eitaa logo
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
170 دنبال‌کننده
278 عکس
153 ویدیو
4 فایل
🕊او بٰا سپاهی ازشهیدان خواهد آمد🕊 🌹وَلٰا تحسبَن الذیـنَ قُتلوا فـی سبیلِ الله امواتا بَلْ احیـٰاءٌ عندَ ربهم یُرزَقون🌹 📣لطفا شماهم ازعنایات خود توسط شهدا وامام‌زمان برای ما بگید👇 🆔 @A_Sadat313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب دلم نیومد این معجزه حضرت ابالفضل رو نگم هرسال کارش اینه یه مشکی برمیداره پر آب میکنه میره جلو دسته عزادارا هیئتی ها هرکی تشنه اش باشه از مشک اش ابش میده سیرابش میکنه یه بچه داره توخونه افتاده این بچه یازده ساله مادرزاد از دوپا فلج یه لحظه تاعمرش روپا نایستاده😔 مریض سفارش شده خیلی هست امشب سعی کن هم حاجت خودتو بگیری هم دیگرانو امشب کَرَم ریخته بخدا💔💔💔 میگه مشک رو برداشت اول محرم دوم سوم تارسید به روز تاسوعا مثل هرسال به همه سینه زن ها وهیئتی ها آب میده💔 قربون اون دلهایی بشم که دلشون شکسته امشب😭 میگه روز تاسوعا شد بچه صدا کرد بابا؟؟ نمیتونه که بلند بشه باباشو صدا کرد... باباهه گفت چیه عزیزم؟ بابا،مگه تو نگفتی اقامون خیلی بامرامه؟ بابا،مگه تو نگفتی اقامون خیلی مردِ؟ مگه تو نگفتی اقامون باب‌الحوائجه؟ یادته من وقتی ازت پرسیدم باب‌الحوائج یعنی چی گفتی یعنی اون ادمی که در خونه اش بری هرچی بخوای بهت میده😔😔 بابا؟ یازده ساله تو خونه افتادم لب از لب وانکردم...😭😭بابادیگه خسته شدم میخوام مثل بچهای دیگه پاشم برم توکوچه بازی کنم😔منم دل دارم دیگه بابا؟ اگه راست میگی امروز شفای منو ازین اقات بگیر اگر شفامو گرفتی میفهمم راست گفتی وگرنه میفهمم یازده ساله بهم دروغ گفتی و فریبم دادی😔 باباهه ناراحت شد گفت چی میگه بچم داره بهم سرکوفت میزنه؟ بچه شو بلند کرد انداخت رو شونه مشک بلند کرد انداخت روی شونه اومد جلوی قافله عزادارا گفت زنجیرزنا هیئتیا سینه زنا؟؟ بچه شو گزاشت روی زمین مشک بلند کرد .. گفت بجان همتون بجان اقام ابالفضل اگر تا شب این بچه شفا پیدا نکنه فرداعاشورا مشک رو جلو همتون پاره میکنم😭😭😭 چی داره میگه؟مردم همه گریه افتادن یه عمره داره سقایی میکنه حالا مشک رو میخواد پاره کنه؟ همه مردم اون رو دعا کردند شب شد... بچه رو به همراه مشک اب خالیش براشت اومد خونه.. بچه شو گزاشت سرجاش خودش رفت توی اتاق دیگه زانوهاشو بغل کرد گفت اقا امیدم رو ناامید نکن😭😭😭😭 رفقا شماهم امشب بگید اقاامیدمون رو ناامید نکن😭😭 گفت اقا امیدمو ناامید نکن بچه ام بهم طعنه میزنه کنایه میزنه بابا تو به همه عالم کرامت کردی مسیحی اومده درخونه ات ارمنیه اومده درخونه ات من حقم نیست بعداین همه نوکری 😭😭 خلاصه همینطور که باخودش حرف میزد
