#حاجت_روایی_به_مددامام_حسین_امام_زمان_وشهدا
به به چه خبرای خوب خوبی بمن میرسه این روزها..
کلی انرژی میگیرم ازین که تو جمع شهدایی شما که اکثرا خانواده شهدا هستید حظوردارم..
🌹پدر ایشون هم به لطف اقاامام حسین وشرکت در زیارت نیابتی کربلا اقا دعوت شون کرده..
#یاحسین
@yadeShohadaa
عِنایٰاتِ امٰامزَمٰان وَشهدا
#حاجت_روایی_به_مددامام_حسین_امام_زمان_وشهدا به به چه خبرای خوب خوبی بمن میرسه این روزها.. کلی انرژی
محرم امسال بواسطه زیارت نیابتی کربلای معلی که داشتیم این اتفاق قشنگ افتاد براشون.
بازهم میگم زیارت نیابتی ها خودش یجورایی دعوت نامه هست🌹
سلام سیده 😊
من هم بالاخره بعداز یک سال #دوست_شهیدم_رو پیدا کردم. البته خودش اومد سراغم ....
دیشب خواب دیدم که منو تو رفتیم کربلا و اونجا حرف از پیدا کردن دوست شهید شد٬
منم گفتم اتفاقا من هم دنبال یک دوست شهیدم ...
تو همون عالم خواب فردی اومد پیشمون وگفت ؛شنیدید که #شهیدحسین_خرازی حاجت زیاد میدن و دوستدار زیادی دارن؟؟؟
منهم گفتم پس منم ایشون رو به عنوان #دوست_شهیدخودم انتخاب میکنم😍
❤️خیلی خوشحالم چون دوست شهیدم رو درعالم خواب اون هم در کربلا خودشو بهم نشون داد.....
❤️امید وارم لایق دوستی با شهدا باشم.
#عنایت_شهید_درخواب😍✌️
#شهیدحسین_خرازی🥀
#عنایت_شهیدحججی
🕊شهدا حواسشون به همه چیز هست فقط کافیه از ته دلتون صداشون کنید.
من اراده خاصی به شهیدحججی.سرمزارشونم رفتم.من دوستدارم همسرم طلبه ویاپاسدارباشن امامشکل جهیزیه دارم.یک شب خواب دیدم سرمزارشون هستم دارم درددل میکنم باایشون.انگشترقشنگی دستمه اهداش میکنم برای مزارایشان.ازعالم پرسیدم گفت مشکلتاشهیدحل میکنه
#کاربرگرامی_کانال🌸
#عنایت_امام_زمان«عج»
همه چیز از روزای بچگیم شروع شدهمون روزایی که با سن کمم فهمیدم خوندن دعای سلامتی امام زمان واسم راهگشاست وقتی به تنگنا میخوردم سوالی رو بلد نبودم ی دعا میخوندم واون رفع میشد ازم. کم کم این باور قوی ترشد. روزا موقعه ناراحتیم بلند حرف میزدم باامام زمانم😊😊میگفتم از بی پناهیم وآخرش دلم رو مولام نوازش میکرد. ومن بعد از درد دل شادشادبودم پرانرژی بودم.
بزرگ ترشدم. دغدغه هام بیشتر دردودل میکردم باسیدمهدیم. شعرمیگفتم براش. تو قالب دلنوشته حرفامو میزدم. ی جوری بود اون روزا اشک خودم که هیچ اشک هرکی دلنوشته رو از زبون من میشنید میچکید. هیچ دفعه ای نبود که من ازش چیزی بخوام وبهم نده یا آرومم نکنه. ممنونش بودم که همیشه هوام رو داشت وداره. ی روز توی سال هایی که غرق شده بودم توی دنیای آدم بزرگا گفتم چرا نگاهم نمیکنی من خستم از گناه. نماز استغاثه خوندم. گفتم کمکم کن من جز شما کسی رو ندارم ندارم. بعداز اون روز رفتیم یهوویی جمکران. اونجا بازم دعا کردم وگریه فهمیدم دعوت شدم تا حاجت روا شم. وآقای مهربون من باز من از من جدا کرد وبرای خودش شدم.
این باور که اگه متوسل شدی به حضرت حاجتت رو میده. این باور که راهی جز سیدمهدی نیست.راه اول وآخر ایشون هست رو با دیدن فیلم کرامت شفای یه پسرنوجوان سنی مذهب اهل زاهدان فکر میکنم بود بدست آوردم. باور اینکه هیچی نمیشه من صاحب دارم من غریب نیستم...
#ارسالی:گمنام
@yadeShohadaa
#عنایت_امام_زمان
به گزارش خبرنگار حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛این داستان در مورد فردی است که عاشق دختر همسايه شده بود. او برای رسيدن به عشقش هر کاری میکند ولی در آخر متوسل به درگاه امام زمان (عج) میشود، که با عنایت حضرت صاحب الزمان (عج) از بیماری نجات یافت و به دختر مورد علاقهاش رسید.
نکات بسيار تامل برانگيز در اين داستان وجود دارد. از جمله اينکه زيارت وجود مقدس حضرت میتواند نصيب هر کسی شود (و اين نيست که خاص عرفا يا خواص باشد) و ثانيا برای ديدار حضرت لازم نيست که حتما درخواست بسيار عارفانهای داشته باشی. ظاهرا کيفيت درخواست مهم است نه نوع درخواست. اينکه هر چی میخواهی را خالصانه طلب کنی.
