه میکردم و از آن ها کمک میخواستم...
هر چقدر تاریکی کنار میرفت چهره مادرم برایم روشن تر میشد اما انگار این خانوم مادر من نبود وچشمانم اشتباه دیدند...
از آنان پرسیدم مادرم کجاست لباس هایم را می تکاندند و میگفتند الان میآید تو اینجا بنشین و جایی نرو...
با چشمانم منتظر آمدن مادرم هستم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
✍سرمیلی
🎄🐌🎄
@yaddashtmandeghar