یهو بعد دقایقی دید یه صدای گریه بلند از اتاق بلند شد دوید طرف اتاق تا در رو باز کرد ببینه چی شده یه مرتبه دید... بچه ای که یازده ساله از دوپا فلجه پاشوده ایستاده😭😭😭😭😭 دوید بغلش کرد چیشدی عزیزم توکه توخونه افتاده بودی؟😭 گفت بابااااا ؟؟ بخدا قسم اقات خیلی مهربونه😭😭 بابا بخدا اقات خیلی مرده😭😭 بابا بخدا اقات خیلی بامرامه😭😭 چیه دلتون شکست😭😭 منکه هنوز حرفی نزدم بچها😭 گفت چییشده چتهه؟ گفت در اتاقم باز شد یه اقای قد بلند اومد یه اقای خوشگل اومد تا چشمش بمن افتاد یع دست کشید روی پاهام گفت پاشو عزیزم از جات گفتم من فلجم نمیتونم گفت میتونی عزیزم بلندشدم ایستادم یه حرف زد بهم ... یاباب‌الحوائج😭 گفت یه پیغامی برات دارم برو به بابات بگو جان مادرم زهرا فردا مشک رو پاره نکن😭😭😭 چرا اقا؟؟ بچه است دیگه نمیدونه چیشده دیگه.. گفت اخه من یه بار مشک ام کربلا پاره شده😭😭 من یه بار خجالت حسین رو کشیدم بسمه😭😭 امشب اقارو صدا نزنی باختی بخدا همه امشب صداش بزنید باب‌الحوائج ابالفضل😭🤲 امشب اگر حسابی دلت شکست بدون مادرمون فاطمه یه دستی به قلب هاتون کشیده...💔 🌹 🏴
AUD-20200829-WA0022.mp3
3.75M
🌹🌹 🕊ماجرای حاج علی گندابی «اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج» @yadeShohadaa
امضا کردن کارنامه دخترش بعد از شهادت✨ 🌹شهید مجتبی صالحی @yadeShohada313
👈🏼🕊کرامتی ازشهیدی که بعد از شهادت برگه امتحانی دخترش را امضا کرد!✨ ♥️وقتی برنامه امتحانی ثلث دوم رو دادن به بچه ها و خواستن پدرشون امضا کنن ، زهرا صالحی غم دلشو گرفت!آخه باباش شهید شده بود 😔 وقتی ناراحت میره خونه با دل شکسته به خواب میره و پدر رو توی خواب میبینه ... بابا ازش میخواد که برگه شو بیاره تا امضا کنه😊 و زهرا این کاررو میکنه وقتی از خواب بیدار میشه و برگه امتحانیشو میبینه😳 متوجه میشه که بابا روی کارنامه نوشته : «اینجانب رضایت دارم، سید مجتبی صالحی» .. باامضا باخط قرمز» همان موقع کارنامه را به آیت الله خزعلی می دهند تا برای تعیین صحت و سقم آن پیش علمای دیگر ببرد. علمای آن زمان(مرحومین آیات عظام مرعشی نجفی و گلپایگانی) صحت ماجرا را تایید می کنند و کارنامه به رویت حضرت امام(ره) نیز می رسد. اداره آگاهی تهران نیز پس از بررسی اعلام می کند امضا مربوط به خود شهید مجتبی صالحی است اما جوهر خودکاری که امضا را زده شبیه هیچ خودکار یا خودنویسی نمی باشد. خصلت مردمی بودن شهید، این موضوع را خیلی سریع بین مردم پخش کرد و امروز مردم با رفتن به موزه شهدا و دیدن آن کارنامه امضا شده ، شهید را بهتر می شناسند و به یکدیگر معرفی می کنند. در آن موقع علما می خواهند که شهید صالحی از آینده جنگ و مملکت بگوید، پدر به خواب مادرم می آید و می گوید: « ما می دانیم ولی اجازه نداریم بگوئیم » مادر ، شهید را به حضرت زهرا(س) قسم می دهد که با برخورد مردم که دم در می آیند و از امضای نامه می پرسند چه بکند؟ شهید می گوید: سادات (اسم همسر شهید) آیا تو شک داری؟ و مادر با گریه می گوید نه، او ادامه می دهد: اگر کسی شک دارد بگو تا روز قیامت در آن شک باقی بماند تا همه حقایق آشکار شود. 🌹✨ @yadeShohada313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«ع» 🌹معجزه عجیب جوانی که دستانش توسط پدرش که از دشمنان سرسخت اهل بیت بود جدا شد و باعنایت حضرت عباس شفا یافت❗️ 🔰عالم جلیل القدر، محدث متقى، حضرت آیه الله آملا حبیب الله کاشانى رضوان الله تعالى علیه فرمود: یک عده از شیعیان در عباس آباد هندوستان دور هم جمع مى شوند و شبیه حضرت عباس علیه السلام را در مى آورند، هر چه دنبال شخص تنومند و رشید گشتند، تا نقش حضرت را روى صحنه در آورد پیدا نکردند. 