شيخ باقر کاظمی مجاور در نجف حديث کرد که در نجف اشرف مرد مومنی بود که شيخ محمد حسن سريره نام داشت. او در سلک اهل علم، مرد با صداقتی بود. بيمار بود و در نهايت تنگدستی و فقر و احتياج زندگی میکرد. حتی قوت و غذای روزانه خود را نداشت و بيش تر اوقات به خارج نجف در بيابان نزد اعراف اطراف نجف میرفت تا اين که قُوت و آذوقه ای برايی خود تهيه کند امّا آنچه به دست میآورد او را کفايت نمیکرد . با همين حال, سخت دوست داشت با دختری از اهل نجف ازدواج کند که عاشق او شده بود و او را از خانوادهاش خواستگاری کرده بود اما فاميل های آن زن، به سبب فقر و تهیدستی شيخ، به او جواب مثبت نداده بودند و او از جهت اين ابتلا در همّ و غمّ شديد بود.
هنگامی که تهی دستی و بيماری او شدت يافت و از ازدواج با آن زن ناامید شد تصميم گرفت چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه رود تا بلکه حضرت صاحب الامر (عجل اللّه فرجه) را از ناحيهای که نمیداند ببيند و مراد خود از او بگيرد.
شيخ باقر میگويد: شيخ محمد گفت: «من چهل شب چهارشنبه مواظبت کردم بر رفتن به مسجد کوفه! هنگامی که شب آخر فرا رسيد شب زمستانی و تاريکی بود و باد تندی میوزيد و کمی هم باران میباريد و من هم در دکّههای درب ورودی مسجد کوفه يعنی دکّه شرقی مقابل در اول که هنگام ورود به مسجد طرف چپ است نشسته بودم و نمیتوانستم به سبب خونی که در اثر سرفه از سينهام میآمد به داخل مسجد روم و با من هم چيزی نبود که خود را از سرما حفظ کنم و اين وضعيت، سينه ام را تنگ کرده و بر غم و غصه من شدت بخشيده و دنيا در چشمم تيره شده بود و با خود فکر میکردم که اين 39 شب به پايان رسید و اين آخرين شب است و من کسی را نديدم و چيزی هم بر من ظاهر نشد و من گرفتار اين سختی عظيم هستم و اين همه سختی و مشقت و ترس را در اين چهل شب تحمل کردم که از نجف به مسجد کوفه آمدم و حاصل آن ياس و نااميدی از ملاقات و برآورده شدن حاجاتم بود.
در همین زمان که در فکر بودم و کسی در مسجد نبود، آتشی روشن کردم تا قهوهای را که از نجف با خود آورده بودم گرم کنم. زيرا عادت به آن داشتم و نمیتوانستم آن را ترک کنم و قهوه هم بسيار کم بود. ناگهان شخصی را ديدم که از ناحيه در اول, به سوی من می آمد.
هنگامی که او را از دور مشاهده کردم ناراحت شدم و با خود گفتم اين عرب بيابانی از اطراف مسجد نزد من آمده است تا قهوه مرا بنوشد و من بدون قهوه در اين شب تاريک نمیتوانم بمانم و اين امر هم بر اندوه من اضافه کرد. در اين بين که من در انديشه بودم او نزديک من آمد و به من را به اسم سلام کرد و در برابرم نشست و من متعجب شدم از اين که او اسم مرا میداند و گمان کردم از اعراب اطراف نجف است که من نزد او میروم .
از او سوال کردم از کدام قبيله هستی؟ فرمود: «از بعضي از آنها.» من شروع کردم به شمردن طوايف اعراب اطراف نجف. او در پاسخ جواب می داد: «نه !!» و من هر طايفهای را ذکر میکردم او میفرمود: «از آنها نيستم.» اين امر مرا خشمگين کرد و به او گفتم: «آری تو از طريطره هستی» و اين را به صورت استهزا گفتم و اين لفظی است که معنی ندارد. او از سخن من تبسّم کرد و فرمود: «چيزی بر تو نيست که من از کجا باشم اما چه چيز سبب شده که تو به اينجا آمده ای؟»
من به او گفتم: «برای چه سوال می کنی؟» فرمود: «ضرری به تو نمی رسد اگر ما را خبر کنی.» من از حسن اخلاق و شيرينی طبع و گفتار او تعجب کردم و دلم ميل به او پيدا کرد و او هر مقدار سخن میگفت محبت من به او زيادتر میگشت. براي او سيگار از تتن درست کردم و به او دادم فرمود: «تو بکش من نمی کشم.» در فنجان برای او قهوه ريختم و به او دادم، او گرفت و کمی از آن نوشيد و باقی را به من داد و فرمود: «تو آن را بنوش.» من آن گرفتم و نوشيدم و تعجب کردم که او تمام فنجان را ننوشيده بود اما محبت من هر آن به او زياد میشد. به او گفتم:« ای برادر! خداوند تو را در اين شب به سوی من فرستاده تا انيس من باشی.» آيا با من نمیآيی که نزد قبر مسلم(ع) برويم و آنجا بنشينيم و با يکديگر صحبت کنيم؟» فرمود: «با تو میآيم اما جريان خودت را بگو.»
