eitaa logo
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
169 دنبال‌کننده
285 عکس
153 ویدیو
4 فایل
🕊او بٰا سپاهی ازشهیدان خواهد آمد🕊 🌹وَلٰا تحسبَن الذیـنَ قُتلوا فـی سبیلِ الله امواتا بَلْ احیـٰاءٌ عندَ ربهم یُرزَقون🌹 📣لطفا شماهم ازعنایات خود توسط شهدا وامام‌زمان برای ما بگید👇 🆔 @A_Sadat313
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 من سال گذشته خیلی اتفاقی باکتاب زندگی شهیدابراهیم هادی اشنا شدم قبل ازخواندن این کتاب واشنایی ام باشهیدهادی هیچ شناخت ویافکری راجب شهدا نداشتم زندگی وشخصیت ایشون خیلی برام جالب بود ودرکتاب چند روایت بودکه مردم از متوسل شدن شون به این شهید وحاجت گرفتنشون گفته بودند من اصلا تاقبل ازین نمیدونستم ک شهدا هم حاجت میدن خلاصه ... کمی بعد تو همون تابستون شب جمعه وانت همسرمو با کلی جنس غرفمون که پشت اش بود و واقعا ماشین ولباسا کل سرمایه زندگی مابود دزد برد... وای چه حالی بود فقط خدا میدونه که مردیم وزنده شدیم زنگ زدیم پلیس اومد و پلیسا گفتن شاید ماشین چون قدیمیه چندماه دیگه پیدا بشه اما قید جنساشو صد درصد بزنید... همه احتمالات برای زندگی ما بدترین بود بدون وانت ولباسا همسرم نمی تونست کارکنه چون غرفه دار بود من همونجا برای که اگه ماشین تاپنجشنبه دیگه دست نخورده دیگه پیدا بشه ماهمون پنجشنبه باهمون ماشین با شیرینی میایم سر مزارت یعنی غیرممکن ترین حالت ازنظر همه ... اما باورتون نمیشه دوشنبه همون هفته ازکلانتری زنگ زدن که بیایید ماشین تون پیدا شده با چه هول و ولایی رفتیم کلانتری ماشین رو ببینیم... هی میپرسیدیم سالمه⁉ چیو بردن⁉️ مامورا جواب درستی نمیدادن گفتن ماهم ندیدیم رفته پارکینگ... فقط یکیشون گفت خانم شما مطمئنید ماشین رو اشتباه پارک نکردید؟ وای خدا الانم مینویسم چشام پر اشک میشه😭 گفتم یعنی چی؟؟😳 منطقه ای که ماشین دزد برد بود ماشین اون دست بلوار تویکی از کوچه ها پارک شده بود و ظاهرن چیزی دست نخورده.. وقتی رفتیم پارکینگ ماشینو دیدیم باورتون نمیشه مثلا قل از دزدی بود حتی عینک دودی مارک بودهم رو داشبورد بود هیچی دست نخورده بود حتی ابزارهای شوهرم پایین جلو صندلی راننده بود الله اکبر😭😭😭 مامورا میگفتن شما اونجا پارک کرده بودید یادتون رفته .گفتیم اقامااصلا ازاون کوچه حتی رد هم نشدیم تاحالا.. خلاصه تاکارای ترخیص ماشین انجام دادیم و بعدش عصر پنجشنبه با با یک جعبه شیرینی رفتیم سر مزار یادبود شهید ابراهیم هادی.. و وقتی ده ها نفر حاجت گرفته رو باشکلات وشیرینی سرمزارشون دیدم گفتم که ازبندگان خوب خداست(مطابق عنوان کتابشون) زندگیمون رو مدیون دعای شهید هستیم💔🌷🌷 @yadeShohadaa
❤️ هدایتگر درست آخرین روزهای سال 96 بود. وقتی به خانه برگشتم به همه چیز و همه کس بد بین بودم. به انقلاب و مسئولین و... همه بد می گفتم. من سالها در جبهه بودم و جانباز شدم. حالا چند وقتی بود که برای استخدام پسرم به همه ارگانها سر می زدم و کسی جواب درستی به من نمی داد. نمی دانستم چه باید کرد. حتی توی اداره آخری گفتم: ای کاش داعش می آمد و بساط شما رو جمع می کرد. ✳️وقتی آمدم خانه، فرزندم پیش من آمد و برای اینکه من رو آروم کنه، یک کتاب به من داد و گفت: بابا این رو بخون. خیلی جالبه. نگاهی به چهره روی جلد کردم و نام کتاب را خواندم: سلام بر ابراهیم باعصبانیت کتاب را به گوشه ای پرت کردم و گفتم: اینا دروغه. مسئولین می خوان کاراشون رو خوب جلوه بدن از شهدا مایه می ذارن... ✅بلند شو... بلندشو... از جا پریدم. دو نفر با هیکل ورزشکارها اما چهره نورانی بالای سرم بودند. نفر اول گفت: اجر اعمال وجهاد خودت رو به خاطر کار پسرت از بین نبر. هرآن کس که دندان دهد نان دهد. خدا خودش کارها رو به موقع درست می کنه. بعد ادامه داد: شکر نعمت های خدا رو به جا بیار. یک آیه قرآن هم خواند که به من خیلی آرامش داد. چند جمله هم گفت که دوای همه دردهای من بود. بعد خداحافظی کرد و از در بیرون رفت. گفتم شما کی هستی؟ گفت ی بنده خدا وقتی اصرار کردم. نفر پشت سری گفت: ایشون ابراهیم هادی هستند. از خواب پریدم. مات و مبهوت بودم. سریع دنبال کتابی گشتم که دیشب فرزندم به من داده بود. کتاب را پیدا کردم. چهره شهید با عکس روی جلد کمی فرق داشت. کتاب را که باز کردم تصویر مهمان چند دقیقه قبلم را دیدم. چهره ای زیبا و نورانی با محاسن بلند. حالا در ایام عید کتاب را تا آخر خوانده ام. هر لحظه خدا را به خاطر نعمتهایش شکر میکنم و از حرفهایی که زدم استغفار میکنم. به راستی سلام خدا بر ابراهیم که مرا هدایت کرد. التماس دعا. یک جانباز از روستاهای خراسان جنوبی. @
مامانم هروقت کارش گیر میکنه یه سفره ختم صلوات میزاره کاهای غیرممکنش حل میشه اما این بار هرکارکرد نشد.. دلش خیلی شکسته بود💔 ابجیم ۱۴سالشه وپاش ناجور اوضاعش خراب بود جوری که اگ دوباره عمل میشد تااخر عمرش ممکن بود فلج بشه😔 دکترش گفته بود برید دوباره عکس بگیرید باعکس برید بیمارستان بستری بشید تا دوباره عمل بشه اما این عمل خیلی خطرناکه ... همینکه خواهر رفته بود اتاق عکس برداری مامانم بمن زنگ زد وگریه میکرد منم بهش گفتم ختم صلوات هدیه ب این دوشهید کنه و نذر کنه.. فرداش ک جواب عکس اومد که پاش سالم سالمه واحتیاجی ب عمل نداره😍دکترا هنگ کرده بودند که چه اتفاقی افتاده و فرداشم مامانم فک کنم نارنگی خیرات کردن... ☔️ @yadeShohadaa
💠یکی از افرادی که کارش مدیریت کاروان های اعزامی از مشهد به کربـلای معلی می‌باشد، تعریف می‌کرد:👇 سال1396 شمسی در فرودگاه هاشمی نژاد مشهد، در حال سر و سامان دادن به زائرین بودم، در همان اثـنا پروازهای دبی و ترکیه درحال مسافرگیری بودند. تعدادی از زائران به من گفتند: _تفـاوت پـروازها را با هم ببینـیـد، آنها با چه ظاهر و سر و وضعی هستند، گویی بعضی ها هیچ اعتقادی به اسلام و مسلمانی ندارند، حتی در آرایش کردن گوی سبقت را از غربی‌ها❗️ربوده اند... همینطور که درحال گفتگو بودیم، آقا و خانومی به همراه دختر جوانی به سمت ما آمدند. وضع ظاهرشان به همان پروازهای دبی و ترکیه می‌خورد. وقتی به ما رسیدند گفتند: ➖کاروان اعزام به کربلا همینجاست؟ من که توقع این سوال را نداشتم گفتم: ➖بله، چطور مگه؟ آنها با خوشحالی گفتند: ➖اگر خدا قبول کند ما هم زائر کربلا هستیم. 🔸من که بعد از حدود 300بار مدیر کاروان عتبات عالیات بودن، تا به حال اینگونه زائر نداشتم، کمی جا خوردم، ولی بعلت اینکه زائر حضرت بودند، به آنها خوش آمد گفتم. بالأخره همه زائرین سوار هواپیما شدند من هم براساس وظیفه دینی و حتی شغلی قبل از پرواز شروع کردم اصطلاحا به امر به معروف و نهی از منکر، (یعنی به درب می‌گفتم که دیوار بشنود) 💎می‌گفتم این مکان‌های مقدسی که خداوند به ما توفیق زیارتشان را داده حُرمت بالایی دارند و زائرین باید حرمت این اماکن را نگه دارند، اما دختر این خانواده که گویا منظور اصلی من او بود با حالت ناراحتی و بی‌اعتنایی به من فهماند که اهمیتی برای حرف های من قائل نیست. به نجف اشرف رسیدیم من هم در زمان‌های گوناگون می‌گفتم که این مکان ها مقدس است و هر فرد حداقل باید ظاهرش را حفظ کند و آن دختر هم، بی اعتنایی می‌کرد. ✨تـااینکه روز آخر که در نجف اشرف بودیم و فردا قرار بود عازم کربلاء معلی شویم؛ پدر آن دختر پیش من آمد و گفت:👇 💠حاصل زندگی من و همسرم همین یک دختر است که پزشک اطفال است،شاید بخاطر عدم توجه ما، او فقط در درس و شغلش موفق شده و از اعتقادات دینی و اخروی تقریباً چیزی نمی‌داند! ما تصمیم گرفتیم او را به کربلا نزد سیدالشهدا علیه السلام بیاوریم بلکه حضرت جبران کاستی ها و کمبودهایی که ما طی این سالیان از نظر اعتقادی و دینی برای فرزند