🍃بعد از جستجوى زیاد، جوانى را پیدا کردند، ولى متأسفانه پدرش از دشمنان سرسخت اهل بیت (ع) بود، بناچار او را در آن روز شبیه کردند، وقتى که شب فرا رسید و جوان راهى منزل مى شود موضوع را به پدرش ‍مى گوید. 🍃پدرش مى گوید: مگر عباس را دوست دارى ؟ جوان مى گوید: چرا دوست نداشته باشم، جانم را فداى او مى کنم. پدرش مى گوید: اگر اینطور است، بیا تا دستهاى تو را به یاد دست بریده عباس قطع کنم! جوان دست خود را دراز مى کند. پدر ملعون بدون ترس دست جوانش را مى برد. 🍃مادر جوان گریان و ناراحت مى شود و گوید: اى مرد تو از حضرت فاطمه زهرا شرم نمى کنى؟ مرد مى گوید: اگر فاطمه را دوست دارى بیا تا زبان تو را هم ببرم، خلاصه زبان آن زن را هم قطع مى کند و در همان شب هر دو را از خانه بیرون مى اندازد و مى گوید: بروید شکایت مرا پیش عباس بکنید. 🍃مادر و پسر هر دو به مسجد عباس آباد مى آیند و تا سحر دم منبر ناله و ضجه مى زنند، آن زن مى گوید: نزدیکی‌هاى صبح بود که چند بانوى مجلله اى را دیدم که آثار عظمت و بزرگى از چهره هایشان ظاهر بود. یکى از آنها آب دهان روى زخم زبان من مالید فورى شفا یافتم. دامنش را گرفتم و گفتم: جوانم دستش بریده و بى هوش افتاد، بفریادش ‍ برسید. آن بانوى مجلله فرموده بود آن هم صاحبى دارد. گفتم: شما کیستید؟ 🍃فرمود: من فاطمه مادر حسین هستم؛ این را فرمود و از نظرم غایب شد، پیش پسرم آمدم، دیدم دستش خوب و سلامت است. گفتم: چطور شفا یافتى؟ گفت: در آن موقع که بى هوش افتاده بودم، جوانى نقاب دار بر سر بالینم آمد و فرمود: دستت را سر جاى خود بگذار وقتى که نگاه کردم هیچ اثرى از زخم ندیدم و دستم را سالم یافتم. 🍃گفتم: آقا مى خواهم دست شما را ببوسم یک وقت اشک‌هایش جارى شد و فرمود: اى جوان عذرم را بپذیر؛ چون دستم را کنار نهر علقمه جدا کردند! گفتم: آقا شما کى هستید؟ فرمود: من عباس بن على علیه السلام هستم؛ یک وقت دیدم کسى نیست. 📚منبع: کرامات العباسیّه معجزات حضرت ابالفضل العباس بعد از شهادت 🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃 @yadeShohadaa
سال هشتاد و یک تو خانواده ای که از لحاظ معنویات خیلی متوسط بودن به دنیا اومدم. وضع مالی خوبی نداشتیم و تو خونمون همیشه دعوا بود. خواهرام نماز میخوندن ولی من میفهمیدم که این نماز از ته دل نیست یعنی نماز میخوندن ولی نه حجاب درست داشتن و نه رفتار اسلامی. تا اینکه به سن تکلیف رسیدم با خواهرم که دو سال از سن تکلیفش گذشته بود نماز خوندن رو شروع کردیم. ولی راستش نمازهام از سر وحشت آخرت بود و هیچ تاثیری تو زندگیم نداشت. خواهرام کمکم نماز خوندن رو ترک کردن به جز دوتاشون. خواهری که دوسال ازم بزرگ تر بود و باهم نماز رو شروع کردیم هرروز معنوی تر میشد.تا اینکه کاملا باحجاب و با حیا شد و مثل ما رفتار نمیکرد. تو همین زمان دچار گناه های خیلی بزرگی شدم که عامل سقوطم بود. نماز رو ترک کردم... هر روز بیشتر از خدا فاصله میگرفتم لباس های بد میپوشیدم و تو عروسیها جلو نام حرم ها...