من نیز جریان خود را به او گفتم: «من واقع را
برای شمامی گویم من در نهايت فقر و نيازمندی هستم. از آن وقتی که خود را شناختم و با اين فقر مبتلا به سرفه هستم و سال هاست که خون از سينه ام بيرون میآيد و معالجه آن را نمیدانم و به دختری از اهل محلّه مان در نجف اشرف تعلق خاطر پيدا کردهام و به سبب تنگدستی ميسر نشده است که او را بگيرم. گروهی از دوستان مرا مغرور کردند و به من گفتند که در حاجتهای خود بهصاحب الزمان(عج) متوسل شو و به همین خاطر چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بيتوته نما که او را خواهی ديد و حاجت تو را برآورده سازد و اين آخرين شب از چهل شب است و من در اين شب چيزی نديدم و در اين شب ها من تحمل مشقت های زيادی کردم و اين سبب آمدن من و اين خواسته ها و حوائج من میباشد.»
آن شخص در حالی که من غافل بودم و توجه نداشتم به من فرمود: «اما سينه ات خوب شد و اما آن زن را به زودی میگيری و اما تهی دستی و فقر تو باقی میماند تا از دنيا بروی.» من هيچ توجه به اين سخنان نداشتم و به او گفتم: «به کنار قبر مسلم نمیروی؟» فرمود: «برخيز»، برخاستم و متوجه جلوی خود بودم. هنگامی که وارد زمين مسجد شدم به من فرمود: «آيا نماز تحيت مسجد نمی خوانی؟» گفتم: «چرا میخوانم»، سپس او نزديک شاخص که در مسجد است ايستاد و من هم پشت سر او به فاصله ايستادم و تکبيرة الاحرام گفم و مشغول قرائت سوره فاتحه شدم.
من مشغول نماز بودم و سوره حمد را میخواندم. او نيز فاتحه را قرائت مینمود اما من قرائت احدی را همانند او از زيبايی نشنيده بودم. در آن هنگام با خود گفتم: «شايد اين شخص صاحب الزمان (ع) باشد و ياد سخنان او افتادم که دلالت بر آن میکرد.» هنگامی که اين مطلب در دلم خطور کرد, آن بزرگوار در حال نماز بود. ناگهان نور عظيمی او را احاطه کرد که ديگر شخص آن بزرگوار را به سبب آن نور نمیديدم اما او همچنان نماز میخواند و من صدای او را میشنيدم. بدنم به لرزه افتاد و از ترس نمیتوانستم نماز را قطع کنم. پس نماز را به صورتی که بود تمام کردم و نور از سطح زمين به بالا متوجه شد و من ندبه و گريه میکردم و از سوء ادبم با او در مسجد معذرت خواهی مینمودم. به او گفتم: «شما صادق الوعد هستيد و مرا وعده داديد که با من نزد قبر مسلم برويم»، در آن هنگام که با آن نور تکلم میگفتم ديدم آن نور به سمت حرم مسلم حرکت کرد و من نیز با او حرکت کردم. آن نور داخل حرم شد و در بالاي قُبّه قرار گرفت و همچنان بود و من گريه و ندبه میکردم تا فجر دميد و آن نور عروج کرد.
هنگامی که صبح شد متوجه قول او شدم که فرمود: «سينه ات خوب شد.» ديدم سينهام صحيح و سالم است و ديگر سرفه نمیکنم و يک هفته بيش نگذشت که خداوند گرفتن آن زن همسايه را آسان کرد و از جايی که گمان نمیکردم فراهم شد. اما فقر و تهیدستیام همچنان باقی ماند همانطور که حضرت صاحب الزمان (صلوات اللّه و سلامه عليه و علي آبائه الطاهرين) خبر داده بود.
#تشرف_خدمت_امام_زمان«عج»
🔴سید کریم پینه دوز؛ مردی که 19 سال آقا امام زمان(عج) به دیدنش میرفت...
نامش سید کریم محمودی بود؛
حجره ی کوچکش در بازار، جایی بود که سالها در آن پینه دوزی کرده بود و شهرت سید کریم پینه دوز را هم به همین خاطر به او داده بودند.
همانجایی که بارها و بارها، امام زمان (عج) به دیدارش رفته و با او هم صحبت شده بودند.
آنچه در مورد سید کریم پینه دوز مشهور است، ملاقاتهای 19 ساله ی او با صاحب الامر (عج) در شبهای جمعه بود.
راز این کرامت بزرگ و دائمی را خود سید کریم اینگونه تعریف می کند:
شبی در عالم خواب، جدم پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) را دیدم. از ایشان تقاضای ملاقات امام عصر (عج) را نمودم.
آن حضرت فرمودند: «در طول شبانه روز، دو مرتبه برای فرزندم سیدالشهدا (علیه السلام) گریه کن.» از خواب بیدار شدم و این برنامه را به مدت یک سال اجرا کردم تا به خدمت آن حضرت نایل آمدم.
🔺وقتی توسل و صبر، گره ها را باز کرد
مهلت اجاره خانه تمام شده بود، کنار دیوار چادر زده بود و خودش اسباب اثاثیه را توی کوچه آورده بود و با ناراحتی روی یک صندلی کهنه نشسته بود و به آقایش متوسل شده بود.
آقا آمده بود و بهش گفته بود: «سید نگران نباش! اجدادمان هم مصیبتهای زیادی کشیده اند.»
سید لبخندی زده بود و به شوخی گفته بود:
«درست است آقا جان! اما هیچ کدام به درد اجاره نشینی مبتلا نشده اند!»
حضرت مهدی(عج) تبسمی کرده بودند و فرمودند: «منزل درست می شود.»