دلبندمان گذاشتیم را بنمایند، چون آرزوی هر پدر و مادری عاقبت بخیری فرزندش می‌باشد. دختر ما بخاطر نوع دوستان و جَـوی که بزرگ شده تقریبا هیچ چیزی از مبانی دینی و اعتقادات نمی‌داند و وقتی شما از لزوم رعایت حجاب صحبت می‌کنید، او به اتاق می آید دائم می‌گوید: منظور حاج آقا فقط من هستم! چون فقط در این کاروان منم که سر و وضعم اینگونه است. ما از شما می‌خواهیم که رعایت حال ما و دخترمان را بفرمائید و دیگر چیزی نگوئید. گفتم: این وظیفه من است که این مسائل را برای زائرین گوشزد کنم تا حریم اهل بیت علیهم السلام شکسته نشـود. گفتگوی ما تمام شد، و ما روز بعد عازم کربلاء شدیم. 〰❁○❁☆●☆❁○❁〰 صبح روز اول که در کربلا بودیم به لابی هتل آمده و دیدم خانمی 🌸با مقنعه بلند و چادر و حجابی کامل🌸 منتظر من نشسته است و تا من را دید سلام کرد. وقتی دید من با تعجب او را نگاه می‌کنم گفت:↘️ ظاهراً من را نشناختید؛ من همان دختر بی‌حجاب چند روز پیش هستم. از شما تقاضا دارم اجازه دهید عبایتان را بشویم. ❗من که شوکه شده بودم گفتم: ➖اولا من معنای حرکات و رفتار قبل با حالت امروزتان را نمیفهمم؛ ثانیاً شما هم زائر هستید هم پزشک؛ در شأن شما نیست که عبای من را بشوئید، من این کار را نمی کنم. درحالیکه گریه می‌کرد از من خواهش کرد که اجازه دهم!! توجه که کردم دیدم واکس تهیه کرده و تمام کفش های کاروان را واکس زده بود. به او گفتم تا نگویی چه شده من نمی‌گذارم❗️ 💔باحال گریه گفت: دیشب وقتی وارد کربلا شدیم من در عالم رؤیا خدمت سـیدالشهـدا آقا ابـاعبـدالله الحسین علیه السلام شرفیاب شدم. حضرت من را به اسم مستعاری که دوست داشتم صدا زدند و فرمودند: دخترم ؛ من خواستم که تـو به کربـلا و به زیارت من بیایی و تا وقتی که من کسی را دعـــوت نکنــم هیچکس نمی‌تواند به این مکان بیاید. حرف‌هایی که مدیر کاروان می‌زد همانی بود که ما دوست داشتیم و به زبانش جاری می‌شد، برو عبایش را بگیر و آن را بشوی تا از او دلجویی کرده باشی. و بعد فرمودند: دخترم تو دکتر اطفال هستی، طفل مریضی دارم می‌خواهم درمانش کنی. او در حالیکه گریه می‌کرد می گفت: حضرت طبیب همه عالم هستند... ولی به من فرمودند دنبال من بیا...⬇️ ⬇️ ⬇️ بـه همراه حضرت از دو اتاق رد شدیم و وارد اتاق دیگری شدیم، روی سکویی طفلی شـش ماهه دیدم که مثل قرص ماه می‌درخشید و تیری سه شعبه به گلویش اصابت کرده بود. 💔حضرت فرمودند: پسرم را درمان کن. خانم دکتر در حالیکه بشدت گریه می‌کرد، سؤال کرد:
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
#دکتـر_اطفال_و_زیـارت_کربلا 💠یکی از افرادی که کارش مدیریت کاروان های اعزامی از مشهد به کربـلای معلی
آقا مگر امام حسین علیه السلام فرزند ۶ماهه داشتند؟ چرا تیر ۳شعبه به گلویش زده بودند؟) من که بغض گلویم را گرفته بود گفتم: بله، ولی این سؤال‌ها را نپرس... ایـن‌ها روضه‌های سوزناکی است که جگر انسان را کباب می‌کند. اما او که تازه وقایع کربلا را شنیده بود دوباره پرسید: چرا تیر 3شعبه به گلوی این طفل زدند؟😭 گفتم:چون امام حسین علیه السلام طفل شیرخواره اش را بر روی دست گرفته بودند و به دشمنان منافق و کافر فرمودند: حالا که به زعم خودتان با من دشمن هستید و می جنگید خودتان این بچه را بگیرید و سیراب کنید. 