بگذریم. وقتی یه نا محرم میدیدم حتما باید بهش دست میدادم و روبوسی میکردم... مانتو نمیپوشیدم تادوم راهنمایی حتی روسری هم خیلی کم میزدم راستش برام این چیزا بی معنی بود از محرم متنفر بودم...واسه اینکه دو ماه اجازه نداشتم برقصم. تموم تلاشم این بود که زیبا به نظر بیام... تو مدرسه هم به آدم ضد دین معروف بودم... تا اینکه... تا اینکه سال نود و شیش که تقریبا میشد پونزده سالم با اصرار خواهرم تصمیم گرفتم روزه بگیرم... بعد ماه رمضون نمازام ترک نشد اما راستش اصلا حوصله نماز و دعا نداشتم...وضع حجابم افتضاح بود و جلو نا محرم های فامیل که اصلا نبود... کلاس نهم به همین منوال و با دوستای ناباب گذشت... تا اینکه کلاس دهم به اجبار باید میرفتیم راهیان نور... من فقط از خوشی با دوستام ذوق داشتم اما راجب شهدا هیچی نمیدونستم.. تو اتوبوس خادم ها اصرار میکردن که کتاب سلام بر ابراهیم رو بخونیم... ولی من اصلا علاقه نشون ندادم و نخوندمش تقریبا هیشکی نخوند... هنوزم وقتی به اون روز و کتاب غریب سلام بر ابراهیم فکر میکنم دلم میخواد دق کنم... ولی ابراهیم منو تو همون اتوبوس پیدا کرد... وقتی داشتیم از مناطق جنگی بازدید میکردیم من هیچی حالیم نمیشد و زیاد برام جذاب نبود... تا اینکه مارو بردن تو یه اتاق اونجا تابوت شیش تا شهید گذاشته بود با دیدنشون اصلا نمیدونم چم شد؟ یهو افتادم رو تابوتا و زار میزدم خودم هم باورم نشد چه برسه به دوستام... بهترین لحظات عمرم اونجا رقم خورد و من هرچی دارم از اون شهداست بعدش عاشق شهدا شدم خیلی زیاد. با شهادت سردار بیشتر بیدار شدم به حجابم توجه کردم و تقریبا چادری شدم... تا اینکه اواخر فروردین امسال همین که تو شبکه های اجتماعی میگشتم چشمم خورد به یه عکس عکس ابراهیم رو یه پلاک که روی قرآن گذاشته بود و آیه سلام علی ابراهیم... نمیدونم چی تو اون عکس بود اما میدونم فراتر از جادو بود مجذوب شدم... دوستی من با ابراهیم شروع شد و از اون موقع نمازام درست شد قول دادم بهش که دیگه دروغ نگم به نامحرم دست ندم حجابم خیلی خوب شد و به چادر رسید. و کلی اخلاق خوب دیگه که ازش یاد گرفتم و بعدشم سلام بر ابراهیم رو خوندم... که تاثیرش رو من بینهایت بود و باهاش گریه ها کردم... اما هنوز اون کسی که ابراهیم میخواد نیستم. فکر کنم جزء معدود کسایی باشم که قبل خوندن کتاب سلام بر ابراهیم باهاش رفیق شدم... التماس دعا یاحسین 🌹 @yadeShohadaa
من قبلا دختری بودم که اصلا حجابشو رعایت نمیکرد و نماز نمیخوند و... ولی چندماه پیش به طور اتفاقی صوت وصیت نامه شهید حججی رو پیدا کردم و وقتی گوش دادم خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم😔ولی تغییر نکردم سه ماه پیش هم یه خوابی دیدم که توی جای خیلی قشنگ هستم و بغل دستم یه مسجد خوشگل به اسم صاحب الزمان هست یه مردی که سر نداره ویه لباس سبز پوشیده که روی جیب لباس نوشته شهید مدافع حرم🌿،میاد و بهم یه چیزایی درباره و حضرت