و به صبح نرسیده کسی آمده بود و گفته بود خواب دیده که حضرت ولی عصر(عج) به او فرموده اند:
«برو، فلان خانه را، در فلان خیابان بخر، به اسم سید کریم محمودی...» و در طول یک شب تا صبح خانواده بی سرپناهش، صاحب خانه شدند.
🔺آزمایش وفای عهد
صدای قدمهای کسی روی سنگهای کف مغازه توجهش را جلب کرد. سرش را که روی کفش خم کرده بود، بالا آورد. لبخندی صورتش را پوشاند.
«شمایید آقا!»
برای چند لحظه کار را کنار گذاشت و سلام احوالپرسی گرمی کرد.
طبق عادت همیشگی، آقا روی صندلی رو به رویش نشست.
سید سرش به کار گرم شد.
«کفش ما را هم می دوزی؟»
«بله آقا جان! بعد از اینکه این 3 تا کار تمام شد مال شما را هم می دوزم.»
سید سرعتش را بالاتر برد. حواسش بود که کفش میرزا را باید بعد از نماز تحویل بدهد. خوش قولی و مهارتش در بازار معروف بود.
آقا دوباره پرسید:
« سید کریم! کفش ما را هم می دوزی؟»
کریم لحظه ای دست از کار کشید و لبخندی زد. دست بر چشم گذاشت و گفت:
«چشم آقا جان! این 3 تا کار تمام شد با جان و دل کفش شما را هم می دوزم.»
دوباره مشغول شد. دستهای کریم انگار با سوزن و کفش بازی می کرد.
دوباره آقا فرمود:
«سید کریم! کفش ما را هم می دوزی؟»
این بار کریم کفش را رها کرد. عبا را روی دوشش محکم کرد و با سرعت به طرف آقا رفت.
با لبخند شیطنت آمیزی دست در کمر آقا انداخت و محکم نگهش داشت. سرش را نزدیک گوش مبارک حضرت (عج) برد و گفت: «من غلام و نوکر و خاک پای شمایم، این همه مرا امتحان نکنید!
اگر یکبار دیگر تقاضای خود را بفرمایید و مرا شرمنده خود کنید، من هم مردم کوچه و بازار را خبردار می کنم که شما در مغازه من هستید.»
آن گاه حضرت او را دلداری داده و عمل او را در تعهد به قول و پیمان، تایید فرموده بودند...
📕 زندگینامه آقا شیخ مرتضی زاهد، محمد حسن سیف اللهی ،ص50. نقل قول از استاد کاظم صدیقی
@yadeShohadaa
#خلبان_روسی_و_معجزه_امام_زمان❤️👇
💠چه بسيارند مشکلاتي که در سايه توجه امامان بزرگوار حل شده اند و چه بسا گره هاي کوري که تنها به دستان شريف آن بزرگواران باز مي شوند. هرگاه با دلي شکسته، دست به دامان آن بزرگواران شويم و آنان را واسطه برآورده شدن حاجات خود نزد خداوند قرار دهيم، بي ترديد نا اميد از درگاه پرفيض و برکت شان باز نخواهيم گشت💔..
✍يک روز حضرت آيت الله لنگرودي (ره) درباره استغاثه به ساحت مقدس حضرت ولي عصر (عج) چنين بيان فرمودند: به لطف و عنايت خداوند عازم سفر حج بودم. قبل از پرواز، يکي از موتورهاي هواپيمايي که من مسافرش بودم، خراب شد اما خلبان و مهندس هاي پرواز تصميم گرفتند با همان وضعيت هواپيما را به حرکت درآورده، پرواز کنند. در بين راه موتور ديگر نيز دچار نقص فني شد. مهمان داران وضعيت را اضطراري اعلام کردند و خبر دادند که هواپيما در آستانه سقوط است. مسافران با شنيدن اين سخن، به سراغ من که تنها روحاني هواپيما بودم آمدند و تقاضا کردند که جهت نجات مسافران دعاي ويژه اي بخوانم. من به صراحت به آنان گفتم که: «تنها کسي که مي تواند کاري براي نجات مان انجام دهد، امام زمان (عج) است؛ همه دست به دامان آن بزرگوار شويد.»
مسافران با تضرع و اضطراري حقيقي، حضرت مهدي (عج) را صدا مي زدند و از ايشان مدد مي جستند. ناگهان مهمان دار هواپيما اعلام کرد که نقص فني به کلي برطرف شده و ديگر هيچ خطري ما را تهديد نمي کند.
پس از آن که هواپيما در فرودگاه جده به زمين نشست، خلبان که فردي روسي و کمونيست بود، نزد من آمد و توسط مترجمي از من سؤال کرد که آيا آن کسي که شما از او درخواست کمک مي کرديد، عيسي بن مريم (ع) بود؟! با تعجب علت سخنش را جويا شدم؛ گفت: «قبل از حرکت يکي از موتورهاي هواپيما خراب بود و در حين حرکت نيز موتور ديگر دچار نقص جدي شد و هر لحظه ممکن بود سقوط کنيم تا آن که يک باره تمام خرابي ها برطرف شد. پس از فرود که به سراغ هواپيما آمده ايم، مي بينيم در حالي که ما در پرواز بوديم، قطعات خراب موتور باز شده و قطعات ديگري به جاي آن بسته شده است؛ چنين چيزي تنها معجزه است.»