🔸خانم دکتر در حالیکه بسیار منقلب شده بود و هق هق گریه می‌کرد گفت: آخر کجای عالم در جواب درخواست آب دادن به طفل 6ماهه، آن هم فرزند پیامبرشان، با تیر سه شعبه به گلوی آن بچه پاسخ می‌دهند؟! حاج آقا من در عالم رؤیا دیدم که حتی آن تیر سمی و زهر آلود نیز بود!!! و بلند بلند گریه می کرد😭😭😭😭 به برکت سید الشهدا علیه السلام آن خانم دکتر جوان چنان متحول شده بود که موقع بازگشت کاروان به ایران می‌گفت: من با شما نمی آیم و می خواهم اینجا باشم... من قلبم و روحم در کربلاست... بالأخره با اصرار فراوان و قول به اینکه دوباره برای پابوس و عرض ارادت به کربلا می آید حاضر شد برگردد. بعد از چند هفته که به مشهد مقدس مراجعت کردیم، روزی وارد مطبش شدم، دیدم که عکس‌ها و نوشته‌هایی بر روی دیوار از امام حسین علیه السلام زده شده بود. آنجا دیگر دکتری مؤمنه و صالحه و دلباخته سید الشهداء علیه السلام بود، دکتری که حالا بسیار باوقار و امام حسینی شده بود و حتی مریض ها هم در مطبش صف کشیده بودند. ❤️با خوش‌رویی ار من پذیرایی کرد و گفت: باور نمی‌کنید از زمانی که از کربلا به مشهد آمدم، امام حسین علیه السلام به نگاهم و قلمـم اثری عجیب داده اند چرا که من با همان نگاه اول درد و مرض اطفال را تشخیص می‌دهم و حتی آنها را برای آندوسکوپی هم نمی‌فرستم و با اولین نسخه مریض‌ها خوب می‌شوند، فقط به برکت آقای مظلوم و کریم مولانا اباعبدالله الحسین علیه السلام 📕کتاب خروش خدا صفحه 83📕 علیرضا ثبتی گجوان ________________ +خدایا به خون گلوی حضرت علی اصغر علیه السلام😭 خون آن مظلومی که به فرموده امام صادق علیه السلام "اگر یک قطره از آن بر روی زمین ریخته می شد، خداوند قهار بساط زمین و آسمان را جمع می کرد" قَسَمت می‌دهیم😭😭😭 آخرین خلیفه و جانشینت را بدون وقوع علائم حتمی در عالم، ظاهر بفرما آمین یا رب العالمین...💔🤲🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | خاک طلاییه رو شکافتیم جنازه ای بالا اومد😔 چیزی همراهش نبود جز یه دفترچه مداحی صفحه اولش رو باز کردم نوشته بود 😭💔 🕊 @yadeShohada313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|📺| این‌قسمت: تحول‌دختر‌خانمـۍ‌که بامداحیِ"شہیدگمنام‌سلآم" متحول‌شد...✨ 👌
مداحی آنلاین - ماجرای توبه یک لات - حجت الاسلام عالی.mp3
5.5M
♨️ماجرای توبه یک لات بنام مصطفی دیوونه 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر ابراهیم برف شدیدی می بارید سوز سرما هم آدم رو کلافه می کرد توی جاده برا انجام کاری پیاده شدیم یادم رفت سوئیج رو بردارم یهو درهای ماشین قفل شد به خانومم گفتم سوئیچ یدک کجاست؟ گفت اونم توی ماشینه نمی دونستیم چیکار کنیم توی اون سرما کسی هم نبود ازش کمک بگیریم هر کاری کردم درب ماشین باز نشد شیشه ی پر از برف ماشین رو پاک کردم یهو چشمم افتاد به عکس شهید ابراهیم هادی که به سوئیچ ماشین آویزون بود به دلم افتاد از ایشون کمک بگیرم به شهید گفتم: شما بلدی چیکار کنی خودت کمکمون کن از این سرما نجات پیدا کنیم همینجور که با شهید حرف میزدم ناخوداگاه دسته کلید منزلم رو در آوردم اولین کلید رو انداختم روی قفل ماشین تا کلید رو چرخوندم ، درب ماشین باز شد خانومم گفت: چطور بازش کردی؟ گفتم با دسته کلید منزل خانومم پرسید: کدومش ؟ مگه میشه؟ شروع کردم کلیدای منزل رو روی قفل امتحان کردن تا ببینم کدومش قفل رو باز کرده با کمال تعجب دیدم هیچ کدوم از کلیدها توی قفل نمیره اونجا بود که فهمیدم عنایت شهید ابراهیم هادی شامل حالمون شده منبع: کتاب سلام بر ابراهیم
بوی خوش صاحب الزمان(عج) روایت شهیدی که امام زمان(عج) تو اتاقش باش همصحبت بود
یک شب خواب دیده بود که توی جمکران بعد از به جا آوردن زیارت و آداب مسجد، گم شده است که امام زمان (عج) را می بیند و آقا راهنمائیش می کنند تا به خانواده اش برسد و بعد می فرمایند: از قول ما به خانواده شهید عارف بگوئید چرا به وصیت نامه حمید عمل نکردید؟ حمید در یکی از وصیتنامه هایش نوشته بود، قبرم را ساده مثل شهدای بقیع بسازید! همچنین آقا می فرمایند: شما قبر را درست کنید، ما خرج قبر را می دهیم که نشانی محل پول را هم می دهند. در همین حین از خواب بیدار می شود و با خانواده اش به گلزار شهدا می رود، به نیت زیارت و هم پیدا کردن آدرس و نشانی داده شده. در مکان مورد نظر، یک دستمال سبز با بوی خاص و عجیبی پیدا می شود که درون آن مبلغ ۳۰۳۰ تومان قرار داشت.