زهرا(س) میگه و یه چادر بهم میده و برمیگردن و با دوستاشون میرن بعد از اینکه اون شهید با دوستاشون رفتن من برگشتم و داد زدم که من برای شهدا نذر دارم و چادرمو نشون میدادم💔 من بعد اون خواب شدم یه آدم دیگه و مذهبی و تاحالا نشده یه روز نمازامو اول وقت نخونم ذهنم خیلی درگیر این بود که اون شهید کی هستن و خیلی دوست داشتم بدونم چند روز پیش یه عکسی رو دیدم که مربوط به یه شهید مدافع حرم سرجدا بود و همون لباسی که تو خواب دیدم هم تنشون بود😔 ایشون شهید حججی بودن @yadeShohadaa
کانال هامون✨✌️ @NamazeShab314 (کانال نماز شب مون👆) @yadeShohadaa (کانال عنایات ومعجزات امام زمان وشهدا مون👆) @yadeShohada313 (کانال اصلی مون توسل به اقاصاحب الزمان وشهدا👆) بچهای امام‌زمام کانال هامون رو حمایت کنید👆🌺😊
بسم رب الشهداوالصدیقین . شهیدی که خرج مزارش را آقا امام زمان (عج) داده اند ، از اهالی داراب بود و از همسایه های خانواده شهید حمید عارف . متولد داراب ، استان فارس، تاریخ تولد: ۱۳۳۶ مصادف با تولد حضرت امیر المومین علی (ع) . ...❤️ @yadeShohadaa
یک شب خواب دیده بود که توی جمکران بعد از به جا آوردن زیارت و آداب مسجد، گم شده است که امام زمان (عج) را می بیند و آقا راهنمائیش می کنند تا به خانواده اش برسد و بعد می فرمایند: از قول ما به خانواده شهید عارف بگوئید چرا به وصیت نامه حمید عمل نکردید؟ حمید در یکی از وصیتنامه هایش نوشته بود، قبرم را ساده مثل شهدای بقیع بسازید! همچنین آقا می فرمایند: شما قبر را درست کنید، ما خرج قبر را می دهیم که نشانی محل پول را هم می دهند. در همین حین از خواب بیدار می شود و با خانواده اش به گلزار شهدا می رود، به نیت زیارت و هم پیدا کردن آدرس و نشانی داده شده. در مکان مورد نظر، یک دستمال سبز با بوی خاص و عجیبی پیدا می شود که درون آن مبلغ ۳۰۳۰ تومان قرار داشت.پس از این اتفاق، ماجرا را برای خانواده شهید عارف و یکی از علما تعریف می کنند و بعد از تائید، مقداری از مبلغ را جهت باز سازی قبر حمید و ۳۰ تومان باقی مانده را برای انتشار خبر آن هزینه می کنند. برای شادی روح مطهر این شهید والامقام، بر محمد و آل محمد صلوات.. 🌹 «عج»💚 ...❤️ @yadeShohadaa
👌 سلام من هم توسل کردم به شهدا وبنیت شون ختم قران گرفتم.. قبل ختم نیتم شفای دوستم مهسا بود ودلم خیلی اشفته بود اما همینکه چشمم به اسامی ده شهیدی که سهم من بود افتاد یه شهید توجه هم جلب شد به یاد بیمار مصلحتی کربلا افتادم😭اون لحظه چه خوبه کنارشهدا بودن..دلم اروم شد وگواهی داد که مهسا خوب میشه😊 درست بعد چند دقیقه خبر بهم دادن مهسا بهوش اومده وحالش خیلی خوبه ممنونم شهدا شهدا خیلی مهربونن خیلی...✨ ✨ @yadeShohada313
