eitaa logo
کانال رمان درسمت خدا
118 دنبال‌کننده
5 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/havaliiekhoda1400 دوستان اگر احیانا دچار ارتباط با نامحرم شدین یا رفیقت یا همکلاسیت میتونی دعوتش کنی بیای بجمع ما
دوستان سلام تسلیت می گم این ایام رو دلم خواست ۴ تا کلمه حرف دلی بزنم امشب امشب فکر کنیم فکر چی و کی قلبمون رو سیاه کرده و از خود حضرت زهرا کمک بگیریم برای بخشیدن امشب فکر کنم چه کاری از دستم برمیاد برای کسی انجام بدم؟ حضرت زهرا لباسش رو بخشید من امشب چی می تونم ببخشم؟ چیزی که دوستش دارم و اتفاقا دل کندن ازش سخته امشب فکر کنیم کجا ما دل کسی رو شکوندیم؟ چرا این اتفاق افتاد؟ چکار کنم که دیگه این اتفاق نیفته؟ امشب فکر کنیم چطور می تونیم یه قدم برداریم در راستای آدم بهتری شدن؟ کدوم قدم که اتفاقا سخته و اگه اون قدم بردارم به رشد اخلاقی م خیلی کمک می کنه؟ امشب حتی اگه روضه نرفتیم فکر کنیم عمیق فکر کنیم گاهی فکر کردن کار چند سال عبادت مستحبی رو برامون انجام می ده‌‌. خیلیییی التماس از همه دوستان🙏🥺
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۳ ) ... قرارمان این بود که عقد موقت را تا سی‌و‌یک شهریور بخوانند و بعد هم برویم سر خانه و زندگی‌مان. فرصت هفت‌ماهه‌ای برای مهیا کردن کلبه‌ی کوچکِ زندگی مشترک. صبح که فاطمه را دیدم، قول و قرارهایمان را گذاشتیم:«وقتی عقد موقت رو خوندن، شما توی قسمت خانوم‌ها باش و از همون‌جا بله رو بگو!» وسط زمستان گرمم شده! آینه‌ای اگر روبرویم بود، از درستی گمانه‌ام مطمئن می‌شدم که گونه‌هایم سرخ شده‌اند از خجالت! با بابا روی یکی از مبل‌ها می‌نشینیم. فرو می‌روم توی مبل! حاج‌آقا دیانی، تلاش می‌کند که مجلس را گرم کند. صدایش را دوست دارم. حواسم را می‌دهم به صدایش تا بتوانم هیجان و خجالت ترکیب‌شده‌ی درونم را به دست بگیرم! فکرم پیش فاطمه است. یعنی او دارد به چی فکر می‌کند؟ او هم مثل من خجالت کشیده؟ شمارش معکوس برای وصال! دفترچه‌ای که با عشق از بازار خریده بودیم، حالا پر می‌شود از کلماتی که برایم عاشقانه‌اند؛ عقدنامه! حاج‌آقا دیانی، حالا دیگر فقط شوهرِ عمه نیست، وکیل من و فاطمه هم هست! شروع می‌کند به خواندن مقدمات! سعی می‌کنم ذهنم را یک‌جا نگه دارم که بشنوم. -آیا وکیلم شما را به عقد موقت آقای عباس دانشگر دربیاورم؟ اسم من و فاطمه و وکالت حاج‌آقا و بله‌ی فاطمه، کنار هم! عجب مراعات نظیری! توی دل مردها هم مگر رخت می‌شویند؟ فاطمه از بزرگ‌ترها اجازه می‌گیرد و بله را می‌گوید اما همه مرا نگاه می‌کنند! شیرینی می‌خوریم؛ شیرینیِ وصال. حاج‌آقا شعر می‌خواند برای داماد؛ برای من. شعرهایش فقط روی کاغذ نمی‌مانند؛ بلندم می‌کنند که «بوسه‌ای بر گل رخسار پدرزن بزنم!» به جای روی عمو -که حالا یک چین به پیشانی‌اش افتاده- دستش را می‌بوسم و مهرش، سرازیر می‌شود به قلبم. شعر حاج‌آقا باز مرا می‌برد به سوی پدر که «بوسه بر دست پدر بهر تشکر بزنم!» دست بابا را می‌گیرم. تصویر روزهایی که برای انارچینیِ باغ، می‌رفتم به کمکش تا دست‌هایش کم‌تر آزرده شوند توی ذهنم جان می‌گیرد. می‌بوسم دست‌های بابا را. و کاش می‌شد که بگویم چقدر دوستش دارم... