eitaa logo
تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
5هزار ویدیو
84 فایل
🦋اینجا همه،بچهایِ امام‌زمان ودوستان شهدا محسوب میشن😍 📌اهداف کانال: ✨سهمی درظهورامام زمان عج ✨زنده نگه‌داشتن یادشهـدا 💚فروشگاه‌مون: @ForoshgahMeshkat کانال تبلیغ وتبادل ندارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
پسر عجیب و مهربونی بودم☺️ برای بچه‌های همسایه شکلات می‌خریدم و بین آن‌ها تقسیم می‌کردم ،به پیرزنی که در محله ما زندگی می‌کرد از پول خودم نان و سیب‌زمینی و سبزی می‌خریدم و به کسی هم چیزی نمی‌گفتم و........😊 تعریف از خود نباشه باایمان و اهل عبادت و خداپرست بودم و به امور دینی خیلی اهمیت می‌دادم،نمازم همیشه بود، در آن زمان ما در چالکیاسر لنگرود زندگی می‌کردیم✋🌸
یک روز ، شناسنامه برادرم رو که دو سال از خودم بزرگ‌تر بود را برداشتم تا بی‌خبر از خانوادم برای عزیمت به جبهه ثبت‌نام کنم، ولی برادرهای بسیجی متوجه شدند که شناسنامه خودم نیست و قبول نکردند.😅☺️🌸
همیشه تو فکر این بودم که چه راهی پیدا کنم تا عازم جبهه بشم، هرروز پول تو جیبی هایی که از مادرم می‌گرفتم روجمع می کردم وبرای خودم لباس جبهه می‌خریدم و در خانه‌یکی از دوستانم مخفی می‌کردم تا موقع اعزام بپوشم وبرم جبهه🌸
روزی که می‌خواستم عازم جبهه بشم، بعد از نهار بلافاصله از خانه بیرون رفتم، مادرم شک کردند که این موقع ظهر کجا می‌رم☺️ مادرم با برادرم به دنبالم آمدندو دیدند که رفتم خانه‌یکی از دوستانم ، وقتی‌که بیرون آمدم این‌قدر لباس پوشیده بودم تا خودم را بزرگ نشان بدهم😉🌸 مادرم من رونشناختند☺️😁 به‌طرف سپاه می‌رفتم متوجه شدند که می‌خواهم به جبهه برم ،برادر بزرگم رفت دنبال پدرم تا بلکه منومنصرف کنند😉 مادرم گفتند لااقل درس و مدرسه‌‌ات را تمام کن بعد برو گفتم: من باید برم انتقام دایی و آقای مردانی (یکی از همسایه‌هایمان که شهید شده بود) را بگیرم✋🌸 بعد از ۴۵ روز به مرخصی آمدم، مادرم من رو برای ادامه تحصیل در کلاس دوم راهنمایی ثبت‌نام کردند تا به مدرسه بروم، هوا سرد شده بود زمستان نزدیک بود،مادرم طبق معمول هرسال برای ما کلاه و ژاکت بافتند و....🌸
وقتی‌که کاروان محمد رسول‌الله (ص) از شهر عازم جبهه بود، من ، آرام و قرار نداشتم😔آماده رفتن شدم، لباس‌هایی روکه مادرم بافته بود را داخل ساک گذاشتم و رفتم و دیگر............🌸 برنگشتم🙂🕊🌷
تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
سلام به همه مهمان ها شهید ۱۵ ساله دفاع مقدس،هادی ثنایی مقدم هستم، جاویدالاثرهستم وگمنام  یازدهم تیر