سلام به شما محبان شیعه☀️ : 🍃من سال پیش گروهی برای داشتم که مثه الان ختم قران براشون میگرفتم وصلوات، دلم خیلی گرفته بود💔 نمیدونم چیشد برگشتم از گله وشکایت کردم گفتم ای شهدا اصن این ختم هایی که من بنیت شما میگیرم فایده ای هم داره؟😔 بعد دیدم💫 ✨خواب دیدم توی خیابون خییلی گم شدم🌘 خیلی ترسیده بودم اما هیج جارو نمیدیدم... هراسون راه میرفتم و بجایی نمیرسیدم، تااینکه یهو اون سمت خیابون یه ✨ دیدم باخوشحالی😍 دویدم سمت نور دیدم یه خونه شبیه کلبه هست که خیلیی نورانی هست... 🍃رفتم داخل خونه باتعجب دیدم یه عهده زیاد از آقایون که لباس بر تن و چهره های ومعصوم دارند اونجاهستن و همه مشغول یه کاری هستند... 🍃یکی چایی🍮 درست میکرد یکی داشت قیمه نذری درست میکرد وخلاصه هرکی یه کاری انجام میداد مثه هیئت امام حسین💔🕊. تااینکه: یکی از اون اقاها اومدن بهم چایی و غذا و.. تعارف کردن☺️ منم گفتم ببخشید شما ها کی هستید؟؟؟ یادمه یه 🙂بهم زدو گفت: 🕊من واین رفقام همونایی هستیم که بنیت شون ختم میگیری..🕊 ازونجا بود که فهمیدم حواسشون به همه چی هست .. 🌟بچها اگه بنیت شهدا ختم میگیرید بدونید اگه واقعا به صلاح باشه حتما براورده میشه.. اگه حاجتت توی این دنیا براورده نشد مطمعن باش روز قیامت بهترش نصیبت میشه اونم ... 🍃انشاالله زندگی هامون شهدایی باشه🍃
🕊شهدا حواسشون به همه چیز هست فقط کافیه از ته دلتون صداشون کنید. من اراده خاصی به شهیدحججی.سرمزارشونم رفتم.من دوستدارم همسرم طلبه ویاپاسدارباشن امامشکل جهیزیه دارم.یک شب خواب دیدم سرمزارشون هستم دارم درددل میکنم باایشون.انگشترقشنگی دستمه اهداش میکنم برای مزارایشان.ازعالم پرسیدم گفت مشکلتاشهیدحل میکنه 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عجیب است فرانسوی ها که در تولید بهترین عطرها معروف هستند هنوز نمیدانند وقتی شیشه عطری را بشکنی بویش بیشتر در فضا میپیچد...🧡 ...❤️ ...💚@yadeShohada313
حدود یک سال و نیم بود بابیماری درگیربودم که همه ازشنیدن اسمش وحشت دارن و از نظر همه پیر و جوون نمیشناسه،بیماری بنام سرطان،تشخیص اولیه سرطان معده بود، سرطانی که معمولا درصد زیادی ازمبتلاهاش با فاصله ی کمی از تشخیص دووم نمیارن،اولش گفتن بدخیمه و توسل شروع شد،همه ی خانواده دست به دعا وتوسل شدن و من ناامید چشم به اونا دوخته بودم،بعد گفتن نمونه جدید نشون داده که خوش خیمه و این دو تا آزمایش تناقض زیادی داشت با هم،تو همین گیر و دار با گروهی تو تلگرام آشنا شدم وبصورت اتفاقی عضوش شدم که نگاهمو به زندگی عوض کرد روزها میگذشت وآخرین حرف بهترین پزشکای تهران حداکثر شش ماه فرصت بود،خیلی زمان کمی بود ومن وحشت کردم از مرگ،گفتن باید معده رو برداریم شایدفرصتت بیشتر بشه،بیشتر از یه ماه تو غربت تهران بستری شدم وسه بار عملهای وحشتناک وآخرش هیچی به هیچی... " ریشه دارتر از این حرفا بود انگار" فرصتم داشت به آخرنزدیک میشد... و من همچنان متوسل بودم.  راستش بایک گروه بود که من با مدافعان حرم آشناشده بودم وغربت زینب کبری(س)رو توی این گروه لمس کرده بودم... میون همه ناامیدی هاوشمارش معکوس،اول آبان ماه مصادف باتاسوعای حسینی رسیدو ساعت11ظهر سیدابراهیم گروه،عباس بی بی شد،کاربری بانام پروفایل"لبیک"شهید"مصطفی صدرزاده"...  ازهمون روز یه جریانی شروع شد،یه جریان غیرقابل توصیف،ارتباط عجیبی گرفتم بااین شهیدبزرگوار،تشنه دونستن شدم، نتیجه آخرین آزمایشات این بودکه حداکثر فرصتم قبل ازسال95هست.