#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدونهم
👈این داستان⇦《 بیعرضه؟... 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎الهام روحیه لطیف و شکنندهای داشت ... فوقالعاده احساساتی ... زود میترسید ... و گریهاش میگرفت ...
🔹چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم ...
به داداش نمیگی چی شده؟ ...
- مامان قول گرفت بهت نگم ... گفت تو کنکور داری ...📝
🔸یه دست کشیدم روی سرش ...
اشکال نداره ... مامان کجاست؟ ... از خودش میپرسم ...
داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی☎️ حرف میزنه ... حالش هم خوب نبود ... به من گفت برو تو اتاقت ...
🔻رفتم سمت پذیرایی ... چهرهاش بهم ریخته بود ... و در حالی که دستهاش میلرزید ... اونها رو مدام میآورد بالا توی صورتش ...
شما اصلا گوش میکنی من چی میگم؟ ... اگر الان خودت جای من بودی هم ... همین حرفها رو میزدی⁉️ ...
من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم ... اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم ... فقط به خاطر بچههام بوده ... حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه ... الان مهران ...🍀
و چشمش افتاد بهم ... جملهاش نیمهکاره توی دهنش موند ... صدای عمه سهیلا ... گنگ و مبهم از پای تلفن شنیده میشد ...
🔹چند لحظه همون طور ... تلفن به دست، خشکش زد ... و بعد خیلی محکم ... با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد ...
برو توی اتاقت ... این حرفها مال تو نیست ...
🔸نمیتونستم از جام حرکت کنم ... نمیتونستم برم ... من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم ... بیمعطلی رفتم سمتش و محکم تلفن📞 رو از توی دستش کشیدم ...
چی کار میکنی مهران❓ ... این حرفها مال تو نیست ... تلفن رو بده ...
و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن📞 رو از دستم بیرون بکشه ... اما زور من ... دیگه زور یه بچه نبود ...
عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن☎️ حرف می زد ...
این چیزها رو هم بیخود گردن حمید ننداز ... زن اگه زن باشه ... شوهرش رو جمع میکنه نره سراغ یکی دیگه ... بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
👇👇👇
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدودهم
👈این داستان⇦《 اولاد نااهل 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎بدون اینکه نفس بکشه بیوقفه حرف میزد ... و مادرم هم از این طرف تلاش میکرد تلفن📞 رو از دستم بگیره ...
بهت گفتم تلفن رو بده ...
🔹این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید ... ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود 💓... یه قدم رفتم عقب ...
خوب ... میگفتید عمه جان ... چی شد ادامه حرفتون؟... دیگه حرف و سفارش دیگهای ندارید❓ ...
حسابی جا خورده بود ...
- مرد اگه مرد باشه چی؟ ... اون باید چطوری باشه؟ ... به مادر من که میرسید از این حرفها میزنید ... به شوهر خودتون که میرسید ... سر یه موضوع کوچیک ... دو تا برادرهاتون ریختن سرش زدنش ...
🔻- این حرف ها به تو نیومده ... مادرت بهت ادب یاد نداده توی کار بزرگترها دخالت نکنی❓ ...
🔸- اتفاقا یادم داده ... فقط مشکل از میزان لیاقت شماست ... شما لیاقت عروس نجیب و با شخصیتی مثل مادر من رو ندارید ... مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادید که میگفت ... الهی بمیرم از شر اولاد نااهلم راحت بشم ...
🔹راستی ... زن دوم برادرتون رو دیدید؟ ... اگه ندیدید پیشنهاد میکنم حتما ببینید ... اساسی بهم میاید ...
این رو گفتم و تلفن📞 رو قطع کردم ... مادرم هنوز توی شوک بود ... رفتم توی حال، تلفن رو بزارم سر جاش ... دنبالم اومد...
🔻کی بهت گفت؟ ... پدرت؟ ...
خودم دیدمشون ... توی خیابون با هم بودن ... با بچههاشون ...
چشمهاش بیشتر گر گرفت ...
بچه هاش❓ ... از اون زن، بچه هم داره؟ ... چند سالشونه؟...