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۴ ) ... از بعدِ «بله» احساس می‌کنم قد کشیده‌ام. با هر تبریکی که به سویم سرازیر می‌شود، سنگینی بار مسئولیت را بیش‌تر احساس می‌کنم. مسئولیت، آدم را بزرگ‌تر می‌کند؛ مسئولیتِ فاطمه داشتن... خلوت‌تر که شد، رفتم به اتاق فاطمه. روبرویم می‌ایستد و لبخند به لب، نگاهم می‌کند و من تنها سپرم که یک دسته گل بود را به دستانش می‌سپارم. کنارش که می‌نشینم تازه «آرامش» برایم معنا می‌شود؛ تمام استرس‌های روز و شب از خاطرم می‌رود. چند دقیقه‌ای حرف زدیم و شوخی کردیم. وسط حرف‌ها، شاخه گل را که توی کتم پنهانش کرده بودم، گرفتم سمتش. 🌹شاخه گل را سپردم به 💐دسته‌‌ی گل. گفتم:«اینو قایم کرده بودم که یهویی بهت بدمش!» چشم‌هایش درخشیدند. غافلگیر شده بود. به فاطمه تبریک گفتم! زندگی‌مان مبارک باشد! 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۵ ) ...دو سه ساعتی می‌گذرد تا میهمان‌ها می‌روند. بابا و مامان هم انگار که دلشان قرار گرفته باشد، راهی خانه می‌شوند. به بهانه بردن یک‌سری وسایل به خانه پدری، فاطمه را رو به راه می‌کنم که بزنیم بیرون. نشستیم توی ماشین. دیگر نیازی نیست که از توی آینه نگاهش کنم! چقدر می‌ارزد این نگاه؟ اصلا کدام ماشین حساب می‌تواند ارزشش را حساب کند؟ سمت راستم، دختری نشسته است که می‌خواهم در مسیر زندگی‌ام روی بودنش حساب کنم. یکی از گل‌های مراسم عقد را با خودم آورده‌ام؛ می‌نشانمش توی دست‌های فاطمه. ماشین را روشن می‌کنم و راه می‌افتیم. می‌خواهم رازم را به فاطمه بگویم:«فاطمه! من از بچگی تو رو دوست داشتم!» فاطمه خندید:«مطمئن نبودم از علاقه‌ت نسبت به خودم؛ اون روز که از توی آینه ماشین...» معشوق از آن‌چه در آینه ماشین دیده بودید به شما نزدیک‌تر است! https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۶ ) ...تازه حرف‌هایمان گل کرده که به خانه می‌رسیم. زنگ درِ خانه را که می‌زنم، دلم برای بابا و مامان بیشتر تنگ می‌شود. مامان تا مرا می‌بیند در آغوشم می‌گیرد و چشم‌های نم‌دارش را از من پنهان می‌کند. وسایل را می‌گذاریم توی خانه و چند دقیقه‌ای گپ می‌زنیم و زود بلند می‌شویم. تا جلوی در همراهمان می‌شوند و مثل مهمان‌ها بدرقه‌مان می‌کنند. مادر برایمان آرزوی خوشبختی می‌کند و فرشته‌های شب آرزویش را ثبت می‌کنند. هنوز از خانه پدری دور نشده‌ایم که دلِ فاطمه هوای مقبره شهدای گمنامِ پارک سیمرغ را می‌کند. چه می‌خواستم بهتر از این؟ پیشنهادش را روی هوا زدم! فاطمه به خاطر رفتن به مزار شهدای گمنام، لبخند روی لبش نشسته. این لبخند دلم را گرم می‌کند. معشوقه‌ی آدم اگر به این چیزها پای‌بند باشد، می‌شود به او تکیه کرد، می‌شود بیشتر دوستش داشت؛ می‌شود قربان صدقه‌اش رفت! جایی کنار مزار شهدا نشستیم. سرمای استخوان‌سوزِ نیمه‌شبِ زمستان هم نتوانست کیفمان را ناکوک کند. برایش گفتم که این‌جا پاتوق من است! چه شب‌هایی که با موتور یا بی‌موتور، مهمان‌شان شدیم که نگویند بی‌معرفتیم! برنامه ثابتمان با یکی از رفقا این بود که بعد دعای کمیلِ امامزاده یحیی(ع)، بیاییم به میهمانی این شهدا. گوش دادن‌های فاطمه گل می‌کند و لبخند می‌شود روی لب‌هایش. گفت:«دوست داشتم زندگی‌مون با زیارت مزار شهدا شروع بشه...» گفتم:«پس بیا کمک بگیریم ازشون!» -چه کمکی؟ - کمک برای ساختن یه زندگی ایده‌آل دیگه! -زندگی ایده‌آل چه شکلیه؟ -زندگی ایده‌آل یعنی زندگی‌ای که توش عشق و صداقت حرف اولُ بزنه. آدماش ساکن نباشن، حرکت کنن. هدف داشته باشن، برن به سمت هدفشون... موندن، ایستادن، درجا زدن، آخر زندگیه، مرگه... ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۷ ‌) ...در این دو سه روزی که درگیر ماجرای عقد بودم، اندازه دو سه سال کارِ تلنبارشده باقی مانده! هرکس از همکاران که مرا می‌بیند، طلب شیرینی می‌کند. نمی‌دانم چرا با هر بار یادآوری متأهل شدن سرخ و سفید می‌شوم! امروز، سرِ صبحی، حاج‌حمید را که دیدم، مرا در آغوش گرفت، بوسید و تبریک گفت. وقتی همدیگر را در آغوش گرفتیم، به جای شادی، از قلب حاج‌حمید، غم سرازیر شد به سمت قلبم. به موهای خاکستری و چین‌های روی پیشانی حاج‌حمید نگاه می‌کنم. روزهای سختی را می‌گذراند. سرش شلوغ است. از یک طرف کارهای دانشگاه را باید پیگیری کند و از یک طرف هم مسائل منطقه نگرانش کرده. دو سه ساعتی طول کشید تا کارهای عقب‌مانده را رتق و فتق کنم. وسط کارها چند نفری آمدند پیش حاج‌حمید تا درباره مسائل سوریه با هم صحبت کنند. کنجکاوم که ببینم حاجی می‌خواهد چه تصمیمی بگیرد... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۸ ) ...فکری شده‌ام. لابد دانشگاه باید نیروهای جدیدی را به منطقه بفرستد. برقِ شوقی در دلم می‌جهد. می‌شود اسم مرا هم در فهرست راهی‌ها بنویسند؟ توی همین فکرها هستم که حاج‌رضا با یک پشته کاغذ از راه می‌رسد. کارش را راه می‌اندازم. همکاریم اما او به سن و تجربه، جای استاد من است. تجربه رفتن به سوریه را هم دارد. باید ببینم او با همسرش سر رفتن به سوریه چطور تا کرده! بعد از نماز، می‌روم سروقتش:«حاج‌رضا! شما چطوری خانومتُ راضی کردی که بری سوریه؟» سگرمه‌هایش توی هم گره می‌خورد اما لبخند می‌زند:«واسه شما هنوز زوده!» -دیر و زود نداره که حاجی! من که شرایطش رو دارم، فقط می‌خوام بدونم شما چطوری راضی کردی خانومتُ منم همون کارُ بکنم! -حالا بذار یه مدت بگذره از عقدت! -حالا از کجا معلوم که اگه بذارم یه مدت بگذره، بازم قسمتم بشه که برم؟ -بابا بذار یه مدت بگذره خانومت عادت کنه به شرایطت! -نه حاج‌رضا! میخوام برم! فایده ندارد. باید خودم خلاقیت به خرج بدهم و با فاطمه صحبت کنم. شاید هم رُک و راست رفتم و گفتم که توی سرم چه می‌گذرد. به خودم دلداری می‌دهم! با روحیه‌ای که از فاطمه می‌شناسم، می‌دانم که سخت نمی‌گیرد... آخر وقت، حاج حمید آمد سراغم. خوش و بشی کرد و احوالم را پرسید. بین حرف‌ها درآمد که «تو از اون مردای عاشق‌پیشه میشی، چون به نامحرم نگاه نمی‌کنی» لبخند زدم و نتوانستم چیزی بگویم. حاجی راست می‌گوید؛ عشق دارد گریبانم را می‌گیرد! من دارم از آن مردهای عاشق‌پیشه می‌شوم!... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۹ ) ... آخر هفته باز برگشتم به سمنان؛ فاطمه اما تهران مانده. بیشترِ وقتم را به مطالعه و تماشای مستند می‌گذرانم و توی ذهنم برنامه‌هایم را مرور می‌کنم. این روزها، کلیپ‌هایی در شبکه‌های اجتماعی دست به دست می‌شوند که آدم از تماشای بعضی‌شان وحشت می‌کند؛ و من غمگین می‌شوم. مگر می‌شود آدمیزاد این‌قدر نسبت به هم‌نوعانش، بی‌رحم شده باشد؟ انگار پروژه انسانیت شکست خورده است! آدمی از نو بباید ساخت...! هربار که برای رفع خستگی، نگاهی به گوشی‌ام می‌اندازم، خستگی‌ام بیشتر می‌شود و باز پناه می‌برم به کتاب. عصر بود که وسط خواندن‌ها و دیدن‌ها، بابا آمد توی اتاق. چند دقیقه‌ای کنارم نشست و زدیم به درِ بحث‌های سیاسی روز کشور. بین حرف‌ها از داعش پرسید. من هم که ابن‌الوقت؛ معطل نمی‌کنم، گوشی‌ام را به دستش می‌دهم و یکی از همان کلیپ‌ها را برایش می‌گذارم. صحنه‌ای بود از قتل عام مردم سوریه. حالاتش را زیر نظر داشتم. هر ثانیه که می‌گذشت، اخم‌های بابا بیش‌تر توی هم می‌رفت و اندوه را می‌شد در چهره‌اش دید. نگاهش از صحنه‌های جنایت تکان نمی‌خورد. کلیپ که تمام می‌شود، حالِ بابای از خیبربرگشته دگرگون می‌شود. نمی‌شود از این واقعیت‌های تلخ فرار کرد. خون می‌دود زیر گونه‌هایش... این صحنه‌های دلخراش، چیزی بیشتر از یک‌سری صحنه‌های دلخراش‌اند؛ آدمیزاد با هم‌نوعانش هم‌ذات‌پنداری می‌کند؛ آدمیزاد از رنج هم‌نوعانش رنج می‌برد؛ در رنج هم‌نوعانش، رنج خودش را می‌بیند. با هم حرف زدیم. بابا اهل تماشای این‌جور کلیپ‌ها نبود و حالا با دیدن این صحنه‌ها تازه با عمق یک جنایت تاریخی مواجه شده بود. می‌گفت تازه می‌فهمم چرا مردم سوریه از شهر و دیارشان آواره می‌شوند و پناه می‌برند به کشورهای اروپایی. او می‌رود و من در اتاقم با صحنه‌های آن جنایت تنها می‌مانم. درست در همین زمستان که ما گهگاه، نوازش باران را بر سرمان احساس می‌کنیم، مردمانی هستند که باران سنگ‌ها و آتشِ پس از انفجارهای سهمگین، گاه و بیگاه، میهمان‌شان می‌شود. شاید درست وقتی ما آرمیده‌ایم، جایی، صدای آژیر آمبولانس‌ها با صدای گریه بچه‌ها و پدر و مادرهایشان در هم‌آمیخته باشد... می‌فهمم که حال بابا را خراب کرده‌ام! تا شب، هربار که بابا را دیدم، هنوز چهره‌اش غمگین و خُلقش تنگ بود. نتوانسته بود تماشای آن جنایت را تاب بیاورد. آخر سر طاقتش طاق شد و خرده گرفت که این چه کلیپی بود که نشانم دادی؟ برایش گفتم که این فقط یک نمونه کوچک بود! گفتم که تازه این فیلم است؛ حس آن کسی که در آن صحنه‌ها حضور دارد را ما نمی‌توانیم درک کنیم. سخت است برای ما درک این که عزیزمان را جلوی چشمانمان سر ببرند یا بسوزانند... انگار که هیزمِ دلش، گیرا بود. بابا بی‌تاب بود وقتی شب‌بخیر می‌گفتم. شمعی در دلم روشن شد که شعله‌اش جانم را می‌سوزاند! باید این روشنایی را نگه‌دارم. خاموشی، گاهی برایمان گران تمام می‌شود. حتما بابا هم نمی‌پسندد که فقط تماشاگر این جنایت‌ها باشیم... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۲۰ ) ... عصر جمعه راهی می‌شوم تا صبح، سر کارم حاضر باشم. شب به دانشگاه می‌رسم. کارهای عقب‌مانده‌ام را انجام می‌دهم. خوابم نمی‌برد. اسفندِ امسال اصلا اسفندِ بی‌خوابی است. دلخوشی جدیدم این شده که حالا گهگاه می‌توانم به خانه عمو بروم و فاطمه را ببینم. صبح تا عصر مشغول کارهای دفتر بودم. هنوز آن اندوهِ پیشین را می‌شود در چهره حاج‌حمید دید. امروز سرش خیلی شلوغ بود و فرصت نشد با هم زیاد صحبت کنیم. حاجی با روزهای اولی که او را دیده‌ام فرق کرده. یادم نمی‌رود آن اوایل ورودم به دانشگاه را و آن اولین برخورد را. رفته بودیم مشهد؛ اردو. وسط شلوغی‌ها داشتم با بچه‌ها از پله‌های هتل پایین می‌آمدم که چشم حاجی افتاد به من. با شگفتی وراندازم کرد و زد به درِ شوخی. چهره‌ام از سنم عقب افتاده بود و گهگاه از این شوخی‌ها می‌شنیدم. یادم نیست در جواب شوخی حاجی چه گفتم اما یادم هست که نتوانستم درست نگاهش کنم. سرم را پایین انداختم و خندیدم. بعدها که ارتباطم