سپس من برايش توضيح دادم که کسي که ما صدايش مي کرديم امام دوازدهم ما شيعيان است، او به کمک مان آمد و از مرگ حتمي نجات مان داد، او خود مسيحا دم است و عيسي مسيح در رکاب ايشان است. خلبان که بسيار مشتاق شده بود، از اسلام و تشيع پرسيد و من آن قدر برايش توضيح دادم که او با تمام وجود و علاقه با شيفتگي تمام به اسلام اقرار کرد. آن گاه شهادتين را به زبان جاري کرد و چون موسم حج بود در مکه ماند و حج خويش را در کنار من و تمام مسلمانان و شيعيان به جا آورد و نامش را نيز «سلمان» گذاشت. آري، به برکت يک معجزه، بسياري از مسلمانان نجات يافتند و فردي که تشنه يافتن حقيقت بود، به سلک شيعيان در آمد
❄️ @yadeShohadaa
💫 برای حاجت هایتان به شهدا متوسل بشید.🌷
هرشهیدی یه حاجتی میده🔐
🔓 یکی کربلا
🔓 یکی مشهد
🔓 یکی ...
💫 مادری می گفت :
دوتا پسر دارم، بینشون اختلاف افتاده بود و بدجور با هم کینه کرده بودن،کار به جای باریک داشت میکشید. رو به عکس #شهید_شفیعی کردم و از ته دل بهش رو زدم و التماسش کردم که رابطه ی بین دوپسرم درست بشه وصلح و آشتی بینشون برقرار بشه. قسم میخورد میگفت هنوز ۲۴ ساعت نشده بود که پسر کوچکترم از خواب بلند شد و خودش اومد به داداشش سلام کرد و باهم آشتی کردن، من معجزه ی توسل به #شهید_شفیعی رو به عینه دیدم.
🌷آره #شهید_نصرالله_شفیعی ،خیلی قشنگ آدمها رو به هم میرسونه، خلاصه تو وصلت ، حاجت میده🔓
هم وصلتِ صلح و آشتی 🤝
هم وصلتِ ازدواج🎊💍
خیلی از جوانها هم برای سر گرفتنِ ازدواجشون با خلوص نیت به #شهید_شفیعی متوسل شدن و گره مشکلشون باز شده و به هم رسیدن🎊💍
اگه حاجت داری بسم الله
#ملاقات_حاج_علی_بغدادی_با_امام_زمان«عج»🌷
💠مرحوم حاج میرزا حسین نوری(ره) در معرفی حاج علی بغدادی(ره) مینویسد:
حاج علی مذکور، پسر حاج قاسم کرادی بغدادی است و او از تجّار و فردی عامی است. از هر کس از علما و سادات عظام کاظمین و بغداد که از حال او جویا شدم، او را به خیر و صلاح و صدق و امانت و مجانبت از عادات سوء اهل عصر خود مدح کردند.
مرحوم علامه نوری که خود حاج علی بغدادی را از نزدیک دیده و حکایت او را از زبانش شنیده، چنین مینویسد:
✨در ماه رجب سال گذشته که مشغول تألیف کتاب «جنةالمأوی» بودم عازم نجف اشرف شدم برای زیارت مبعث، سپس به کاظمین مشرف شدم و پس از تشرف و زیارت به خدمت جناب آقا سید حسین کاظمینی(ره) که در بغداد ساکن بود رفتم و از ایشان تقاضا کردم جناب حاج علی بغدادی را دعوت کند تا ملاقاتش با حضرت بقیة الله (ارواحنا فداه) را نقل کند، ایشان قبول نمود. و حاج علی بغدادی را دعوت نمود که با مشاهده او آثار صدق و صلاح از سیمایش به قدری هویدا بود که تمام حاضران در آن مجلس با تمام دقتی که در امور دینی و دنیوی داشتند، یقین و قطع به صحت واقعه پیدا کردند.
✍ومرحوم حاج شیخ عباس قمی(ره) در کتاب مفاتیح الجنان مینویسد:
از چیزهایی که مناسب است نقل شود حکایت سعید صالح متقی حاج علی بغدادی(ره) است که شیخ ما در جنةالمأوی و نجم الثاقب نقل فرموده: «که اگر نبود در این کتاب شریف مگر این حکایت متقنه صحیحه، که در آن فواید بسیار است و در این نزدیکیها واقع شده، هر آینه کافی بود.»(1)
👈حاج علی بغدادی نقل کرده است که:
هشتاد تومان سهم امام به گردنم بود و لذا به نجف اشرف رفتم و بیست تومان از آن پول را به جناب «شیخ مرتضی» دادم و بیست تومان دیگر را به جناب «شیخ محمدحسن مجتهد کاظمینی» و بیست تومان به جناب «شیخ محمدحسن شروقی» دادم و تنها بیست تومان دیگر به گردنم باقی بود، که قصد داشتم وقتی به بغداد برگشتم به «شیخ محمدحسن کاظمینی آل یس» بدهم و مایل بودم که وقتی به بغداد رسیدم، در ادای آن عجله کنم.
در روز #پنجشنبهای بود که به کاظمین به زیارت حضرت موسی بن جعفر و حضرت امام محمدتقی علیهماالسلام رفتم و خدمت جناب «شیخ محمدحسن کاظمینی آل یس» رسیدم و مقداری از آن بیست تومان را دادم و بقیه را وعده کردم که بعد از فروش اجناس به تدریج هنگامی که به من حواله کردند، بدهم.
و بعد همان روز پنجشنبه عصر به قصد بغداد حرکت کردم، ولی جناب شیخ خواهش کرد که بمانم، عذر خواستم و گفتم: باید مزد کارگران کارخانه شَعربافی را بدهم، چون رسم چنین بود که مزد تمام هفته را در شب جمعه میدادم.