پس از این اتفاق، ماجرا را برای خانواده شهید عارف و یکی از علما تعریف می کنند و بعد از تائید، مقداری از مبلغ را جهت باز سازی قبر حمید و ۳۰ تومان باقی مانده را برای انتشار خبر آن هزینه می کنند. برای شادی روح مطهر این شهید والامقام، بر محمد و آل محمد صلوات...  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹بسم رب الشهداوصدیقین🌹 ‌ 🌺شهدا 🌺 يکي از مسئولين کاروان شهدا مي‌گفت: 🌷پيکر شهدا رو واسه تشييع مي‌بردن...🌷 نزديک خرم آباد ديدم جلو يکي از تريلي ها شلوغ شده اومدم جلو ديدم... يه دختر 14،15 ساله جلو تريلي دراز کشيده، گفتم: چي شده گفتن: هيچي اين دختره اسم باباشو رو اين تابوت ها ديده گفته تا بابامو نبينم نميذارم رد شيد بهش گفتم : صبر کن دو روز ديگه مي‌رسه تهران معراج شهدا، برميگردوننشون... گفت: نه من حاليم نميشه، من به دنيا نيومده بودم بابام شهيد شده،بايد بابامو ببينم😭 تابوت هارو گذاشتم زمين پرچمو باز کردم يه کفن کوچولو درآوردم سه چهارتا تيکه استخوان دادم هي ميماليد به چشماش، هي مي‌گفت بابا،بابا...😭 ديدم اين دختر داره جون ميده گفتم: ديگه بسه عزيزم بذار برسونيم😔 گفت: تورو خدا بذار يه خواهش بکنم؟ گفتم: بگو گفت: حالا که ميخوايد ببريد به من بگيد استخوان دست بابام کدومه؟✋🏻 همه مات و مبهوت مونده بودن که ميخواد چيکار کنه اين دختر اما.. کاري کرد که زمين و زمانو به لرزه درآورد...❕❕ استخوان دست باباشو دادم دستش؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت: "آرزو داشتم يه روز بابام دست بکشه رو سرم"... 🌹یازهرا (س) 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | ماجرای شنیدنی عنایت امام رضا (ع) به یک دختر و بخشیدن زندگی دوباره به او
اهل عربستان سعودي است و به مسجد جمكران آمده است. مي‌گويد: «ما سنّي بوديم. اهل تسنن اسم ـ«عليهما السّلام»را براي بچه‌ها خوب نمي‌دانند و عقيده دارند كه هر بچه‌اي به اين نام باشد به زودي مي‌ميرد، امّا من همسري داشتم كه نام داشت و در اولين زايمان هم دختري به دنيا آورد. خانوادة من اسم «حفصه» را براي او انتخاب كردند، ولي من زير بار نرفتم و اسم فرزندم را هم فاطمه گذاشتم. بعد از سه سال مريض شد. دخترم را خدمت قبر رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ بردم و از ايشان شفا خواستم كه الحمدلله شفا دادند. بعد از برگشتن از نزد قبر حضرت رسول، دخترم خوابيد. خوابش طولاني شد. هر چه صدايش كرديم، بيدار نشد. او را پيش دكتر برديم كه گفت: بچه مرده است. وقتي به دكتر ديگري مراجعه كرديم، او هم همان جمله را گفت. دخترم را به غسالخانه برديم. بعد از چند دقيقه ديدم كه او حركت كرد و از من آب خواست. برايش آب آوردم. وقتي او را بغل كردم، گفت: بابا! توي خواب ديدم كه مردي پيش من ايستاده و دو ركعت نماز خواند. بعد از نماز دست مبارك خود را بر سر من كشيد و گفت: بلند شو، شما زنده مي‌مانيد و فعلاً نمي‌ميريد! و گفت كه به بابايت بگو تا شويد آري! اين مسئله باعث شيعه شدن من شده است. حالا، براي تشكر و قدرداني از آقا امام زمان ـ عليه السّلام ـ عازم ايران شدم و به مسجد جمكران آمدم» 📚نقل از سایت مرکز مطالعات و پاسخ گویی به شبهات حوزه علمیه قم منبع :کتاب کرامات حضرت مهدي(عج) ❄️ @yadeShohada313