🔻فکر میکردم از همه چیز خبر داشته باشه ... اما نداشت ... هر چند دیر یا زود باید میفهمید ... ولی نه اینطوری و با این شوک ... بهم ریخته بود و حالا با شنیدن این هم حالش بدتر شد ... اون شب ... با چشمهای خودم ... خورد شدن مادرم رو دیدم ...⚡️😔😔
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدویازده
👈این داستان⇦《 ۱۵ سال 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🖇دیگه نمیدونستم چی بگم ... معلوم بود از همه چیز خبر نداره ... چقدرش رو میتونستم بهش بگم؟ ... بعد از حرفهای زشت عمه ... چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه ...
یهو حالت نگاهش عوض شد ...
دیگه چی میدونی؟ ... دیگه چی میدونی که من ازش خبر ندارم❓ ...
چند لحظه صبر کردم ...
میدونم که خیلی خستهام ... و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده ... فردا هم روز خداست ...🍃✨
نه مهران ... همین الان ... و همین امشب ... حق نداری چیزی رو مخفی کنی ... حتی یه کلمه رو ...
🔹از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون... با تعجب بهم زل زد ...
تو میدونستی❓...
🔸فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ ... یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود ... چون من میدونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم ... اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش ... شیشههای ماشینش رو هم آوردن پایین ...🚘
🔻عمه، 2 تا داداش داشت ... مامان، 3 تا داره با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن 6 تا... پسرخالهها و پسرعموهاش به کنار ...
زیر چشمی به مامان نگاه کردم ... رو کردم به سعید ...
- اون که زنش رو گرفته بود ... اونم دائم ... بچه هم داشت... فقط رو شدنش باعث میشد زندگی ما بره روی هوا ... و از هم بپاشه ... برای من پدر نبود ... برای شما که بود ... نبود❓...
💢اون شب، بابا برنگشت ... مامان هم حالش اصلا خوب نبود... سرش به شدت درد میکرد ... قرص خورد و خوابید ... منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم ...
شب همه خوابیدن ... اما من خوابم نبرد ... تا صبح، توی پذیرایی راه میرفتم و فکر میکردم 🤔... تمام تلاش این چند سالم هدر رفته بود ... قرار بود مامان و بچهها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن ...
🔹مادرم خیلی باشعور بود ... اما مثل الهام ... به شدت عاطفی و مملو از احساس ... اصلا برای همین هم توی دانشگاه، رشته ادبیات رو انتخاب کرده بود ... چیزی که سالها ازش میترسیدم ... داشت اتفاق میافتاد ...
🔸زن دوم پدرم از مخفی موندن خسته شده بود ... گفته بود ... بابا باید بین اون و مادرم، یکی رو انتخاب کنه ... و انتخاب پدرم واضح بود ... مریم، 15 سال از مادرم کوچکتر بود ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
👇👇👇
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدودوازده
👈این داستان⇦《 ترس از جوانی 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎توی تاریکی نشسته بودم روی مبل ... و غرق فکر ... نمیدونستم باید چه کار کنم ... اصلا چه کاری از دستم برمیاد ... واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه ...
🔹نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون ... عین همیشه توی حال، چراغ خواب روشن بود💡 ... توی تاریکی پذیرایی من رو دید ...
چرا نخوابیدی❓ ...
خوابم نمیبره ...
🔸اومد طرفم ...
چرا چیزی بهم نگفتی؟ ...
🔻چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم ... و سرم رو انداختم پایین ...
ببخشید ...
▫️و ساکت شدم ...
سوال نکردم که عذرخواهیت رو بشنوم ...
از دستم عصبانی هستی؟😡 ... میدونم حق انتخابت رو ازت گرفتم ... اما اگه میگفتم همه چیز خراب میشد ...
🔻مطمئن بودم میموندی و یه عمر با این حس زندگی میکردی که بهت خیانت شده ... زجر میکشیدی ... روی بابا هم بهت باز میشد ... حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه ...
🔹هر آدمی ... کم یا زیاد ... ایرادهای خودش رو داره ... اگه من رو بزاریم کنار ... شاید خوب نبود ولی زندگی بدی هم نبود؛ بود⁉️ ...
💢و سکوت فضا رو پر کرد ...
