️🕊روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #امیرالمومنین_امام_علی_علیه_السلام_و_حضرت_فاطمه_زهرا(س) سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.🤲🏼
@yadeshohada313
مداحی آنلاین - مبعث - حیران شد چشمان حرا در عید قرآن - میثم مطیعی.mp3
4.03M
مهدی باکری به ساعتش نگاه کرد.
سه ساعت از قرارش با حمید (برادرش) میگذشت؛ اما هنوز او نیامده بود.
دلش شور میزد. دعا میکرد که حمید گیر مأموران مرزی نیفتاده باشد.
آخرین نامهای را که حمید از طریق یکی از دوستانش فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند:
مهدی جان، سلام.
حالت چطوره؟ از آخرین دیدارمان یک ماه میگذرد. حال من خوبه و شرمنده تو هستم. تو با آنکه خدمت نظام وظیفه ات را انجام میدهی، اما خرج تحصیل مرا میدهی، آن هم در یک کشور خارجی! من در شهر «آخن» آلمان تحصیل میکنم. مهدی جان! حالا که شعله های انقلاب آتش به خرمن رژیم پوک شاهنشاهی زده، دیگر طاقت ماندن در اینجا را ندارم. این بار که به سوریه میآیم و با توشهای مهم قاچاقی به ایران باز میگردم. موعد دیدار ما، صبح روز هیجدهم آذر ماه در همان جایی که میدانی! قربانت برادرت حمید باکری!
مهدی سیاهی کسی را دید که از دور میآمد.
از تپه سرازیر شد. دوید. حمید، عرق ریزان با دو کوله بزرگ بر دوش میآمد.
به هم رسیدند.
حمید، کوله ها را بر زمین گذاشت و همانجا از خستگی بر زمین نشست.
مهدی بغلش کرد، شانه هایش را مالید و پرسید: چی شده حمید؟
حمید که نفسنفس میزد به خنده افتاد و گفت:
شانس آوردم، کم مانده بود گیر ساواکیها بیفتم.
ـ چی، ساواکیها؟
آره. بیا تا در راه برایت تعریف کنم.
حمید بلند شد. مهدی یکی از کوله ها را برداشت.
از سنگینی کوله، بدنش تاب برداشت.
به طرف قاطر کرایهای که مهدی آورده بود رفتند و کوله ها را روی قاطر سوار کردند.
بعد حمید گفت: از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به یک مرد جوان لاغر و چشم درشت افتاد که بهم خیره شده بود. یکریز مرا میپایید. اول توجهی بهش نکردم؛ اما نزدیکی مرز ایران دیدم اینطور نمیشود. راستش کمی ترسیدم. فکری شدم که نکند ساواکی باشد. نزدیک مرز اتوبوس جلوی یک رستوران ترمز کرد. منم آهسته بار و بندیلم را برداشتم و دور از چشم دیگران زدم به چاک و تا اینجا یک نفس آمدم.’
ـ حالا ببینم بارت چی هست که اینقدر سنگینه؟
ـ سلاح و مهمات!
خیلی خوب شد. با اینها میتوانیم حسابی جلوی ساواکیها در بیاییم.
حمید روی قاطر پرید. مهدی افسار قاطر را کشید و به سمت روستا راهی شدند.
حمید گفت: آخر من بروم جلسه چه بگویم ؟
مهدی خندید و گفت: باز شروع شد.
گفتم که قراره فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتش دور هم جمع بشوند و برای عملیات آینده برنامهریزی کنند.
ناسلامتی تو معاون من هستی. باید جور مرا بکشی.
نگران نباش. رییس جلسه برادر همّت، فرمانده لشکر محمّدرسول اللّه(ص) است.
با او هم آشنا میشوی.
حمید لبخندزنان گفت: باشد. بزرگتری گفته اند و کوچکتری!
مهدی، حمید را هل داد بیرون. حمید سوار موتور تریل شد و به سوی قرارگاه رفت.
حمید بیشتر فرماندهان را می شناخت.
در گوشهای پیش حسین خرازی نشست و گفت: حاج حسین! پس این حاج همّت کجاست؟
هر جا باشد الان سر و کلّهاش پیدا میشود.
در اتاق به صدا در آمد و همت وارد اتاق جلسه شد.
همه بلند شدند. حاج همت با فرماندهان دست داد و احوالپرسی کرد.
چشمان حمید با دیدن او از تعجب گرد شد. همت به حمید رسید.
چشمش به حمید که افتاد، اول کمی نگاهش کرد، بعد او هم مات و مبهوت بر جا ماند.
هر دو چند لحظهای به هم خیره ماندند؛ بعد لبانشان کش آمد و همدیگر را بغل کردند.
خرازی پرسید: چی شد آقا حمید، تو که حاج همت را نمیشناختی؟
حمید خندید و جواب نداد.
آخر جلسه بود که مهدی رسید سلام کرد و کنار حمید نشست.
اما دید که حمید و همت هر چند لحظه به هم نگاه میکنند و زیر بُلکی میخندند.
تعجب کرد. نمیدانست آن دو به چه میخندند.
جلسه تمام شد.
همت به سوی حمید و مهدی آمد. مهدی پرسید: شما دو نفر به چی می خندید؟
حمید خندهکنان گفت: آقامهدی، ماجرای آمدنم از ترکیه به ایران یادت هست؟ همان موقع را که گفتم یک ساواکی تعقیب ام میکرد؟
مهدی چینی به پیشانی انداخت و بعد از لحظه ای گفت: آهان، یادم آمد...خُب منظور؟
حمید دست بر شانه همت گذاشت و گفت: آن ساواکی، ایشان بودند!
مهدی جا خورد.