... اواخر دهه هفتاد، بار دیگر جستجو در منطقه فکه آغاز شد. باز هم پیکرهای شهدا از کانال ها پیدا شد، اما تقریبا اکثر آن ها گم نام بودند. در جریان همین جستجوها بود که و مدتی بعد به خیل شهدا پیوستند🕊🕊 پیکرهای شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ایام فاطمیه و پس از یک تشییع طولانی در سراسر کشور، هر پنج شهید را در یک منطقه از خاک ایران به خاک بسپارند. شبی که قرار بود پیکر شهدای گمنام در تهران تشییع شود را در خواب دیدم. با موتور جلوی درب خانه ایستاد. با شور و حال خاصی گفت: ما هم برگشتیم! و شروع کرد به دست تکان دادن. بار دیگر در خواب مراسم تشییع شهدا را دیدم. تابوت یکی از شهدا از روی کامیون تکانی خورد و ابراهیم از آن بیرون آمد. با همان چهره جذاب و همیشگی به ما لبخند می زد! فردای آن روز مردم قدرشناس، با شور و حال خاصی به استقبال شهدا رفتند. تشییع با شکوهی برگزار شد. بعد هم شهدا را برای تدفین به شهرهای مختلف فرستادند. من فکر می کنم ابراهیم با خیل شهدای گمنام، در روز شهادت حضرت صدیقه طاهره (س) بازگشت تا غبار غفلت را از چهره های ما پاک کند. برای همین بر مزار هر شهید گمنام که می روم به یاد ابراهیم و ابراهیم های این ملت فاتحه ای می خوانم. راوی: خواهر شهید ابراهیم هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستانی جالب از " فکر میکردم به مقامات عالیه و کمال رسیدم، رفتم خدمت امام رضا (ع)، گفتم یک جوری به من بفهمونید که به چه مقامی رسیده ام! یکهو یک خانم از جلوی من رد شد ..!" 😊☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊جزئیات زنده شدن فردی که بر اثر تصادف جان خود را از دست داده بود 🔹ماجرای فردی که بر اثر تصادف جان خود را از دست داده بود و با عنایت امام رضا(ع) به زندگی بازگشت را ببینید. «ع»...‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 معجزه امام زمان(عج) تا شهادت 🔸داستان عجیب سعید چندانی، نوجوان اهل سنت که بخاطر بیماری سرطان توسط دکترها جواب میشود اما بعد از توسل به امام زمان(عج) شفا پیدا میکند و سپس شیعه میشود و به عنوان طلبه در حوزه علمیه مشغول به تحصیل میشود. ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
🍃🌹🍃 کرامت حضرت اباالفضل العباس(ع) ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ ﺣﺴﻴﻦ! ﺳﻘﺎﯼ ﺗﺸﻨﻪ ﻟﺒﺎﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﻨﺎﯼ ﺩﻭﻟﺖ ﻣﺘﻮﮐﻞ ﺍﺯ ﺑﺮﻳﺪﻥ ﺩﺳﺖ ﻭ ﮐﻮﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﺸﻢ ﻭ ﮐﺸﺘﻦ ﺯﻭﺍﺭ ﻣﺄﻳﻮﺱ ﺷﺪﻧﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺭﻋﺎﻳﺎﯼ ﺩﻭﻟﺖ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﯽ ﺯﺣﻤﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ. ﺩﻭﻟﺖ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺩﻳﻮﺍﻧﮕﯽ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﻋﻴﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﻠﻒ ﻭ ﺿﺎﻳﻊ ﻧﮑﻨﺪ. ﺻﻠﺎﺡ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﻟﻴﺎﺕ ﺯﻳﺎﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻭﺍﺭ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻫﻴﻢ، ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻝ ﺭﻋﻴﺖ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﯼ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﯼ؛ ﺯﻳﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺰﺍﻧﻪ ﻣﻨﻔﻌﺖ ﺩﺍﺭﺩ. ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺍﺯ ﺭﻋﻴﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺎﻝ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺍﺳﺖ. ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺳﺎﻝ ﺯﺣﻤﺖ ﻣﯽ‌ﮐﺸﻨﺪ، ﭘﻮﻝ ﺟﻤﻊ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ. ﭘﺲ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﻗﺖ، ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺟﺎﺭ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺧﻠﻴﻔﻪ ﺑﻪ ﺷﻴﻌﻴﺎﻥ ﺣﺴﻴﻦ ﺑﻦ ﻋﻠﯽ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺍﺯ ﺩﺭ ﻣﺮﺣﻤﺖ ﺩﺭﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺸﺘﻦ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﻳﺪﻥ ﻭ ﮐﻮﺭﮐﺮﺩﻥ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺣﺴﻴﻦ ﺑﻦ ﻋﻠﯽ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺑﺮﻭﺩ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺟﺴﺮ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺻﺪ ﺍﺷﺮﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻮﺍﺯ ﺑﺪﻫﺪ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﺮﻭﺩ. ﺷﻴﻌﻴﺎﻥ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻧﺪ، ﻓﻮﺝ ﻓﻮﺝ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﺷﻮﻕ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺳﺎﻝ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺳﺎﻝ ﺯﺣﻤﺖ ﻣﯽ‌ﮐﺸﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺟﻤﻊ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﯽ‌ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺘﻮﮐﻞ ﺩﺭ ﺑﺎﻟﺎﯼ ﻗﺼﺮﺵ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺟﺴﺮ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﻣﺸﺮﻑ ﺑﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﻭﺍﺭ ﺳﻴﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺁﻣﺪﻧﺪ ﺻﺪ ﺍﺷﺮﻓﯽ ﻣﯽ‌ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺩﻳﺪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻋﺮﺍﻕ ﻋﺠﻢ ﻳﮏ ﭘﻴﺮﯼ ﻋﺼﺎ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺑﺎ ﭘﺎﯼ ﻟﻨﮕﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻳﺪ، ﮔﺎﻫﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﻭ ﻣﯽ‌ﻧﺸﻴﻨﺪ. ﺳﭙﺲ ﺧﺪﺍﻡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻃﻠﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭﻳﺪ ﺁﻥ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻭﺭﻳﺪ. ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ: ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﭘﻴﺮ ﺯﺍ! ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ‌ﺭﻭﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﮐﺮﺑﻠﺎ: ﺑﻪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺳﻴﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ. ﺧﻠﻴﻔﻪ ﮔﻔﺖ: ﻣﮕﺮ ﻗﺪﻏﻦ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﻴﺪﻩ ﺍﯼ؟ ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺷﻨﻴﺪﻩ‌ﺍﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻳﺪ. ﺧﻠﻴﻔﻪ ﮔﻔﺖ: ﺻﺪ ﺍﺷﺮﻓﯽ ﺟﺰﻳﻪ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ؟ ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺑﻞ! ﺧﻠﻴﻔﻪ ﮔﻔﺖ: ﺑﻴﺎﻭﺭ ﺑﺒﻴﻨﻢ. ﭘﻴﺮ ﺯﺍﻝ ﻫﻤﻴﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺻﺪ ﺍﺷﺮﻓﯽ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻥ ﺣﺮﺍﻡ ﺯﺍﺩﻩ ﺩﺍﺩ. ﻣﺘﻮﮐﻞ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﻄﺎﻋﺖ ﺻﺪ ﺍﺷﺮﻓﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ، ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺁﻣﺪﯼ؟ ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺧﻠﻴﻒ! ﻗﺴﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ ﺍﺳﺘﻄﺎﻋﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ؛ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭﯼ ﻭ ﺭﺧﺖ ﺷﻮﻳﯽ ﻭ ﭼﺮﺥ ﺭﻳﺴﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﺮﺍﻳﻪ ﻣﺎﻝ ﻭ ﺧﺮﺝ ﺭﺍ ﻣﻬﻴﺎ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻴﺎﻳﻢ. ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﻳﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﭼﺎﻭﺷﯽ ﮐﺮﺑﻠﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺗﺮﺑﺖ ﺷﻬﺪﺍﺑﻮﯼ ﺳﻴﺐ ﻣﯽ‌ﺁﻳﺪ، ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺷﻮﺭ ﺣﺴﻴﻨﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﺭﮒ‌ﻫﺎ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﺪﻧﻢ ﺍﺯ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ، ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺩﺭ ﻋﺰﻡ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺗﻌﻮﻳﻖ ﺍﻧﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﻋﻤﺮﻡ ﮐﻔﺎﻑ ﻧﺪﻫﺪ، ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺷﻪ ﻭ ﭘﺎﯼ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺟﺎ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ. ﺍﯼ ﺧﻠﻴﻒ! ﭘﻮﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺗﺬﮐﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ. ﺯﻭﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻧﺪ ﻣﯽ‌ﺗﺮﺳﻢ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﻤﻴﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺮﺳﻢ. ﻣﺘﻮﮐﻞ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺁﻥ ﭘﻴﺮﺯﺍﻝ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻗﺼﺮ ﻣﻴﺎﻥ ﺷﻂ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ. ﭘﻴﺮﺯﺍﻝ ﺯﻳﺮ ﺁﺏ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ، ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﻟﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﮐﺮﺑﻠﺎ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ: ﺍﯼ ﺩﻭﺍﯼ ﺩﺭﺩﻣﻨﺪﺍ! ﺍﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺯﻫﺮﺍ ﺳﻠﺎﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ! ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺩﻭﺭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ، ﺑﻪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻧﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﺩﺭﮐﻨﯽ، ﺍﯼ ﭼﺮﺍﻍ ﭼﺸﻢ ﻋﺎﻟﻤﯽ! ﺍﺩﺭﮐﻨﯽ ﺍﯼ ﺣﺴین! ﻳﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻳﺪ ﮐﻪ ﺷﺨﺺ ﻧﻘﺎﺑﺪﺍﺭﯼ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﯽ‌ﻓﺮﻣﺎﻳﺪ: ﺍﯼ ﭘﻴﺮ ﺯﺍ! ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ. ﭘﻴﺮ ﺯﺍﻝ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ: ﺍﯼ ﺟﻮﺍﻥ ﻧﻘﺎﺑﺪﺍر ! ﺗﻮ ﮐﻴﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩﯼ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭘﻴﺮ ﺯﺍ! ﻣﻦ ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ ﺣﺴﻴﻨﻢ، ﻣﻦ ﺳﻘﺎﯼ ﺗﺸﻨﻪ ﻟﺒﺎﻧﻢ، ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺣﺴﻴﻨﻢ. ﺍﺯ ﮐﺮﺍﻣﺎﺕ ﻋﺒﺎﺱ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺟﺎ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺑﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﭘﻴﺮ ﺯﺍﻝ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺻﺤﺮﺍﯼ ﮐﺮﺑﻠﺎ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻦ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﯽ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﻧﺪ، ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺧﻴﻤﻪ‌ﻫﺎ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ: «ﻳﺎ ﺍﺧﯽ ﺍﺩﺭﮐﻨﯽ» ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻧﺠﻒ ﺍﺷﺮﻑ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ: «ﻳﺎ ﺍﺑﺘﺎ ﺍﺩﺭﮐﻨﯽ»، ﺑﯽ ﺩﺳﺖ ﺷﺪﻡ، ﺑﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩﻡ ﺑﺮﺱ💔 📚 کرامات حسینیه و عباسیه ( علیهما السلام ) •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•