از دست تو عصبانی نیستم ... از دست خودم عصبانیم ... از اینکه که نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدی ...
نمیدونستم چی بگم ... از اینکه اینطوری برخورد کرد بیشتر خجالت کشیدم ...
🍃اینکه نمیخواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود ... اما همهاش همین نبود ...
ترسیدم غیرتت با جوانیت گره بخوره ... جوانیت غلبه کنه ... توی روی پدرت بایستی ... و حرمتش رو بشکنی💔 ... بالا بری ... پایین بیای ... پدرته ... این دعوا بین ماست ... همون طور که تا حالا دعوا و کدورت ها رو پیش شما نکشیده بودیم ... امیدوار بودم این بار هم بشه مثل قبل درستش کرد ... که نشد ...🍀✨
مادرم که رفت ... من هنوز روی مبل نشسته بودم ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوسیزده
👈این داستان⇦《 قبیله مغول 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از تموم شدن ساعت درسی ... نگذاشت برای کلاسهای فوق برنامه و تست مدرسه بمونم ... و سریع برگشتم ... حدود سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه ...✨
🔹چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود ... خیلی تعجب کردم ... مطمئن بودم خونه خالی نیست ... از زیر در نگاه کردم ... ماشین بابا توی حیاط بود ...🚘
نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست ...
🔸سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا... رفتم سمت ساختمون ... صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط میرسید ...
🔻مامان با دیدن من وسط حال جا خورد ... انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودن ... از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد ... و با غیض چرخید سمت من ... تا چشمش بهم افتاد ... گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد...😡
مرتیکه واسه من زبون در آوردی❓ ... حالا دیگه پای تلفن☎️ برای عمه ات زبون درازی می کنی؟ ...
و محکم خوابوند توی گوشم ... حالم خراب شده بود ... اما نه از سیلی خوردن ... از دیدن مادرم توی اون شرایط ... صورت و چشمهام گر گرفته بود ... و پدرم بیوقفه سرم فریاد میزد ...
🔻با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد ... مادرم آشفته و بی حال ... الهام و سعید هم ... بی سر و صدا توی اتاق شون... و این تازه اولش بود ...
لشگر کشیهاشون شروع شد ... مثل قبیله مغول به خونه حملهور میشدن ...🍀
مادرم رو دوره میکردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن ...⚡️خورد شدنش رو میدیدم اما اجازه نمیداد توی هیچ چیزی دخالت کنم ... یا حتی به کسی خبر بدم ...✨
🔹این حرفها به تو ربطی نداره مهران ... تو امسال فقط درست رو بخون ...📚
🔻اما دیگه نمیتونستم ... توی مدرسه یا کتابخونه ... تمام فکرم توی خونه بود ... و توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت ... به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که ... اصلا نمیفهمیدم زمان به چه شکل می گذشت ...
فایده نداشت ... تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی☎️ ... دایی تنها کسی بود که میتونست جلوی مادرم رو بگیره ...
🛡مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود ... و این چیزی بود که من ... طاقت دیدنش رو نداشتم ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
👇👇👇👇
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوچهارده
👈این داستان⇦《 کنکور 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ،🛎 بلند شد ... و جملهی "دایی محمد اومد" ... فضای پر از تشنج رو ... به سکوت تبدیل کرد ... سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود💥 ... دایی محمد هیبت خاصی داشت ... هیبتی که همیشه نفس پدرم رو میگرفت ...
🔹با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش میبارید ... از در اومد تو ... پدرم از جا بلند شد ... اما قبل از اینکه کلمهای دهانش خارج بشه ... سیلی محکمی از دایی خورد ...
🔆صبح روز مراسم عقدکنون تون ... بهت گفتم ازت خوشم نمیاد ... و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه ...
عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد ...
🔻به به حاج آقا ... عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید ... توی خونه برادرم روش دست بلند میکنید ... بعد هم میخواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ ... وقاحت هم حدی داره ...
دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد ...
مرد دو زنه رو میگن ... خونه این زنش ... خونه اون زنش ... دیگه نمیگن خونه خودش ... خونهاش رو به اسم زنهاش میشناسن ... حالا هم بره اون خونهای که انتخابش اونجاست ...‼️
🔹اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه ... اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل ...