من بودم وترس از مردن دربستر وحسرت شهدایی مثل سید ابراهیم.تا اینکه دوستی گفت که به یه شهید متوسل شو جهت شفا،سه بارشهید صدرزاده رو به خواب دیده بودم وتا این جمله رو شنیدم بیدرنگ متوسل شدم به شهید.به نیت شادی روح شهیدهرروز قرائت زیارت عاشورا رو براش شروع کردم.زمان میگذشت ولی حالا آسونتر از قبل،هرچی بیشتر ازشهید میشنیدم و میدونستم،تشنه تر میشدم،جملات شهید"ان شاءالله تاسوعا پیش عباسم"یا"سوی حسین رفتن با چهره ی خونی،اینسان بود زیبامعراج انسانی"و انطباقش بازمان شهادت وچهره ی خونی شهیددر اون لحظه متحیرم میکرد.خاطرات همرزمهای شهید بخصوص مدیر گروه ابوعلی هم بیشتروبیشترشهید روبهم شناسوند.دوباره دکتروهمون حرفا... آخرخط... میدونستم که شهدا اولیا الله هستن.تو این فاصله توسط غریب الغربا،امام الضعفا،امام رضا(ع) طلبیده شدم وتوفیق زیارت نصیبم شد،توی حرم آقابادل شکسته روبه ضریح مطهردست به دامان شهیدشدم و ازش خواستم وساطت منوپیش ارباب بکنه وهمونجا هم دست به دامان بی بی زینب کبری(س)شدم و دلشکسته ازشون شفاخواستم.  کمتر ازدو هفته گذشته بودکه شبی که دیگه توان بلند شدن و حتی قدرت نوشیدن یه لیوان آب نداشتم درنهایت استیصال زیارت عاشورا رو نثار روح شهیدکردم ودر حال خوندن سوره مبارکه یس بخواب رفتم،دی ماه بود،بیست و هشتم دی ماه،خوابی که وقتی چشم بازکردم اثری از درد وناراحتی ندیدم،خوابیکه دیدم بماند،شفاگرفتم،بهمین سادگی،فقط درخواب شفا رو از امام رضا(ع)گرفتم،میدونستم که اتفاقی که ماهها بهش ایمان داشتم ومنتظرش بودم افتاده ولی اطرافیان بانگرانی چشم دوختن به آزمایشات....  نتیجه همون بودکه باید...رشد سلولهای سرطانی وپیشرفتشون متوقف شده بودکه بماند،دکترها از معجزه میگفتن،میگفتن اتفاقی که افتاده باهیچ علمی امکان پذیر نیست ومن لبخندزدم،علمی درکارنبود... دست دیگه ای درکاربود،درد رفت،مریضی رفت، و من که ماههادردهای شدیدتحمل کرده بودم حالا آسوده بخواب میرفتم،میدونستم بنده ی رو سیاهی بودم که مورد عنایت قرارگرفتم ومیدونستم که این عنایت بانظرشهیدنصیبم شده وگرنه من کجاو.....  الان که این متن رومینویسم تقریباً یک ماه شده که ازسلامت کاملم مطمئن شدم ولی توسلم به شهید روحفظ کردم،ارتباطم باشهیدرو قطع نکردم،همرزمان شهید میگن وقتی تومنطقه یه کارسختی رو میخوایم ممکن کنیم متوسل میشیم به روح مطهرشهید...  من اول آبان شهید رو توهمین گروه شناختم ولی توی همین فاصله4 ماهه زندگی من رو متحول کردشهید  حالا دلیل ذکر این اتفاق واقعی فقط این نبود که خاطره ای گفته باشم،هدفم یادآوری سرمایه هایی بودکه گاهی ازشون غافلیم،شهدا سرمایه های ماهستن،دارایی مامعصومین هستن،قمربنی هاشم وبی بی شام و... دارایی ماشهدای ماهستن،قدرشون روبدونیم  ...💚@yadeShohadaa