لذا به طرف بغداد حرکت کردم، وقتی یک سوم راه را رفتم🚶🏻♂ #سیدبزرگواری✨ را دیدم، که از طرف بغداد رو به من میآید چون نزدیک شد، سلام کرد و دستهای خود را برای مصافحه و معانقه با من گشود و فرمود: «اهلاً و سهلاً» و مرا در بغل گرفت و معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بوسیدیم😊
بر سر #عمامه_سبز روشنی داشت و بر رخسار مبارکش خال سیاه بزرگی بود.
ایستاد و فرمود: «حاج علی! به کجا میروی؟»
گفتم: کاظمین(علیهماالسلام) را زیارت کردم و به بغداد برمیگردم.
فرمود: امشب #شب_جمعه است، برگرد.»
گفتم: یا سیدی! متمکن نیستم.
فرمود: «هستی! برگرد تا شهادت دهم برای تو که از موالیان (دوستان) جد من امیرالمؤمنین(علیهالسلام) و از موالیان مایی و شیخ شهادت دهد، زیرا که خدای تعالی امر فرموده که دو شاهد بگیرید.»
این مطلب اشارهای بود، به آنچه من در دل نیت کرده بودم، که وقتی جناب شیخ را دیدم، از او تقاضا کنم که چیزی بنویسد و در آن شهادت دهد که من از دوستان و موالیان اهل بیتم و آن را در #کفن خود بگذارم.
گفتم: تو چه میدانی و چگونه شهادت میدهی؟!😳
فرمود: «کسی که حق او را به او میرسانند، چگونه آن رساننده را نمیشناسد؟»
گفتم: چه حقی؟ فرمود: «آنچه به وکلای من رساندی!»
گفتم: وکلای شما کیست؟ فرمود: «شیخ محمدحسن!»
گفتم: او وکیل شما است؟! فرمود: «وکیل من است.»
اینجا در خاطرم خطور کرد که این سید جلیل که مرا به اسم صدا زد با آن که مرا نمیشناخت کیست؟
به خودم جواب دادم، شاید او مرا میشناسد و من او را فراموش کردهام!
باز با خودم گفتم: حتماً این سید از سهم سادات از من چیزی میخواهد و خوش داشتم از سهم امام(علیهالسلام) به او چیزی بدهم.
لذا به او گفتم: از حق شما پولی نزد من بود که به آقای شیخ محمدحسن مراجعه کردم و باید با اجازه او چیزی به دیگران بدهم.
او به روی من تبسمی کرد🙂و فرمود: «بله بعضی از حقوق ما را به وکلای ما در نجف رساندی.»
گفتم: آنچه را دادهام قبول است؟ فرمود: «بله»
من با خودم گفتم: این سید کیست که علماء اعلام را وکیل خود میداند و تعجب کردم! با خود گفتم: البته علما در گرفتن سهم سادات وکیل هستند.
سپس به من فرمود: «برگرد و جدم را زیارت کن👌
#ادامه_دارد...
عِنایٰاتِ امٰامزَمٰان وَشهدا
#ملاقات_حاج_علی_بغدادی_با_امام_زمان«عج»🌷 💠مرحوم حاج میرزا حسین نوری(ره) در معرفی حاج علی بغدادی(ره
من برگشتم او دست چپ مرا در دست راست خود گرفت.
نگه داشته بود
و با هم قدم زنان به طرف کاظمین میرفتیم🚶🏻♂
چون به راه افتادیم دیدم در طرف راست ما نهر آب صاف سفیدی جاری است و درختان مرکبات لیمو و نارنج و انار و انگور و غیر آن همه با میوه، آن هم در وقتی که موسم آنها نبود بر سر ما سایه انداختهاند.🍇🍏🍋
گفتم: این نهر و این درختها چیست؟🌳🌊
فرمود: «هر کس از دوستان که جد ما را زیارت کند و زیارت کند ما را، اینها با او هست.»🙂
گفتم: سؤالی دارم⁉️فرمود: «بپرس!»🤚
گفتم: مرحوم شیخ عبدالرزاق، مدرس بود. روزی نزد او رفتم شنیدم میگفت: کسی که در تمام عمر خود روزها روزه بگیرد و شبها را به عبادت مشغول باشد و چهل حج و چهل عمره بجا آورد و در میان صفا و مروه بمیرد و از دوستان حضرت امیرالمؤمنین(علیهالسلام) نباشد! برای او فائدهای ندارد!
فرمود: «آری والله برای او چیزی نیست.»☝️
سپس از احوال یکی ازخویشاوندان خود سؤال کردم و گفتم: آیا او از دوستان حضرت علی (علیهالسلام) هست❓
فرمود: «آری! او و هر که متعلق است به تو.»
گفتم: ای آقای من سؤالی دارم⁉️فرمود: «بپرس!»