▫️عمه در حالی که غرغر میکرد از در بیرون رفت ... پدر هم پشت سرش ... غرغر کردن، صفت مشترک همهشون بود... و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد ...
○اونطوری بهش نگاه نکن ... به جای مهران تو باید به من زنگ میزدی ...☎️
از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد ...🍃✨
آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ...✨
مادر به شدت درگیر شده بود ... و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفهای و کار کشته ... سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت ...
🔻مادر دیگه وقت، قدرت و حوصلهای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت ... و این حداقل کاری بود که از دستم برمیاومد ...🍃
🔻زمانی که همه بچهها فقط درس میخوندن ... من، بیشتر کارهای خونه ... از گردگیری و جارو کردن تا ... خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام میدادم ... الهام هم با وجود سنش ... گاهی کمک میکرد ...🍀
▫️هر چند، مادرم سعی میکرد جو خونه آرام باشه ... اما همهمون فشار عصبی شدیدی رو تحمل میکردیم ... و من ... در چنین شرایطی بود که کنکور دادم ...📄
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوپانزده
👈این داستان⇦《 انسانهای عجیب 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت ...
🔸مادر که حس مادرانهاش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و میخواستن همه جوره ... تمام حقوقش ضایع کنن ...
🔹و سعید از اینکه پدر دست رد به سینهاش زده بود ... کسی که تمام این سالها تشویقش میکرد و بهش پر و بال میداد ... خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت ...
🔻با این اخلاقی که تو داری ... تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ ... مریم هم نمیخواد که ...
⚡️سعید خورد شد ... عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود ... با کوچکترین اشاره و حرفی بهم میریخت ...💔
📄جواب کنکور اومد ... بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم ... رفتم نشستم یه گوشه ...
با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد🍃✨ ... خونه مادربزرگ ... دست نخورده مونده بود ... برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد ... هر چند صدای اعتراض دو تن از عروسها بلند شد ... که این خونه ارثیه است ... و متعلق به همه ... اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد... در نهایت، قرار شد بریم مشهد ...✨
🔻چه مدت گذشت؟ نمی دونم ... اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم ... که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم...
مدادم ✏️رو برداشتم ... و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته ... گزینه های من به صد نمی رسید ... 6 انتخاب ... همهشون هم مشهد ... نمیتونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد ...🌺
🔹وسایل رو جمع کردیم ... روح از چهره مادرم رفته بود ... و چقدر جای خالی الهام حس می شد ...
🔰با پخش شدن خبر زندگی ما ... تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها ... فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن ... افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن ... حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن ... و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن ...
🔻هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن ... بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود ... که بر ای حس لذت از زندگی شون ... از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
👇👇👇
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوشانزده
👈این داستان⇦《 بزرگی خالق 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎کسی جلودار حرفها و حدیثها نبود ... نقل محفلها شده بود غیبت ما ... هر چند حرفهای نیش دارشون ... جگر همهمون رو آتش میزد🔥 ... اما من به دیده حسن بهش نگاه میکردم ... غیبت کننده ها ... گناه شور نامه اعمال من بودن ... و اونهایی که تهمت رو هم قاطیش میکردن ... و اونهایی که آت
بیاری این محفلها بودن ...🔥
ته دلـــ❤️ــم میخندیدم و میگفتم ...
بشورید ... 18 سال عمرم رو ... با تمام گناهها ... اشتباهها ... نقصها ... کم و کاستیها ... بشورید ... هر حقی رو که ناخواسته ضایع کردم ... هر اشتباهی رو که نفهمیده مرتکب شدم ... هر چیزی که ... حالا به لطف شما ... همهاش داره پاک میشه ...✨🍃
🔻اما اون شب ...زیر فشار عصبی خوابم نمیبرد ... همه چیز مثل فیلم🎞 از جلوی چشمهام رد میشد که یهو به خودم اومدم ...
🔸مهران ... به جای اینکه از فضل و رحمت خدا طلب بخشش کنی ... از گناه شوری اونها به وجد اومدی❓ ...