ماجرای ما از پانزده سال قبل آغاز شد. زمانی که باردار بودم. ماه‌های آخر بارداری حال و شر ایط من بد شد. ماه هشتم بارداری بودم که دکتر گفت: بچه در شکم شما مرده! شوکه شدم، خیلی گریه کردم. سراغ چند پزشک دیگر و .. گفتند: یک درصد احتمال دارد بچه زنده باشد. در همین شرایط نیز باید سریع سزارین کنیم و بچه را درآوریم. آن شب متوسل به امام رضا (ع) شدم. گفتم: فرزندم را از شما می‌خواهم. اگر پسر و زنده بود نامش را رضا می‌گذارم. عمل جراحی انجام شد. ناباورانه فرزندم سالم به دنیا آمد. ولی وزن او نهصد گرم بود. با نذر و نیاز این بچه بزرگ شد، اما با مشکلات. دیر زبان باز کرد. سه سالگی راه افتاد. پسرم مراحل رشد را طی کرد. اما ضعف جسمی همواره با او بود. تا پایان دوره راهنمایی این وضع ادامه داشت. برای ورود به دبیرستان به دلیل دور بودن، همسرم مخالفت کرد و گفت: فرزند ما مشکل داره و نمی‌تونه این مسیر طولانی رو بره. سال تحصیلی شروع شد و رضای ما خانه‌نشین شد. خیلی برایش ناراحت بودم. خودش هم خیلی اذیت می‌شد. نمی‌دانستم چه کنم. آن ایام به کلاس‌های جامعه القرآن کهنوج می‌رفتم. مسئول آنجا یک روز برای ما در مورد شهدا صحبت کرد و کتاب یک شهید را به ما داد و گفت: حتما این کتاب را بخوانید. برای دهه فجر مسابقه کتابخوانی داریم. نام کتاب سلام بر ابراهیم بود. آن شب کتاب را شروع کردم، با خاطرات این شهید خیلی گریه کردم. آخر شب بود که کتابم را بستم و زیر بالش گذاشتم، همین‌طور با این شهید درددل کردم تا خوابم برد... به محض اینکه خوابم برد احساس کردم درب اتاق باز شد! شهید ابراهیم هادی وارد شد، درحالیکه یک کاسه در دست داشت. من با تعجب نگاه می‌کردم. شهید جلو آمد و کاسه را در مقابل من گرفت. داخل کاسه چند برگه بود. مثل حالت قرعه‌کشی. یکی از این برگه‌ها را برداشتم. روی آن نوشته بود: «دخیلش کن»  با تعجب گفتم: دخیلش کنم. به کی؟ به کجا؟ ابراهیم هادی گفت: به همان کسی که فرزند نهصد گرمی شما را به اینجا رساند. به امام رضا (ع). از خواب پریدم. با خودم گفتم: چطور پسرم را دخیل کنم. چطور رضا را به مشهد ببرم. اصلا شرایط مالی خانواده ما خوب نبود. گفتم: خدایا با کدام پول پسرم را مشهد ببرم. اما با خودم گفتم: خدا وسیله‌ساز است. حتما خودش کمک می‌کند. صبح فردا به جامعه القرآن آمدم. خوابم را برای مسئول موسسه تعریف کردم. گفت: انشاالله خیر است. حتما برو مشهد. گفتم: آخه شرایط مالی نداریم. از طرفی چند بار تا حالا این بچه را بردم مشهد اما تغییری نکرده. مسئول موسسه گفت: اگر خدا بخواهد شرایط سفر جور می‌شود. این بار که مشهد رفتی به امام رضا (ع) بگو من را ابراهیم هادی فرستاده. هرچه شما امام رئوف (ع) بخواهید ما قبول می‌کنیم. روز بعد خبر دادند که از طرف سازمان تبلیغات،‌ چند نفر از اعضای هیئت را به مشهد می‌برند. ما هم اسم نوشتیم. چند روز بعد،‌به طرز عجیبی نام ما هم در قرعه‌کشی برای مشهد انتخاب شد! هفته بعد ناباورانه در حرم امام رضا (ع) بودم. همراه با پسرم رضا که مشکل حرکتی داشت. رو به حرم آقا گفتم: من رضا را خدمت شما آوردم. من حواله شده از طرف شهید ابراهیم هادی هستم. هرطور صلاح می‌دانید ... به لطف خدا و عنایان امام رضا (ع) بعد از سفر مشهد، روز به‌روز حال پسرم بهتر شد. او به دبیرستان رفت و درسش را ادامه داد و اکنون در کارهایش موفق است. ...💚@yadeShohadaa
439K
یا باب احوائج 😭💔