همت خندید و گفت: اتفاقاً من هم خیال میکردم شما ساواکی هستید و دارید مرا تعقیب میکنید.
به خاطر همین، از رستوران نزدیک مرز، پیاده به طرف مرز ایران فرار کردم!
مهدی خندید و گفت: بندههای خدا، الکی الکی کلّی پیاده راه رفتید.
اما خودمانیم. قیافه هر دویتان به ساواکیها میخورد!
خنده آنها فضای قرارگاه کربلا را پر کرد
.
@yadeshohada313
10.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❖
تولد 🎊
فروردیـــن
ماهی های عزیز و
دوست داشتنی مبارک 🎊
بفرست واسہ
دوست فروردینیت .... ♥️
@yadeshohada313
.
انگشتری دارم که دیوان را «سلیمان» میکنم!
.
بهمن سال ۹۶ بود .
تو جشنواره سی و ششم نشسته بودم فیلم می دیدم که زنگ زدند بهم که زود خودتو برسون «اوج» که مهمون ویژه داریم. یه موتوری گرفتم و تو سرمای زمستون
جلدی خودم رو رسوندم.
.
دل تو دلم نبود!
.
حرفای حق پیک موتوری از وضعیت داغون مملکت رو نمی شنیدم و فقط تاییدش می کردم و به فکر این بودم برای با اول میخوام حاج قاسم رو ببینم .
به موقع رسیدم .
فکر می کردم حاجی با ۱۰ تا ماشین هایلوکس و ۵ تا موتوری دو ترک و ۳ تا ماشین دودی که معلوم نباشه شخصیت اصلی تو کدوم ماشین نشسته میاد!
بالاخره ژنرال منطقه بود و این چیزا دور از ذهن نبود .
اما حاج قاسم و همه خانواده اش با یه وَن بدون حتی به دونه محافظ اومدن . رفتم سر و ته خیابون رو دیدم که شاید پوششی در کار باشه که هیچ ندیدم...
.
تو سالن نشست برای دیدن فیلم به وقت شام، عین یه فیلم بین حرفه ای تذکرات رو به خانواده اش داد که خوراکی داخل سالن نیارید یا بچه ها رو ببرید بیرون، فیلم بچه ها رو اذیت می کنه!
.
بماند که بارها خودش میومد بیرون سالن تا نوه هاش بی قراری نکنند تا قربون صدقشون بره و خوش به حال نوه هاش که همچنین پدربزرگی دارند. کیه که حسودی نکنه
.
قبل از شروع فیلم دخترشون رو پیش خودش نشوند و دست رو شونه هاش انداخت و سفت بغلش کرد و چه صحنه ای عاشقانه تر از این تو سالن سینما
.
با یه فاصله ای از حاج قاسم نشستم، چرا دروغ! حتی یه دقیقه از فیلم رو ندیدم و همش نگاهم به حاجی بود!
.
تو ۲ تا سکانس از فیلم صورتش خیس شد از اشک تا جایی که سرش رو چسبوند به صندلی روبرویی و شانه ای رو تو تاریکی دیدم که بالا پایین میشد .
فیلم تموم شد و به محض بیرون اومدن از سالن پیشونی آقا ابراهیم رو بوسید و تو جمع خودمونیمون نشست !
.
به بعضی از عوامل و بچه ها انگشتری به رسم هدیه داد. دیدم انگشترها تموم شد و آروم اومدم برم بیرون که حاجی منو نبینه و خجالت بکشه از این که به من نرسید!
.
یهو صدام کرد و قلبم ریخت!
.
انگشتر عقیق یمنش رو که تو دست خودش بود دراورد و گفت اینم قسمت تو بود!
.
خب پر دراوردم و انگشتر رو عین بچه دو ساله که فکر می کنه میخوان خوراکیش رو به زور ازش بگیرن دو دستی چسبیدم!
.
با حوصله با بچه ها دست جمعی عکس یادگاری گرفت و انگار اون روز روز من بود
چون ازش خواستم تنهایی باهاش عکس بگیرم که بغلم کرد و دستمو عین یه پدر محکم گرفت و قشنگ ترین قاب زندگیم رو ثبت کرد.
.
راستی حاجی چقد برای عکس دست بریده و انگشترت گریه کردم!
با تاخیر یک روزه تولدت مبارک «سرباز قاسم سلیمانی»❤️❤️❤️
_______________
📲کٰانال عِنٰایٰٰاتِ امٰامِ زمٰـان«عج» وشُهـدا🕊❤️
@yadeShohada313
دارند جهان را ضدعفونی میکنند
شعبان هم که در راه هست
انگار صدای پای #دلبر می آید...😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹گوشه ای از پیام نوروزی رهبر انقلاب:
⬅️ ناخدای این کشور امام زمان عج است و از ایشان میخواهیم این کشور را به ساحل امن الهی برساند✨
◀️ مطمئن باشید که این تلخیها میگذرد و یُسر و آسانی در انتظار ملت ایران خواهد بود چرا که اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا ...
✌🏻الا ان نصرالله قریب وبشرالمومنین
وعده خدا به تدریج در حال وقوع🤲
_______________________
📲کانال تَـوَسُّل به آقٰاصٰـاحِبَ الزَمٰان وَ شُهـدا🕊🌷
@yadeShohada313
🌹رهبر انقلاب در پیام نوروزی سال۹۹:
⬅️به حضرت بقیهالله عرض می کنیم #کشور_خودش را به ساحل نجات برساند✨
✌🏻الا ان نصرالله قریب وبشرالمومنین
وعده خدا به تدریج در حال وقوع🤲
_______________________
📲کانال تَـوَسُّل به آقٰاصٰـاحِبَ الزَمٰان وَ شُهـدا🕊🌷
@yadeShohada313