🔹گریهام گرفت ... هر چند این گناه شوری ... وعده خدا به غیبت کننده بود ... اما من از خدا خجالت کشیدم ...
این همه ما در حق لطف و کرمش ناسپاسی میکنیم ... این همه ما ...
اون نماز شب ... پر از شرم و خجالت بود ... از خودم خجالت کشیده بودم ...
🍃- خدایا ... من رو ببخش که دل سوختهام رو نتونستم کنترل کنم ... اونها عذاب من رو می شستن ... و دل سوخته ام خودش را با این التیام میداد ...
🍃خدایا ... به حرمت و بزرگی خودت ... به رحمت و بخشندگی خودت ... امشب، همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم ... تمام غیبتها ... زخم زبونها ... و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده ... همه رو به حرمت خودت بخشیدم ...✨🌺
🍃تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته ... من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش ...
و دلـــ❤️ــم رو صاف کردم ...
برای شبیه خدا شدن ... برای آینه صفات خدا شدن ... چه تمرینی بهتر از این ... هر بار که زخم زبانی ... وجودم رو تا عمقش آتش🔥 میزد ... از شر اون آتش و وسوسه شیطان... به خدا پناه میبردم ... و میگفتم ...
🍃- خدایا ... بنده و مخلوقت رو ... به بزرگی خالقش بخشیدم...✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوهفده
👈این داستان⇦《 بخشش فراموش شده 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎جواب قبولیها اومده بود ... توی در بهش برخورد کردم ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
🔻به به آقا مهران ... چی قبول شدی؟ ... کجا قبول شدی؟... دیگه با اون هوش و نبوغت ... بگیم آقا دکتر یا نه؟ ...
🔹خندیدم و سرم رو انداختم پایین ...
نه انسیه خانم ... حالا پزشکی که نه ... ولی خدا رو شکر، مشهد میمونم ...
جملهام هنوز از دهنم در نیومده ... لبخند طعنه داری زد ...😏
🔸ای بابا ... پس این همه میگفتن مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ ... تو هم که آخرش هیچی نشدی ... مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران ... تو که سراسری نمیتونستی ... حداقل آزاد شرکت میکردی ...
🔻حالا یه طوری شده از بابات پولش رو میکندی ... اون که پولش از پارو بالا میره ... شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته ... هر چند مامانت هم عرضه نداشت ... نتونست چیزی ازش بکنه ...
🍃ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم ... حرفهاش دلم رو تا عمق سوزوند ... هر چند ... با آتش حسادتی که توی دلش بود ... و گوشهای از شعلههاش، وجود من رو گرفته بود ... برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت ...
اومدم در رو باز کنم ... که مادرم بازش کرد ... پشت در... با چشمهایی که اشک توش حلقه زده بود ...
تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد ...
🔹دیدنش دلم رو بیشتر آتش🔥 زد ... به زور خندیدم ...
بیخیال بابا ... حالا هر کی بشنوه فکر میکنه چه خبره ... نمیدونی فردوسی چقدر بزرگه ... من که حسابی باهاش حال کردم ... اصلا فکر نمیکردم اینقدر ...🍃✨
پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف میزدم ... شاید دل مادرم بعد از اون حرفهایی که پشت در شنیده بود ... کمی آرام بشه ...▫️
🍀حالتش که عوض شد ... ساکت شدم ... خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم ... و شیطان هم امان نمیداد و ... داغ و آتش دلم رو بیشتر باد میزد ... آرزوهای بر باد رفتهام جلوی چشمم رژه می رفت ...🚶🚶🚶
دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن ... فراموش کردم ... بگم ...
- خدایا ... بنده ات رو به خودت بخشیدم ...🍃✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
👇👇👇
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوهجده
👈این داستان⇦《 گم گشته 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیر سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ... سعید هم که حال و روز خوشی نداشت... ضربهای که سر ماجرای پدر خورده بود ... از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف ... از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده میکرد ... حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ ... که با حیاطش ... یک سوم خونه قبلیمون نمیشد ...
🔹برای من که وسط ثروت ... به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم ... عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود ... اما اون، فشار شدیدی رو تحمل میکرد ...