بعد از عملیات همه بچه‌های همسایه که با هم رفته بودیم، برگشتند اما خبری از من نشده بود،مادروخانواده ام خیلی نگران شده بودند،وقتی از دوستانم پرسیده بودند که چراهادی نیومده گفتند؛ ماشین جا نداشت ،ولی چهره آن‌ها چیز دیگری را نشان می‌داد، چند هفته از این ماجرا گذشت ولی از من خبری نشد،...🌸 مادرم خیلی نگران بودند تا اینکه یکی از رزمندگان که در کاروان ما حضور داشت را به‌طور اتفاقی می بینند و به ایشان گفتند اگر پسرم شهید شده به من بگویید طاقت شنیدنش رادارم، که ایشان به مادرم گفتند که : هادی شهید شده 🌸 بعدازشهادتم،به همراه تعداد زیادی از شهدا به کنار جاده انتقال داده شدم✋ پارچه سفید به همراه چوبی در کنار م قرار دادندتا آمبولانس‌ها راحت مرا پیدا کنند و به عقب برگردونندو آن‌ها از آن محل دور شدند، آمبولانس‌ها تعدادی از شهدا را به سمت پشت خط آورد ولی خبری از پیکرم نشد🌸
به روایت ازمادرشهید: 🌷 تا به امروز کسی نفهمید جنازه هادی چه شد، عده‌ای می‌گویند احتمال دارد خمپاره‌ای به کنار جنازه او یا روی خاک‌ریز خورده باشد و خاک ها بر سر جنازه مطهر او ریخته باشد و همین باعث آن شده باشد آمبولانس‌ها جنازه او را پیدا نکنند.😔🌸
تااین که ..... دریکی از عصرهای پنج‌شنبه سال ۱۳۸۶ مادرم به زیارت مزار شهدا ،به گلزار شهدا لنگرود می‌رود و پس از دعا و فاتحه از جای خود بلند می‌شود. نمایشگاه عکسی از شهدای مفقودالاثر در گلزار شهدا برپاشده بود.✋🌸 مادر م به تصاویر شهدا نگاه می‌کند تا یک عکس توجهش روبه خود جلب کرد و از شدت فریاد می‌زندکه ......ین هادی منه… این هادی منه…😭😭😍✋
خانواده شهدایی که در مزار بودند دور مادرم جمع میشن ، کسی نمی دونه چه اتفاقی افتاده . مادرم به سمت مسئول نمایشگاه میرن و می‌گویند این عکس را از کجا آوردید، چه کسی این عکس را گرفته است؟🌸 اون‌ها نمی‌دانستند صاحب این عکس و عکاس اون کیه ؟اما مادرم ادامه می‌دهند: این هادی منه…من با دستان خودم این کلاه را برای او بافتم. این هادی منه…🌸
تصویر من روی دیوار اتاق رهبرم نصب شده 🌷✋
تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
تصویر من روی دیوار اتاق رهبرم نصب شده 🌷✋
به حضرت آقا گفتند: «آقا، یک نکته مهمی در این عکس هست که مظلومیت او را بیشتر می‌رساند.» آقا نگاه عمیقی به‌عکس انداختند و با تعجب پرسیدند که آن نکته چیست؟ گفتند: «این بسیجی، با سربند خود لوله اسلحه‌اش را بسته که گردوخاک وارد لوله اسلحه نشود؛ یعنی این شهید هنوز به خط و صحنه درگیری نرسیده و با اسلحه‌اش هنوز تیر شلیک نکرده است.» با این حرف، آقا عکس را جلوتر بردندو درحالی‌که نگاهشون را به عکس بنده دوخته بودند؛ با حسرت و باحالتی زیبا فرمودند: «الله‌اکبر … عجب … سبحان‌الله … سبحان‌الله»💔
وصیت نامه ای ازخودم به یادگار گزاشتم: پدر و مادر و برادرجان و خواهران مهربانم چگونه می توانم مشاهده کنم که هر روز عده ای از بهترین یاران و جوانان به شهادت می رسند و من به کارهای روزمره مشغول باشم... مگر امام حسین (ع) نفرمودند که اگر با کشته شدن من اسلام زنده می شود ای شمشیر ها بشتابید به طرف من. پس این جان ناقابل ما در مقابل اسلام بزرگ و عزیز چه ارزشی دارد🌸...