با حاجی بیش‌تر شد، می‌دیدم که زهرِ سختی‌ها را با همین شوخی‌ها می‌گیرد. از اردو که برگشتیم، حاجی دستور داده بود که بردن بچه‌ها به هتل قدغن شود. گفته بود بچه‌ها از این به بعد بروند مسجدی یا حسینیه‌ای. از این رفتارهایش ذوق می‌کردم. به گذشته که نگاه می‌کنم، می‌بینم آن تصمیمِ سرِ بزنگاهِ در آن دوراهیِ مابین کامپیوتر خواندن در دانشگاه سمنان و رفتن به دانشگاه امام حسین(علیه‌السلام) یا آن تصمیمِ سر بزنگاهِ دوراهیِ بعد از فارغ‌التحصیلی، یعنی ماندن در دانشگاه یا برگشتن به سمنان، اگر فایده‌اش فقط آشنایی با حاج‌حمید باشد، می‌ارزیده. نتایج انتخاب رشته که آمد، خیلی‌ها مشورت می‌دادند که برو کامپیوتر بخوان اما سرآخر دلم انتخاب دیگری کرد. روزهای آخر تحصیل هم خیلی‌ها مشورت می‌دادند که در دانشگاه بمان. می‌خواستم برگردم و برای شهرم کاری بکنم، اما قانع شدم که اگر بمانم، شاید بتوانم برای دانشجوهایی که از همه‌جای ایران می‌آیند، کاری بکنم. دانشگاه فقط یک نفر نیرو می‌خواست و اکیپ ما سه‌نفره بود. آخر هم با ماندن هرسه‌نفرمان موافقت کردند و این شد آغاز ارتباط بیش‌تر من و حاجی. سه سال قبل، وقتی مسئول دفترش شدم، پاییز بود اما دلم بهاری بود. حالا می‌فهمم که حاجی کی پاییزی است و کی بهاری... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۲۱ ) ... عصر خودم را جمع و جور کردم و رفتم برای دیدن فاطمه. راهم را کج کردم تا گل‌فروشی. از پشت شیشه گل‌فروشی، گُل سرخی بدجور به چشم می‌آمد. خریدمش. زشت است آدم دستِ خالی برود به دیدار محبوبش؛ باید یک‌جوری علاقه را نشان داد و چه چیزی بهتر از گل. من این دیدارها را یک فرصت می‌دانم؛ فرصتی برای تکمیل همه آن‌چه که باید از هم بدانیم. درست است که در این سال‌ها به خاطر خویشاوندی، شناختی از هم پیدا کرده‌ایم اما کندوکاوِ شخصیت‌ها برای زندگی مشترک، چیزِ دیگری است. تعارفات معمول را که از سر می‌گذرانیم، می‌رویم سراغ اصل مطلب! فاطمه با چادر گل‌گلی‌اش روبروی من نشسته و منتظرِ آزمونیم! سوال‌های جامانده‌ی پس از محرمیت را از هم می‌پرسیم. نتایج مشورت‌هایی که درباره ازدواج کرده بودم جلوی چشمم رژه می‌روند و ایضا آن کاغذ آچهار! -شما وقتی عصبانی میشی چیکار می‌کنی؟! راهکار فاطمه «سکوت» بود. دارم راهکارش را در ذهنم بررسی می‌کنم که سوال خودم را از خودم می‌پرسد. -من خودمُ کنترل می‌کنم و سعی می‌کنم فضا رو عوض کنم. یادم آمد که چند وقت قبل، توی دفترم چیزی در همین رابطه نوشته بودم:«وقتی شرایط نامساعدی پیش می‌آید، عکس‌العمل نشان نده، آن را قبول کن و سپس با آرامش اقدام کن... اگر نمی‌دانی چه بکنی، هیچ‌کاری نکن! صبور و معقول باش!» عصبانیتِ بی‌جا، نشانه ضعف است. قدرت این است که اولا موقع عصبانیت از خودت بی‌خود نشوی! و دوم این که سنگینی فضا را بشکنی. خشم البته نعمت خداست و باید جایی خرجش کنیم که بیرزد!... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۲۲ ) ...کمی که حرف زدیم، یکی از کلیپ‌های با دوز پایین‌تر از آنی که به بابا نشان داده‌ام را نشانِ فاطمه می‌دهم؛ تصاویری از خشمِ نامقدس انسان. فاطمه باهوش است؛ حتما معنی این کلیپ گذاشتن‌ها را می‌فهمد. حجابی از حیرت چهره‌اش را می‌پوشاند؛ حیرت از رفتار انسان با انسان. فاطمه! می‌بینی، این آدم‌ها وقتی عصبانی می‌شوند چه می‌کنند؟ و چرا عصبانی می‌شوند؟ به نظرم، آن‌چه که آدمیزاد را عصبانی می‌کند، سنجه‌ای برای وزن کردن شخصیت اوست! جنبانندگان این خشم‌ها چه کسانی هستند؟ فکرم را مشغول کرده‌اند این کلیپ‌ها. در این تصاویر، صورت آدم‌هایی را می‌بینم که انگار با آدمیت بیگانه‌اند. صدای گریه کودکان سوری توی سرم می‌پیچد؛ کودکانی که من هم‌عصرِ آن‌ها هستم. آن‌ها را ندیده‌ام اما لابد، در سخت‌ترین شرایط، مثل هر انسانِ دیگری، امید دارند که کمکی از راه برسد... آخرِ همه‌ی دیدارهای عاشقانه که نباید شیرین باشد! سریال است مگر؟! https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۲۳ ) ... این پا و آن پا کردم که بگویم یا نگویم. کفه‌ی گفتن سنگین‌تر شد. نگاهم را دوختم به زمین که چشم‌های حاجی را نبینم:«حاجی! تو رو خدا بذار برم سوریه!» هی گفتم و گفتم! از لحن حاج‌حمید پیدا بود که فهمیده است، جنس این خواستن‌ها با خواستن‌های قبل فرق دارد. شاید حدس می‌زد اما می‌خواست از زبان خودم بشنود:«طوری شده؟» اصل ماجرا را گفتم:«دارم زمین‌گیر میشم حاجی!» حاجی گفته بود که عاشق‌پیشه می‌شوم. او مرا از خودم بهتر می‌شناسد. پیش‌بینی‌اش درست از آب درآمده بود. «عَشَقه» داشت می‌پیچید به دور دست و پایم. و این نعمت است! اگر ترجیحات آدم، ساده باشند که اهمیتی ندارند؛ اگر انتخاب بین دو رفتار و دو تصمیم، ساده باشد که لذتی ندارد. من می‌خواهم خودم را و عشق را در مسیر هدفم به خدمت بگیرم. «این تازه هنوز اول بسم‌الله است!» حرف‌هایم را زدم اما حاج‌حمید هیچ نگفت:«خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت!» سکوتش را نشانه رضا گرفتم. 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۲۴ ) پوتین‌هایم را بهتر از همیشه واکس می‌زنم. بندهایش را محکم می‌بندم. لباسم را مرتب می‌کنم. شانه‌ای می‌زنم به موهایم. امان از این عطرهایی که از مشهد می‌آورند! نمی‌شود که نزد! امروز حاج‌حمید دوباره جلسه‌ مهمی دارد. دفتر را بیش‌تر از همیشه مرتب نگه‌داشتم. فرماندهان و مربیان دانشگاه یکی‌یکی و سروقت از راه می‌رسند. تقریبا همه فرماندهان دانشگاه آمده‌اند. حاج‌حمید گفته من هم توی جلسه حضور داشته باشم. از وقتی مسئولیت دفتر را به من داده، زیاد پیش آمده که در جلسات حضور داشته باشم اما این‌بار فرق دارد. دل توی دلم نیست که حاج‌حمید لب از لب باز کند. شاید هم بیش‌تر از این نگران بودم که اگر بنا به رفتن باشد، من در جمع رفتنی‌ها نباشم. خیلی وقت پیش، به حاج‌حمید اصرار کرده بودم که بگذارد بروم اما شرط گذاشته بود برایم و حواله‌ام کرده بود به بعد از دوره کارشناسی. حاج‌حمید مخالف رفتن نبود؛ اتفاقا اصرار داشت که فرماندهان، حتما شرایط دفاع از حرم را تجربه کنند. می‌گفت جوانِ پاسدار باید دشواری میدان رزم را بچشد. در جواب اصرارهای من اما می‌گفت زمان رفتنت را خودم مشخص می‌کنم و الان هم می‌گویم وقتش نشده! 