گفتم: روضه خوانهای امام حسین(علیهالسلام) میخوانند: که سلیمان اعمش از شخصی سؤال کرد، که زیارت سیدالشهدا(علیهالسلام) چطور است او در جواب گفت: بدعت است، شب آن شخص در خواب دید، که هودجی(مرکبی) در میان زمین و آسمان است، سؤال کرد که در میان این هودج کیست⁉️
گفتند: حضرت فاطمه زهرا و خدیجه کبری(علیهماالسلام) هستند🌺
گفتم: کجا میروند⁉️ گفتند: چون امشب #شب_جمعه است، به زیارت امام حسین(علیهالسلام) میروند و دید رقعههایی را از هودج میریزند که در آنها نوشته شده:
✨«امان من النار لزوار الحسین(علیهالسلام) فی لیلة الجمعة امان من النار یوم القیامة»؛ (اماننامهای است از آتش برای زوار سیدالشهدا (علیهالسلام) در شب جمعه و امان از آتش روز قیامت)✨آیا این حدیث صحیح است⁉️
فرمود: «بله راست است🙂✋
گفتم: ای آقای من صحیح است که میگویند: کسی که امام حسین(علیهالسلام) را در #شب_جمعه زیارت کند، برای او امان است⁉️
فرمود: «آری والله». و اشک از چشمان مبارکش جاری شد و گریه کرد😭😭
گفتم: ای آقای من سؤال دارم⁉️فرمود: «بپرس!»
گفتم: در سال 1269 به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا(علیهالسلام) رفتم در قریه درود (نیشابور) عربی از عربهای شروقیه، که از بادیهنشینان طرف شرقی نجف اشرفاند را ملاقات کردم و او را مهمان نمودم از او پرسیدم: ولایت حضرت علی بن موسی الرضا(علیهالسلام) چگونه است ؟؟
گفت: #بهشت است، تا امروز پانزده روز است که من از مال مولایم حضرت علی بن موسی الرضا(علیهالسلام) میخورم نکیر و منکر چه حق دارند در قبر نزد من بیایند و حال آن که گوشت و خون من از طعام آن حضرت روئیده شده. آیا صحیح است⁉️ آیا علی بن موسی الرضا(علیهالسلام) میآید و او را از دست منکر و نکیر نجات میدهد⁉️
فرمود: «آری والله! جد من ضامن است🙂✋
گفتم: آقای من سؤال کوچکی دارم⁉️ فرمود: «بپرس!»
گفتم: زیارت من از حضرت رضا(علیهالسلام) قبول است⁉️ فرمود: «ان شاءالله قبول است.»
گفتم: آقای من سؤالی دارم⁉️فرمود: «بپرس!»
گفتم: زیارت حاج احمد بزازباشی قبول است یا نه؟ (او با من در راه مشهد رفیق و شریک در مخارج بود)
فرمود: «زیارت عبد صالح قبول است.» گفتم: آقای من سؤالی دارم⁉️فرمود: «بسمالله»
گفتم: فلان کس اهل بغداد که همسفر ما بود زیارتش قبول است⁉️جوابی نداد.
گفتم: آقای من سؤالی دارم⁉️فرمود: «بسمالله»
گفتم: آقای من این کلمه را شنیدید؟ یا نه! زیارتش قبول است؟
باز هم جوابی ندادند. (این شخص با چند نفر دیگر از پولدارهای بغداد بود و دائماً در راه به لهو و لعب مشغول بود و مادرش را هم کشته بود).
در این موقع به جایی رسیدیم، که جاده پهن بود و دو طرفش باغات بود و شهر کاظمین در مقابل قرار گرفته بود و قسمتی از آن جاده متعلق به بعضی از ایتام #سادات بود، که حکومت به زور از آنها گرفته بود و به جاده اضافه نموده بود و معمولاً اهل تقوا که از آن اطلاع داشتند، از آن راه عبور نمیکردند ولی دیدم آن آقا از روی آن قسمت از زمین عبور میکند!
گفتم: ای آقای من! این زمین مالی بعضی از ایتام سادات است تصرف در آن جایز نیست!
فرمود: «این مکان مال جد ما، امیرالمؤمنین(علیهالسلام) و ذریه او و اولاد ماست. برای ما تصرف در آن حلال است.»
در نزدیکی همین محل باغی بود که متعلق به حاج میرزا هادی است او از ثروتمندان معروف #ایران بود که در بغداد ساکن بود.
گفتم: آقای من میگویند: زمین باغ حاجی میرزا هادی مال حضرت موسی بن جعفر(علیهماالسلام) است، این راست است یا نه⁉️
فرمود: «چه کار داری به این!» و از جواب اعراض نمود.
در این وقت رسیدیم به جوی آبی، که از شط دجله برای مزارع کشیدهاند و از میان جاده میگذرد و...
#ادامه_دارد
عِنایٰاتِ امٰامزَمٰان وَشهدا
من برگشتم او دست چپ مرا در دست راست خود گرفت. نگه داشته بود و با هم قدم زنان به طرف کاظمین میرفتی
که هردو راه به کاظمین میرود یکی از این دو راه اسمش راه سلطانی است وراه دیگر به اسم راه سادات معروف است
آن جناب میل کرد به راه سادات
گفتم: بیا از این راه، یعنی راه سلطانی برویم.
فرمود: «نه! از همین راه خود میرویم🤚
پس آمدیم و چند قدیم نرفتیم که خود را در صحن مقدس #کاظمین کنار کفشداری دیدیم، هیچ کوچه و بازاری را ندیدیم. پس داخل ایوان شدیم از طرف «باب المراد» که سمت شرقی حرم و طرف پایین پای مقدس است. آقا بر درِ رواق مطهر، معطل نشد و اذن دخول نخواند و بر درِ حرم ایستاد. پس فرمود: «زیارت کن!» گفتم: من سواد ندارم. فرمود: «برای تو بخوانم⁉️ گفتم: بلی!