🔸من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال ... و اتاق رو دادم دستش ... اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر میکرد ... آرامش بیشتر اون ... فشار کمتری روی مادر وارد میکرد ... مادری که بیش از حد، تحت فشار بود ...💔
▫️توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد ...🗣
- مهران پاشو ... پاشو مهران مارم🐍 نیست ...
🔸گیج و خسته چشمهام رو باز کردم ...
بارت نیست؟ ... بار چیت نیست؟ ...
کری؟ ... میگم مار ... مارم گم شده ...
مثل فنر از جا پریدم ...😳
🔻یه بار دیگه بگو ... چیت گم شده؟ ...
به کر بودنت ... خنگی هم اضافه شد ... هفته پیش خریده بودمش ...
▫️سریع از جا بلند شدم ...
تو مار خریدی؟ ... مار واقعی؟ ...
آره بابا ... مار واقعی ...🐍
🔸آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ ... نگفتی نیشت میزنه؟ ...
- بابا طرف گفت زهری نیست ... مارش آبیه ...🐍
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدونوزده
👈این داستان⇦《 مارگیر 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و رو کردیم ... تا پیدا شد ... سعید رفت سمتش برش داره ... که کشیدمش عقب ...
🔹- سعید مطمئنی این زهر نداره؟ ...
علیرغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بیخطره ... اما یه حسی بهم میگفت ... اصلا این طور نیست ... مار آرومی بود🐍 و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود ... آروم رفتم سمتش و گرفتمش ...
کوچیک هم نیست ... این رو کجا نگهداشته بودی❓ ...
تو جعبه کفش ...
🔸مار آرومی بود ولی من به اون حس ... بیشتر از چیزی که میدیدم اعتماد داشتم ... به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه ... و انداختمش توی آب ... به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت ...
🔻سعید شک نکن مار آبی نیست ... اون که بهت دروغ گفته آبیه ... بعید میدونم بیزهر بودنش هم راست باشه ...
🔹چند لحظه به ماره خیره شدم ...
- خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن ... و بیارش ...
🔸سعید برای اولین بار ... هر حرفی رو که میزدم سریع انجام میداد ... دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد ...
🔻خیلی آروم دوباره رفتم سمتش ... و با سلام و صلوات گرفتمش ... و انداختمش توی کیسه ... درش رو گره زدم ... رفتم لباسم رو عوض کردم ...
کجا میری❓ ...
💢میبرمش آتشنشانی ... اونها حتما میدونن این چیه... اگر زهری نبود برش میگردونم ...
صبر کن منم میام ...
و سریع حاضر شد ...✨🍃
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
👇👇👇
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوبیست
👈این داستان⇦《 مرغ عشق؟... 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎اول باور نمیکردن ... آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم ... خوب بیاید نگاه کنید ... این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره ...
🔹کیسه رو از دستم گرفت ... تا توش رو نگاه کرد ... برق از سرش پرید⚡️ ...
- بچه ها راست میگه ... ماره ... زنده هم هست ...
🔸یکیشون دستکش دستش کرد ... و مار رو از توی کیسه در آورد ... و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد ...
🔹- این مار رو کی بهتون فروخته؟ ... این مار نه تنها مار آبی نیست ... که خیلی هم سمیه ... گرفتنش هم حرفهای میخواد ... کار راحتی نیست ...
🔸سعید بدجور رنگش پریده بود ...
- ولی توی این چند روز ... هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم ... خیلی آروم بود ...
🔹خدا به پدر و مادرت رحم کرده ... مگه مار ... مرغ عشقه ... که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟ ...🐍
🔸رو کرد به همکارش ...
مورد رو به ۱۱۰ اطلاع بده ... باید پیگیری کنن ... معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته ... یا ممکنه بفروشه .
🔹سعید، من رو کشید کنار ...
- مهران من دیگه نیستم ... اگه پای خودم گیر بیوفته چی❓...
💔دلم ریخت ...مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟ ...
نه به قرآن ...
قسم نخور ... من محکم کنارتم و هوات رو دارم ... تو هم الکی نترس ...
🚨خیلی سریع ... سر و کله پلیس پیدا شد ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