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۲۵ ) ... حالا جمع ساکت است که ببیند قضیه از چه قرار است. چین می‌افتد به پیشانی حاج‌حمید: -بسم‌الله! تو سوریه عرصه به نیروهای مقاومت تنگ شده. احساسِ متضادی در دلم به جریان می‌‌افتد! هم خوشحالم و هم ناراحت! شکری است با شکایت. گوش‌هایم جمله‌های بعدی حاج‌حمید را پی می‌گیرند: -اونجا کسانی رو نیاز داره که شجاع و جسور باشن و بشه روشون حساب کرد! توی دلم شمع روشن می‌کنم. نگاهم روی چهره آدم‌های جلسه می‌چرخد. هیچ چهره‌ای مشوش نیست. حاج‌حمید ادامه می‌دهد: -این سفر، سفر پرخطریه! یه تعداد از شماها که می‌پذیرید به این سفر برید، شهید میشید، یه تعدادی‌تون هم جانباز میشید! روز بود و طبعا نمی‌شد چراغ‌ها را خاموش کرد! نیازی هم نبود. مردانِ جنگیِ پا به رکاب، کم نیستند. بعضی از حاضران در آن جمع برای رفتن به سوریه ثبت‌نام کردند. منی که ماه‌هاست هوای رفتن در دلم پیچیده، چرا ثبت‌نام نکنم؟ می‌ترسم از مانع‌تراشی‌ها! پا پِی حاج‌حمید می‌شوم. اصراری می‌کنم که به التماس بیشتر شبیه است! حاج‌حمید مرا می‌شناسد؛ از خودم بهتر! می‌دانم که می‌داند توی دلم چه آشوبی است. توی چشم‌هاش چیزی هست که نمی‌شود به آن خیره شد؛ فقط صدایش را می‌شنوم که می‌گوید باشد، می‌نویسم! و من همانجا بال درمی‌آورم! حاج‌حمید اسمم را نوشت. مرد است و قولش! می‌دانم که خلف وعده نمی‌کند. قرار است فقط ده نفر را بفرستند. می‌گفتند موعد سفر نوروز است. ده نفر خیلی کم است! نکند اسمم را از لیست خط بزنند. نکند حاج‌حمید ملاحظه شرایطم را بکند و پشیمان شود! بی‌قراری دارد اذیتم می‌کند. جلسه که تمام شد و همه رفتند به اتاق‌هایشان، من رفتم پیش حاج‌رضا. پشت صندلی‌اش ایستادم: -حاج‌رضا اسممُ خط نزنی‌ها! -حاج‌حمید گفته بنویس. من چیکاره‌ام که خط بزنم؟ -یه وقت حاجی یواشکی بهت نگفته باشه اسمم‌ُ خط بزنی! -نه آقاجان! نگفته! خودت که تا آخر جلسه بودی! 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۲۶ چند روزی دندان بر جگرم می‌گذارم. به کسی چیزی نمی‌گویم؛ حتی به فاطمه! نمی‌دانم روزی که لیست ده‌نفره بسته شد، چندشنبه بود؛ اما روز مبارکی بود! پایم روی زمین بند نبود از خوشحالی. کم‌تر از یک ماه مانده بود به عید، اما توی دلم بهار رسیده بود. عید برای ما ایرانی‌ها، به طور پیش‌فرض بوی سفر می‌دهد! و من از حالا بوی سفر را استشمام می‌کنم. هیجان رفتن، آن‌قدر زیاد بود که می‌دانستم از پسِ راضی کردن همه برمی‌آیم. مگر می‌شود شوقم را، آمادگی‌ام را ببینند و دلشان راضی نشود؟ حرف‌ها توی سرم چرخ می‌خوردند. باید از فرصت استفاده می‌کردم؛ برای آموختن و آماده‌تر شدن. شب‌ها طبق روال، می‌رفتم و در میدان صبحگاه می‌دویدم. ظاهرش دویدن بود و باطنش فکر! چه فکرها که به سرم هجوم نمی‌آوردند در تاریکی شب... باید دست به کاری بزنم... هر لحظه، بی‌قراری‌ام بیش‌تر می‌شد. جلدی رفتم سراغ کارهای گذرنامه. 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۲۷ حسین، رفیق و همکارم که خودش نوربالا می‌زند، وقتی فهمید که اسم من هم توی لیست است، آمد به دفتر حاج‌حمید. ذوق توی چشم‌های روشنش پیدا بود. دو کلمه گفت: خیلی بامرامی! راستش دوست ندارم این کارهای ساده را بگذارند به حساب مرام! اولا که هنوز کاری نکرده‌ایم و ثانیا، این کم‌ترین وظیفه ماست. همین را به حسین گفتم. هردو خوشحال بودیم. گذرنامه‌ام که آماده شد، از سرِ ذوق زنگ زدم به حسین:«گذرنامه‌ها رو هماهنگ کردیم! حاجی اجازه داده؛ ممکنه بیست‌وپنجم اسفند بریم؛ شایدم بیفته تو ایام عید. شمام پاسپورتاتون آماده باشه...» حسین هم از خدایش بود که برویم. او هم می‌دانست که در چه زمان ویژه‌ای راهی دمشق می‌شویم. شهدای ایرانی را یکی‌یکی به کشور برمی‌گرداندند. از بچه‌های دانشگاه هم چند نفری، رنج