فرمود: «أدخل یا الله السلام علیک یا رسول الله السلام علیک یا امیرالمؤمنین...» و بالاخره بر یک یک از ائمه سلام کرد تا رسید به حضرت عسکری(علیهالسلام) و فرمود:
«السلام علیک یا ابا محمدالحسن العسکری.»
بعد از آن به من فرمود: «امام زمانت را میشناسی؟»
گفتم: چطور نمیشناسم. فرمود: «به او سلام کن.»
گفتم: «السلام علیک یا حجةالله یا صاحب الزمان یابن الحسن.»
آقا تبسمی کرد و فرمود: «علیک السلام و رحمةالله و برکاته.»
پس داخل حرم شدیم و خود را به ضریح مقدس چسباندیم و ضریح را بوسیدیم به من فرمود: «زیارت بخوان.»
گفتم: سواد ندارم. فرمود: «من برای تو زیارت بخوانم⁉️ گفتم: بله
فرمود: «کدام زیارت را میخواهی⁉️ گفتم: هر زیارتی که #افضل است.
فرمود: «زیارت #امین_الله افضل است»، سپس مشغول زیارت امین الله شد و آن زیارت را به این صورت خواند:
«السلام علیکما یا امینی الله فی ارضه و حجتیه علی عباده اشهد انکما جاهدتما فی الله حق جهاده، و عملتما بکتابه و اتبعتما سنن نبیه(علیهالسلام) حتی دعا کما الله الی جواره فقبضکما الیه باختیاره والزم اعدائکما الحجة مع ما لکما من الحجج البالغة علی جمیع خلقه...» تا آخر زیارت.
در این هنگام #شمعهای_حرم را روشن کردند🕯ولی دیدم حرم روشنی دیگری هم دارد✨نوری مانند نور آفتاب در حرم میدرخشند و شمعها مثل چراغی بودند که در آفتاب روشن باشد و آن چنان مرا غفلت گرفته بود که به هیچ وجه ملتفت این همه از آیات و نشانهها نمیشدم😔
وقتی زیارتمان تمام شد، از طرف پایین پا به طرف پشت سر یعنی به طرف شرقی حرم مطهر آمدیم، آقا به من فرمودند: آیا مایلی جدم حسین بن علی(علیهماالسلام) را هم زیارت کنی⁉️
گفتم: بله #شب_جمعه است زیارت میکنم.
آقا برایم زیارت #وارث را خواندند، در این وقت مؤذنها از اذان مغرب فارغ شدند. به من فرمودند: «به جماعت ملحق شو و نماز بخوان✋
ما با هم به مسجدی که پشت سر قبر مقدس است رفتیم آنجا نماز جماعت اقامه شده بود، خود ایشان فرادا در طرف راست امام جماعت مشغول نماز شد و من در صف اول ایستادم و نماز خواندم، وقتی نمازم تمام شد، نگاه کردم دیدم او نیست با عجله از مسجد بیرون آمدم و در میان حرم گشتم، او را ندیدم، البته قصد داشتم او را پیدا کنم و چند قِرانی به او بدهم و شب او را مهمان کنم و از او نگهداری نمایم.
ناگهان از خواب غفلت بیدار شدم، با خودم گفتم: این سید که بود؟😳😳این همه معجزات و کرامات! که در محضر او انجام شد، من امر او را اطاعت کردم! از میان راه برگشتم! و حال آن که به هیچ قیمتی برنمیگشتم! و اسم مرا میدانست! با آن که او را ندیده بودم! و جریان شهادت او و اطلاع از خطورات دل من! و دیدن درختها! و آب جاری در غیر فصل! و جواب سلام من وقتی به امام زمان(علیهالسلام) سلام عرض کردم! و غیره...!!
بالاخره به کفشداری آمدم و پرسیدم: آقایی که با من مشرف شد کجا رفت؟
گفتند: بیرون رفت، ضمناً کفشداری پرسید این سید رفیق تو بود؟
گفتم: بله. خلاصه او را پیدا نکردم، به منزل میزبانم رفتم و شب را صبح کردم و صبح زود خدمت آقای شیخ محمدحسن رفتم و جریان را نقل کردم او دست به دهان خود گذاشت و به من به این وسیله فهماند، که این قصه را به کسی اظهار نکنم و فرمود: خدا تو را موفق فرماید.
حاج علی بغدادی(ره) میگوید:
من داستان تشرف خود، خدمت حضرت بقیةالله (عج الله تعالی فرجه الشریف) را به کسی نمیگفتم. تا آن که یک ماه از این جریان گذشت، یک روز در حرم مطهر کاظمین سید جلیلی را دیدم، نزد من آمد و پرسید: چه دیدهای⁉️
گفتم: چیزی ندیدم، او باز اعاده کرد، من هم باز گفتم: چیزی ندیدهام و به شدت آن را انکار کردم ناگهان او از نظرم غائب شد و دیگر او را ندیدم(2)
(ظاهراً همین برخورد و ملاقات باعث شده است تا حاج علی بغدادی(ره) داستان تشرف خود را خدمت آن حضرت، برای مردم نقل کند)
📚پینوشتها:
1- مفاتیح الجنان 484.
2- نجم الثاقب، ص 484، حکایت 31/ بحارالانوار، ج 53، ص 317.
جانم به این عکسای پروفایلتون🖤
تقریبا70%پروفایلاشون عکس سردار سلیمانیه
#حاج_قاسم
#انتقام_سخت
#سردار_دلها