دنیاشان کم شده بود. اما این‌ها روحیه‌ام را بیش‌تر می‌کند ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۲۸ مانده بودم چطور به بابا و مامان و فاطمه ماجرای رفتن را بگویم. از اول امسال اصلا دلم، امانم را بریده بود برای رفتن. گهگاه هم چیزی گفته بودم از این اشتیاق اما نه آن‌قدر جدی که رفتنم را نزدیک بپندارند. وقتی رفتیم به خواستگاری فاطمه، فکر می‌کردند هوای سوریه رفتن از سرم افتاده اما خب نیفتاده بود! شاید برای شروع بد نباشد که از پدرِ فاطمه شروع کنم؛ عمویم! ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۲۹ این روزها دور از شهر، با جمعی از فرماندهان و اساتید دانشگاه امام حسین(ع)، آموزش مربی‌گری می‌بینیم؛ آموزش تخصصی مربی‌گری جنگ‌افزار. گذراندن این دوره، مقدمه تدریس جنگ‌افزار در دانشگاه است. کار با قناصه را این‌جا بهتر و بیش‌تر یاد گرفته‌ام؛ به کارم می‌آید. مهرداد، دوستم در این دوره، همراه من است. آموزش‌ها، فشرده‌اند و نفس‌گیر و البته کاربردی. کمبود پتو باعث شده که من و مهرداد در این سرمای استخوان‌سوز با یک پتو بخوابیم. بچه‌ها دست‌مان می‌اندازند. من کناره پنجره می‌خوابم و مهرداد کنار من. پنجره‌ها انگار راه فرارِ اندوه از زیر سقف‌ها هستند! چند روزی از زمان یک‌هفته‌ای دوره می‌گذرد و فاطمه را ندیده‌ام. این‌جا موبایل درست آنتن نمی‌دهد. فقط یکی دو نقطه است که ته‌مانده امواج به آن‌جا می‌رسد! بچه‌ها این یکی دو نقطه را شناسایی کرده‌اند و هرکس آن‌جا می‌ایستد می‌دانیم که دارد تماس می‌گیرد! من البته موبایلم را با خودم نیاورده‌ام. دارم به خودم یاد می‌دهم که کم‌تر با او تماس بگیرم. دوستم مهرداد انگار فهمیده باشد؛ سر به سرم می‌گذارد و می‌گوید شما تازه به هم رسیده‌اید، چرا به نامزدت زنگ نمی‌زنی و احوالش را بپرسی؟ دم غروب، دستم را می‌گیرد که بیا برویم به نقطه اتصال! همراهش می‌روم تا بالای تپه. با تعجب می‌پرسد که پس چرا ایستاده‌ای؟ می‌گویم که موبایلم را نیاورده‌ام. بهانه‌ها را از دستم می‌گیرد: بفرما! این هم گوشی من! زنگ بزن! این را می‌گوید و چند قدمی دورتر می‌رود و به من پشت می‌کند که راحت حرف بزنم. به فاطمه زنگ می‌زنم. صدای مشتاقش از آن سوی خط، ضربان قلبم را تندتر می‌کند. حالش را می‌پرسم و حالم را می‌گویم؛ و می‌گویم که گوشی دوستم را گرفته‌ام. طولِ تماس‌مان به یک دقیقه هم نمی‌رسد. برمی‌گردم پیش مهرداد که نشسته و غروب را تماشا می‌کند. سر می‌چرخاند و مرا پشت سرش می‌بیند، چشم‌هایش گرد می‌شود:«همین؟ سی ثانیه؟» چه بگویم در جوابش! دستم را می‌گیرد که بنشینم کنارش. چشم‌های دوتامان غروب را در افق قاب می‌گیرد. می‌پرسد:«بین تو و نامزدت مشکلی پیش اومده؟» حرف دلم را می‌زنم: -مهرداد! می‌ترسم... می‌ترسم! -از چی می‌ترسی؟ نامزد داشتن ترس داره؟ - می‌ترسم که وابسته‌تر بشم، نتونم برم... بذار وقتی از سوریه برگشتم، یه دل سیر حرف می‌زنیم! مابقی حرف‌ها را توی دلم می‌زنم. دلم برای فاطمه تنگ شده اما می‌ترسم اگر به دلتنگی‌ام امان بدهم، لبه تیز عزمم را کُند کنَد؛ پای رفتنم را بگیرد و تصمیم گرفتن برایم دشوار شود ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
https://eitaa.com/havaliiekhoda1400 دوستان اگر احیانا دچار ارتباط با نامحرم شدین یا رفیقت یا همکلاسیت میتونی دعوتش کنی بیای بجمع ما